ترس از کنکور و مسائل پیرامون آن + [بررسی ترسهای یک کنکوری]
پیش از ورود به جزییات دوره ترسشناسی سایت کلبه مشاوره، نیاز است تا لیستی از ترسهای تحصیلی و آزمون کنکور که دانش آموزان و کنکوریها با آنها مواجه میشوند را پیش روی خودمان داشته باشیم تا جغرافیای موضوع برایمان روشن شود. لیست پر تکرارترین ترسهای تحصیلی و سال کنکور را در زیر مشاهده میکنید.
- ترس از برنامه ریزی اشتباه
- ترس از کم کاری و عقب افتادن از برنامه
- ترس از اجرا نشدن برنامه درسی
- ترس از بینظم شدن در درس
- ترس از بیاراده شدن
- ترس از کم آوردن در ماههای بعد
- ترس از زود خسته شدن
- ترس از جا زدن و اجرا نکردن برنامه
- ترس از نرسیدن به بودجهبندی کنکورها
- ترس از تمام نشدن درسنامهها
- ترس از کامل نبودن نکات درسنامهها
- ترس از تمام نشدن تستهای کتابها
- ترس از نامناسب بودن سواد برای روز کنکور
- ترس از عقبتر بودن نسبت به بقیه
- ترس از حل نشدن مشکلات روحی و ذهنی
- ترس از بالا نرفتن ساعت مطالعه
- ترس از بالا نرفتن درصدها
- ترس از یادگیری اشتباه یا ناقص
- ترس از نتیجه ضعیف در کنکور آزمایشی
- ترس از تکرار نتایج ضعیف کنکور آزمایشی در کنکور
- ترس از سرحال نبودن در روز کنکور
- ترس از خواب ماندن سرجلسه کنکور
- ترس از سخت شدن سوالات کنکور
- ترس از قبول نشدن در کنکور
- ترس از تمسخر و تحقیر دیگران
- ترس از بیمحلی دیگران در صورت شکست
- ترس از سرکوفت شنیدن از بقیه
- ترس از حرف و قضاوت مردم
- ترس از طرد شدن توسط دیگران
- ترس از، از دست دادن جایگاه خانوادگی بعد از شکست
- ترس از نرسیدن به هدفها و نیازها
- ترس از بالا رفتن سن و سال
- ترس از عقب ماندن از دیگران
- ترس از پشت کنکور ماندن و بیحوصله شدن
- ترس از نرسیدن به شغل دلخواه
وقتی میترسیم، دو اتفاق را به طور موازی تجربه میکنیم که من اسم آن را گزارش حسی در زمان ترسیدن میگذارم و به شرح زیر است:
۱- تغییرات جسمی که در آن، بدنمان تغییراتی از قبیل تغییر اندازه مردمک چشمها، جلوگیری از ترشح بزاق توسط غدههای بزاقی، افزایش ضربان قلب، گشاد شدن نایژهها و نایژکها برای ورود هوای بیشتر به درون شُش ها، جلوگیری از فعالیت رودهها و معده، تحریک کبد برای آزاد شدن گلوکز و استراحت ماهیچه مثانه را به وجود میآورد تا از نظر جسمانی، آماده وضعیت ترس باشیم و بسته به مدت زمانی که در حال ترسیدن هستیم، ممکن است اعصاب خودمختار دستگاه عصبی محیطی یا غدههای درون ریز (با ترشح هورمونهای مرتبط با وضعیت بدن در هنگام ترسیدن) و یا هر دو آن ها، برای ایجاد و پایدار نگاه داشتن این تغییرات، فعال باشند.
۲- تغییرات ذهنی که در آن، افکار پراکنده، بیربط و با ربط، خاطرات قبلی، اخباری که شنیده ایم، چهرهها و لحن صحبت دیگران، انواعی از احساسات مثل دلسردی، کُند شدن، پریشانی، کاهش تمرکز، به هم ریختگی اندیشه، ابهام، دلشوره، غم، نگرانی و سایر موارد از این دست را داریم که در فضای ذهنیمان مانند یک قطار، دایما در حال رفت و آمد هستند به حرکت در میآیند.
این دو تغییر روی هم موثرند به این صورت که با تغییرات ذهنی، شرایط برای شروع تغییرات جسمی فراهم میشود و تغییرات جسمی در باورپذیری و پُر شاخ و برگتر شدن تغییرات ذهنی نقش بازی میکند و اینطور میشود که این دو دسته تغییر، میتوانند روی همدیگر اثر بازخوردی افزایشی داشته و باعث تشدید و بدتر شدن یکدیگر شوند، به طوری که اگر آموزش لازم برای مدیریت و کنترل ترس را دریافت نکرده باشیم آنگاه در این چرخه گیر کنیم. نام این چرخه را «چرخه ترس» میگذارم.
خروج از چرخه ترس و صدور یک حکم قانع کننده برای مدیریت و کنترل این شرایط، همان هدفی است که در این دوره دنبال میکنیم. بنابراین در این دوره، خواهیم آموخت که چطور با کارتهای مختلف ترسزا بازی کنیم و فرایندی را دنبال کنیم که در نهایت به مدیریت ترسها و قانع کردن خود برای پایان دادن به چرخه ترس، برسیم.
مطالب این دوره بر مبنای برداشتهای شخصی من از مطالعات و تجاربی هست که داشتهام. در واقع، مدل فکری خود را با شما به اشتراک میگذارم و امیدوارم برای شما مفید واقع شود.
پیش نیاز: دورههای آموزشی «مغز شناسی»، «احساس شناسی» و «خاطره شناسی»، پیش نیاز این دوره میباشد و در صورتی که آن دوره را مطالعه نکردهاید، ابتدا به سراغ آن بروید و سپس این دوره را پیگیری نمایید.
در ادامه با کلیک روی هر عنوان جعبههای زیر میتوانید مطالب آن را مطالعه نمایید.
برای دیدن لیست پخش این فایلهای صوتی کلیک کنید فایل صوتی
با کلیک روی علامت منوی پخش کننده (سه خط افقی که در زیر مشاهده میکنید) میتوانید فهرست فایلهای صوتی را گشوده و گوش نمایید.
کارتهای ترسزا: برای تماشای طرحواره ریشههای ترس انسانی، کلیک کنید فایل(های) ضمیمه
میترسم به ترسهایم فکر کنم و به سرم بیاید متن
ضربالمثلهای «مار از پونه بدش میاد جلو خونهاش سبز میشه» و «از هر چی بدت بیاد سرت میاد» قطعاً زمینههای فرهنگی را برای رواج یافتن این طرز تفکر به وجود آوردهاند که «از هر چه بترسی به سرت خواهد آمد». اگر دقت کرده باشید مسئلههای فرهنگی و اجتماعی روی مسئله موفقیت تا چه حد مؤثر است.
همین جملات کوچهبازاری است که روی افکار ما اثر میکند و بسیاری از خاطرات ما را میسازند و همان خاطرات به باورها و طرز تفکر ما تبدیل میشوند و روی تصمیم گیریهایمان اثر میگذارند. بنابراین قبل از آنکه درست بودن یا نبودن این جمله را بررسی کنیم لازم است به این نکته اشاره کنم هر جملهای که پیرامون موفقیت میشنوید یک پای آن در مسائل فرهنگی است و چه بسا اگر جامعهشناسان میتوانستند تغییرات گستردهای در بافت فرهنگی جامعه ایجاد کنند آنگاه بسیاری از دغدغههای موجود در مسیر موفقیت از بین میرفت.
جمله «از هر چه بترسی به سرت خواهد آمد» به یک معنا میتواند درست باشد. دانشآموزی را در نظر بگیرید که هدفش قبولی در پزشکی است و «از قبول نشدن در کنکور میترسد». همانطور که در بخشهای بعدی بررسی میکنیم، ترس به مانند یک ترمز عمل میکند و میگوید چون احتمال خطر در این مسیر وجود دارد، پس توقف کرده و مسیر را تغییر بدهیم.
وقتی دانشآموزی با هدف قبولی در پزشکی، از کنکور بترسد آنگاه مغزش از او میخواهد که ترمز کند و برنامه درسی را ادامه ندهد چون خطرهایی مثل مسخره شدن، تحقیر شدن، سر افکندگی و سایر موارد از این دست بر سر راه این هدفگذاری وجود دارد که باید در مورد این خطرها فکر کند. از همین نقطه، «گزارش حسی» یعنی تغییرات جسمی و ذهنی آغاز میشود و چرخه ترسش شکل میگیرد و او را به سمتی میبرد که از پشت میزش فاصله میگیرد و وارد بازی مغزش میشود.
اگر این دانش آموز یا داوطلب کنکور، آموزش ندیده باشد آنگاه با ورود به چرخه ترس، از چند روز تا چند هفته، نمیتواند درس بخواند و تمام این مدت، مغزش مشغول کاشتن یک محصول جدید در ذهن او است. محصولی که اسم آن را «کوچکسازی هدف» میگذارم. مغز تلاش میکند که مسیر زندگی این دانش آموز را تغییر دهد تا آن خطراتی که در پاراگراف قبلی نوشتم را دور کند.
یک بار دیگر اتفاقاتی که افتاد را مرور کنیم: مغز تاکید کرد که قبولی در پزشکی، خطراتی مثل مسخره شدن را دارد و باید متوقف شوی و برنامه درسی را کنار بگذاری تا در مورد این خطرها، به نتیجهای برسیم. بعد از اینکه او را متوقف کرد، حالا از او میخواهد که هدف پزشکی را کنار بگذارد و آن را تغییر دهد تا خطری او را تهدید نکند. در واقع مغز به دنبال ارائه راه حلی مثل ارتقای سطح فکر و مدل نگاه نیست، بلکه راحتترین و کم مصرفترین گزینه را معرفی میکند و میگوید: «نیازی نیست برای پزشکی بخوانیم که این همه خطر بر سر راهمان باشد. برای همین، هدف را تغییر میدهیم و همه خطرات از سر راه کنار میروند».
حالا هدف باید کوچکتر از پزشکی باشد تا این خطرات از بین بروند چون اگر هدف جدید، همسطح پزشکی باشد که بازهم خطرات برای این هدف جدید هم هستند. از اینجاست که پروژه کوچکسازی هدف آغاز میشود و دانش آموز یا داوطلب کنکور برای از بین بردن خطراتی که مغزش برایش ساخته، راه حل ساده «تغییر دادن هدف و مسیر زندگی» را در پیش میگیرد.
اما این پایان ماجرا نیست زیرا کوچکسازی هدف، برای او کلافگی، سردرگمی، احساس گناه و سردی از درس خواندن میآورد و باز هم کمتر از قبل درس میخواند. روند درس خواندن هر بار کمتر از قبل میشود و در نهایت، یک ثُبات مطالعاتی شکل نمیگیرد و دانش آموز یا داوطلب کنکور با آمادگی پایین سر جلسه کنکور حاضر میشود و نتیجه مورد نظر را نمیگیرد.
حالا وقت آن رسیده که او بگوید: «دیدی از هر چه بترسی، سرت میآید. من از قبول نشدن در کنکور میترسیدم و سرم آمد». اما واقعیت چیست؟ ترسیدن باعث موفق نشدن در کنکور نبود بلکه پذیرش راه حل «هدفت را تغییر بده تا خطرات دفع شوند» باعث شد که در کنکور قبول نشود.
اینکه از یک موضوع بترسید و به آن فکر کنید آنگاه برای شما اتفاق بیفتد، فقط در صورتی درست است که در جهت آن ترس زندگی کنید و بر اساس ذهنیت حاصل از ترس، روزهای خود را سپری کنید. دقیقا مثل این دانش آموز یا داوطلب کنکور که در جهت ترس از کنکور، هر بار کمتر از قبل درس خواند و به دلیل نداشتن آمادگی، نتوانست در کنکور قبول شود در حالیکه همین دانش آموز یا داوطلب کنکور اگر در مورد «ترس شناسی» و اتفاقاتی که در مغزش میافتد آگاه بود و دست به تغییرات میزد آنگاه آمادگیاش را از دست نمیداد. بنابراین به جای جمله ««از هر چه بترسی به سرت خواهد آمد» از جمله «از هر چه بترسی و از راه حل ساده مغز در هنگام ترس، یعنی تغییر دادن مسیر زندگی، پیروی کنی آنگاه همان چیزی که از آن میترسیدی به سرت خواهد آمد»
یک سوال مطرح است: دلیل اهمیت پرداختن به این موضوع چیست؟ آیا فقط هدف این بود که یک عمل فرهنگی صورت بپذیرد و ذهنیت تازهای ایجاد شود؟ این هدف هم در ذهنم بود ولی هدف بزرگترم برای طرح این موضوع، ضرورت و اهمیت فکر کردن به ترسها برای حل کردن آن هاست. در واقع اگر مغزمان دور ترسهایی که داریم، یک خط قرمز بکشد و ما را از فکر کردن به آنها بترساند به طوری که نگران فکر کردن به ترسها باشیم و همیشه خودمان را دور نگاه داریم و هرگز سمت ترسها نرویم، آنگاه چطور میخواهیم راه حل ارائه کرده و پرونده ترسهایی که داریم را ببندیم.
به عبارت دیگر، وقتی در گوشه ذهن خود، این باور نادرست را داشته باشیم که «اگر به ترسهایم فکر کنم، به سرم خواهم آمد»، آنگاه مواجهسازی با ترسها را انجام نمیدهیم و وقتی با ترسها رو به رو نشویم، به علت ایجاد شدنش، پروسه رشد کردنش و راه حلهای برطرف کردنش، فکر نمیکنیم و در نتیجه این ترسها به قوت خودش باقی میماند. بنابراین لازم بود که این ذهنیت را تغییر دهیم تا از فکر کردن به ترسها نترسید و آگاه باشید که قدم اول برطرف شدن ترسها، فکر کردن به لحظه شکل گیری ترسها تا نحوه اثر بخشی منفی آنها روی ما و پیدا کردن راه حلهای خنثیسازی «چرخه ترس» است که تشریح کاملش را در بخشهای بعدی خواهیم خواند.
وقتی کسی میگوید من میترسم، در درون مغزش چه روی میدهد؟ متن
برای آنکه اطلاعات این بخش، برای شما کاربردیتر و ملموستر شود، لطفاً این موقعیت را در نظر بگیرید: خود را در وضعیتی تصور کنید که در کنکور قبول نشدهاید و نتوانستهاید به درصدهای مورد نیاز برای رشته مورد نظر برسید. جلوی خود را نگیرید و اجازه بدهید پاهایتان از شدت تصور این ترس یخ بزند، ضربان قلب افزایش یافته و شرایط به جایی برسد که نشستن یا دراز کشیدن سخت شده و دلتان بخواهد راه بروید و بیقراری شکل بگیرد.
آنچه تجربه میکنید حالتهای جسمی چرخه ترس هستند. در واقع یک فکر اولیه مثل «قبول نشدن در کنکور» باعث شکل گیری علائم جسمانی شد و حالا نوبتِ این علائم جسمی است که روی باورپذیری و شاخ و برگ پیدا کردن فکرِ اولیهِ «قبول نشدن در کنکور» اثر بگذارد.
برای همین، الآن که در حال تصور این ترس هستید، افکار بیربط و با ربط مختلفی در ذهنتان در جریان است. تصویر اطرافیان، خانواده، معلم و همکلاسیها در مغزتان رژه میرود، کلامهایی از آنها را هم در درون خود تولید میکنید و صحنههایی را میسازید که در آن، تحقیر، تمسخر، خورد شدن، سرافکندگی، مِنت گذاشتن، سرکوفت شنیدن، مقایسه شدن و سایر موارد از این دست روی میدهد.
این پریشانیهای فکری، همان تغییرات ذهنی چرخه ترس هستند. حالا که وضعیت جسمانی و ذهنی ترس را که به آن «گزارش حسی» میگویم، با این شبیهسازی، لمس کردید، موقع پرسیدن یک سؤال مهم است: «چرا باید برای موضوعی مثل قبول نشدن در کنکور، بترسیم؟» به عبارت دیگر، معنی ترسیدن چیست و ترس یعنی چه؟
ترس به معنای لیست شدن یک یا چند خطر بر اساس کارتهای ترسزا است که به وسیله گزارش حسی، تقویت میشوند به طوری که شرایط حاصل از آن خطرات، غیرقابل تحمل به نظر برسد و در نهایت مغز تلاش میکند با توقف حرکت فعلی و ایجاد کردن یک مسیر جدید، به فکر از بین بردن خطرات و خاموش کردن گزارش حسی باشد.
این تعریف از ترس، دارای چند عبارت کلیدی است که برای روشن شدن مفهوم پشت هر کدام، لازم است که لایه به لایه بررسی شوند:
۱- لیست شدن یک یا چند خطر: ترسها از ابتدای حیات انسان تا به امروز، همیشه بر اساس وجود یک یا چند خطر، شکل میگرفتند. مثلاً اجداد ما وقتی ردپای یک حیوان بزرگ جثه را میدیدند، خطر را حس میکردند چون در ذهن آنها، «ردپای یک حیوان بزرگ جثه» به معنای «نزدیک بودن آن حیوان» است و چون ابزار کافی برای مبارزه با آن حیوان را نداشتند، بنابراین خطر دیدن ردپای آن حیوان، باعث شکل گیری واکنشی در درون اجدادمان میشد که امروزه به آن «ترس بقا» میگوییم.
این ذهنیت مشترک همه ما انسانهاست که وقتی متوجه یک یا چند خطر در زندگی خود شویم، مجموعهای از واکنشهای حسی را به راه میاندازیم که نام کلی آن «ترس» است.
۲- لیست شدن یک یا چند خطر بر اساس کارتهای ترس زا: برای ترسیدن نیاز به وجود یک یا چند خطر داریم، اما این خطر یا خطرات از کجا باید بیایند؟ الآن که مثل گذشته نیست که دائماً مشغول دیدن ردپای حیوان بزرگ جثه باشیم و این نوع از علائم را به عنوان خطر در نظر بگیریم.
بنابراین نیاز به منابعی برای تولید این خطرات داریم. بله، منابع پُر و پیمانی هم در اختیار مغز ما هست که بتواند خطرات را تولید کند. کارتهای ترس زا، همان منابع تولید خطرات هستند. مغز ما به کمک این ابزارها، خطرات را تولید میکند و زمینه را برای راه انداختن چرخه ترس، فراهم میکند. بار دیگر این کارتها را تماشا کنیم:
۳- به وسیله گزارش حسی، تقویت میشوند: وجود یک یا چند خطر که برگرفته از کارتهای ترسزا هست، به تنهایی برای شروع فرایند ترس کافی نیست. مغز نیاز به آب و تاب دادن دارد تا این وضعیت توسط شما جدی گرفته شود و درگیرش شوید. گزارش حسی یعنی تغییرات جسمی و ذهنی، زمینه بحرانی نشان دادن این شرایط را آماده میکند. وقتی تغییرات جسمی مثل تغییر اندازه مردمک چشمها، جلوگیری از ترشح بزاق توسط غدههای بزاقی، افزایش ضربان قلب، گشاد شدن نایژهها و نایژکها برای ورود هوای بیشتر به درون ششها، جلوگیری از فعالیت رودهها و معده، تحریک کبد برای آزاد شدن گلوکز و استراحت ماهیچه مثانه به راه میافتد و مسیر تحولات را به سمتی میبرد که تغییرات ذهنی شاخ و برگ پیدا کنند.
در اثر ادامه به جایی برسیم که افکار پراکنده، بیربط و با ربط، خاطرات قبلی، اخباری که شنیدهایم، چهرهها و لحن صحبت دیگران، انواعی از احساسات مثل دلسردی، کُند شدن، پریشانی، کاهش تمرکز، به هم ریختگی اندیشه، ابهام، دلشوره، غم، نگرانی بر فضای ذهنی و فکری ما حاکم شود، آنگاه وقت مناسب برای ورود به چرخه ترس است. چرخهای که در آن، تغییرات جسمی به تشدید وضعیت تغییرات ذهنی کمک میکند و تغییرات ذهنی، منجر به استمرار تغییرات جسمی میشود. خروجی همه این تغییرات، جدی گرفتن وضعیت توسط شماست.
۴- شرایط حاصل از آن خطرات، غیرقابل تحمل به نظر برسد: اگر مغز بگوید یک یا چند خطر وجود دارد و برایش گزارش حسی به راه بیندازد ولی وضعیت برای شما قابل تحمل به نظر برسد که تمام زحمتهای مغز بر باد میرود. مغز برای تکمیل پازل خودش به این نیاز دارد که شما را به این نتیجه برساند که اگر این راه را ادامه بدهی، به دلیل وجود آن خطر یا خطرات، یک شرایطی ایجاد میشود که تحمل آن برای تو امکان ندارد و در چنین شرایطی، آنقدر فشار روانی و روحی سنگین است که قطعاً آسیبهایی به تو میرسد.
غیرقابل تحمل بودن، دردناک بودن، آسیب دیدن و سایر احساسات از این دست، شرایط را برای پذیرش ورود به چرخه ترس فراهم میکند. انسان تا وقتی که بداند قدرت تحمل دارد، مسیرش را ادامه میدهد ولی اگر به این باور برسد که طاقت نمیآورد آنگاه از نظر ذهنی، آماده پذیرش هر بازی احساسی است و تن به هر تغییری در مسیر زندگیاش میدهد.
۵- توقف حرکت فعلی و ایجاد کردن یک مسیر جدید: این تنها راه حل مغز در هنگام ترسیدن است. راه حلی که از اجداد خود آموخته است. نیاکان ما، هر بار که ردپای یک جانور بزرگ جثه را میدیدند، راه حلشان، توقف حرکت فعلی و تغییر در مسیر حرکت بود. ایدهای که برای زندگی آنها بسیار کارآمد بود و باعث ادامه بقا و زنده ماندنشان میشد. اما این ایده برای انسان امروزی، کارایی قبلی را ندارد زیرا ترسهایی که تجربه میکنیم، «ترسهای بقا» نیستند بلکه این ترسها به واسطه کارتهای ترسزا ساخته شدهاند.
به طور مثال وقتی یک دانشآموز یا داوطلب کنکور از «قبول نشدن در کنکور» میترسد، یک ترس بقا را تجربه نمیکند چون با یک حیوان درنده رو به رو نشده است. ترس او با ترس اجدادمان فرق میکند. در این نوع از ترسهایی که انسان فعلی با آن رو به رو است، ایده توقف مسیر فعلی و تغییر آن، کارآمد نیست.
پس اگر میپرسید که چرا مغز، در هنگام مواجه شدن با ترس، ترمز میکند، دست از حرکت بر میدارد و به فکر تغییر مسیر است، در جواب بایستی بگویم که چون برای دهها هزار سال، مغز اجداد ما، با همین فرمول ساده، جان خود را حفظ میکردند و مغز بروزرسانی نشده ما، هنوز هم میخواهد ترسهای فعلی را با همان روش قدیمی، حل کند.
۶- از بین بردن خطرات و خاموش کردن گزارش حسی: تمام هدف مغز همین است که این خطرات و گزارش حسی را خنثی کند. درست است که راه حلش برای ترسهای امروز بشر، بیفایده است اما هدف نهایی مغز، دوری از خطر است. در واقع مغز به این قاعده اهمیت میدهد که تحت هر شرایطی باید «خطر احتمالی را دفع و دور کرد».
بر اساس این تعریف و تحلیل اجزای مهم آن، میتوانیم به نتایج مهمی در مورد ترس برسیم که عبارت است از:
۱- هرگاه حالت ترس را داشتیم باید از خودمان بپرسیم که خطر یا خطراتی که سر راهت میبینی چه چیزهایی است؟
۲- از آنجا که منابع تولید خطر، همان کارتهای ترسزا هستند، لازم است که خیلی سریع، کارتهایی که منجر به ترسمان شده را لیست کنیم و بدانیم که ریشه این خطراتی که بر سر راهمان میبینیم، کدام یک از آن کارتها هستند؟
۳- مغز میتواند در تولید خطر، ما را به خطا بکشاند. یعنی شاید موضوعی اصلاً خطر نباشد ولی مغز با کلک، آن موضوع را به عنوان خطر اعلام کند. پس هر بار که خطری را بررسی میکنیم، به واقعی بودن آن هم باید توجه کنیم تا دچار کلک مغزی نشویم.
۴- گزارش حسی فقط با هدف جدی گرفتن وضعیت توسط مغز تدارک دیده میشود. بنابراین ورود به گزارش حسی باعث اتلاف زمان و دور شدن از فرایند حل ترس میشود. با وجود اینکه تمام درونمان به سمت این میرود که وارد چرخه ترس شویم و بازی حسی را به راه بیندازیم ولی اگر مقاومت کنیم، سریعتر میتوانیم ترس را حل کرده و فرایند مطالعه را ادامه دهیم.
برای شکست این وضعیت نیاز به سؤالات روشنی داریم که به ما آگاهی بدهند تا از ورود به این چرخه در امان باشیم. سؤالاتی مثل «در احساساتی که الآن در درونم با آنها مواجه میشوم، آیا اطلاعاتی وجود دارد که به درک بهتر خطر کمک کند یا فقط این احساسات برای بزرگ نمایی کردن وضعیت است؟» یا «این مکالمههای درونی من فقط میخواهد خطرات را جدی بگیرم یا توضیحی درباره ریشه، نحوه شکل گیری، نحوه ادامه یافتن و جزییات به درد بخور دیگر ارائه میدهد؟»
این نوع سؤالات، باعث میشوند که اطلاعات مفید موجود در درون خود را از اطلاعات حسی جدا کرده و بدون آنکه وارد چرخه ترس شوید، عبارتهای مهم را استخراج کنید.
۵- ورود به گزارش حسی مغز، فقط باعث بزرگ جلوه کردن آن خطرات است. چون اصل و اساس شکل گیری این گزارش هم دقیقاً همین بزرگ جلوه دادن و مهم به نظر رسیدن خطرات است. در واقع مغز میخواهد به خطرات، رنگ و لعاب داده و آنها را بزرگ نشان دهد تا توسط شما جدی گرفته شود. بنابراین نیازی به ورود به این چرخه نیست زیرا ما مشغول بررسی ترس هستیم و به احساسات برای درک آن ترس، نیازی نداریم.
۶- مغز میتواند با گزارش حسی، باعث انحراف ما از موضوع اصلی که همان «ارائه راه حل برای برطرف کردن ترس» است، بشود. بنابراین گزارش حسی، پاشنه آشیل تعریف ترس است. جایی که اگر نکات قبلی را رعایت نکنید و وارد آن شوید، بهمن فکری برایتان تولید میشود و از چند روز تا چند هفته، در اجرای برنامه درسی دچار مشکل میشوید و مغز به خواسته خودش که توقف روند مطالعاتی است، خواهد رسید.
۷- غیرقابل تحمل بودن وضعیت حاصل از خطرات، یکی از دروغهایی است که مغز به ما میگوید. این دروغ خیلی هم قوی و خوب کار میکند و یکی از انگیزههای اصلی کنار گذاشتن هدف فعلی و دست گذاشتن روی یک هدف کوچکتر هم همین دروغ است. مغز آنقدر روی این موضوع کار میکند تا باور درونیمان اینطور تغییر کند که عمراً طاقت و ظرفیت تحمل شرایط حاصل از آن خطرات را نداریم.
۸- ما به دنبال راه حلی برای خاموش کردن ترس خود هستیم ولی مغز ما به دنبال توقف در ادامه و تغییر مسیر است. بنابراین هر راه حلی که در آینده آن، «تغییر مسیر»، «تغییر هدف»، «کوچک شدن هدف» و سایر موارد از این دست میباشد، مشکوک به راه حل مغز است و بایستی با دقت بررسی شوند.
فراموش نکنید که مغز به شیوه سنتی خودش، تمایل دارد با تغییر دادن مسیر حرکت، ترس را خنثی کند ولی این موضوع در زندگی امروزیمان، راه حل مطلوبی نیست. مثلاً وقتی یک دانشآموز با هدف قبولی در پزشکی که از قبول نشدن در کنکور میترسد، با تغییر هدف دادن هدف پزشکی به رشته دیگر، مشکلش را حل نمیکند بلکه او بایستی با وجود خواستن پزشکی، به فکر ارائه راه حل برای برطرف شدن ترسش از کنکور شود.
برای ارتباط گرفتن با توضیحات بالا، یک مثال میآورم تا اجرای تعریف ترس را روی آن تمرین و پیادهسازی کنیم. من را یک دانشآموز یا داوطلب کنکور در نظر بگیرید که میگویم: «هدفم رشته پزشکی است ولی از اینکه در کنکور، نتوانم پزشکی را قبول شوم، میترسم»، تفسیر این ترس من به شرح زیر است:
۱- من یک یا چند خطر در مسیر هدف فعلی خودم که پزشکی است، میبینم که عبارت است از: الف) تمسخر و تحقیر شدن توسط بقیه، ب) رفتن آبروی خانوادهام که خیلی روی من امید داشتند، پ) خجالت زده شدن جلوی معلمهایم که همیشه در کلاس درس از من تعریف میکردند و مرا یکی از قبولیهای کنکور میدانستند، ت) عقب افتادن از بقیه همکلاسیهایم، ث) مخالفت بقیه با پشت کنکور ماندنم، ج) مقایسه شدن با بقیه و شرمنده شدن بابت نتیجه خرابم.
۲- این خطراتی که در درون خودم میبینم ناشی از کارتهای ترسزا است که یکی یکی آنها را پیدا میکنم. همه خطراتی که حس میکنم، ریشه «تمدنی» دارند و همچنین برای مورد (ب) و (پ)، ریشه «غلو» را پیدا کردم. برای مورد (ت) و (ج) کارت ترس زای «تربیت» را مؤثر میدانم.
۳- همهچیز با یک فکر ساده در درونم شروع شد. یک روز که چند تست پشت سر هم را غلط زدم، یک لحظه گفتم اگر در کنکور همین اتفاق بیفتد و قبول نشوم، آنوقت چه خواهد شد؟ همین فکر کوچک باعث شد تا تپش قلب بگیرم، عرق بریزم، بیقراری کنم و از پشت میزم بلند شوم.
از سَر اتاق به تَه اتاق میرفتم و بر میگشتم و هر بار استرسیتر میشدم. از آنطرف، دامنه افکارم هر بار بیشتر از قبل میشد و چهره خانواده، معلمها، دوستان و همکلاسی را دیدم و شرم تمام وجودم را گرفته بود. فکرهایم نظمی نداشت. هر لحظه، یک موضوع تازه، نظرم را به خودش جلب میکرد. لحظه بعدی، فکر دیگری به ذهنم خطور میکرد. تمرکز نداشتم و احساس میکردم که دنیایی از تفکرات مختلف به سمت من حمله کردهاند. این شرایط وضعیت جسمی مرا هم بدتر از قبل کرده بود.
ضربان قلبم را حس میکردم. نفس کشیدن هم برایم آهنگ تندتری پیدا کرده بود. خشکی گلویم را حس میکردم و قدمهایم سریعتر شده بود. هر بار فکر و جسمم، درگیرتر از قبل در این وضعیت، مرا به دنبال خودش میکشاند و ترسم کاملاً مرا از اجرای برنامه جدا کرد و اجازه خواندن به من نمیداد.
۴- در تمام آن مدت به این فکر میکردم که اگر در کنکور قبول نشوم، صحبتهایی را میشنوم، اتفاقاتی رخ میدهد، تلخیهایی پیش میآید که من نمیتوانم زندگی با وجود آنها را تحمل کنم، بخاطر اینکه آنقدر شرایط روحی و روانی سنگین میشود و استقلالم از دست میرود که اصلاً نمیتوانم چند خط درس بخوانم. حتی شاید مجبور شوم برای همیشه، قید کنکور را بزنم و به سراغ کار بروم. اسیر فکری مردم میشوم و هرکسی از راه میرسد در مورد زندگی من نظر میدهد و نابود میشوم.
به عبارت دیگر، اگر در کنکور قبول نشوم، شرایطی بعد از آمدن رتبه کنکور، توسط خودم، اطرافیان، معلمها، همکلاسیها، دوستان و ظرف فرهنگی جامعه پیش میآید و آنقدر فشار روحی و روانی بعد از قبول نشدن سنگین میشود که نمیتوانم آن شرایط را تحمل کنم. حتی مغزم مجبورم میکرد که به این وضعیت غیرقابل تحمل فکر نکنم و در درونم این جمله را تکرار میکردم که «حتی فکر کردن به این وضعیت هم سخت است چه رسد به رخ دادنش».
دردناک، سخت، پُر فشار، غمناک، غیرقابل تحمل و اوج شرمندگی و تنهایی، تمام تصوراتی است که از این وضعیتم در ذهنم مانده است.
۵- الآن چند روزی میشود که درس خواندن را کنار گذاشتهام. ظاهراً خودم را مشغول درس خواندن نشان میدهم ولی دست و دلم به مطالعه نمیرود. فشار سنگینی تحمل میکنم ولی به نظرم باید به بقیه بگویم و خودم را خلاص کنم. من نمیخواهم پزشک شوم.
اصلاً چه کسی گفته باید پزشک باشم؟ اگر به دیگران بگویم که پزشکی هدف من نیست و نمیخواهم عمرم را در این رشته باشم و تصمیم دارم رشته سبکتری را بروم و در کنارش کمی هم زندگی کنم، همهچیز درست میشود. من برای رشته پزشکی ساخته نشدهام.
چه نیازی است که این همه فشار را تحمل کنم و آبروی خودم را در خطر ببینم؟ باید به همه بگویم که هدفم را اشتباه انتخاب کردهام و قصد من از کنکور دادن، پزشکی نیست و به فکر این هستم که فقط یک رشته دولتی قبول شوم.
در واقع در این مرحله، مغز حیوانی میگوید: وقتی قبول نشدن در رشته پزشکی، اینقدر سنگین و تحمل نشدنی است پس بهتر است برای پزشکی درس نخوانی تا اصلاً در این موقعیت قرار نگیری و اذیت نشوی. ۶- احساس میکنم که فشار از رویم برداشته شد. آن ترس قبلی را ندارم. رشته جایگزینی که انتخاب کردهام، سادهتر است. نیاز به خواندن زیاد نیست و با مطالعه سبک هم میشود قبول شد.
تغییر هدف، آرامش را به من برگرداند. هرگز نمیخواهم آن فشار سنگین چند روز قبل را دوباره تجربه کنم. با توضیحات ارائه شده در این بخش، به این نتیجه میرسیم که «ترس یک حالت گریز و فرار است»، زیرا در زمان ترسیدن، میخواهیم طوری زندگی کنیم که با آن موقعیتهای غیرقابل تحمل رو به رو نشویم و از آنها فرار کنیم.
گریز و فرار در ترس «من از قبول نشدن در آزمون کنکور برای قبولی در رشته پزشکی میترسم»، اینطور میشود: مغزم اتفاقات بعد از قبول نشدن در کنکور برای رشته پزشکی را غیرقابل تحمل میداند، بنابراین از من میخواهد که بازی را طوری تغییر دهم که این اتفاقات دردناک و غیرقابل تحمل، رخ ندهد. مثلاً میگوید درس خواندن برای پزشکی فایده ندارد چون قبولی در آن سخت است و وقت زیادی باید بگذاری تا به نتیجه دلخواه برسی.
با این وضع، دائماً توسط دیگران مسخره میشوی و شرایط سختی برایت ایجاد میشود. بنابراین یک هدف کوچک را انتخاب کنیم تا راحت قبول شویم و این حرفهایی که میشنویم، تمام شود و بتوانیم راحت زندگی کنیم. عجله نکنید، در مورد یک به یک این ترسها در فصلهای مربوط به خودشان به طور کامل صحبت میکنیم. تک تک اشتباهاتی که در این نتیجه گیریها توسط مغز روی میدهد را بررسی کرده و به این نتیجه میرسیم که مغز با خطاهای محاسباتی خودش، باعث گمراهی ما میشود.
آنچه از شما انتظار دارم این است که تمام تمرکز خود را روی این بگذارید که ترس یعنی «غیرقابل تحمل بودن اتفاقات بعد از ادامه دادن یک مسیر». به طور خلاصه آموختیم که مغز، موقعیتی را غیرقابل تحمل، تفسیر میکند و سپس برای آنکه با آن شرایط رو به رو نشود، بازی را تغییر میدهد و به خیال خودش، مشغول کمک کردن به انسان است ولی این روش مغز برای ترسهای اجدادی ما جواب میدهد، مثلاً وقتی از حیوانی میترسیم راه خود را تغییر میدهیم که آسیبی نبینیم ولی در خصوص ترسهای امروز بشر، این فرمول مغز جوابی نمیدهد و فقط باعث شکل گیری خطاهای شناختی میشوند.
کارتهای ترس زا، ریشه این تفاوتها هستند متن
در پادکستهای اول این دوره به این نتیجه رسیدیم که فارغ از اینکه کجا به دنیا آمدهایم، پدر و مادرمان کیست، چه آموزشهایی دیدهایم و چه خاطراتی داریم، راهاندازهای ترس (کارتهای ترس زا) و گزینههای در دسترس مغز، برای ایجاد ترس در ما انسانها یکسان است ولی اینکه مغز از کدام کارت یا کارتها، برای ترساندن ما بهره ببرد کاملاً به خاطرات، اتفاقات، اطرافیان، آموزشها و فرهنگ حاکم بر یکایک ما بستگی دارد.
مغز با بررسی آنچه در گذشته ما وجود داشته و شخصیت و هویت ما را ساخته است، تصمیم میگیرد که یک یا چند کارت ترسزا را به بازی گرفته و چرخه ترس را طراحی کرده و زمینه را برای ورود ما به چرخه را فراهم آورد.
بار دیگر به تعریف ارائه شده برای ترس در جعبه قبلی برگردیم. به طور خلاصه به این نتیجه رسیدیم که آنچه در زمان ترسیدن برای هر دانشآموز یا داوطلب کنکور روی میدهد، مساوی با یک موقعیت خطرناک است که با گزارش حسی غلیظ شده تا فضای به ظاهر غیر قابل تحملی را تداعی کند و مغز در تلاش برای توقف در مسیر و جایگزین کردن یک راه بیخطر دیگر است به طوری که آن شخص را وادار میکند که هرطور شده، در این موقعیت قرار نگیرد و راهش را تغییر دهد.
سؤال اساسی برای پاراگراف قبلی، این است که چرا موقعیتهای خطرناکِ غیر قابل تحمل، برای من با موقعیتهای خطرناکِ غیر قابل تحمل برای شما، متفاوت است؟ پاسخ این پرسش به شناخت ما از خاطرات بازمیگردد، دوره «خاطره شناسی» را اگر پیگیری کرده باشید به طور جامع در مورد این صحبت کردیم که خاطرات چه نقشی در زندگی ما دارند. در این قسمت به صورت اختصاصی میخواهم در مورد تأثیر خاطرات بر ترس و متفاوت شدن ترس انسانها از یکدیگر صحبت کنم، اما فراموش نکنید که خاطرات در هر احساس و رفتاری، نقش پر رنگی ایفا میکنند.
مرا دانشآموزی در نظر بگیرید که از یک مجموعه تست ۵۰ سواله میترسم و در پاسخدهی به آنها دچار مشکل میشوم و نمیتوانم سواد خودم را به گزینه درست تبدیل کرده و درصد بالایی کسب کنم در حالیکه اگر همین ۵۰ سؤال را در قالب یک مجموعه تشریحی به من میدادند، میتوانستم عملکرد بسیار بهتری داشته باشم و درصد بالایی کسب کنم.
مشکلی که بارها موجب تحقیر و حس خودکم بینیام شده و مرا از قبولی در کنکور، نا امید کرده است. سؤالی که مطرح میشود، این است که چرا اکثر همکلاسیهای درسخوان من، ترس از تستی بودن سؤالات ندارند ولی من، چنین ترسی دارم و ترسم باعث میشود که عملکرد خوبی در این نوع سؤالات ندارم و دچار مشکل میشوم؟
پاسخ این پرسش، در خاطرات من است، وقتی به گذشته من برگردید خاطرات، اخبار، اطلاعات، حرفهای کوچه بازای رو خیابانی، صحبتهای کلاسی و… را پیدا میکنید که ذهنیت مرا نسبت به سؤالات چهار گزینهای، تیره و تار کردهاند مثل:
۱- همیشه، همه سؤالات مدرسه را درست جواب دادهام و نمیتوانم در آزمونی شرکت کنم که بعضی از سؤالات آن را باید به دلیل کمبود وقت، بدون جواب بگذارم (خاطره امتحان مدرسه و کامل جواب دادن به برگه امتحانی).
۲- پریدن از روی سؤال و بدون جواب گذاشتن سؤالی که بلد نیستم و یا نیاز به فکر دارد و رفتن به سراغ سؤال بعدی که بلد هستم و میتوانم حلش کنم، مرا آزار میدهد چون همیشه مرتب و منظم، از بالا به پایین، همه سؤالات را حل کردهام (خاطره منظم حل کردن سؤالات در زمان مدرسه).
۳- وقتی سؤالی را رها میکنم، نگرانم که چه موقع قرار است برای حل کردنش، به سراغ آن برگردم (خاطره کامل جواب دادن به برگه امتحانی و نداشتن تجربه در رها کردن چندین تست بدون اینکه به قبولیام، لطمه بخورد)؟
۴- اگر وقت نشود که سؤالات بدون پاسخ را حل کنم، آنوقت چه باید کنم؟ در طول آزمون، به این فکر میکنم و حسابی به هم میریزم به طوری که کُند میشوم و ادامه دادن آزمون برایم سخت میشود (خاطرات امتحانات مدرسه و وقت اضافه برای خواندن چندین باره جوابها و نداشتن تجربه کردن سؤالات سخت و وقتگیر).
۵- وقتی به تستی، خیلی سریع جواب میدهم، شک میکنم که شاید راهحل من اشتباه باشد. چون باور ندارم که تستی بدهند و به آسانی بتوان آن را حل کرد. برای همین، مجبورم دو یا سه بار، راهحل خودم را چک کنم که حتماً درست باشد (خاطره حرفهای دیگران که همیشه تستها را سؤالات پر نکته، پیچیده و دارای جوابهای خاص میدانند و روی ذهنم اثر گذاشته است و باعث شده که همه تستها را سخت بدانم).
۶- فشار کم بودن زمان، برایم استرسآور است و باعث میشود که نتوانم با تمرکز بالا، صورت سؤالات را بخوانم. برای همین به ناچار، چندین بار، باید از اول آن سؤال را بخوانم و همین کلی از وقتم را میگیرد و به استرسم اضافه میکند (نداشتن هیچ خاطرهای از مدیریت زمان در آزمونهای دارای فشردگی زمانی و شنیدن حرفهای کنکوریهای قبل که از کمبود زمان گله داشتند و قبول نشدهاند روی ذهن من هم اثر گذاشته که من هم نمیتوانم در وقت کنکور به سؤالات پاسخ بدهم و وقت کم میآورم).
پیوند بین این «خاطرات و نداشتن تجربههای لازم» با کلمه «تست»، باعث شده که پاسخ ذهنی من به هر مجموعه سؤال چهار گزینهای، ترس باشد و مغزم به دنبال توقف در رو به رو شدن با آن و فرار از حل مشکل دارد. آنچه برای من رخ داده، کاملاً ارتباط مستقیم با خاطراتی دارد که در گذشته داشتهام. اگر شخصی این ترس را ندارد، به خاطر قوی بودنش نیست بلکه به این علت است که اتفاقات، خاطرات، شنیدهها و نحوه عملکرد مرا در درسخواندن، تجربه نکرده است.
باز هم مرا یک کنکور در نظر بگیرید. وقتی میگویم: «از پشت کنکور ماندن و برای هدفم بارها تلاش کردن میترسم»، آدرس این ترس من نیز در خاطراتم است. شنیدهها، اتفاقات، و خاطراتی مثل:
۱- اگر کسی بخواهد در کنکور قبول شود، همان سال اول قبول میشود. اگر سال اول قبول نشد، دیگر هیچوقت قبول نمیشود.
۲- اگر کسی در کنکور قبول نشود، هوش و استعداد ندارد که بخواهد برای دفعات بعدی تلاش کند.
۳- سن و سال که بالا برود، قدرت یادگیری آدمها کم میشود. ۴- اگر در کنکور قبول نشوی، دوباره حوصله خواندن این کتابها را نداری.
۴- اگر رتبه لازم برای رشته مورد نظرت را نیاوری و بخواهی پشت کنکور بمانی، از بقیه همکلاسیها، عقب میافتی.
۵- از تمام لذتهای دنیا محروم میشوی.
۶- آبروی بقیه را میبری و خانواده به دلیل نتیجه کنکورت، خجالت میکشند.
۷- مسخره میشوی، تحقیرت میکنند و مثال خنده برای بقیه میشوی.
۸- وقتی دانشگاه بروی، از همه بزرگتری، حوصله همکلاسیهای کم سن و سال را نداری و در دانشگاه تنها میشوی و کسی با تو دوست نخواهد شد.
وقتی پازل خاطرات را کنار هم بچینید متوجه خواهید شد که اتفاقات بسیار ساده موجب شکل گیری یک تصویر کلی از آینده فرد میشود. مگر چند نفر شانس و فرصت این را پیدا میکنند که شخصیت خود را تغییر دهند؟ آیا انتظار دارید وقتی تعدادی شنیده و خاطره مثل آنچه در بالا نوشتم برای من رخ داده باشد آنگاه ترس از پشت کنکور ماندن، ترس از عقب افتادن از همکلاسیها، ترس از جا ماندن، ترس از اینکه اگر دیرتر به دانشگاه بروم کسی با من دوست نشود و ترس از ارتباط گرفتن با افراد کوچکتر از خود را پیدا نکنم؟
برای ما خاطره ساختهاند، خواسته یا نخواسته، دنیایی از خاطرات تشکیل شده که در آن نفس میکشیم، حتی اگر اصل خاطرات را به یاد نیاوریم، اثر تلخ آن خاطرات بر زندگی ما اثر میگذارد. اگر ترس شما با همکلاسیتان فرق دارد، فقط برای این است که خاطراتتان یکسان نیست. اگر خاطرات خود را با هم عوض کنید، آنگاه ترسهای او برای شما و ترسهای شما برای او ایجاد میشود.
با این توضیحات، چه میخواهم بگویم؟ هدفم این است که بگویم خاطرات رخ میدهند کارتهای ترس زا، متناسب با گذشته ما در دسترس مغز قرار میگیرند. هرکسی یک سری اتفاقات برایش رخ بدهد، نتیجهاش شکل گیری ترسهای مرتبط با همان اتفاقات است. دقیقاً مثل زمانی که یک لباس آبی بپوشید و همه شما را آبی میبینند، همان لباس را اگر من بپوشم باز هم آبی دیده میشوم. بنابراین ترسها، لباسهایی از جنس خاطرات هستند که ما پوشیدهایم.
آنچه از نظر گذراندیم میخواست یک نکته کلیدی را آموزش دهد: نترسیدن به معنای شجاع بودن نیست بلکه نترسیدن یعنی خاطره نداشتن از آن اتفاق و ترسیدن از یک اتفاق به معنای ضعیف بودن نیست بلکه به معنای داشتن خاطره یا خاطرات ناگوار از یک اتفاق است. همه چیز در گرو بود یا نبود یک مشت خاطره است و هیچ ضعف و شجاعتی در کار نیست. بنابراین در مواجه شدن با ترسها، خود را دست کم نباید بگیریم بلکه به زودی با آنها رو به رو خواهیم شد و پروندهشان را خواهیم بست.
راز ترسناک بودن ترسها، بزرگ شدن آن هاست متن
در هر موقعیت، یک سری موضوعات و موانعی برایمان دغدغههای فکری ایجاد میکند و ما را مجبور به تفکر در مورد آن مینماید. گاه این دغدغهها برای چند روز و گاهی برای چند سال با ما زندگی میکنند.
اما آنچه مغز انجام میدهد را بایستی مورد توجه قرار دهیم: مغز با جست و جو در اخبار، خاطرات، شنیدهها و هر چیزی که به موضوع، ربط مستقیم و غیر مستقیم داشته باشد یک قطار از آنها میسازد. این قطار را در فضای ذهنی به راه میاندازد و به یک باره، فرد خودش را در یک بحران عمیق تجسم میکند.
اگر از شما بپرسند که درگیر چه موضوعی هستید؟ به چه چیز فکر میکنید و برای چه این قدر آشفتهاید؟ در پاسخ میگویید: «راستش موضوعی که ذهن مرا درگیر کرده شاید برای شما خنده دار باشد و یا شاید هم به نظر مهم و جدی نیاید اما برای من خیلی مهم است و این موضوع تمام زندگی مرا به خودش اختصاص داده و نمیتوانم آن را نادیده بگیرم. میدانید توضیح دادنش سخت است اما همه زندگی من در گرو این مشکل است».
مغز شما چنان با قدرت تمام خاطرات و اطلاعات را به هم پیوند زده است که دیگر آن را قسمت مهمی از زندگی خود میپندارید تا جایی که یک بحران را میسازید. حال چرا این اتفاق میافتد؟ «مشکلات از آنچه در ذهن شما میگذرد، کوچکتر است. اما بهمن فکری آن را بزرگتر نشان میدهد». در واقع برگ برنده مغز حیوانی این است که بتواند مشکل کوچک را چندین برابر نشان دهد. مشکل بزرگ، میتواند باعث بسته شدن کتابهای درسی شود. دانشآموز را فلج کرده و از درس خواندن بیندازد. این دقیقاً اوج نیاز یک مغز حیوانی است.
گلوله برفی از بالای یک قله، به سمت پایین میغلتد و بهمن بزرگی را به وجود میآورد. این اتفاق دقیقاً در ذهن ما رخ میدهد. یک موضوع یا مشکل مثل یک گلوله برف است که در قله ذهن ما به سمت پایین میغلتد و مغز، به کمک قدرت تصویرسازی به این گلوله پر و بال میدهد و باعث میشود که در نهایت یک بهمن ذهنی رخ دهد.
به این مثال توجه کنید: دانشآموزی در یک امتحان خوب عمل نکرده است. معلمش روی او حساب باز میکند و تا به حال در خانواده کسی به خاطر ندارد که این دانشآموز نمره بدی گرفته باشد. دانشآموز منتظر است تا فردا سر کلاس عکسالعمل معلمش را زمانی که نمرات را قرار است بخواند، ببینید. از شب قبل به طور کامل به این موضوع فکر میکند. او صحنه کلاس را در ذهنش تصویرسازی میکند.
رأس ساعت معلم به کلاس درس میآید به سمت صندلیاش، میرود و مینشیند و سپس میگوید: از بعضی از دانشآموزان انتظار نداشتم که نمره خوبی نگیرند و افت کنند. من انتظارم از… و به همین ترتیب بارها و بارها برای خودش تصویرسازیهای مختلفی را صورت میدهد و تا صبح نمیتواند بخوابد، زیرا یک گلولهی کوچک را تبدیل به بهمنی بزرگ کرده است.
اگر یکی از ترسهای خود را به یاد بیاورید، این بخش را میتوانید به صورت عملی هم تجربه کنید. وقتی یک انسان میترسد، با دو دوره مختلف، مواجه میشود: الف) دقایق ابتدایی ترس که با یک موضوع روشن رو به رو است، ب) پس از چند دقیقه با کلاف سر در گمی از ابهامات در هم آمیخته مواجه میشود.
دانشآموزی را در نظر بگیرید که از «قبول نشدن در کنکور» میترسد. دو پردهای که این دانشآموز، تجربه میکند به این شرح است: در ابتدای ترس، صورت مسئله خیلی روشن میباشد و او از قبول نشدن در کنکور میترسد. ترسش شفاف است و میتواند به صورت دقیق آن را بیان کند. اما پس از مدتی، صورت مسئله فقط ترس از کنکور نیست. در گزارشهای دانشآموزانی که با ترس از قبول نشدن در کنکور زندگی کردهاند، دستهای از این کلیدواژهها را میشنویم:
۱- مسخره شدن توسط اطرافیان، ۲- تنها شدن، ۳- رها شدن، ۴- مورد تأیید اطرافیان قرار نگرفتن، ۵- از دست دادن حمایت دیگران، ۶- عقب افتادن از هم سن و سالان، ۷- تحقیر کلامی شدن، ۸- کم شدن توجه، ۹- بیسواد به نظر رسیدن، ۱۰- شکسته شدن غرور خانواده، ۱۱- سرافکندگی خانواده، ۱۲- خجالت و شرم، ۱۳- آینده سیاه و تباه شده، ۱۴- فرصت نداشتن برای دوباره شروع کردن، ۱۵- از دست دادن انگیزه، ۱۶- وارد آمدن فشار روحی-روانی بسیار زیاد، ۱۷- بیلیاقت به نظر رسیدن، ۱۸- از دست رفتن عزت نفس و اعتماد به نفس، ۱۹-عدم خودباوری به موفقیت، ۲۰- فشار روانی ناشی از رو به رو شدن با دوستان، همکلاسیها و کادر آموزشی مدرسه.
آنچه در ترس رخ میدهد، همین است که مشاهده میکنید. ترس اولیه، یک صورت مسئله مشخص داشت ولی این صورت مسئله به صورت کلافی از افکار، رشد میکند و کل فضای ذهنی فرد را درگیر میکند. او تصاویر افراد مختلف را تصور میکند، هر یک از آنها تمسخر یا تحقیر میکنند، برخیها هم احساس بیلیاقتی میدهد و میگویند زودتر یک رشتهای بخوان تا دیر نشده است. ترس، ترسناک است به خاطر این که میتواند با چندین و چند ترس مختلف مخلوط شود و به صورت ترکیبی از ترسهای متنوع، عرضه شود و فرد را با مشکل مواجه میکند.
هر ترس مانند کلیدی است که باعث روشن شدن انواعی از لامپهای ترس میشود. دقت کنید که بسیاری از احساسات انسان این دو پرده را دارند مثلاً وقتی استرسی میشوید دقیقاً ابتدا با یک صورت مسئله رو به رو هستید ولی بعد از چند دقیقه، چندین مسئله متنوع در ذهنتان میگردد اما آنچه ترس را خاصتر از بقیه احساسات کرده است دو نکته است:
۱- تعداد لامپهایی که ترس، روشن میکند از تمام احساسات دیگر، بیشتر است به طوری که مغز علاقهمند است بقیه احساسات انسان نیز به سمت ترس کشیده شوند.
۲- ترس با روشن کردن این همه لامپ، میتواند به خوبی ترمزی برای حرکت انسان درست کند.
بنابراین، مغز در زمان ترس، سعی میکند با درست کردن مخلوطی از انواع ترسها، شخص را در شوک فرو برده، مشکلش را بزرگنمایی کرده و او را در این بحران، نگاه دارد.
حالا روشن شد که چرا ترسها منجر به بهمن فکری میشوند. چون مغز به کمک بهمن فکری میتواند مخلوطی از انواع احساسات به ویژه ترسها را ترکیب کرده و ما را بیشتر در وضعیت ترس فرو ببرد تا راحتتر، راه حل مغز که همان توقف و تغییر است، را بپذیریم. حتماً این سؤال پیش آمده که چطور با بهمن فکری مقابله کنیم؟ این موضوع را در تحلیل ترس به ترس آموزش میدهم.
سبک زندگی یک انتخاب است اما موفقیت اگر میخواهید، آنگاه محدود میشوید متن
سبک زندگی، کاملا اختیاری است. هرکسی میتواند «ترسیدن» را برگزیند یا از انتخاب آن، دوری نماید، اما اگر قرار است در زندگی خویش، به موفقیت برسید، لازم است بدانید که «تمام کسانی که به موفقیت رسیده اند، یک روزی و در یک مرحلهای از زندگی شان، تصمیم گرفتهاند که ترس را کنار بگذارند».
بنابراین اگر قرار است که در زندگیتان به موفقیت برسید، مجبورید ترس را کنار بگذارید. البته کنار گذاشتن ترس نیاز به «تحلیل ترس» دارد که در بخشهای بعدی به آن میپردازیم، اما فعلا میخواهم روی تیتر «با ترس نمیشود به موفقیت در کنکور یا موفقیت در هر هدف دیگری رسید»، تمرکز کنیم.
خود را در موقعیت کنکور تصور کنید، به ویژه در ماههایی که رفته رفته به کنکور نزدیک میشوید و ترسهایی مانند «نتیجه کنکور»، «قضاوت دیگران»، «بی اعتنایی و کم توجهی خانواده»، «تنهایی و طرد شدن»، «برچسب زنی» و… به سراغتان میآید. اولین اتفاقی که تجربه میکنید، این است که در هنگام درس خواندن، بهمن فکری تولید میشود. بعد از مدتی، پشت میز نشینی سختتر شده و بیقرار میشوید.
این افکار با یکدیگر پیوند برقرار میکنند و مغز از اینکه در یک «موقعیت ترسناک» قرار گرفتهاید، هشدار میدهد و توصیه میکند که از این فرایند دوری کنید. بنابراین «گزینه راحت» در این شرایط، کنار گذاشتن درس و غرق شدن در دنیای بهمن فکری است.
همین روند نه برای یک روز بلکه برای مدت طولانی ادامه پیدا میکند و وقتی از حال و هوای درس خواندن دور شوید، مغز در لباسی تازه به سراغتان میآید و چنین میگوید: «مدت زمان زیادی را از دست دادی، از رقبای خودت جا ماندی و فرصتی برای جبران نداری». همین جمله به معنای کنار گذاشتن طولانیتر برنامه کنکور است و شخص در یک روند کاملا تکراری، از یک ترس ساده به بهمن فکری و از بهمن فکری به کاهش و افت عملکرد تحصیلی میرسد و با یخ زدن در این موقعیت، ناامیدیاش افزایش مییابد و درس خواندن را رها میکند. خروجی نهایی این روند، یعنی موفق نشدن در کنکور.
اما این موفق نشدن در کنکور برای دانش آموز یا داوطلب کنکور، با یک خاطره مثبت همراه است. این نکته خیلی ظریف است و کمتر مورد توجه قرار میگیرد اما از شما میخواهم که به وجود این نقطه مثبت اهمیت قایل شوید. حالا این خاطره مثبت چیست؟
دانش آموز مورد نظر در کنکور قبول نشده است اما یک پاسخ روشن برای خودش و بقیه دارد: «من همه تواناییهای خودم را به کار نبستم و در ماههای آخر کنکور نتوانستم درس بخوانم». این جمله برای یک انسان، حکم نجات اعتماد به نفسش (عزت نفس مفهوم دقیقتر و علمیتری نسبت به اعتماد به نفس است ولی فعلا از من بپذیرید که از اعتماد به نفس استفاده کنم) را دارد.
او اگر با تمام توان درس میخواند و شکست میخورد، آنگاه همه میگفتند: «سوادت را نشان دادی، بیشتر از این کِشش نداری و همینقدر از تو بر میآمد». این سخنان، هر انسانی را تحقیر میکند و طبیعی است که جمله «من همه توانم را به کار نبستم»، برای هر انسانی خوشایند باشد. وجود این جمله مثبت از همان دقایق ابتدایی در ذهن آن دانش آموز وجود داشت ولی از آن آگاهی ندارد و ترس را انتخاب میکند تا همین یک جمله را بتواند اول به خودش و بعدا به بقیه بگوید.
یک بار دیگر به این فرایند توجه کنید: دانش آموزی ترسید، بهمن فکری تولید شد، افت مطالعه روی داد، یخ زدن و دوری از برنامه بوجود آمد، یک خاطره مثبت از به کار نبستن توان در ذهن او نقش بست، در کنکور قبول نشد، پاسخ مثبتی به خودش و دیگران داد و چنین میشود که درد قبول نشدن را به لذت پاسخ بینظیر ترجیح میدهد. برای همین است که هیچ انسان ترسویی وجود ندارد که بتواند به موفقیت برسد چون دردناکی مواجه شدن با اتفاقات موجود در مسیر رسیدن به هدف را پس میزند. بنابراین وقتی به من میگویند «فلانی موفق است»، بلافاصله میتوانم حکم قطعی بدهم که او ترسو نیست.
اگر قرار است به موفقیت در کنکور یا هر زمینه دیگری برسید، مجبورید که ترسهای خود را تحلیل کرده و آنها را کنار بگذارید. در این بخش، بهتر جا افتاد که چرا مغز تصمیم میگیرد که از ترس به عنوان «ترمز» استفاده کند. وقتی میخواهید موفق شدن را انتخاب کنید، آنگاه به اجبار بایستی ترسهای خود را تحلیل کرده، حکم کلی صادر کنید و درد مواجه شدن با اتفاقات موجود در مسیر موفقیت خود را پذیرا باشید.
ترس باعث فرار، دور زدن، تغییر مسیر و پیدا کردن یک راه حل برای قانع کردن خود و دیگران است که تغییر مسیر را توجیه و تلخیها را بیرنگ کند و این فرمول ما را به موفقیت در کنکور نمیرساند. مجبوریم که سبک زندگی «نترسیدن از چالشهای موجود در مسیر موفقیت» را انتخاب کنیم.
درونتان در هنگام تغییر دادن ترسها، منفی است متن
تلخ، دردناک و سخت. این واژگان، توصیف همیشگی برای تغییرات سطح بالا به حساب میآیند، اما چرا؟ به عبارت دیگر، چرا تغییر کردن، یا کنار گذاشتن رفتار اشتباه و سطح پایین (الف) و جایگزین کردن رفتار درست و سطح بالای (ب)، برای ما انسانها، تلخ، دردناک و سخت است؟
همهچیز به ساز و کار مغز حیوانی برمیگردد. روی خودم این موضوع را توضیح میدهم. فرض کنید که «ترس از شکست در کنکور تجربی و قبول نشدن در رشته پزشکی» را دارم. مغز حیوانیام، با تولید بهمن فکری و بروز انواع احساسات، توانسته کاری کند که برنامه درسی را کنار بگذارم، ترس را جدی بگیرم و کمکم به فکر تغییر مسیر باشم و تازه دلیل خوبی هم برای این شرایطم در حال فراهم کردن است، مثلاً «شغل پزشکی باعث پیری و از دست رفتن جوانی، تحمل کلی استرس و درد میشود و من باید یک رشتهای را انتخاب کنم که در کنارش، طعم خوب زندگی را بچشم».
مغز حیوانیام، توانسته با این ترس، جلوی مصرف انرژی را بگیرد و به وظیفه اصلی خودش که مدیریت انرژی و مصرف آن است، به خوبی بپردازد. مغز حیوانی از اینکه با کمک ترس توانسته به این هدف برسد، بسیار راضی است و دلیلی ندارد که به تغییر، رضایت دهد و به دنبال تغییر در رفتار من باشد.
مغز حیوانیام، نیاز به ابزاری داشت که مرا از درس خواندن که پرمصرفترین فعالیت مغزی است، دور کند که به کمک «ترس از کنکور تجربی و قبول نشدن در رشته پزشکی»، توانست به هدفش برسد و حالا انتظار دارم که او موافق تغییر کردن و از دست دادن این ابزار مطلوبش باشد؟ آیا واقعاً توقع دارم که او مرا همراهی کند که بله، ما به این تغییر نیاز داریم و هرچه سریعتر به دنبال تحلیل ترس و کنار گذاشتن آن باشیم؟
مغزم از «ترس من از کنکور تجربی»، نتیجه گرفته و به هدفش رسیده است. رفتار مطلوب از نظر مغز حیوانیام، «ترسیدن از کنکور تجربی» است و رفتار نامطلوب این است که ترسم را تحلیل کرده و تغییر کنم. با این توضیحات، به این نتیجه میرسم که وقتی قرار است ترسی را کنار بگذارم، در واقع ترجمهاش این است که به مغز خودم بگویم: «بیا از رفتار مورد پسندت به رفتاری که از آن متنفری، برویم». در این شرایط، صد در صد با پاسخ منفی، احساسات سنگین ناامید کننده، بحران سازیهای عمیق و خلاصه هر ترفند دیگری که مغز حیوانی بتواند، مرا از تغییر، دور نگاه دارد، رو به رو خواهم شد.
هرگاه قرار است تغییر کنید، یعنی متوجه شدهاید که یک یا چند رفتارتان، با هدفی که دارید، هماهنگ نیست و نیاز است که آنها را حذف و رفتارهای سطح بالاتر را جایگزین کنید. رفتار سطح بالا، یعنی زمینهسازی برای مصرف انرژی و این همان موضوعی است که مغز حیوانی را به مخالفت برمیانگیزاند. از لحظهای که فکر تغییر دادن در ذهن شکل میگیرد، به موازات آن، نیاز است که این جمله را هم در ذهن خود بیاوریم: «از نظر مغز حیوانی، قرار است از یک رفتار مطلوب به یک رفتار تنفر برانگیز، تغییر کنم، پس او، مخالف چنین تغییری است و از این رو، تغییرات را تلخ، دردناک و سخت خواهد کرد و آنقدر افکار و احساسات منفی تولید میکند تا فاجعه و بحرانسازی کرده و جلوی این تغییر را بگیرد. در هنگام تغییر کردن، همراهی حسی مغز را نخواهم داشت و انتظار ندارم که از تغییر کردن خودم، احساسات خوب و مثبتی داشته باشم، اتفاقاً برعکس، توقع دارم که مغزم با انواع احساسات منفی به من حمله کند».
منطق مغز انسانی با منطق مغز حیوانی تفاوت دارد. دستگاه منطقی مغز انسانی، به ما میگوید که هر بار از یک رفتار نامطلوب به رفتار مطلوبتر، تغییر کن تا به هدفت بتوانی برسی ولی منطق مغز حیوانی عقیده دارد که اگر رفتاری باعث شده که برنامه درسی را اجرا نکنید و درس را کنار بگذارید، پس تغییر دادنش اشتباه است و اگر قصد تغییر داشته باشید، با شما مخالفت دارد و فشارهای روحی و هزینههای ذهنی زیادی را تحمیل میکند تا جلوی این تغییر را بگیرد و شما را در همان رفتار قبلی که توانسته بود، به واسطه آن، جلوی درس خواندن را بگیرد، حفظ کند و اجازه خروج از این شرایط را نمیدهد.
آنچه از این وضعیت، فهم میکنم این است که در هنگام تغییر کردن رفتارها مثل «کنار گذاشتن ترسها»، چون قرار است از یک رفتار مانع موفقیت به یک رفتار همراه موفقیت بروم، پس مغز حیوانی با آن مخالف است و تمام اقداماتی که انجام میدهد، باعث تلخ، دردناک و سخت شدن تغییر میشود ولی جا نمیخورم، نگران نمیشوم، تعجب نمیکنم، احساس ضعف و خودکمبینی نخواهم داشت، زیرا مغز را شناختم و میدانم که او میخواهد تغییر را هزینهدار کرده تا شاید مرا از تغییر دادن رفتارهایم، پشیمان کند. وارد بازی فکری مغزم نمیشوم و میدانم که این احساسات منفی در هنگام تغییر، کاملاً طبیعی است.
آستانه ترس یعنی چه و چطور آن را تحلیل کنیم؟ متن
در گذشتههای دور، قلعهسازی رواج بسیاری داشت. این قلعهها برای محافظت ساخته میشدند و معمولاً دیوارهای بلندی داشتند، اما چقدر بلند؟ معمارهای آن دوران برای اینکه بدانند دیوارها را تا چه حد بلند بسازند، به چند معیار توجه داشتند: الف) میزان سنگ و مصالح ساختمانی که در اختیارشان بود، ب) میزان پلههایی که از داخل باید میساختند تا سربازها از آنها بالا بروند و به برجهای نگهبانی در بالای دیوارها برسند که این پلهها نباید زیاد باشند، پ) دیوارها آنقدر کوتاه نباشند که از بیرون آن، با نردبان گذاشتن یا پرتاب کردن یک طناب و گیرکردن قلاب آن به دیوار قلعه، بتوان وارد قلعه شد، ت) جنس خاک آن محل و همچنین سیلابی بودن یا نبودن و محوطه کل قلعه را در نظر میگرفتند، ث) سنتهای تاریخی و امضاهای معماری هر دوره. چون هر دوره، برای خودش سبکی از معماری و ویژگیهای خاص داشت که در ساخت بناها باید به آنها توجه میشد.
معمارها با در نظر گرفتن موارد بالا، به یک متراژ مشخص میرسیدند و دیوار قلعه را تعیین میکردند. این دیوار، به قدری بالا میآمد که هم نقش حفاظتی داشت و هم دسترسی از داخل قلعه برای سربازها، آسان بود. بنابراین یک ارتفاع بهینه و مناسب به حساب میآید که اسم آن را آستانه میگذارم.
آستانه، یعنی نقطه بهینه برای یک پدیده که اگر آنجا باشد، همهچیز مطلوب است. مثل دیوارهای قلعه که آستانه را رعایت میکردند و باعث میشد، دسترسی از بیرون سخت و دسترسی از داخل، آسان باشد. بیایید به خود «فکر کردن»، فکر کنیم. آیا آستانه «فکر کردن» را داریم؟ چطور بفهمیم؟
اگر فردی هستیم که از لحظه بیداری تا پایان شب، مشغول فکر کردن به جزئیترین رفتارها هستیم، روی موضوعات مختلف حساسیت نشان میدهیم، ریزترین رفتار بقیه را میخواهیم مورد تفکر و بررسی قرار دهیم، دنبال سرنخ در ریز به ریز اعمال و حرکات بقیه میگردیم و هر موضوعی با هر درجهای از بیاهمیتی، وارد فضای فکری ما میشود، آنگاه نشان میدهد که در آستانه نیستیم و ارتفاع دیوار قلعه تفکر ما آنقدر پایین ساخته شده که هر فکری به راحتی پای خودش را بلند کرده و به این طرف قلعه میآید. حالا از آنطرف، اگر فردی هستیم که عمیقترین موضوعات هم برای ما، ارزش فکر کردن ندارد به طوری که شغل داشتن، تصمیمات اصلی زندگی و سایر موارد مهم زندگی را هم کنار گذاشتهایم، آنگاه معلوم میشود که دیوارهای قلعه تفکر ما آنقدر بالا ساخته شده که حتی فکرهای مهم و مؤثر نیز نمیتوانند به آن دسترسی داشته باشند. در نهایت اگر در آستانه باشیم، آنگاه به موضوعاتی که روی بهتر شدن زندگی ما اثر ندارد، فکر نمیکنیم و از آن سو، قطعاً موضوعاتی که زندگیمان را ارتقا میدهد را مورد تفکر قرار میدهیم و نتیجه گیریهای سودمند انجام میدهیم.
در مثال دیگری، به آستانه «استرس» توجه کنید. اگر پایینتر از آستانه باشیم، آنگاه هر موضوعی با هر درجهای از اهمیت، ما را استرسی میکند و هر چیزی یک زنگ خطر برای استرسی شدن و به هم ریختن است. اگر خیلی بالاتر از آستانه باشیم، آنوقت هیچ موضوعی باعث استرس ما نمیشود حتی موضوعاتی که لازم است فعالیت استرسی را به عنوان یک هشدار منطقی در نظر بگیریم و به فکر تحلیل و رفع آن باشیم را هم نادیده میگیریم. حال اگر در آستانه باشیم، موضوعات ضروری برای ما استرس تولید میکند که در کمترین زمان به تحلیل و ارائه راه حل برای آنها خواهیم پرداخت و برای موضوعاتی که توسط مغز حیوانی تولید میشوند تا کلک احساسی تولید کنند را نادیده میگیریم.
در مورد ترس هم این قاعده برقرار است. اگر پایینتر از آستانه باشیم، هر موضوعی، خودش را ترسناک نشان میدهد و مدارهای ترس مغزمان را فعال میکند. از کوچکترین واکنش بقیه، یک موضوع ترسناک میسازیم، مدتها درگیر تفکر پیرامون آن میشویم و چرخه ترس را به راه میاندازیم. اگر بالاتر از آستانه باشیم، آنگاه هیچ موضوعی باعث ترس ما نمیشود که این هم اختلال به حساب میآید زیرا در این صورت ممکن است دست به کارهای خطرناک بزنیم و باعث رنجش شویم. حالا اگر در آستانه «ترس» باشیم، رفتار بهینهای نشان میدهیم به این صورت که موضوعاتی که ارزش تحلیل دارند را بررسی کرده و حکم صادر میکنیم ولی اگر رفتاری، از درجه اهمیت برخوردار نباشد و بازی مغز برای شروع فرایند ترس باشد را خنثی میکنیم و بررسی نخواهیم کرد.
خاطرات، شوکها، رویدادها، حوادث، اخبار، الگوهای زندگی، همنشینی با دیگر انسانها و سایر موارد از این دست، روی بالا یا پایین شدن آستانه «ترس» اثرگذار است که بررسی آنها، برای کسانی که از آستانه دور شدهاند، ضروری است تا بتوانند با تحلیل ریشه یا ریشهها، ارائه راه حل و بروزرسانی سطح تفکر خویش، به آستانه برگردند. به دلیل همین تنوع در عوامل اثرگذار است که نمیتوان یک فرمول عمومی ارائه کرد که به وسیله آن، همه ما بتوانیم به آستانه برگردیم. هر یک از ما تحت تأثیر برخی از اتفاقات از آستانه دور شدهایم و نیاز به بررسی فرد به فرد دارد که راهحلهای بازگشت به آستانه را پیدا کنیم.
در مورد هر موضوعی مثل موضوع «ترس»، حتماً بایستی بررسی کنید که در آستانه هستید یا خیر؟ برای بررسی، کافی است توسط خود یا یک ناظر بیرونی آگاه، بررسی شوید که موضوعات مورد ترس شما، در چه سطحی است؟ آیا هر موضوعی شما را میترساند (پایینتر بودن از آستانه)، تقریباً هیچ موضوعی شما را نمیترساند (بالاتر بودن از آستانه) و یا موضوعاتی که شما را میترساند، واقعاً اهمیت دارند و روی ارتقای زندگی شما مؤثرند (در آستانه بودن).
بررسی اینکه وضعیت شما در کدام سطح است، در عبور از ترسها بسیار اهمیت دارد. مثلاً اگر شخصی با آستانه پایین بخواهد ترسهایش را تحلیل کرده و از بین ببرد، انرژی زیادی را هدر میدهد زیرا تعداد ترسهایش منطقی نیستند و در نهایت از بررسی این ترسها، خسته میشود و مغزش زمینه را برای ادامه دادن رفتار ترس، فراهم میکند ولی اگر همین شخص، ابتدا دلایل پایین آمدن آستانه را شناسایی کرده و به آستانه برسد، آنگاه ترسهای اصلی زندگیاش باقی میمانند و بقیه ترسها از زندگی او رخت بر خواهند بست و اینطور میشود که او با چند عدد ترس مشخص، رو به رو است که میتواند با تحلیل کردن، به رفع آنها بپردازد.
ترس پنهان (ترسیدن از فکر کردن به ترسها) متن
در کنار هر ترسی، یک ترس پنهان هم شکل میگیرد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است که در ابتدای این بخش، به توضیح آن خواهم پرداخت. فرض کنید داوطلب کنکور تجربی، «ترس از قبول نشدن در پزشکی» را دارد.
این ترس، ترسِ آشکار اوست و خودش میتواند صورت مسئله ترسش را بازگو کرده و در موردش صحبت کند. اما در کنار این ترس آشکار، یک ترس پنهان هم شکل میگیرد که به این صورت مطرح میکنم: «ترس از فکر کردن به ترس از قبول نشدن در پزشکی». این دومی را ترس پنهان نامگذاری کردهام زیرا کمتر به چشم میآید.
ترس پنهان، ترس از فکر کردن به آن ترس است. از هر چیزی که بترسید، قطعاً یک ترس پنهان هم برایش ایجاد میشود که اجازه فکر کردن به آن ترس را نمیدهد. برای مغز حیوانی، بسیار مهم است که اجازه فکر کردن به موضوعی که از آن میترسید را به شما ندهد. در واقع مغز، یک کمربند به دور ترسها میکشد و اجازه تفکر به ماهیت ترس را نمیدهد؛ چرا؟
دلیل این است که اگر انسان بتواند به اصل ترس خویش فکر کند، آنگاه از اُبُهَت و بزرگی موضوع ترس، کاسته میشود و گویی که آن موضوع، دیگر وحشتناکی و بُت بودن قبلی را ندارد و رنگ و لعاب دروغین خودش را از دست میدهد و پردهها میافتد و آماده تخریب و از بین رفتن است. مغز حیوانی به خوبی درک کرده که اگر دور ترسهای ما یک نوار قرمز بکشد و روی این فکر پافشاری کند که «اگر به ترسهایت فکر کنی، اتفاقات بدی برایت رخ میدهد یا همان ترس به سرت میآید»، آنگاه اُبُهَت و ترسناکی آن موضوع همچنان پابرجا میماند و باعث ترس آن انسان میشود.
مثلاً وقتی دانشآموزی میگوید: «من از حرف مردم میترسم»، درگیر این نیست که «چرا از حرف مردم میترسد» بلکه درگیر افکار بهمنی مثل فشار روانی به من وارد میشود، تنها میشوم و اعتباری پیش آنها ندارم و… است. این فکرها، طوری توسط مغز حیوانی مدیریت میشود که ریشه اصلی ترس، پنهان بماند و ما درگیر افکار جانبی شویم و همزمان با اینکه وقت، انرژی و توان خویش را از دست میدهیم، دست از درس خواندن و اجرای برنامه میکشیم، زیرا مغز، وضعیت را بحرانی میداند و میگوید برای دوری از این بحران، مسیر زندگی را تغییر بده.
یک قالب یخ، وقتی چند چَکُش بخورد، خورد و تکهتکه خواهد شد. چَکُش زدن به ترسها هم با اولین فکر کردنها به موضوع ترسها شروع میشود. به محض اینکه به موضوع ترس خود فکر میکنید، از همانجاست که فرایند خورد کردن ترسها شروع میشود و اگر به احساسات منفی درونتان در زمان فکر کردن به ترسها و جملاتی که مغز حیوانی برای جلوگیری کردن از فکر کردن به ترسها، میسازد، توجهی نکنید و فرایند فکر کردن به ترسها را ادامه دهید، آنگاه ضربههای بیشتری به قالب ترسها میزنید و آنها را خورد خواهید کرد.
البته فکر کردن به ترسها باعث از بین رفتن ترسها نمیشود بلکه فقط شهامت رو به رو شدن با ترسها را برای شما فراهم میکند. ترسها دیگر اُبُهَت و بزرگی قبلی را ندارند، تمام فضای ذهنی شما را پُر نمیکنند و به یک موضوع عادی تبدیل میشوند که آماده تحلیل و بسته شدن پروندهشان میشوند. در واقع، اگر به ترسهایتان فکر کنید و از فکر به آنها نترسید آنگاه زمینه فراهم میشود که با یک تکنیک کلاسه شده، آن ترس را تحلیل کرده و فرایند خنثیسازی آن را به اتمام برسانید.
با این توضیحات، متوجه میشویم که برای برطرف کردن هر ترس، لازم است که این مراحل را به ترتیب، اجرا کنیم: 1- موضوع ترس چیست؟، 2- ریشه یا ریشههای آن کدام است؟، 3- خاطرات و دلایل به وجود آمدن ریشه یا ریشهها چیست؟، 4- چطور میتوانم پرونده خاطرات را ببندم؟، 5- دوره نهفتگی چیست و چطور آن را طی کنم؟، 6- بازگشت ترس به چه معناست و وقتی رخ داد، چه باید کرد؟.
برای جا افتادن این روش، نیاز است که به صورت عملی و کاربردی، شیوه به کار بستن آن را بیاموزیم. برای همین از بخش بعدی، یکییکی، ترسهای رایج در بین کنکوریها را با اجرای این روش، حل میکنم تا نحوه عملکرد این شیوه، برای شما روشن شود. فقط این نکته را توضیح دهم که ریشه یا ریشههای ترس ما، در لا به لای همان ریشههایی (کارتهای ترس زا) هست که در پادکستهای ترس، در ابتدای دوره، معرفی کردم و عکسهایش را در بخش «لیست ریشهها و عوامل موثر در مغز انسان برای تولید انواع ترس (کارتهای ترسزا)» گذاشتم. برای هر موضوع ترس، از بین این ریشهها، موارد مرتبط با آن ترس را انتخاب میکنم و در موردش توضیح میدهم.
تحلیل، بررسی و بستن پرونده ترس از حرف دیگران متن
افرادی که «ترس و نگرانی از حرف و قضاوت مردم» را دارند، افکارشان، چیزی شبیه به موارد زیر است:
• مردم در موردم چطور فکر میکنند؟
• مردم با خودشان میگویند که فلانی هرچقدر هم درس خواند؛ فایده ندارد و قبول نمیشود.
• اگر قبول نشوم آنگاه دیگران میگویند که «ضریب هوشیام پایین بوده است» و «خِنگ هستم».
• اگر در کنکور نتیجه نگیرم؛ مردم میگویند که آنقدر برایش خرج کردند؛ آخر سر هم جایی قبول نشد.
• میترسم مردم، باعث شارژ کردن پدر یا مادرم شوند و آنها همه فشارها را سرم خالی کنند و تحقیر شوم.
• میترسم مردم در موردم اشتباه قضاوت کنند؛ چون آنها که نمیدانند چه مشکلاتی داشتهام و چقدر سختی کشیدهام.
• اگر در کنکور قبول نشوم؛ جلوی مردم شرمنده میشوم و به آنها حق میدهم مرا قضاوت کنند.
• از شنیدن جملات تحقیرآمیز مثل «هرکسی جای تو بود با این همه خرج و امکانات قبول میشد» میترسم، مخصوصاً اگر مردم به پدر و مادرم این جملات را بگویند و آنها تحت تأثیر حرف دیگران مرا تحقیر کنند.
• از مقایسه شدن میترسم؛ مثلاً وقتی میگویند که دوستانت در کنکور قبول شدند و تو نتوانستی قبول شوی.
• از اینکه بگویند سوادم حفظی بوده است یا حتی سواد ندارم یا پشت سرم بگویند که باهوش نیستم؛ خیلی مرا نگران میکند.
• در خانواده یک جایگاه ویژه دارم که اگر در کنکور قبول نشوم، آن جایگاه را از دست میدهم و هر تفکری که در مورد من بوده، از بین میروند و اطرافیان قبولم نخواهند داشت.
• از خانواده طرد میشوم و حمایت خود را از من دریغ میکنند و تحویلم نمیگیرند.
• وقتی در کنکور قبول نشوم، امید همه را ناامید میکنم و آنها به تشویق و حمایت از شخص دیگری مشغول میشوند و تنها میشوم.
• اگر قبول نشوم، آنگاه مجبورم به دانشگاه بروم و رشتهای که دوست ندارم را بخوانم چون خانواده برای کنکور بعدی، مرا حمایت نمیکنند.
• همیشه در موردم، حرفهای خوبی میزنند، اگر در کنکور قبول نشوم، آنگاه دیگران میگویند که در موردم اشتباه فکر میکردند.
• هرکجا بخواهند مثالی از فردی بزنند که همه امکاناتی داشته ولی قبول نشده، اسم مرا میآورند و آینه عبرت دیگران شدن خیلی عذابآور است.
• اگر در کنکور قبول نشوم، آنوقت حق اظهار نظر در هیچ مسئله را ندارم و کسی با من مشورت نمیکند.
نگاهی به کارتهای ترسزا که در بخش دوم، عکسهایش را گذاشتهام، بیندازیم. کدامیکی از آنها میتوانند ریشهای برای ترس از حرف و قضاوت مردم باشند؟ از بین آن کارتها: ۱- بقا، ۲- تمدن، ۳- داستان، ۴- ترسهای بقیه، ۵- خاطرات، ۶- شخصیت، ۷- تربیت، ۸- غلو، ۹- مغز حیوانی، ۱۰- الگوها، در ایجاد، شکلگیری و تداوم ترس از حرف و قضاوت مردم، نقش دارند که به شرح زیر، توضیح داده خواهد شد:
۱- نیاز به زندگی گروهی برای حفظ جان در بین اجدادمان (کارت ترس زا: بقا): اجداد ما بر حسب تجربه آموخته بودند که زندگی گروهی، به حفظ و تداوم بقا کمک میکند. پیدا کردن غذا به صورت گروهی، راحت از تکنفری و همچنین محافظت از جان، در حالت تیمی، موفقیتآمیزتر است.
برای همین اگر تکه غذایی پیدا میکردند، آن را به گروه تحویل میدادند تا همگی با هم بخورند و عادت تکخوری، پنهانخوری و تکروی نداشتند چون اگر دستشان رو میشد، جریمهاش، اخراج از گروه و تنهایی بود و تنهایی مساوی با به خطر افتادن بقا به حساب میآمد. بنابراین زندگی اجتماعی در خدمت حفظ بقای تک تک اعضای گروه به حساب میآمد و اجدادمان همیشه سعی در باقی ماندن در گروه داشتند و هر خدمتی میکردند که از گروه اخراج نشوند.
این نوع از زندگی، زمینههای وابستگی به حرف سایر اعضای گروه و تنظیم رفتارهای شخصی به نحوی که در اختیار منافع گروه باشد را در ما پدیدار کرده است. برای همین است که امروزه میشنویم که طوری رفتار کنید که فامیل از ما دور نشود و چراغ از بهر تاریکی نگه داریم که اگر یک زمانی، رویمان به آنها افتاد، روی ما را زمین نیندازند. در واقع این ادبیات، به دنبال همان استفاده از خدمات گروه است که اجداد ما، تجربهاش کردهاند.
به عبارت دیگر، در گذشته، امنیت روانی انسان در گرو قضاوت مردم بود، اما این عادت ذهنی برای انسان امروزی هنوز از بین نرفته است. آنچه در «دوره مغز شناسی» به آن اشاره کردم، این بود که انسان خردمند امروزی، آرام آرام آموخت برای افزایش بقا و پیدا کردن شکار، بایستی گروههایی تشکیل دهد.
رفته رفته توانست گروههای کوچک را بسازد و قدرت را بالاتر ببرد اما کمکم، طرد شدن از این گروههای کوچک، به معنای پیدا نکردن غذا و مرگ بود. برای همین، آنچه در انسانها به خصوص از زمان پیدایش روستاها، به صورت پررنگی بین مردم دیده شد، ترس آنها از قضاوت مردم بود.
آنها اگر مورد قضاوت منفی اهالی روستا قرار میگرفتند، مجبور بودند آنجا را ترک کنند و مهاجرت که پدیده آسانی نبود را رقم بزنند. زندگیشان را میبایست از نو شروع میکردند، برای همین ترس از حرف مردم، در آنها کاملاً قابل دفاع بود. اما در جامعه امروزی، این ترس فاقد اعتبار است.
در این دوره، کسی برای حرف بقیه، مهاجرت نمیکند و امنیت روانی افراد در گرو نظر سایر اعضای شهر نیست. آنها در این محیطها به خوبی زندگی میکنند ولی هنوز هم خانوادههایی هستند که امنیت روانی خویش را به نظر اعضای شهر گره میزنند و برای همین فرزندانی که در این خانوادهها پرورش مییابند، دائماً خود را زیر ذرهبین تصور میکنند.
آنچه که لازم است در این خصوص بدانیم همین است که این مسئله ریشه تاریخی دارد و نگرانیهایی که از سوی پدر و مادر به فرزندان میرسد، واقعی نیست و فقط ساخته ذهن گذشتگان است. بدانید که هرکسی هر نظری در مورد شما میتواند داشته باشد و امنیت روانی شما در آن شهر، تضمین است و کسی نمیتواند آزاری به شما برساند به جز همان باورهای نادرستی که در اثر حافظه تاریخی در ذهن پدر و مادرها مانده و به فرزندان منتقل شده است.
این ترس از بقا است که زمینههای ترس از حرف و قضاوت مردم را برای ما ایجاد کرده است ولی در شرایط فعلی، هیچ نیازی به ترسیدن از این جنبه نیست زیرا نظر و قضاوت مردم در مورد کنکور ما، قرار نیست باعث اخراج ما از گروهی شود. بلکه آنها فقط زاویه دید خودشان را مطرح میکنند و هیچ نیازی نیست که از صحبت آنها پیروی کنیم.
به عبارت دیگر، اگر کسی نظرش را در مورد کنکورتان بگوید و شما گوش ندهید، هیچ خطری در انتظارتان نیست و نباید گیرندههای ترس سنتی و قدیمی اجدادمان را روشن کنیم و گمان کنیم که اگر در خدمت گروه نباشیم، از آن گروه اخراج خواهیم شد. حتی نیاز به بحث، صحبت، درگیری لفظی، دنبال قانع کردن، رضایت گرفتن از مردم باشیم، بلکه بایستی بپذیریم که آنها فقط نظر و دیدگاه شخصی خود را در مورد شرایط ما گفتهاند و گوش ندادن به این دیدگاه شخصی، ضرر و خطری برای شما ندارد.
در این صورت، گیرنده ترس اجدادی ما، روشن نمیشود و بخشی از ترس از حرف و قضاوت مردم، با همین آگاهی که الآن کسب کردید، برطرف میشود.
۲- انسان در طول دوره رشد خود مراحل مختلفی را طی میکند و ترس برایش ساخته خواهد شد (کارت ترس زا: تمدن، داستان، خاطرات، شخصیت، تربیت، الگوها). وقتی در سالهای اولیه زندگی خویش هستیم، بزرگترین نیازمان کشف کردن خود و محیط است. انسان در دوره کودکی قصد دارد خودش را کشف کرده و بشناسد برای همین تنها ابزار در اختیارش این است که به حرف پدر و مادر، خواهر و برادر و اطرافیان گوش کند تا متوجه شود آنها در موردش چه میگویند.
او همه این صحبتها را درست میپندارد و به عنوان قسمتی از شخصیت خودش میپذیرد. آرامآرام صحبتهای دیگران به شخصیت آن کودک تبدیل میشود. از آنجا که شخصیت او توسط حرف دیگران شکل گرفته است.
بنابراین خیلی منطقی به نظر میرسد که همه انسانها وابسته به حرف مردم شوند. در کشورهای پیشرفته، وقتی کودکان وارد مدرسه میشوند به وسیله شعر، نمایش و داستانسرایی و همچنین سَبک زندگی خانوادگی، رفتار وابستگی به حرف مردم در آن کودکان از بین میرود. در کلیپ آموزشی زیر، جزییات بیشتری در مورد این نیاز، مطرح کردهام:
آنچه تا به اینجا بیان شد، به ما یک جمله را میفهماند: کودک اختیاری در وابستگی به حرف مردم ندارد، زیرا او روند طبیعی رشد خودش را طی میکند اما چرا مردم و بزرگترها باعث وابستگی کودک به حرف دیگران میشوند؟ در ادامه دلایل این اتفاق را بررسی میکنم:
الف) رابطه شرطی شدن بزرگترها: شرطی شدن به این معناست که کار A رخ دهد و بدون هیچ آگاهی کار B نیز اتفاق بیفتد به طوری که وقوع این دو کار به هم پیوند بخورد. مثلاً آقای پاولف، وقتی به سگ خود غذا میداد، صدای زنگ (در برخی از تحقیقات گفته شده چراغ را روشن میکرد) را به صدا درمیآورد، پس از مدتی سگ آموخت که بین صدای زنگ (نور چراغ) و غذا خوردن ارتباط وجود دارد و با شنیدن صدای زنگ (دیدن نور چراغ) بدون آنکه غذایی در کار باشد، بزاق دهانش ترشح میشد.
این پدیده شرطی شدن، در بین ما انسانها نیز وجود دارد، یک نمونه مهم آن را بین «کودک-مردم» مشاهده کنیم. آنچه اتفاق میافتد چنین است: مردم در مورد یک کودک نظر میدهند و سپس آن کودک تحت تأثیر سخن دیگران، تغییر رفتار میدهد و مردم چنین برداشت میکنند که حرفهای مؤثری میزنند زیرا کودک به حرفشان توجه کرده است.
در حالیکه علت گوش دادن کودک نه به دلیل اثربخشی صحبت دیگران بلکه بخاطر این است که ابزار دیگری در اختیار کودک نیست و مجبور است هر آنچه میشنود را به عنوان واقعیت بپذیرد. به هر روی، مردم سخنی میگویند، کودک تأثیر میپذیرد، مردم از تأثیرپذیری کودک تشویق میشوند، به علت تشویق شدن، حرفهای بیشتری میزنند، کودک بیشتر تحت فشار قرار میگیرد و به حرف دیگران توجه میکند، مردم در اثر توجه بیشتر کودک تشویق میشوند و این چرخه شرطی باطل به دلیل ناآگاهی بزرگترها همینطور ادامه پیدا میکند و درنهایت، خروجی به نام «انسان وابسته به حرف مردم» ساخته و پرداخته میشود.
اگر مردم همین جمله را میدانستند که علت گوش دادن کودک در دوران خردسالی، نه به دلیل مؤثر بودن شخصیت و حرفهای آنان، بلکه به دلیل محدودیت سنی اوست که راه دیگری برایش نمیگذارد، آنگاه سه اتفاق میافتاد: ۱- مردم سعی میکردند از این شرایط کودک سوء استفاده نکنند و به او احترام بگذارند؛ کما اینکه تحقیقات هم نشان میدهد که انسانها از ۷ سالگی نیاز به احترام کامل به اندازه یک بزرگسال را دارند ولی از آنجا که وابسته (مالی و عاطفی) هستند، این نیاز خود را آشکار نمیکنند. ۲- مردم میآموختند، سخنهایی را بگویند که تربیت اصولی برای فرزند باشد، به طوری که آن سخنان باعث ساخته شدن یک شخصیت بهتر در آینده شود، ۳- پدر و مادرها، روندی را در پیش میگرفتند که اجازه ندهند غریبهترها در مورد فرزندشان صحبت کنند. زیرا آنها میدانند هر جمله سادهای، میتواند افکار یک انسان را برای همیشه تغییر دهد. بنابراین، حساستر میشدند و از کودک خود مراقبت میکردند.
ب) ذهن بازخوردی و پاداش وابستگی به حرف مردم: وقتی از مدرسه میآمد میگفت که معلمم مرا تشویق کرده است. مادرش نیز خوشحال میشد و بیشتر او را تشویق میکرد. چرخه بازخوردی برای او درست میشد. دانشآموزان دیگر به دلیل اینکه مُهر تأیید معلم روی این دانشآموز بود، رفاقت بیشتری با او نشان میدادند. او آموخت که درس بخواند اما نه برای نیازهای خودش بلکه برای جلب توجه معلم مدرسه. تشویقها بیشتر میشد، چرخه بازخوردی قویتر از قبل عمل میکرد.
او بسیار درس میخواند و به دنبال دیده شدن در نظر معلمها بود. این دانشآموز، در تمام طول تحصیل در مدرسه، تشویق شد اما وقتی به کنکور رسید، فشار سنگین قبول نشدن در کنکور و به هم ریختن ذهنیت معلمها را پیدا کرد. معلمهایی که تا دیروز با تشویقهای خود، باعث میشدند که او انگیزه بیشتری پیدا کند و الگوی همه مدرسه باشد، امروز زیر بار همان فشارها، درس نمیتواند بخواند و میترسد که «تصور معلمها با نتیجه بد در کنکور خراب شود». برای دانشآموزان درس خوان مدرسه، «ذهنیت بازخوردی مثبت» و برای دانشآموزان دیگر «ذهنیت بازخوردی منفی» ساخته میشود. این چرخه چگونه کار میکند؟ جدا جدا تشریح میکنم؛
ذهنیت بازخوردی مثبت: ۱- دانشآموز یک فعالیت مثبت را انجام میدهد، ۲- معلم (متأسفانه به دلیل ناآگاهی از مغز و بر اساس تجربههای غلط خودش)، این دانشآموز را جلوی بقیه تشویق میکند، ۳- از این دانشآموز یک بُت ساخته میشود، ۴- دانشآموز خوشحالترین فرد مدرسه میشود و گمان میبرد که این تشویق به معنای برتری و خاص بودنش است، ۵- تشویق مدرسه به خانه کشیده میشود و با حمایتها و خوشحالی پدر و مادر همراه میشود. ۶- ذهنیت خوشحالی پدر و مادر در موفقیت تحصیلی من است، برای آن دانشآموز ساخته میشود، ۷- دانشآموز تلاش بیشتری از خودش نشان میدهد، موفقیتهایش بیشتر و چشمگیرتر میشود (دقت کنید که این موفقیتها نه در راستای هدف آن دانشآموز بلکه برای تشویق شدن و بیشتر دیده شدن است و شاید بگویید چه فرقی میکند؟ مهم این است که او بیشتر درس خوانده. فرقش در مرحله ۱۱ به خوبی روشن میشود)، ۸- تشویق و ترغیبها در مدرسه و خانه، گسترش مییابند، ۹- ذهنیت برای دیگران کار کردن و تشویق شدن برای آنها انگیزهبخش است، برای دانشآموز شکل میگیرد. ۱۰- دانشآموز به این باور میرسد که همیشه باید مورد تشویق و حمایت قرار بگیرد و او برتر و قویتر از بقیه است، ۱۱- در اولین نظر مخالفی که این دانشآموز دریافت کند، یا در اولین شکستی که در زندگیاش رخ دهد، ترس از تخریب شدن هویتش در نگاه بقیه در او شکل میگیرد.
دانشآموزی که باید برای رفع نیازهای خودش تلاش میکرد، حالا ذهنش مزه دار شده و به او یاد دادند که برای خوشحالی و کسب جایگاه بالاتر در ذهن بقیه و تشویق شدن، درس بخوان. حالا این طرز تفکر برایش ترس از، از دست رفتن جایگاه و هویت ایجاد کرده است. چرخه بازخوردی مثبت، با طی کردن این مراحل، یک انسان موفق نمیسازد بلکه یک انسان شکنندهای تولید میکند که هیچ آمادگی برای شکست ندارد.
او وابسته به حرفهای مثبت مردم شده و هدفش کسب جایگاه بالاتر است و هر شکستی یا حتی هر تست غلطی که بزند تمام وجودش را ترس بیهویتی در نگاه اطرافیان، برمیدارد. چرا این ترس ایجاد شد؟ چون دلیل همه کارهای آن دانشآموز، خوشحال کردن، جلب توجه و کسب رضایت بقیه بود، چطور این ترس از بین میرود؟ هرگاه هدف این دانشآموز به سمت نیازهایش برگشت بخورد که این موضوع نیاز به درسنامه جداگانه دارد.
ذهنیت بازخوردی منفی: ۱- دانشآموز یک نمره کم میگیرد که میتواند دلیلش هرچیزی باشد، ۲- معلم بدون بررسی دلیل این اتفاق، او را جلوی بقیه تمسخر کرده و این فرد را با لقبهای ناپسند صدا میزند، ۳- این دانشآموز تحت فشار روانی منفی قرار میگیرد، ۴- سرزنشهای خانواده به سمت دانشآموز میآید. ۵- اعتماد به نفس (عزت نفس واژه درستتری است) لطمه میخورد، ۶- به دلیل عزت نفس پایین، دانشآموز با ترس و نگرانی از تکرار خاطره قبلی زندگی کرده و سطح استرس بالایی را تجربه میکند، ۷- به دلیل ضعف در عزت نفس و استرس بالا و حل نشدن مشکلات قبلی، در برخی امتحانات دوباره ضعیف ظاهر میشود، ۸- تحقیر و سرزنش بیشتری متوجه دانشآموز میشود، ۹- عزت نفس او بیشتر لطمه میخورد و به همین روش، او هر بار بیشتر از درس و مطالعه دور میشود و چون نتایجی که میگیرد با حرف مردم مطابقت دارد، حالا وابسته به حرف مردم میشود و آنها را باور میکند.
۳- عادتهای فرهنگی باعث میشود؛ مردم در مورد هم حرف بزنند (کارت ترس زا: تمدن، ترسهای بقیه، تربیت، الگوها): مهمترین دلیلی که دیگران پشت سرتان حرف میزنند مربوط به فرهنگ میشود. آموزش عمومی کشور ما؛ به این صورت است که مردم قسمتی از وقت خود را میگذارند تا در مورد دیگران صحبت کنند.
حتماً در بین اطرافیان خود نیز شاهد این رفتار بودهاید که در مورد فردی خاص صحبت میکنند حتی او را از نظر مالی هم ارزیابی و حساب و کتاب تمام زندگی او را دارند. گویا قسمتی از زندگی هر یک از ما را صحبت در مورد دیگران و نحوه زندگیشان فراگرفته است. این فرهنگ در کنکور؛ پُر رنگتر هم میشود به طوری که انگار همه خود را صاحب حق میدادند و به عنوان کارشناس، میخواهند در مورد کنکور صحبت کنند و علت قبول شدن یا نشدن را بررسی و موجب تمسخر و تحقیر دانشآموز کنکوری شوند.
عادت فرهنگی که قسمت مهمی از صحبتهای روزانه افراد شده است و بیآنکه متوجه رفتار خویش باشند و بدون آنکه اطلاعات دقیق و کاملی نیز از شخص مورد نظر داشته باشند به راحتی شروع به قضاوت کردن و حرف زدن پشت سر یک دیگر میکنند. هیچ آگاهی از رفتار خویش ندارند و در حالیکه خودشان ضربه حرف مردم را خوردهاند اما مشغول حرف زدن در مورد دیگران هستند.
عادتهای فرهنگی که در طول سالیان دراز شکل گرفته و مردم عادت کردهاند در مورد زندگی دیگران حرف بزنند حتی اگر خودشان آسیبدیده همین حرفهای دیگران هستند. حال لازم است بدانیم که انسانها چطور قضاوت میکنند؟ ی
عنی وقتی در مورد یک کنکوری گفته میشود: «اگر قرار بود او قبول شود باید همان سال اول قبول میشد و هرچه پشت کنکور بماند فایدهای ندارد» این جمله چطور و با چه مدارکی در مورد یک کنکوری زده میشود و این قضاوت تا چه حد قابل استناد است؟ در فایل تصویری زیر به بررسی نحوه قضاوت کردن انسانها میپردازیم و به این سؤال اساسی پاسخ میدهیم که «چرا نباید نگران قضاوتهای دیگران باشیم»:
۴- رقابت و حس برتری باعث حرف زدن در مورد دیگران میشود (کارت ترس زا: تمدن، شخصیت، تربیت): دلیل مهم دیگری که باعث میشود پشت سر یک کنکوری صحبت کنند ناشی از همین دو کلمه است. فرض کنید دو دانشآموز کنکوری که باهم رقابت تحصیلی داشته باشند و یکی قبول شود و آن یکی قبول نشود. در این شرایط چه روی میدهد؟
دانشآموزی که قبول شده است به دلیل حس رقابتی که داشته و توانسته در کنکور قبول شود با حرف زدن پشت سر آن دانشآموز دیگر سعی در نشان دادن برتری خودش دارد و با این روش حس پیروزی و سرکوب کردن رقیب تحصیلی خودش را ارضا میکند.
او شروع به حرف درآوردن به قصد تخریب آن دانشآموزی که در کنکور قبول نشده، میکند تا به این روش بتواند به سایر دوستان و همکلاسیها ثابت کند که سوادش واقعی بوده و به راحتی در رشته مورد نظرش قبول شده است و سواد آن دانشآموزی که قبول نشده؛ واقعی نبوده و فقط حفظ کرده است.
۵- برخی از مردم، به دلیل حسادت پشت سرتان حرف میزنند (کارت ترس زا: تمدن، شخصیت، تربیت): بخشی از تخریبهای شخصیتی و حرفهایی که پشت سرتان میزنند از روی حسادت نسبت به شماست. بایستی بپذیرید که بعضی از اطرافیان یا دوستان و همکلاسیها نسبت به شما حسادت دارند و برای تخلیه روانی خودشان سعی میکنند که ترور شخصیتی شما را استارت بزنند. مخصوصاً اگر در کنکور نتیجه خوبی نگیرید؛ بهترین فرصت برای خالی کردن حسادتشان نسبت به شماست.
۶- از روی دلسوزی پشت سرتان حرف میزنند (کارت ترس زا: تمدن، داستان، تربیت، الگوها): هرچند پذیرش اینکه از روی دلسوزی کسی پشت سرتان حرف بزند کمی سخت به نظر میرسد اما تعداد کمی از صحبتهایی که از گوشه کنار میشنوید، واقعاً از روی دلسوزی است البته آن شخص بلد نیست که محبتش به شما را چطور باید نشان دهد. در نتیجه با حرف زدن پشت سرتان به جای آنکه دلسوزی و محبتش را اثبات کند، باعث شکلگیری یک ذهنیت منفی نسبت به او خواهد شد.
۷- تلقین ابزار قدرتمندی برای اثرگذاری روی یک فرد ناآگاه است (کارت ترس زا: تمدن، داستان، ترسهای بقیه، خاطرات، شخصیت، تربیت، غلو، مغز حیوانی، الگوها): این روش آنقدر مؤثر است که میتواند باعث شک هر فرد به خودش شود.
به طور مثال اگر چندین نفر به یک فرد بگویند که «دست پا چلفتی هستی»، این شخص، چنان تحت فشار روانی قرار میگیرد که پذیرفتن این جمله، برایش تقریباً آسان میشود حتی اگر این جمله کاملاً برعکس با واقعیت باشد. تلقین قدرتمند است چون چندین فرد با جملهبندیهای مختلف یک مفهوم یکسان را بیان میکنند.
میخواهم این فرایند را تشریح کنم و یک مثال میزنم. با داوطلب کنکوری کار میکردم که در همه درسها عالی بود به جز درس عربی. او به دلیل آنکه دچار «پدیده تلقین» شده بود، نمیتوانست به این نتیجه برسد که او نیز میتواند مانند بقیه افرادی که عربی را میآموزند، این درس را مسلط شود؛ اما چگونه دچار تلقین شده بود؟
معلم عربی به او گفته بود که روخوانی تو از روی متن خیلی ضعیف است و باید تمرین کنی. برای همین هر جلسه او مجبور بود که متن درس را بخواند و فشار روانی ناشی از خندههای زیرمیزی همکلاسیها را تحمل کند. معلمش هرگز از پیشرفتهای او راضی نمیشد و او را همیشه ضعیف میدانست.
ماجرای خواندن عربی به درس دین و زندگی هم کشیده شد و معلم برای روانخوانی قرآن نمره در نظر گرفته بود و این فرد، که خاطره تلخ روخوانی در عربی را در ذهن داشت، نتوانسته بود استرس خود را کنترل کند و در روانخوانی قرآن نیز ناموفق بود و همین اتفاق، باعث واکنش معلم دین و زندگی هم شده بود.
وقتی معلم عربی با یک جملهبندی و معلم دین و زندگی با روشی دیگر، به او تلقین کرده بودند که در روخوانی و روانخوانی متن عربی مشکل داری، این دانشآموز را دچار پدیده تلقین کرده بودند و آنقدر این وزنه سنگینی برای فرد است که میپذیرد حق با دیگران است و او در درس عربی مشکل دارد به طوری که حتی قواعد این درس را هم دوست نداشت یاد بگیرد.
اما وارد مغز او بشویم و بررسی کنیم که چرا باید اینقدر تلقین اتفاقی پرفشار و دردناک باشد که اکثر ما مجبور به پذیرشش شویم؟
گام اول: او یک خاطره در مورد «ناتوانی در روخوانی» برایش ساخته میشود.
گام دوم: او با این خاطره توسط مغزش مورد حمله قرار میگیرد و کلی فشارهای مطالعاتی مبنی بر فرار از درس عربی را تحمل میکند.
گام سوم: خاطره دوم که مرتبط با خاطره اول است، توسط معلم دوم برایش ساخته میشود.
گام چهارم: مغز از اینکه یک خاطره تائید کننده برای خاطره اول پیدا کرده است، به خوبی به دانشآموز فشار میآورد که یک تائید کننده برای خاطره اول ساخته شده است.
گام پنجم: تائید شدن یک خاطره توسط یک خاطره دیگر، موجب شکلگیری باور به ناتوانی در او میشود.
گام ششم: مغز میگوید اگر فقط در یک کلاس و توسط یک معلم به تو گفته میشد که در عربی مشکل داری، میتوانستی بگویی تقصیر معلم است ولی حالا دو معلم مختلف این حرف را در مورد تو زدهاند.
گام هفتم: باور به ناتوانی در یادگیری و خواندن عربی در این دانشآموز توسط پدیده «تلقین» شکل گرفت.
آنچه درون او روی داد، تائید یک خاطره توسط خاطره تازه است. پدیده تلقین نه فقط برای خاطرات منفی بلکه در خاطرات مثبت نیز به همان اندازه قوی عمل میکند به طور مثال، با دانشآموزی کار میکردم که در کلاس اول دبیرستان (معادل کلاس نهم فعلی) توسط معلم ریاضی تشویق شده بود به طوری که او را برای شرکت در المپیاد ریاضی مناسب میدانست.
دقیقاً در پایه دوم دبیرستان (معادل پایه دهم فعلی) معلم فیزیکش گفته بود بخاطر اینکه ریاضی را خوب میفهمی در درس فیزیک هم قوی هستی. باز هم پدیده تلقین روی داده و دو معلم متفاوت یک سخن یکسان را بیان کردهاند و تأیید خاطره قبلی به وقوع پیوسته است. اما در مورد خاطرات مثبت باید به یاد داشته باشیم که مغز میتواند فشار منفی وارد کند به چه معنا؟
وقتی احساس قدرت در درسی کنید، آنگاه ممکن است در اثر غلط حل کردن یک یا چند تست، بلافاصله مغز فشار وارد کند که: «در این درس که میگویی قوی هستی؛ تستها را غلط حل میکنی وای به حال درسهای دیگر»، یا میگوید: «آبروی تو پیش بقیه میرود اگر در این درس نتوانی به درستی به سؤالات جواب بدهی و بقیه خجالت میکشند از اینکه گفتهاند درس تو خوب است».
بنابراین در پدیده تلقین مثبت، این خطر وجود دارد که با آگاهی که دادم و شما را از آن باخبر کردم، دیگر حرکت مغز خنثی و دستش برایتان رو شد و در دامش نمیافتید. برای جمعبندی مبحث پدیده تلقین توصیه میکنم این ویدیوی آموزشی را تماشا کنید:
آنچه در مورد «پدیده تلقین» مهمتر به نظر میرسد، فرهنگ دخالتگر و متخصصی است که در آن رشد کردهایم. منظورم این است که کشورمان، مردم در مورد همه چیز نظر میدهند آن هم یک نظر کارشناسانه. همین باعث میشود که پدیده تلقین در مورد کنکور و نتیجه آن در فامیل و دوستان بسیار اتفاق بیفتد.
به طور مثال، نفر اول در فامیل میگوید که «بچههای فامیل هیچکدام هوش و استعداد لازم برای پزشک شدن را ندارند» و در مراسمی دیگر، فامیل بعدی میگوید: «برای پزشک شدن باید در مدارس فلان باشید و نمیشود از مدرسه معمولی پزشکی قبول شد». همین خبرهای همسو باعث شکلگیری پدیده تلقین میشود و فشار روانی بالایی را برای دانشآموزانی که آگاهی ندارند ایجاد میکند. برای همین است که این مطالب را نوشتهام که با خواندنش آگاهی به دست آورید و درگیر «پدیده تلقین فامیلی» نشوید.
۸- پاسخگو بودن به دیگران (کارت ترس زا: بقا، تمدن، شخصیت، تربیت، ، الگوها): در فرهنگی که رشد کردهایم، پاسخگو بودن به فامیل، دوست و همسایگان یک فرایند طبیعی است.
عادت داریم حقوق دیگران، سطح زندگی، پیشرفت مالی، جایگاه شغلی، وضعیت تحصیلی و کنکوری بقیه را بررسی کنیم و بالاخره این فرایند یقه خودمان را نیز میگیرد. در این چرخه، هرکسی به خودش اجازه میدهد در مورد مسائل خصوصی زندگیتان سؤال کرده و نه تنها این پرسش، ایرادی ندارد بلکه موظف هستید آن را پاسخ دهید.
اگر یکی هم بخواهد بگوید که این پرسش شما اشتباه است و نباید در مورد مسائل شخصی مردم سؤال کنید؛ قطعاً بیادب خطاب میشود و میگویند جواب بزرگترها را داده و تربیت نشده است.
بنابراین وقتی دانشآموز یا یک داوطلب کنکور میگوید: «من از حرف فامیل و مردم میترسم»، ترجمان حرفش چنین میشود: «مردم در مورد خصوصیترین مسائل زندگیام از من سؤال میکنند و مجبورم پاسخگو باشم».
به هر روی، این دانشآموز قربانی چنین فرهنگی است. کلیپی از سریال پایتخت نیز به همین فرهنگ اشتباه اشاره میکند هرچند نویسنده این مجموعه بدسلیقگی میکند و میگوید «اخلاق اشتباه علیآبادیها» در حالیکه جمله درست این است که «اخلاق اشتباه همه ما ایرانیها» محاسبه جزییات سایر افراد است.
آنچه در مورد پرسشگری مردم باید بدانیم: الف) مردم میپرسند چون عادتهای فرهنگی به آنها میگوید بپرس و پرسیدن ایرادی ندارد، بنابراین اکثر افرادی که در اطراف شما زندگی میکنند و در مورد کنکور و قبول شدنتان میپرسند، نه بر اساس آگاهی بلکه طبق یک عادت ذهنی این سؤال را میپرسند. ب) در پاسخگویی به این پرسشگریها بایستی حالت کلی جواب بدهید. به طور مثال «آینده را کسی ندیده»، «تا ببینیم چی پیش میآید»، «فعلاً که سرگرم هستیم» و سایر جملات از این دست، به خوبی میتواند حس پاسخ طلبی فرهنگی و ذهنی اطرافیان را سیراب کند بدون آنکه اطلاعاتی در مورد جزییات زندگی خود داده باشید.
آنچه بیان شد ما را به این نتیجه میرساند که مردم نمیپرسند که ما را بترسانند، یا مردم نمیپرسند به این دلیل که برایشان مهم هستیم بلکه مردم میپرسند چون این گرسنگی ذهنی را به دلیل فرهنگی که در آن به صورت ناآگاهانه رشد کردهاند را سیراب کنند. بنابراین وقتی کسی از فامیل در مورد جزییات زندگیام میپرسد هرگز ترس به سراغم نمیآید زیرا آگاه هستم که او مانند یک فرد گرسنه به دنبال یک غذاست تا سیر شود و با جملات کلی، او را سیر میکنم.
۹- لقب سازیهای خانوادگی ترس از حرف مردم ایجاد میکند (کارت ترس زا: تمدن، داستان، خاطرات، شخصیت، تربیت، مغز حیوانی، الگوها): تمام امید فامیل برای قبولی در کنکور فقط تو هستی، میدانی چرا؟
چون همین معدلهای سالهای قبل، ما را به این نتیجه میرساند که حتماً پزشکی را قبول میشوی فقط کمتر از تهران، نباشه لطفاً چون اصلاً نمیتونیم قبول کنیم یکی مثل تو، کمتر از تهران قبول شود. ما از بچگی میدانستیم در کنکور فقط تو موفق میشوی.
اصلاً نیازی نیست برای کنکور درس بخوانی، تو نخوانده هم قبول میشوی، تو خیلی باهوشی. این مدل از صحبتها، به دانشآموز کنکوری استرس، ترس از شکست، ترسیدن به دلیل، از دست دادن جایگاه فردی در خانواده، کاهش قدرت ریسکپذیری، افزایش افکار منفی ناشی از قبول نشدن در کنکور را وارد میکند.
البته همیشه داستان روی تعریفهای به ظاهر مثبت نمیچرخد؛ به این جملات دقت کنید: زحمت نکش، به خودت فشار نیاور، تعداد کنکوریهای تجربی آنقدر زیاد هست که حتماً ۲۰۰۰ نفر باهوشتر در آنها پیدا میشود، تازه کمِ کمِ را دارم میگویم، میدانی چند هزار نفر بهتر از تو درس میخوانند؟ پایه درسی حداقل ۲۰۰۰ نفر در کنکور از تو قویتر است.
با این نمراتی که در سالهای تحصیلی قبلی کسب کردهای به رشتههای درجه سه و چهار فکر کن. در مورد رشتههای معمولی فکر کن و بلندپروازی نکن. این مدل از صحبتها ظاهر منطقی اما واقعاً تخریبکننده تمام هدفگذاریهای یک دانشآموز ناآگاه و آموزش ندیده است.
این جملات، به ظاهر برای این گفته میشود که یک داوطلب کنکور، از زیر فشارهای روانی خارج شود اما تخریبگر است زیرا این صحبتها، باعث میشود تا انسانها ترس از تأیید شدن حرف دیگران را پیدا کنند و دائماً نگران این باشند که نکند حرف دیگران درست باشد. چرا اطرافیان این سخنان را بیان میکنند؟
چون برداشت انسانها نه بر اساس تواناییها، قدرت هدف و تغییرات شما، بلکه بر اساس تجربههای خودشان است. آنها خویش را جای شما میگذارند و برداشت ذهنی که برای خودشان مناسب است را به نفر مقابل نسبت میدهند. افراد فامیل، در مورد شما صحبت نمیکنند، بلکه آنها افکاری که در مورد خودشان دارند را بلندبلند بیان میکنند.
وقتی کسی به من میگوید: «تو با این شرایط در کنکور قبول نمیشوی»، ترجمان حرفش این میشود که «من با این شرایط در کنکور قبول نمیشود پس تو هم قبول نمیشوی». چنین استراتژی قطعاً ارتباطی با من ایجاد نمیکند و آگاهی از همین فرایند ساده باعث میشود تا حرفهای فامیل برای من فیلتر شوند و روی صحبتهایشان حساس نباشم.
چون میدانم فرایند شکلگیری این سخنان ارتباطی با ارزیابی وضعیت و شناخت من ندارد. آنها هرچه میگویند در مورد خودشان است. هیچ دقت کردهاید وقتی کسی میخواهد چیزی را به شما نسبت بدهد به جای اینکه شجاعانه بگوید «نظر من در مورد تو اینطوری است»، چنین میگوید که «بعضیها میگویند تو اینطوری هستی».
یعنی صحبت خودش را از دهان بقیه بیان میکند. در مورد نظراتی که در خصوص خویش دریافت میکنید بدون اینکه کسی در مورد وضعیت درونی شما اطلاعاتی بدست آورده و بدون شناخت شما، یک حکم کلی صادر میکند، نیز دقیقاً وضعیت به شکل مشابه است.
یعنی آن حرفها در مورد شما نیست بلکه افراد خودشان را جای طرف مقابل تصور میکنند و هر نتیجهای که مربوط به خودشان است را به او نسبت میدهند، در حالیکه یک انسان در طول زمان تغییر میکند و نمیشود یک فرد را با دیروز خودش مقایسه کرد چه رسد به اینکه کسی خودش را جای شما بگذارد و حکمی که لایق خودش است را به آیندهتان گره بزند و نتیجهگیری کند.
۱۰- اگر شکست بخوریم حرف دیگران درست درمیآید (کارت ترس زا: تمدن، داستان، خاطرات، شخصیت، تربیت، غلو، مغز حیوانی، الگوها): ما برای اثبات حرف خود یا دیگران، زندگی نمیکنیم.
هرچند عبارت «دیدی بهت گفتم …» را زیاد شنیدهایم. این مدل فرهنگی که زیستبوم زندگیمان حاکم شده، به تدریج شخصیتهایی از ما ساخته که به دنبال این باشیم که هر کاری کنیم تا حرف مردم، اشتباه از آب درآید. اصولاً پیوند بین «شکست خوردن» و «درست درآمدن حرف دیگران»، اشتباه و از جمله کلکهای مغز حیوانی ما برای جلوگیری از درس خواندن است.
وارد این پیوند شویم و دلیل نادرستی آن را بررسی کنیم. هر اتفاقی که با آن رو به رو میشویم دو حالت دارد: الف) موفق میشویم، ب) شکست میخوریم. حالا وقتی، تحلیل و بررسیهایتان را کردهاید و با کسب اطلاعات دقیق از شرایط خود و آن هدف، به این نتیجه رسیدهاید که میخواهید آن کار را انجام بدهید معمولاً دوست یا یکی از اعضای خانواده و فامیل چه میکند؟ او میگوید ممکن است شکست بخوری.
خب، این موضوع را که خودتان هم میدانید که بالاخره این سکه دو رو دارد، یا موفقیت یا شکست و من به دلیل آن هدفی که دارم و بر اساس تحقیقهایی که کردهام، در موقعیتی هستم که ریسک و هزینه شکست خوردن را پرداخت میکنم و وارد این شرایط میشوم. آنها دیگر چیزی نمیگویند و در گوشهای، منتظر روز نتیجه میمانند.
اگر نتیجه بیاید و شما موفق شده باشید، آنها هیچگاه نمیگویند: ببخشید ما اشتباه کردیم که گفتیم شکست میخورید و حالا که موفق شدی، به اشتباه خودمان پی بردیم. ولی اگر شکست بخورید، آنگاه با جملات آشنای «یادته گفتم نکن، بدبخت میشوی. به سراغمان میآیند، من یک چیزی میدانستم که گفتم این راه اشتباه است ولی کو گوش شنوا». اما آنها مگر چه فرایند پیچیدهای را طی کردهاند؟
کلاً دو راه بود؛ آنها راه شکست خوردن را که ساده و کمهزینهتر بود را انتخاب کردند و گفتند شاید شکست بخوری و بعد بدون اینکه لطفی کنند، در گوشهای منتظر نتیجه ماندند تا ما را تحت فشار قرار دهند. هنر این نبود که راه شکست خوردن را انتخاب کنند، اگر واقعاً اهل مشورت دادن بودند، یکبار، تأکید میکنم فقط یکبار در کل زندگی، راه موفق شدن را انتخاب میکردند و به ما میگفتند موفق میشوی.
آنچه تجربه ثابت کرده، این است که اطرافیان همیشه راه شکست خوردن را گوشزد میکنند چون میترسند از اینکه راه موفقیت را بگویند و بعد اگر موفق نشوید، آنها تحت فشار قرار بگیرند. انتخاب اطرافیان کاملاً هوشمندانه میباشد، البته این هوشمندی به صورت ناآگاهانه است.
بعد از همه این توضیحات، سوالی اصلی مطرح میشود که از این قرار است: «چگونه از، ترس از حرف و قضاوت مردم، عبور کنیم؟» در ادامه به پاسخ این پرسش خواهم پرداخت.
پرده اول) بدترین حرفهایی که ممکن است از دیگران بشنوید چه هستند؟ خود را در این شرایط در نظر بگیرید که بدترین قضاوتها در مورد شما صورت گرفته است و هیچکسی درک درستی از شرایطتان نداشته و خیلی بد شده است، آنگاه الف) بدترین جملات و حرفهایی که میشنوید، چه هستند؟ ب) اگر این صحبتها را بگویند چه حالتی به شما دست میدهد؟ پ) گمان میکنید تا چه مدتی تحت تأثیر این حرفهای دیگران قرار خواهید گرفت؟
در پاسخ سؤال «الف» به تیترهای زیر میرسیم که توسط دانشآموزان و داوطلبان کنکور مطرح میشود؛ از پدر و مادر یا دیگران میشنوم که؛
• تو باهوش نبودی که نتوانستی در کنکور به موفقیت برسی
• هرکس دیگری جای تو بود و این همه برایش هزینه کرده بودیم، الآن رشته پزشکی یا دندانپزشکی قبول شده بود
• تو برای رشتههای پزشکی یا دندانپزشکی ساخته نشدهای و صدبار هم کنکور بدهی، قبول نمیشوی
• تو بااراده نیستی و توان درس خواندن برای کنکور را نداری
• با این تواناییهای ضعیف یا متوسطی که داری، به رشتههای آبکی فکر کن
• پشت کنکور نمان که سن و سالت بالا میرود و وقت خودت و ما را تلف میکنی
• امیدی ندارم که در کنکور سال بعد، بتوانی به رتبه بهتری برسی
• اگر قرار بود به یک رتبه خوب برسی، همین امسال رسیده بودی
• از دیگران عقب افتادی؛ احساس میکنم از بقیه کم آوردیم و آبرویمان رفته است
• حداقل برو دانشگاه یک مدرکی بگیر، وگرنه چند سال بعد؛ پشیمان میشوی
• هرکسی هوش و استعدادی دارد و تو آن هوش و استعداد را نداری که بخواهی در کنکور قبول شوی
• قرار نیست که همه بتوانند پزشکی یا دندانپزشکی قبول شوند؛ توان تو در حد رشتههای درجه سه و چهار است
• سوادی که در مدرسه یاد گرفتی واقعی نیست و یکمشت اطلاعات حفظ کردهای
• هم عمرت را هدر دادی هم پول را
• در طول سال چیزی نگفتم؛ از روی رفتارهایت هم معلوم بود لیاقت قبول شدن نداری
• اگر کسی بخواهد در کنکور قبول شود باید ساعت ۴ صبح بیدار شود و درس بخواند
• دوستانت دانشگاه میروند، بهترین مدرک را میگیرند و تو هنوز داری با درسهای دبیرستان بازی میکنی و خیال قبولی هم داری
• سن و سالت بالا میرود، یادگیری و ضریب هوشیات سال به سال کمتر میشود. برای همین سال بعدی بدتر از امسال میشود
• همین امسال انتخاب رشته کن و برو، مثلاً بمانی که دوباره مثل پارسال باشی؟
• هر کاری میخواستی کنی باید همین سال اول میکردی
• پایه و قدرت یادگیریات خیلی ضعیف است و نمیتوانی با بقیه رقابت کنی
• حتی معلمها هم میگفتند تو قبول میشوی ولی آنها سواد حفظی و نمرات به درد نخور مدرسه را دیده بودند
• خسته شدم و نمیتوانیم یک سال دیگر همهجا را ساکت کنیم که میخواهی چند خط درس بخوانی
• معلوم نیست داخل اتاق به جای درس خواندن، چه کارهایی میکردی که رتبه کنکورت این همه بد میشود
• اگر در هر یک ساعت فقط یک خط از کتاب را خوانده بودی الآن رتبه کنکورت زیر ۱۰۰۰ بود
• بهترین کتابها، سیدیها را برایت خریدیم تا بهانه نیاوری ولی بازهم قبول نشدی
• اگر پشت کنکور ماندی روی حمایتهای من حساب باز نکن چون توان درس خواندن را در تو نمیبینم
• درس نمیخوانی، فقط میخواهی با یکمشت خیال و رؤیا به موفقیت برسی
• از میهمانی آمدن خجالت میکشم، چون فلانی که زبان تیز و برندهای دارد، میخواهد رتبه کنکور تو را به جوک و شوخی تبدیل کند و سرمان را هم نمیتوانیم بالا بگیریم
• سرافکنده شدیم، یکعمر همه حسرت درس بچه ما را خوردند حالا نگو همه چیز توهم بوده است
• جواب فامیل را چه بدهیم که یک سال، میهمانی را قطع کردیم که تو درس بخوانی و نتیجهات هم اینطوری شد
• اگر کسی از من بپرسد چرا با وجود اینکه بچهات را بهترین مدرسه فرستادی و اینقدر حمایت کردی، رشته پزشکی یا دندانپزشکی قبول نشد؟
• خیلی آبروریزی است که همهسال جلوی همه میگفتیم درس بچهمان خوب است و همه معلمها تشویقش میکنند ولی حالا باید برویم رتبه کنکورت را نشان بدهیم و بگوییم اشتباه کردهایم، بچه ما در حد پزشکی و دندانپزشکی نبود
• به اندازه صدسال پیر شدم وقتی این نتیجه را جلوی من گذاشتی چون میدانم از فردا مردم چه حرفهایی پشت سرمان درمیآورند
• آن شخصیت و قدرتی که برای خودت ساخته بودی را دیگر نداری و شخصیت بیلیاقتی در ذهن من از تو ساخته شد
در خصوص سؤال «ب» و «پ» نیز به دو حالت میرسیم. حالت اول: تحت تأثیر این صحبتها قرار میگیرید و زندگی خود را بر اساس این حرفها میسازید و سعی میکنید کارهایی را انجام دهید که باعث جلب رضایت دیگران شوید. در چنین وضعیتی از درون احساس نارضایتی و از بیرون احساس رضایت میکنید.
به عبارت دیگر؛ وقتی نیازهایتان بگوید باید مسیر A را بروید ولی تحت تأثیر حرف مردم؛ تصمیم میگیرید که راه B را انتخاب کنید، آنگاه از درون دچار آشوب میشوید و احساس سرخوردگی، ضعیف بودن و آدمآهنی بودن، میکنید. اما چون توانستهاید بیرون از خود را راضی نگه دارید، پس رضایت بیرونی دارید.
اینکه تا چه زمانی میتوانید با این نارضایتی درونی کنار بیایید و فقط به رضایت بیرونی اهمیت دهید، کاملاً به میزان قدرت شخصیتان بستگی دارد. اگر فردی، ضعیف و ناآگاه باشد و طبق آموزشهای نادرست فرهنگی، آموزش دیده باشد قطعاً تا پایان عمر با این شرایط زندگیاش را ادامه خواهد داد که در اصطلاح خواهیم گفت «آن شخص، قربانی حرف مردم شد و برای جلب رضایت دیگران زندگی کرد».
بین تحت تأثیر حرف مردم قرار گرفتن و رشد شخصیتی یک رابطه معکوس وجود دارد، به این معنا که هرچه آموزشهای بهتری دیده باشید و شخصیت قویتری بدست آورید آنگاه کمتر تحت تأثیر حرف مردم قرار میگیرید. بنابراین آنچه باعث میشود که اکثر دانشآموزان و کنکوریها تسلیم حرف دیگران باشند، این است که رشد شخصیتی برایشان رخ نداده است که البته حق هم دارند، چون نه مدرسه، نه خانواده و نه صداوسیما، برنامههای مدونی برای ایجاد رشد شخصیتی نداشته است.
تسلیم حرف مردم شدن، چه خوبی و بدیهایی دارد؟
حالت دوم: مدت کوتاهی در شوک فرو میروید و تحت تأثیر حرف مردم قرار میگیرید ولی بعد از این دوره زمانی کوتاه؛ به مسیر زندگی خود بر اساس نیازهایتان ادامه میدهید و به آنچه میخواهید پافشاری میکنید.
وقتی حالت دوم را انتخاب کنید، در واقع فرم و مدل زندگی افراد موفق را اجرا نمودهاید و دیر یا زود به آنچه میخواهید دست پیدا میکنید. اگر چنین بشود آنگاه دیگران را تحت تأثیر قدرت انتخاب خود قرار میدهید و از یک دوره زمانی به بعد خواهید دید که دیگران نسبت به شما حرفی نخواهند زد و تسلیم قدرت تداومتان خواهند شد.
به عبارت دیگر، چنین میگویند: «تو به حرف ما که چهار پیراهن بیشتر پاره کردهایم که گوش نمیکنی، پس هر کاری میخواهی انجام بده». همه انسانها به طور ذاتی، تسلیم قدرت هستند و وقتی متوجه شوند که با حرفهایشان تحت تأثیر قرار نگرفتهاید و به راه خویش که بر اساس نیازهایتان است، ادامه دادهاید؛ تسلیم شما خواهند شد. انسانی که «برده فکری» دیگران میشود؛ از نظر دیگران، فردی بیارزش به نظر میرسد برای همین فکر نکنید که اگر تحت تأثیر حرف مردم باشید موجب رضایت آنها خواهید شد زیرا آنها هیچوقت از یک انسان تسلیمشده و برده خوششان نخواهد آمد.
بیتوجهی به حرف مردم چه بدیها و خوبیهایی دارد؟
گاهی سؤال پیش میآید که برخی از اطرافیان، صحبتهایی میکنند نه برای آنکه ما را بترسانند بلکه آنان میخواهند دغدغههای خویش را با ما مطرح کنند. آنها مخالف هدفمندی ما نیستند، بلکه از سر دلسوزی و افکاری که در ذهنشان هست، فقط نگرانیهایی دارند. با این نگرانیها به خصوص از سوی پدر و مادر، چه کنیم؟
آنچه در اینجا مهم است، نگرانیها، سؤالات و دغدغههایی است که عزیزانمان در خصوص آیندهمان دارند. ما بین این نگرانیها، با تسلیم حرف دیگران بودن تفاوت قائل هستیم. اگر قرار باشد، از واکنش مردم بترسیم و دست از هدفمندی بکشیم، این یک رفتار نادرست است اما اگر عزیزمان از ما سؤالاتی دارند که از سر دوستی و محبت و نه برای ترساندن، آنها را مطرح میکنند، آنگاه موظف هستیم این روند را طی کنیم:
الف) به عزیزمان میگوییم که تعصبی روی حرفهایمان نداریم، شاید حق با شما باشد و میخواهیم نظرات آنها را بررسی کنید. ب) لیست تمام نگرانیهایشان را درمیآوریم؛ یعنی از آنها میخواهیم همه سؤالات و نگرانیهای خود را مطرح کنند و ما روی کاغذ مینویسیم. پ) از آنها میخواهیم تا به ما وقت بدهند که روی این سؤالات و دغدغهها فکر کنیم و پاسخ مناسب پیدا کنیم. ت) یکییکی روی سؤالات تهیهشده، فکر کنید و پاسخی به این نگرانیها بدهید. حتی برخی از کسانی که با آنها کار میکنم، فایلهای صوتی برای هر سؤال، میسازند و گوش میدهند تا مطمئن شوند، پاسخ مناسبی است. ث) حالا پاسخ سؤالات و نگرانیهایشان را به آنها تقدیم کنید. میتوانید به صورت فایل صوتی برایشان بفرستید یا مستقیم حرف بزنید یا حتی به صورت نوشتاری در اختیارشان بگذارید. ج) آنها اگر نگرانیهای تازه یا سؤالاتی دارند دوباره از شما میپرسند و روند قبل را تکرار میکنید.
شاید سؤال بپرسید که چرا این روند را طی کنیم؟ این مراحل دو خاصیت دارد: ۱- به خودتان ثابت میشود که چقدر هدف خویش را میشناسید و چه استدلالهایی برای زندگی دارید و این شما را در پلههای بالاتری از انسان هدفمند قرار میدهد. به دغدغههای ذهنی عزیزانی که شما را دوست دارند و قصد ترساندن ندارند و فقط نگرانیهایی از سر محبت دارند، پاسخهای کامل میدهید و موجب میشود تا آنان هم نسبت به شما دید بهتری پیدا کنند.
بنابراین، بین ترس از حرف مردم و برطرف نمودن دغدغه اطرافیان، تفاوت قائل میشویم، تازه ممنون هستیم که اطرافیان، برای ما نگرانیهایی دارند و آنها را مطرح میکنند. آنان میخواهند زندگی ما زیباتر شود و ما هم به آنها نشان میدهیم که دیدگاهمان چیست.
پرده دوم) برگردیم به ترس از حرف مردم و «جملات ترسناک» را بررسی کنیم. آنچه با عنوان جملات ترسناک معرفی میکنم در واقع همان عبارتهایی هست که در ذهن خویش ساختهاید و گمان میکنید اگر در کنکور به نتیجه دلخواه نرسید، آنها را خواهید شنید. لیست این عبارتها را در ادامه نوشتهام، اما این لیست را با سؤال «چرا فکر میکنم این عبارت ترسناک است؟ ) بخوانید. اگر در کنکور شکست بخورم آنگاه دیگران میگویند:
• لیاقت قبول شدن نداشتی
• در کنکور فقط باهوشها قبول میشوند
• چقدر در کنکور از تو باهوشتر وجود دارد
• نتیجهای که گرفتی با معدلت نمیخواند
• سوادت حفظی بود وگرنه میتوانستی در کنکور قبول شوی
• فکر کنم خنگ بودی، این همه در اتاق حبس بودی و درس خواندی و آخرش هم چیزی نشدی
• داشتی توی اتاقت واقعاً درس میخوندی؟
• توقع نداشتیم این نتیجه را بگیری
• تمام امیدمان به تو بود، این هم که پر پر شد
• به نظرم برایش دیگر خرج نکنید، چون به جایی نمیرسد
• به فکر آیندت باش، از این بیشتر خراب نشود
• مطابق با هزینههایی که کردیم نتیجه نگرفتی
• فقط ادعا داری، وگرنه در عمل هیچی نیستی
• آن شخصیتی که برایمان ساخته بودی را از دست دادی
• آن جایگاهی که در ذهنمان داشتی را دیگر نداری
• در مورد اشتباه فکر میکردیم
• توان قبول شدن نداشتی، حداقل میگفتی اینقدر کلاس نگذاریم و بگوییم امسال یک کنکوری در فامیل داریم
• سرنوشت تو هم این بوده، هرکسی گنجایش و کِشش قبولی ندارد
• چقدر دکتر صدایت کردیم، تو که حتی از در دانشگاه هم رد نمیشوی
• تو درسخوان نبودی، در مدرسه چند تا نمره خوب گرفتی و همین
• …
مطمئنم که شما هم جملاتی میتوانید به این لیست اضافه کنید. آنچه با آن دغدغه دارم این است که این عبارتها، تا قبل از شکست خوردن بزرگ هستند و به محض اینکه فردی شکست میخورد، متوجه دو نکته میشود: الف) اکثر «جملات ترسناکی» که در ذهنش ساخته بود را هرگز از کسی نمیشنود، ب) متوجه میشود که شنیدن این جملات، دردناک نیست و او تصور ذهنیاش، اینطور بوده که مواجه شدن با این عبارتها، قطعاً او را تحقیر میکند.
چرا قبل از کنکور و در روزهایی که برایش درس میخوانیم، به این دو نتیجه نرسیم؟ حتماً باید کنکور تمام شود و متوجه شویم که مورد (الف) و (ب) روی میدهد؟ برجستگی ما نسبت به سایر رقبا این است که در روزهای درسخواندن برای کنکور به این نتایج برسیم تا بتوانیم تداوم در مطالعه را تجربه کنیم.
در واقع، مغز حیوانی با یک کلک احساسی زیرکانه، یک قطار اطلاعاتی غم بار و دردناک از این جملات برای ما ساخته است و وقتی این قطار در فضای ذهنیمان شروع به حرکت میکند، گمان میکنیم که درد زیادی دارد که برای کنکور بخوانیم و قبول نشویم. حالا که درد احساس میکنی پس باید مسیر زندگیات را تغییر دهی و برای کنکور نخوانی. یادتان که هست، این جمله را مغز وقتی میگفت که میترسید.
ترس برای مغز یعنی تغییر مسیر دادن تا با دردها رو به رو نشود. اما این جملات، دردی ندارند. ما عبارتهای بدتر از این را هم میشنویم و اتفاقی برایمان رخ نمیدهد و این مغز حیوانی است که طوری برایمان سناریو را چیده ک گمان میکنیم، دردناک هستند تا بواسطه آن، درسخواندن که پر مصرفترین فعالیت انسانی است، متوقف شود.
به واقع، آنچه با آن دست و پنجه نرم میکنیم، یک سری جملات عادی هستند که در روزهای قبل از کنکور، با بازی روانی که مغز حیوانی راه انداخته، روکشهایی از غمناک بودن را به آنها اضافه کرده است و ساعتها درگیر و دار این هستیم که نکند این جملات را بشنویم، در حالیکه موارد (الف) و (ب) به ما میگویند، شنیدن این عبارتها، تأثیر چندانی روی شما ندارند.
پرده سوم) آنچه ما را تحت فشار قرار میدهد حرف مردم نیست بلکه همراستایی حرف مردم با حرف خودمان است. دقت کردهاید وقتی کار اشتباهی میکنید و کسی به شما یک دستی میزند، چه فشاری تحمل میکنید؟
علت این فشار، همراستایی حرفی است که آن فرد زده باکاری که شما انجام دادهاید. در مورد قبول نشدن در کنکور، به نظر میرسد که آنچه کنکوریها را آزار میدهد، حرف مردم نیست بلکه همراستایی این صحبتها با افکار درونی آن فرد است. دانشآموزی که خوب درسخوانده باشد و قبول نشود، کمتر تحت فشار حرفهای مردم قرار میگیرد زیرا او میداند که زحمتش را کشیده است.
وقتی دانشآموز یا داوطلب کنکوری، از اعتماد به نفس (درستتر است اگر بگوییم عزت نفس) کافی برخوردار است و به خویش ایمان دارد، فشار حرفهای مردم برایش کاهش مییابد. این مثالها نشان میدهد که «حرف مردم» به ذات خودش دردناک نیست بلکه نحوه ترجمه این صحبتهاست که ترس ایجاد میکند.
اگر دانشآموزی، با هر تست غلط یا افت در نتیجه آزمون، خودش را محکوم به خنگ و ناتوان بودن، نماید و تصویری که از خودش میسازد، فردی است که قدرت موفقیت در فضای کنکور را ندارد، آنگاه است که اگر کسی از بیرون، همین موضوع را تأیید کند، فشار سنگینی را احساس میکند، چون تصویری که در درونش ساخته بود، با مُهر تأیید ناظر بیرونی همراه شده است. تصور کنید، شخصی، خودش را فردی چاق میداند که توان و اراده رژیم گرفتن را ندارد، حالا دایی یا عمویش میگوید: «تو برای لاغر شدن تلاش نمیکنی و اگر اراده داشتی، الآن لاغر بودی»، اینجاست که این فرد، تحت فشار سنگین حرف دایی یا عمویش قرار میگیرد.
چون آنچه خودش فکر میکرده، با آنچه دیگران گفتهاند، همراستا است. بنابراین یکی از روشهایی که برای برطرف کردن «ترس از حرف مردم»، کارآمد است، بررسی تفکر و تصورات خودمان است. آیا ما در مورد خویش درست فکر میکنیم؟ آیا ما برای هدفمان تلاش میکنیم، آیا فضای رقابتی کنکور را درست تحلیل میکنیم؟
اگر دید درستی از خویش داشته باشیم، قطعاً فشار حرف مردم و ترس از آن، کاهش مییابد، چون تحلیلهایمان نشان میدهد که آن حرفها درست نیستند. من میترسم، دیگران فکر کنند که خنگ هستم، وقتی ترسناک است که خودتان فکر کنید که خنگ هستند. اگر خودتان این تصور را بر اساس عملکردتان، نداشته باشید آنگاه اگر دیگران هم بگویند تو خنگ هستی، ترسی برایتان ایجاد نخواهد شد. پس تمرین عملی برای شما در اینجا این است که تصور درستی از خودتان شکل بدهید و نقاط ضعف و قوت خویش را بشناسید تا تحت تأثیر «ترس از حرف مردم» قرار نگیرید.
پرده چهارم) انسان موجود اجتماعی است و نمیتواند طاقت بیاورد که شخصیتش در نزد فامیل، تخریب شود. این موضوع کاملاً ذهنی است و واقعیت ندارد. در بسیاری از کشورها این فرهنگ وجود دارد که یک کودک میتواند حضور در کنار میهمان را انتخاب کند. هیچ کودکی مجبور نیست، به اجبار در جمع میهمانی حضور یابد.
قطعاً چنین شخصی وقتی بزرگ شود، این سؤال که «شخصیتم نزد فامیل چگونه است؟» برایش معنا ندارد. اما وقتی از کودکی تحت این تربیت باشیم که «طوری رفتار کن که همه فامیل بگویند: به به چه بچه مؤدبی» یا اینکه نظر دیگران در مورد تو چیست و چگونه تو را میبینند؟
خب معلوم است باور نادرست وابستگی به حرف مردم، تقویت میشود و نتیجهاش، ترس از بیاعتبار شدن نزد فامیل است. یادم میآید، حتی در خانوادهها رسم بود که عمو یا دایی به آن دانشآموز میگفتند برو کتابهایت را بیاور، میخواهیم از تو سؤال بپرسیم که آیا درسهایت را خواندهای؟
متأسفانه هیچ پدر و مادری اعتراض نمیکرد که: «درسخواندن فرزند ما امری شخصی است و او برای درس خواندنش به کسی جواب نخواهد داد». به اسم احترام به دیگران، آرام آرام، رفتارهای نادرست در ما ریشه دوانده و تبدیل به افرادی شدیم که نه تنها برایمان نظر بقیه مهم شد، بلکه برای کارهای کرده و نکردهمان نیز باید به آنها جواب میدادیم. وقتی از ما میپرسیدند: «میخواهی چهکاره شوی؟»
کسی نبود بگوید: «هدف شخصی است و وقتی بزرگ شد خودش تصمیم میگیرد و نیازی نیست به این سؤال جواب بدهد». این شد که حتی انتخاب هدفمان نیز به خم ابروی بقیه متصل شد. اگر خوششان نمیآمد، باید عوض میشدیم. آن زمانی که کارنامهها را میآوردند و در فامیل نشان هم میدادند، باید به این روزها فکر میکردیم که با این رفتارها، ترسهای پوشالی و توخالی از واکنش بقیه را برای فرزندمان ایجاد میکنیم.
وقتی ملاک افتخار پدر یا مادری به فرزندش، نتیجه کارنامه و درس خواندنهایش میشد، یادمان نبود که این رفتارها، در ادامه «ترس از حرف مردم» ایجاد میکند. دقت نکردیم که این فرزند وقتی در موقعیتهای بزرگتر قرار بگیرد، آنگاه تحت فشار سنگین این حملات است که اگر نتیجه نگیرم، پدر و مادرم به من افتخار نمیکنند و فامیل مرا دیگر قبول نخواهد داشت.
ما در بستر اشتباهی از رفتارهای خانوادگی غلط رشد کردهایم و بیآنکه متوجه باشیم، روز به روز وابستگی غیر واقعی برای خویش ساختهایم و حالا زیر بار همان وابستگیها به این فکر میکنیم که اگر در کنکور قبول نشوم، جواب بقیه را چه بدهم؟ در حالیکه اصل جواب دادن به بقیه باید در همان کودکی مدیریت میشد.
من آموختم چگونه غذا بخورم، بعد از میل غذا، تشکر کنم، وقتی کسی را میبینم، به او سلام کنم، وقتی در مترو و اتوبوس هستم، جای خودم را به یک پیرمرد یا پیرزن یا خانمی که بچه در بغلش است، بدهم، اما نیاموختم که هدف مثل مسواک زدن کاملاً شخصی است و شکست خوردن حق من است.
من برای درس خواندنهایم به کسی پاسخگو نباید باشم و اینکه بقیه در مورد من چطور فکر میکنند به خودشان و سطح درکشان وابسته است. من ضربه نیاموختههایم را میخورم، کاش در کنار هر وعده غذایی به من میآموختند، که انسان باید اشتباه کند، باید و اجبار است که گاهی راه غلط را انتخاب کند، موظف است به همه احترام بگذارد اما اهدافش شخصی هستند، برای نمرههایش هیچ احساسی (نه مثبت نه منفی) نداشته باشد.
حالا که کسی آموزشمان نداده، مجبوریم دست به «خودتربیتی» بزنیم. بنابراین انتظار دارم این آموزشهای غلط را لیست کنیم و آنها را تحلیل کرده و پروندهشان را ببندیم. البته اگر درست تربیت میشدیم خیلی کارمان سادهتر بود ولی الآن مجبوریم لقمه را از پشت گردنمان، در دهان بگذاریم اما باید این کار را کنیم و صد البته یادمان باشد که فرزندان خود را درست تربیت کنیم.
پرده پنجم) آستانه شنیداری پایین در برابر حرف مردم. آنچه در بین عموم مردم با عنوان «نازکنارنجی یا دلنازک» شناخته میشود، از این نظر قابلبررسی است. این حقیقت دارد که برخی از ما به دلیل جنس خاطرات و اتفاقاتی که برایمان رخداده، روحیه لطیفی پیدا کردهایم و در برابر سخنان بقیه، آستانه شنیداری کمی داریم.
آستانه شنیداری یعنی چه؟ یعنی میزان تحمل شما در برابر شنیدن جملات بقیه چقدر است؟ البته این کمیت قابل اندازهگیری عددی نیست ولی برای آنکه درک بهتری از آن بسازم، میخواهم این مثال را بزنم. برخیها اگر یک حرف در مورد خودشان بشنوند، به هم میریزند و شاید چند روز درس نخوانند اما همکلاسیشان، اگر دهها حرف هم بشنود، در حد چند دقیقه درگیر صحبتها میشود و با جمعبندی افکارش، به برنامهاش ادامه میدهد.
بنابراین ارتقای آستانه تحمل در برابر حرف مردم، یکی از کارهایی است که باید در زندگی، دنبال کنیم. اینکه چرا یک فرد آستانه پایینی دارد و دیگر آستانه تحملش بالاتر است به خاطرات، سبک زندگی، الگوهایی مثل پدر و مادر برمیگردد. به طور مثال اگر من در خانوادهای زندگی کنم که پدرم حرفهای مختلفی از مردم شنیده ولی تحت تأثیرش قرار نمیگیرد و در خانه میگوید: «مردم هر حرفی میخواهند بزنند، ما کار خودمان را میکنیم».
قطعاً چنین جملهبندی روی من نیز مؤثر است و چنین روندی را در خود میسازم. اما اگر در خانوادهای باشم که پدرم بگوید: «امروز مردم در مورد فلان همسایه صحبت میکردند. تن و بدنم لرزید که اگر یک روز در مورد ما حرفی بزنند، چطوری سرمان را بالا بگیریم». خب چنین الگویی، روی من نیز مؤثر است و مرا در برابر حرف مردم تضعیف میکند و ترس از صحبت دیگران را تقویت میکند.
خاطرات هم نقش ویژهای دارند به طور مثال وقتی دانشآموزی چنین میگوید: «یکبار از پدرم سیلی محکمی خوردم چون همسایه گفته بود من در کوچه داشتم بازی میکردم و پدرم بدون اینکه از من بپرسد، به من سیلی زد». همین خاطره کافی است تا ترس از حرف مردم برای همیشه در نهاد ذهنی این دانشآموز تثبیت شود.
بنابراین گذشته، تجربه، خاطرات و الگوها، سهم بزرگی در تعیین آستانه تحمل حرف دیگران دارند. سؤال مهمتر این است که اگر الآن بخواهم آستانه شنیداری خودم را ارتقا بدهم طوری که تحت تأثیر «ترس از حرف دیگران» قرار نگیرم چهکار باید کنم؟ پاسخ یک کلمه است: «آگاهی». به چه معنا؟
فرض کنید من، فوتبال بازی میکنم و چون راست پا هستم، پس قطعاً ضربه زدن با پای چپ، برای من سخت است. حالا در موقعیتی قرار گرفتهام که باید با پای چپ به توپ ضربه بزنم، احتمال اینکه این ضربه موفقیتآمیز باشد بسیار کم است. اما، هرگز خودم را سرزنش نمیکنم زیرا میدانم که پای چپم ضعیفتر از پای راستم است و لازم است تمرین کنم تا پای چپ هم تقویت شود.
برگردیم به موضوع، وقتی میدانم که به دلیل خاطرات و الگوها، آستانه شنیداری من در برابر حرف مردم کم است، و این کم بودن نشانه ضعف شخصی و روحی من نیست بلکه نشانه ضعف محیط زندگی و الگوهاست، آنگاه به این نتیجه هم خواهم رسید که لزومی ندارد تا آخر عمر اینطوری باشم.
اگر تا به امروز، شنیدن کوچکترین حرفها را مرا بههمریخته، نه برای ضعف شخصی بلکه برای خاطرات و الگوهای نامناسب بوده و حالا که این موضوع را میدانم، میتوانم قاعده بازی را تغییر دهم و به این «آگاهی» برسم که لزومی ندارد، روش قبلی را تکرار کنم. آگاهی سهم بزرگی را در ارتقای سطح آستانه شنیداری در اختیار دارد. وقتی کسی علت کارهایش را میفهمد، بهصورت طبیعی در کنترل شرایطش موفقتر عمل میکند.
با آگاهی از نکات گفته شده و تصمیم شما برای عبور از «ترس از حرف و قضاوت مردم»، به دوره نهفتگی تغییر وارد میشود. این دوره از نظر زمانی برای ما نامعلوم است. یعنی نمیدانیم برای چند روز و چند هفته، در این دوره خواهید بود ولی ویژگیهای این دوره برای ما آشنا است که عبارت است از:
۱- برای ایجاد تغییر ضرورت دارد: یعنی هر نوع تغییری مثل همین کنار گذاشتن ترس از حرف و قضاوت مردم، نیاز به طی کردن دوره نهفتگی دارد.
۲- دوره نهفتگی از نظر زمانی برای ما مشخص نیست و بسته به خاطرات، تعداد تغییرات، مدتزمان ایجاد شدن رفتار، عوامل نگهدارنده بیرونی و سایر موارد از این دست، میتواند کوتاه یا بلند باشد.
۳- در دوره نهفتگی، بیشترین و سنگینترین مخالفتهای مغز را تجربه خواهید کرد. مغز به هیچ وجه علاقهمند به تغییر کردن شما نیست و هر کاری میکند که به شخصیت دیگری تبدیل نشوید. او از وضعیت فعلی نتیجه گرفته و هر بار با یادآوری «حرف و قضاوت خیالی یا واقعی مردم»، توانسته شما را از کار بیندازد. بنابراین او در این دوره، سعی میکند به هر روشی که شده، انواع فشارهای حسی و روانی را وارد کند که تغییر رخ ندهد.
۴- بارها و بارها، افکاری مثل «من هرگز خوب نمیشوم»، «تغییر دادن این ترس از عهده من خارج است»، «دست من نیست که عوض شوم»، «فعلاً آمادگی تغییر را ندارم، بعداً تغییر میکنم»، «من میخواستم بهتر شوم ولی بدتر شدم. ببین چقدر فشار به من وارد شده» و…، را در دوره نهفتگی تجربه میکنید ولی محکوم و مجبور به ادامه دادن هستید و نباید کلک مغز را بخورید. با ادامه دادن، از این سیاهی دوره نهفتگی، خارج خواهید شد.
۵- عبور از دوره نهفتگی با کم شدن فشارهای مغز، خود را نشان میدهد و برای مدتی، خبری از ترس از حرف و قضاوت مردن نیست. بعد از طی کردن این دوره، حالا آگاهی از یک نکته، بسیار ضرورت دارد. آن نکته هم از این قرار است که «رفتارها بازمیگردند».
خیلی از ما انتظار داریم وقتی تغییری ایجاد کردیم آنگاه آن تغییر، دائمی و همیشگی باشد ولی واقعیت این است که رفتارها بازمیگردند. دلیل بازگشت رفتارها هم ایجاد شوک و بحرانسازی توسط مغز حیوانی است. کسی که ترس از حرف و قضاوت مردم داشته و برای مدتی از آن عبور کرده و خیال میکند که برای همیشه از وابستگی به حرف دیگران نجات پیدا کرده است، از نظر روانی انتظار برگشت این رفتار را ندارد و این یعنی بهترین فرصت برای مغز حیوانی تا بحران و شوک ایجاد کند.
وقتی رفتار وابستگی به حرف مردم، به این شخص، عرضه میشود، او را به هم میریزد و او میگوید: «همه این تغییر کردم، تغییر کردم، تَوَهُم بود؟ چرا چیزی عوض نشده؟ من که هنوز هم وابسته به حرف دیگرانم؟ بازهم بیشتر فکرم پُر شدن از حرف بقیه. من اصلاً خوب نشدم».
اما اگر این فرد آگاه باشد که رفتارها برمیگردند و لازم است که وارد بازی مغز نشود و بگوید: «میدانم برای شوک و بحران، دوباره این رفتار برگشته. من قبلاً این رفتار را بررسی کردهام و پروندهاش را بستهام. من ریشههای وابستگی را بررسی کردهام و نیازی به نگرانی از حرف مردم ندارم و دوباره فشار بیاورد و کار کند»، آنگاه خواهد دید که این رفتار دوباره ناپدید میشود و ممکن است چند وقت دیگر، دوباره برگردد و همین کار را باید تکرار کند.
در واقع وقتی یک تغییر را ایجاد میکنیم، بارها و بارها برمیگردد و خودش را عرضه میکند تا شاید انتخابش کنیم ولی هر بار باید آن را پَس زده و از آن عبور کنیم. اینطور میشود که تغییر پایدار را شکل دادهایم.
به جعبه بعدی برویم و بحث را ادامه دهیم.
تحلیل، بررسی و بستن پرونده ترس از شکست در کنکور متن
وقتی از دانشآموز یا داوطلب کنکور میپرسم: «تصویرهای ذهنی خود را از قبول نشدن در کنکور» بیان کن، فهرستی شبیه به لیست زیر را ارائه میدهد که نشان میدهد، «ترس از قبول نشدن در کنکور» محصول افکار و احساسات متنوعی است.
• اگر در کنکور قبول نشوم، فرصت مجدد برای درس خواندن را ندارم
• اگر نتیجه کنکورم بد باشد، اعتماد خانواده و فامیل را از دست میدهم
• اگر در کنکور شکست بخورم، خستگی به تن کسانی که دوستم دارند، میماند
• اگر به هدفم در کنکور نرسم، سن و سالم بیشتر میشود و از هم سن و سالهایم عقب میمانم
• اگر در کنکور به نتیجه دلخواهم دست پیدا نکنم، فشار اطرافیان برای اینکه به دانشگاه بروم افزایش پیدا میکند
• شکست در روز کنکور برای من یعنی فراموش کردن هدفم
• اگر نتوانم قبول شوم، انگیزه لازم برای دوباره شروع کردن را از دست میدهم
• اگر در کنکور قبول نشوم، اعتماد به نفسم کم میشود و شاید به رشته دیگری بروم
• اگر نتیجه نگیرم، بقیه فکر میکنند که خنگ و کمهوش هستم یا تنبل بودهام و درس نخواندهام
• همیشه بدون افتادن در درسی و با بالاترین معدلها، مدرسه را طی کردهام، اگر قبول نشوم آنوقت باید پشت کنکور بمانم که برای من زشت است
• امید قبولی معلمهای مدرسه هستم، اگر قبول نشوم، آبرویم میرود
• قصدم این است که با قبولی در کنکور باعث خوشحالی پدر و مادرم شوم
• شکست در کنکور به معنای بیلیاقتی و ناتوانی من است
• اگر امسال قبول نشوم، از کجا معلوم سال بعد قبول شوم؟
• همه میگویند که نتیجه سال اول، بهترین نتیجه است. خب اگر سال اول قبول نشوم، سال بعدی خیلی بدتر میشود
• پشت کنکور ماندن و سرکوفت شنیدن و تحقیر شدن، برای من سخت است. اگر در کنکور قبول نشوم همه اینها را باید تحملکنم که نمیتوانم
وقتی دلایل ترس از شکست در کنکور را بررسی میکنم به این دستهبندی میرسم: ۱- نگرانیهای خانوادگی، ۲- نگرانیهای مدرسهای، ۳- نگرانیهای شخصی. بنابراین، برای تحلیل این ترس، هر یک از دلایل را بهصورت جداگانه بررسی میکنیم.
نگرانیهای خانوادگی زیرمجموعه ترس از حرف مردم است که در جعبه یادگیری قبلی با عنوان «موضوع ترس: ترس از حرف و قضاوت مردم» آن را بهطور کامل بررسی کردهام و با خواندن آن مطلب، روش عبور از نگرانیهای خانوادگی مشخص میشود. در ضمن تمام کارتهای ترسزا که باعث شکل گیری ترس از حرف و قضاوت مردم میشود، برای نگرانیهای خانوادگی نیز، همان کارتها هستند که نقش بازی میکنند زیرا نگرانیهای خانوادگی ناشی از قبول نشدن در کنکور، زیرمجموعه ترس از حرف و قضاوت مردم است. با این توضیحات، فقط بررسی نگرانیهای مدرسهای و شخصی برای عبور از «ترس از قبول نشدن در کنکور» باقی میماند که در این مطلب به آن میپردازم.
نگاهی به کارتهای ترسزا که در بخش دوم، عکسهایش را گذاشتهام، بیندازیم. کدام یکی از آنها میتوانند ریشهای برای نگرانیهای مدرسهای و نگرانیهای شخصی مرتبط با ترس از قبول نشدن در کنکور باشند؟ از بین آن کارتها: ۱- بقا، ۲- تمدن، ۳- داستان، ۴- ترسهای بقیه، ۵- خاطرات، ۶- شخصیت، ۷- تربیت، ۸- غلو، ۹- مغز حیوانی، ۱۰- الگوها، در ایجاد، شکلگیری و تداوم ترس از حرف و قضاوت مردم، نقش دارند که به شرح زیر، توضیح داده خواهد شد:
ترسهای مدرسهای در مدرسه و در اثر رفتارهای نادرست کادر آموزشی مدرسه ایجاد میشود که البته با نیت انگیزه دادن انجام میشود ولی متاسفانه اثر ضد انگیزهای دارد (کارت ترس زا: بقا، تمدن، داستان، ترسهای بقیه، خاطرات، شخصیت، تربیت، مغز حیوانی، الگوها): معلم در سر کلاس میگوید: «از کلاس امسال، فقط فلانی و بهمانی شانس قبولی در پزشکی را دارند و بقیه جایی قبول نمیشوند». حالا خود را جای «فلانی و بهمانی» بگذارید، چه فشاری احساس میکنید؟ همه فکرتان این میشود که اگر قبول نشوم، آبرویم پیش معلم میرود و اسباب خنده بقیه دانش آموزان را فراهم میکنم.
البته بقیه کلاس هم حالشان بد میشود زیرا آنها امید خود را از دست میدهند. در واقع معلم با آن جمله، کل کلاس را درگیر میکند ولی بیشترین فشار را «فلانی و بهمانی» تجربه میکنند. هر تست غلطی که بزنند به این فکر میکنند که اگر قبول نشوند چه آبرو ریزی در کل مدرسه به راه میافتد و تا ابد هر کجا که توسط همکلاسیهایشان دیده شوند، مسخره خواهند شد.
جملهای که در ذهنشان میگذرد این است: «معلمها، خیلی تعریفت را میکردند، چرا قبول نشدی؟» این جمله مثل یک چماق هر روز بر سرشان کوبیده میشود و آنقدر احساس شرم میکنند که حتی خیس عرق خواهند شد.
گاهی در حیاط مدرسه، معاون یا مدیر با دیدن آن دانشآموز، میگفت: «اخلاق و درس خواندن را از فلانی یاد بگیرید، بعد از کنکور باید بَنِر قبولیاش را در مدرسه بچسبانیم و به او افتخار کنیم». نگاه سنگین بقیه دانش آموزان و جملات بهظاهر انگیزشی آن مدیر یا معاون مدرسه، هر روز در مغزش رژه میرود و کافی است چند دقیقه دیرتر بیدار شود یا چند تست نادرست بزند تا همان صحنه به شکل تمسخرآمیزی به او حمله کند و جلوی درس خواندنش را بگیرد.
ایده آل این است که به کادر مدرسه آموزش داده شود که این مدل صحبتها را تمام کنند و آنان بدانند که جملههایی از این دست، نه تنها انگیزشی نیست بلکه ضد روحیه هم به حساب میآید. اما آنچه فعلاً در جو مدرسه دیده میشود، تیکه جملات این مدلی است که مدیران، معاونان، معلمها و کادر آموزشی مدرسه، برای افزایش روحیه یا الگوسازی در زنگهای تفریح یا سر کلاس مطرح میکنند.
الگوهایی که روحیهشان با شنیدن این جملات بدتر میشود و کار به جایی میرسد که تمرکز لازم برای خواندن را ندارند. نمونههایی را دیدهام که حتی با گذشت سالها از دوران مدرسه باز هم نگران چشمهای طلبکار مدیر یا معلم مدرسه خود هستند.
در نمونه آخر، دانشآموزی که سالها از مدرسه فارغالتحصیل شده بود برایم میگفت: «برخی از معلمهای مدرسهمان، مراقب جلسه کنکور هستند و اگر آنها از من سؤال بپرسند که چرا بعد از این همه مدت هنوز قبول نشدهای؟ روحیهام را از دست میدهم». این نمونهها نشان میدهند که نگرانیهای مدرسهای، در بین اکثر کنکوریهایی که سابقه تحصیل خوبی در مدرسه داشتهاند، رایج است و آنها را دچار ترس از شکست در کنکور کرده است.
سوال: حالا که کادر آموزشی مدرسه، آگاهی لازم را ندارد، وظیفه دانشآموز چیست؟ برای برطرف کردن نگرانیهای مدرسهای یک فرمول ثابت وجود دارد و آن هم، «داشتن پاسخ» برای موقعیتهایی است که از آنها میترسید.
بهطور مثال، دانشآموزی میترسد از اینکه اگر در کنکور قبول نشود و دوستش بگوید: «از تو که اینقدر تعریف میکردند، جایی قبول نشدی، وای به حال بقیه»، حالا باید یک جواب برای این جمله داشته باشد. پاسخ میتواند این باشد: «حرفهایی که معلم و مدیر در مورد من میزدند، تحلیل شخصی و ارزیابیهای ذهنی خودشان بود نه حکم دادگاه که بخواهد لازم الاجرا باشد».
هر کسی میتواند هر تحلیلی در مورد من یا تو داشته باشد، ولی آن ارزیابی کاملاً شخصی است و میتواند درست یا نادرست باشد. همان مدیر مدرسه هم گفت فلانی قبول نمیشود ولی شد، چون آن مدیر بر اساس ذهنیت شخصی خودش در مورد آن دانشآموز قضاوت کرده بود حال آنکه او با شیوه دیگری زندگی میکرد که مدیر مدرسه از آن خبر نداشت. قرار نیست هر کسی در مورد بقیه تحلیل میکند، هر چه میگوید درست از آب دربیاید.
یا مثلاً دانش آموزی نگران این است که معلمش بگوید چرا تو قبول نشدی؟ انتظار داشتم بهترین نتیجه را بگیری. چنین فردی بایستی پاسخی برای معلم خود داشته باشد و بهطور مثال بگوید: خیلی ممنون که مرا لایق موفقیت میدانید ولی کنکور فضای خاص خودش را دارد و نیاز است که یک دانشآموز در آن فضا، خود را به چالش بکشد تا رفتارهای درست و غلط خود را کشف کند.
من هم اشتباهاتی داشتم که باعث شد نتیجه لازم را نگیرم ولی این فقط یک تجربه بود و در تجربههای بعدی، درستتر تلاش میکنم و به هدفم میرسم. همچنین این دانشآموز باید به این نتیجه برسد که «انتظارات بقیه برای ما انسانها نباید مسئولیت تولید کند». هر کسی آزاد است هر انتظاری از «منِ انسان» داشته باشد ولی انتظارات دیگران برای من مسئولیت تولید نخواهد کرد.
من روشمندی خود را دارم و آنطور که لازم باشد برای موفقیت در کنکور تلاش میکنم. همانطور که اگر کسی از من انتظار قبولی نداشته باشد یا حتی باور نداشته باشد که میتوانم در کنکور به موفقیت برسم، برایم رفع مسئولیت به همراه ندارد و نمیتوانم بگویم: «چون کسی اعتقاد به قبولی من در کنکور ندارد پس درس نمیخوانم».
نظر دیگران، چه مثبت یا منفی باشد، برای شما مسئولیت یا رفع مسئولیت ایجاد نمیکند و موظف هستید بر اساس نیازهای خود گام بردارید و هرگز زیر بار این حرفها نروید که چون فلان معلم یا مدیر، این نظر را دارد، پس موظف هستم برای موفقیت تلاش بیشتری کنم تا آبرویم نرود. موفقیت برای حفظ آبرو مساوی با هرگز نرسیدن به موفقیت است زیرا مغز حیوانی در چنین شرایطی، میزان زیادی استرس، ترس و نگرانی تولید کرده و تمام فشارش را میآورد تا جلوی درس خواندن را بگیرد.
روشمندی و درس خواندنتان کاملاً وابسته به نیازی است که برای رسیدن به هدفتان دارید. یک جمله نادرست که باید از ذهنیت کنکوریها دور شود این عبارت است: «بهتون قول میدم تمام انرژیمو میذارم تا شرمندهی زحمات شما نشم». همین جمله است که باعث میشود بار روانی برای خود ایجاد کنیم، درحالیکه هیچ انسانی برای رسیدن به هدفش، به کسی مدیون نیست و چه موفق شود چه شکست بخورد، شرمنده کسی نخواهد شد.
همین تعارفهای کوچه بازاری بدون پشتوانه علمی است که بین ما رایج شده و شخصیتمان را طوری ساخته که گمان میکنیم، حرف دیگران برایمان مسئولیت تولید میکند و چنان اسیر نظرات شخصی دیگران میشویم که مجبوریم برای برآورده ساختن آن نظرات و به قول معروف برای جلوگیری از آبرو ریزی، هر کاری کنیم و استرس فراوانی را به جان بخریم.
غمانگیزتر است اگر بگویم که اکثر این صحبتهایی که کادر مدرسه انجام میدهند فقط و فقط برای آرام کردن جو کلاس و مدرسه است. آنها در طول زمان، به اشتباه شرطی شدهاند که با الگوسازی، کاری کنند که جو مدرسه آرام شود و به قول خودشان کاری کنند که بچهها بیشتر درس بخوانند.
معلم از «فلانی و بهمانی» به عنوان قبولیهای کلاس یاد میکند تا شاید با این شیوه بتواند باعث درس خواندن بقیه شود درحالیکه اگر او عمیقتر نگاه میکرد متوجه این نکته میشد که با این شیوه، هم باعث استرس کشیدن «فلانی و بهمانی» شده و هم موج ناامیدی برای بقیه تولید کرده است.
وقتی معلم میگوید امید قبولی من فقط به فلان دانشآموز است، هدفش جهت دادن به کلاس درس است و به شیوه ناآگاهانهای تلاش میکند تا با الگوسازی حتی به قیمت تخریب یک دانشآموز، موج کلاس را به سمت درس خواندن هدایت کند؛ هرچند در عمل چنین اتفاقی نمیافتد.
بنابراین اگر در کلاس یا مدرسهای مورد مثال قرار گرفتید همان لحظه بایستی این جمله را بگویید: ببخشید! نظر شما محترم ولی میتواند نادرست باشد. شاید عملکرد من در کلاس مدرسه خوب باشد ولی قرار نیست این عملکرد به روز کنکور هم مربوط باشد. هر کدام از بچههای کلاس میتوانند هر نتیجهای را بگیرند و من الگو کسی نیستم. شانس و امید قبولی هم نیستم.
بهتر است که این صحبتها در همان کلاس درس انجام شود و همکلاسیها بدانند که شما نسبت به کسی احساس برتری نمیکنید و کامل مطلع هستید که روز کنکور هر نتیجهای را میتواند به همراه داشته باشد. همه برای قبولی در کنکور تلاش دارند و عملکرد یک نفر در یک کلاس، هیچ نتیجهای را در مورد او برای روز کنکور، گزارش نمیدهد. با این شیوه است که میتوانید خود را از فشارهای روانی خلاص کنید. به عبارت دیگر، از اینکه کادر مدرسه یا همکلاسیها برای شما لقبسازی کنند، خوشحال نباشید و لذت نبرید، بلکه تمام تلاش خود را کنید که مانع لقبسازیها شوید.
شما به مدرسه نمیروید که «امید مدرسه»، «نابغه مدرسه»، «چشم امید مدرسه»، «شانس قبولی مدرسه»، «باعث افتخار مدرسه»، «سلطان فلان درس مدرسه»، «امپراطور آن یکی درس مدرسه»، «ستاره ناب مدرسه»، «انیشتین مدرسه» و… شوید. شما قرار است در مدرسه به دنبال آموزش مطالبی باشید که رسیدن به نیازهای زندگیتان را آسانتر کند. زیر بار هیچ لقبسازی نروید.
نکته مهم دیگری که باید به آن توجه کرد این است که وقتی معلم زیست از شما به عنوان شانس قبولی یاد میکند بایستی بدانید که او فقط نسبت به درس خودش حرف میزند و اصلاً نگاه کلی به همه درسها ندارد. بنابراین این مورد را مدنظر قرار دهید که او چقدر سطحی نگرانه به قبولی شما افتخار میکند درحالیکه هیچ دسترسی به وضع درسی و تستی شما در سایر دروس ندارد.
شاید یکی در درس زیستشناسی ۱۰۰ در ۱۰۰ مسلط باشد اما در بقیه درسها اوضاع خوبی نداشته باشد. لازم است بازهم در این خصوص صحبت کنیم. در ادامه فیلم آموزشی در خصوص نگرانیهای مدرسه، تهیه کردهام که در این فیلم به بررسی اهمیت صحبتهای کادر آموزشی مدرسه پرداختهام و ذهنیت دانای مطلق بودن را توضیح داده ام.
بنابراین «نگرانیهای مدرسهای» دو سمت قابل بررسی داشت: اول آنکه فهمیدیم کادر آموزشی مدرسه با چه اهداف و چه پیشینه تفکری، آن صحبتها را انجام میدهند و دوم آنکه متوجه شدیم، «بُت و قانون» از کادر آموزشی نسازیم و بپذیریم که هر کسی، حتی اگر بهترین معلم هم باشد، باز هم قرار نیست همه حرفهایش در مورد ما درست باشد و زیر بار لقبسازیها نخواهیم رفت.
یکی از اشتباهاتی که مغز ما انجام میدهد و از آن بیخبریم، این است که وقتی کسی را قبول کنید، آنگاه تمام حرفهایش را هم میپذیرید. به طور مثال، یک دانشآموز، متوجه میشود که معلم درس عربی، بسیار معلم باسوادی است و خیلی قشنگ عربی را درس میدهد. حالا این دانشآموز، همه صحبتهای معلم عربی را باور میکند و آنها را بدون هیچ تفکری قبول میکند.
این خطای مغز است که باعث شده، میزان زیادی از ناامیدیها و استرسها را در طول سال کنکور تجربه کنید. با دانشآموزی کار میکردم و از همان دوره متوسطه، یک معلم خصوصی عربی داشت. این معلم عربی حتی زودتر از من وارد زندگی آن دانشآموز شده و از آنجا که در تدریس عربی بسیار مهارت داشت، یک «بُت ذهنی» برای آن دانشآموز بود.
هر بار که با او صحبت میکردم، کوهی از اطلاعات غلطی که معلمش به او میداد و گمراهی و استرس برایش تولید میکرد را متوجه میشدم. همیشه زمانهای مشاورهمان به این میگذشت که تا با خواندن دفترچه کنکور و نگاهی به آمارهای کنکور، به او بقبولانم که اطلاعات دریافتیاش نادرست است و جای نگرانی نیست. از جایی به بعد، به این نتیجه رسید که معلم عربی باید در کلاس خصوصی عربی، به فکر تدریس درس عربی و حل تستهای بیشتر باشد و در مورد کنکور و آمارهایش صحبتی نکند.
این معلم، بسیار در تدریس عربی مهارت داشت ولی متاسفانه به دلیل استفاده از شبکههای اجتماعی و خواندن اطلاعات کوچه بازاری، اسیر حاشیهها در کنکور شده بود و بر اساس همان اخبار نادرست و شایعات، روی ذهن دانشآموز اثر میگذاشت. میدانم الان در ذهن بیشتر شما چه میگذرد. آیا واقعاً کادر آموزشی، اطلاعات خودشان را از شبکههای اجتماعی به دست میآورند؟ این را هم میدانم که «بُت ذهنی» اکثر شما چنان از کادر آموزشی یک موجود عجیب و غریب دستنیافتنی ساخته است که باورتان نمیشود.
بارها در بخش پرسش و پاسخها با این عبارت رو به رو میشوید که شخصی پرسیده معلم کلاس کنکور چنین گفته، یا معلم فیزیکم گفته، یا معاون مدرسه سر زنگ تفریح گفت و…. تا زمانی که «بُت سازی» سنتی در ذهنمان باشد، باورمان نمیشود که کادر آموزشی هم انسان هستند و آنها نیز میتوانند تحت تأثیر اخبار نادرست قرار بگیرند.
همیشه از معلمهای خود بخواهید که سر کلاس به شما درس بدهند و وقت شما را برای سایر موارد نسوزانند، معلم فیزیک خوب کسی است که به شما فیزیک درس بدهد نه اینکه در مورد کنکور و قوانین آن، اطلاعاتپراکنی کند. آنقدر که در کلاسهای تست، کارنامههای کنکوری تحلیل میشود، تست از آن درس حل نمیشود و این به ضرر دانشآموزی است که سر کلاس رفته تا درصدش بالا برود.
البته متاسفانه برخی از دانش آموزان هم دوست دارند که معلم در مورد این چیزها صحبت کند تا وقت کلاس برود ولی باید بپذیریم بازنده خود دانشآموز است اگر مثلا در کلاس درس ریاضی، سؤال ریاضی حل نشود. اگر بنا به هر دلیلی، صلاح نمیدانید که از معلم بخواهید درسش را بدهد، حداقل کاری که میتوانید انجام دهید، این است که فیلتر ذهنی برای خود ایجاد کنید. در فیلم آموزشی زیر در مورد فیلتر ذهنی صحبت میکنم که با تمرین آن را برای خود ایجاد کنید.
ما به کادر آموزشی مدرسه احترام میگذاریم، آنها را دوست میداریم ولی فیلتر ذهنی خود را داریم. ما باید به این اشتباه مغزمان آگاه باشیم که هرکسی را به عنوان معلم خوب پذیرفتیم، قرار نیست همه حرفهای او را قبول کنیم. بلکه باید فکرمان را همیشه به کار بیندازیم و از فیلتر ذهنی استفاده کنیم. همین حالا که مشغول خواندن این جملات هستید، لطفاً تمرین را در مورد خود من هم انجام دهید. قرار نیست هر چیزی اینجا نوشته میشود را بیچون و چرا بپذیرید.
در موردش فکر کنید و اگر درست است، قبول کنید و اگر نادرست است میتوانید فیلترش کنید. از این لحظه، همه ما میخواهیم انسانهای اطراف خود را دوست بداریم و به آنها احترام بگذاریم ولی همیشه آگاهانه صحبتهای دیگران را تحلیل میکنیم و فیلتر ذهنی را در موردشان اجرا میکنیم. مغز ما اگر کسی را بپذیرید، آنگاه همه حرفهای او را بدون اینکه آگاهانه تحلیل کند، بدون چون و چرا میپذیرد. حالا که متوجه این اشتباه مغز شدیم فقط کافی است روی حرفهای دیگران، آگاهانه فکر کنیم و به همین سادگی، جلوی «بُتسازی ذهنی» را میگیریم و بساط ترس از قبول نشدن در کنکور به دلیل نگرانیهای مدرسهای را جمع میکنیم.
اگر من در سر کلاس درس باشم و معلم بگوید در این کلاس فقط «فلانی و بهمانی» قبول میشوند و بقیه قبول نمیشوند، همانجا با خودم میگویم: این معلم را قبول دارم و در درس دادن بینظیر است ولی او متخصص تشخیص موفقیت نیست و علم غیب هم ندارد و در ضمن شناختی از کل وضعیت من ندارد، بنابراین دوستش دارم، درس دادنش را میپسندم و در تمام مدتی که درسش را میدهد، با تمام وجودم گوش میدهم چون در درس دادن، با سواد است و باید از او یاد بگیرم ولی این حرفش در مورد موفق شدن بعضی و موفق نشدن بعضی دیگر، فاقد اعتبار است. در واقع، من بین سواد معلم و اظهار نظرهای شخصی او، تفاوت قائل هستم و این دو را از هم جدا در نظر میگیرم.
چون هم خودمان، میخواهیم در اجتماع زندگی کنیم و هم اینکه میدانم بخش قابل توجهی از کادر آموزشی مدارس مختلف، به من لطف دارند و مطالب را میخوانند، برای همین با اجازه از محضر شما عزیزان، یک نکته اضافهتر هم اینجا بیان کنم: اگر صحبتهایی بیان کنیم که در حیطه مهارت و علم خویش نباشد، آنگاه افراد با فیلتر ذهنی، آن صحبتهای ما را حذف میکنند. اینطوری اعتبار کلام خود را از دست میدهیم.
وقتی در جمعی حاضر میشوید یک لحظه به این فکر کنید که آن فرد، فیلتر ذهنی کردن را بلد است پس حرفی نزنم که فاقد اعتبار باشد. اگر این مدلی زندگی کنیم، حرفهای بیاعتبار نمیزنیم و سطح اجتماعی خود را بالا نگاه میداریم. امید است که همه ما این روند را در پیش بگیریم.
مسائل شخصی، سومین پایهی ترس از قبول نشدن در کنکور را میسازد (کارت ترس زا: بقا، تمدن، داستان، ترسهای بقیه، خاطرات، خطای مشاهده، سانسور، شخصیت، خطای طرز تفکر، تربیت، غلو): نگرانیهای شخصی در مغز ما بهصورت مجموعهای از پرسشها مطرح میشود و چون پاسخ قاطع و روشنی برایشان نداریم، آنگاه مغز تصمیم میگیرد از زاویه دید خودش به این سؤالات پاسخ دهد و از آنجا که مغز حیوانی، با قانون «جلوگیری از مصرف انرژی و حفظ بقا» کار میکند؛ برای همین، واضح است که پاسخها بهگونهای تنظیم میشوند که جلوی حرکت یک فرد کنکوری را بگیرد.
اگر بخواهیم نگرانیهای شخصی مرتبط با ترس از قبول نشدن در کنکور را از ببین ببریم، فقط کافی است که پاسخی منطقی، قاطع و روشن برای پرسشهای ذهنی خود داشته باشیم.
سعی میکنم پرتکرارترین پرسشهای ذهنی را در ادامه بنویسم و پاسخهای روشمند به هریک بدهم تا به این شیوه، نگرانیهای شخصی ناشی از ترس از قبول نشدن در کنکور را از ببین ببریم.
سوال ۱: اگر در کنکور قبول نشوم، آیا از نظر روحی حال و حوصله این را دارم که دوباره درسهای تکراری را بخوانم (کارت ترس زا:)؟ اگر ریشه ایجاد چنین پرسشی در ذهن دانش آموزان و داوطلبان کنکور را بررسی کنیم به دستاوردهای شگرفی میرسیم. ذهنیت دانش آموزان در خصوص تکرار دروس چگونه شکل گرفته است؟
یک دانشآموزی در سیستمی درس خوانده که از همان کلاس اول ابتدایی تا پایان دوره متوسطه، هیچ تکراری را تجربه نمیکند. او هر سال به پایه بالاتر میرود و تنوع در کتاب، معلم و حتی لباسهای مدرسهاش را تجربه میکند. این دانشآموز با چنین ذهنیتی به کنکور میرسد؛ جایی که شاید در همان سال اول نتواند به هدفش برسد و نیاز باشد که تلاشش را برای دفعات بعدی هم انجام دهد.
اما مغز چه خاطراتی در خصوص تکرار برای موفقیت دارد؟ تقریباً هیچ خاطرهای. مغزی که در طول دوازده سال آموزش مدرسه، یاد گرفته هر سال بالاتر برود چطور ممکن است توقف پشت کنکور را خوشایند بداند؟ برای همین است که دانشآموز این ترس برایش ایجاد میشود که نکند حوصله خواندن دوباره کتابها را نداشته باشم.
او هیچوقت تکراری نخوانده، بنابراین نگران است که این تکرارها او را اذیت کند. اما همه ماجرا این نیست، دانشآموزی که در مدرسه یاد گرفته رقابت کند و رفتار همکلاسیهایش را مد نظر قرار دهد و مطابق با آنها خودش را هماهنگ کند، حتی اگر اکثر همکلاسیها یک کلاس اضافهتر را ثبتنام کنند او نیز بدون هیچ نیازسنجی همان کلاس را ثبتنام میکند، از پشت کنکور ماندن و بیحوصله شدن میترسد.
زیرا چنین دانشآموزی بعد از کنکور متوجه میشود که اکثر همکلاسیها به دانشگاه رفتهاند و رشتهای را میخوانند و عکسهای دانشگاه و راحت شدن از فشار کنکور را منتشر میکنند و حالا چطور در چنین فضایی، حوصله درس خواندن برای دانشآموز باقی بماند؟
رقابت و الگو برداری از همکلاسیها که در سالهای پایین تحصیلی جدی گرفته نمیشد و کسی نبود به آن دانشآموز بیاموزد که در مسیر رسیدن به اهداف بایستی نگاه شخصی داشته باشی و نباید رفتار و حرکت بقیه را ملاک قرار دهی، امروز به فردی تبدیلشده که توان پایبندی به هدفش را ندارد و از بیحوصله شدن برای خواندن مجدد کتابهای کنکوری میترسد.
یک گام جلوتر برویم و به صحبتهایی که در دوران ابتدایی شنیدهایم، فکر کنیم. یاد سخنان خانواده که میگفتند اگر از دوستانت عقب بیفتی و امسال قبول نشوی آنگاه از کیف و کفش جدید، خبری نیست و باید با همان معلم قبلی و کتابهای کهنه درس بخوانی و همه بچهها مسخرهات میکنند و دوستانت جلو میزنند.
ذهنیت منِ دانشآموز را در این بستر پرورش دادهاند و آنگاه انتظار دارم که پشت کنکور ماندن و برای هدف تلاش کردن برایم قابل پذیرش باشد. اگر این سؤال برایم مطرح میشود که آیا حوصله دارم این کتابهای تکراری را بخوانم باید بدانم که مسئله آن کتابها نیستند بلکه ریشه این سؤال در ذهنیتی است که برایم ساختهاند. از یکسو، هیچگاه تکراری را تجربه نکردهام، از سوی دیگر همیشه رقابتی زندگی کردهام و از زاویهای متفاوت به من آموختهاند که اگر عقب بیفتی آنگاه یک بازندهای.
با این ذهنیت معلوم است که نتیجهاش تجربه بیحوصلگی و تمایل نداشتن به تلاش مجدد برای کنکور است. بنابراین آنچه باید به آن آگاه باشیم این است که احساس بیحوصلگی نسبت به تکرار مجدد درسها مربوط به وضعیت الان ما نیست و هیچ ارتباطی به نتیجه کنکور و ناامیدی ندارد بلکه ریشههای این سؤال در ذهنیتی است که از سال اول ابتدایی در نهاد ما کاشتهاند.
حال دو راه داریم: الف) آن باورها را بپذیریم و بر اساس آنها زندگی کنیم، ب) آن باورها را با آگاهی که هماکنون به دست آوردهایم کنار بگذاریم و بر اساس هدفمان تلاش کنیم.
راه اول آسان است و چون از فرهنگ کشورمان تغذیه میکند، مورد پذیرش اکثریت است و حتی تشویق هم میشوید و معمولا با گفتن جملاتی شبیه به «همه زندگی که کنکور نیست»، «خوب کاری کردی عمرت را پشت کنکور تَلَف نکردی»، «خوب شد نگذاشتی سِن و سالت بالا برود و زود وارد دانشگاه شدی» و…، از انتخاب این گزینه، حمایت میکنند.
اما انتخاب راه دوم، سخت است و چون مخالف فرهنگ رایج در بین مردم است، مورد پذیرش اکثریت نیست و حتی تَهِ دلتان را هم خالی میکنند و معمولا با گفتن جملاتی شبیه به «پشت کنکور ماندن اشتباهه»، «اگر میخواستی قبول شی، همون سال اول میشدی»، «پشت کنکور بمونی، چون فشار مدرسه نیست، رها میکنی»، «کسی که سال اول قبول نشه، دیگه هیچوقت قبول نمیشه»، «الان یه رشته میخوندی بهتر بود تا خودتو الاف کنکور کنی و آخرشم هیچ» و…، از انتخاب این گزینه، حمایت نمیکنند.
به ریشهها فکر کنید تا به جمعبندی ذهنی برسید و بعد یکی از گزینهها را مطابق با سبک زندگی خود انتخاب کنید و پای انتخابی که میکنید نیز بمانید و اینطور نباشد که بخواهید به گردن کسی بیندازید. همیشه شخصی دست به انتخاب بزنید تا بعدا از زیر نتایج آن فرار نکنید و زندگی خود را به دست دیگران بسپارید.
سؤال ۲: میترسم که خانواده از من حمایت نکنند و آنوقت نتوانم از نظر روحی خودم را مدیریت کنم و دچار افت تحصیلی بشوم. با این دغدغه چطور برخورد کنم؟ اکثر خانوادههای ایرانی برای آنکه فرزندشان کنکور بدهد از میهمانی، مسافرت و حتی نگاه کردن به تلویزیون خود را محروم میکنند و همه کار میکنند تا فرزندشان در کنکور موفق شود. به عبارت دیگر، آنها خودشان را در هدف فرزند سهیم کردهاند.
اما این کارها به سود دانشآموز تمام نمیشود زیرا وقتی داوطلب کنکور تصمیم میگیرد برای هدفش بار دیگر تلاش کند حالا با جملاتی دلسرد کننده روبهرو میشود که میگویند: «ما خسته شدهایم. یک سال است نه میهمانی و مسافرت نه خرید کردهایم. دیگر توان نداریم پشت کنکور بمانی و باید همین امسال به دانشگاه بروی». آنها با گذشتن از حق و حقوق طبیعیشان حالا فشار میآورند تا یک انسان، مسیر زندگیاش را بر اساس خستگیهای آنان بسازد.
آیا بهتر نیست که خانواده چنین محبتی را که قیمتش تغییر دادن سبک فکری یک انسان است را انجام ندهد؟ اگر خانواده مسافرت برود و فرزند در خانه یکی از اقوام چند روزی درس بخواند تا خانواده از مسافرت بازگردند. یا اگر به میهمانی بروند و میهمان به منزل بیاید و آن روزها فرزند با رفتن با خانه یکی از فامیل، درس بخواند یا برای تماشای تلویزیون خود را محروم نکنند، در نهایت دلیلی هم وجود ندارد که به زور بخواهند یک دانشآموز را وادار به عقبنشینی از هدفش کنند.
برای همین همه کنکوریها موظف هستند از همین الان به خانواده اعلام کنند که هدفشان شخصی است و هیچ لزومی ندارد که چون من کنکور دارم، از مسافرت، تفریح و تماشای تلویزیون بگذرند. هرکسی موظف است در مسیر زندگی خودش حرکت کند.
بگذاریم کمی عمیقتر شویم. اگر به عمق فکری خانوادهمان بنگریم متوجه نکات جالبی میشویم که ریشه بسیاری از فشارهای روانی است. بهطور مثال وظیفه یک فرزند در خانواده چیست؟ من این سؤال را از افرادی که با آنها کار میکنم، پرسیدهام و تقریباً جواب مشابه دریافت کردهام: «یک فرزند باید درس بخواند تا دل خانواده را شاد کند». داستان بار روانی خانواده از همین جمله به ظاهر ساده شروع میشود.
سالها قبل مستندی را میدیدم که از مادران داخل خانه سالمندان مصاحبه به عمل میآمد که آیا از کاری که فرزندان با شما کردهاند راضی هستید یا خیر؟
یکی از خانمها چنین گفت: سه پسر دارم که هر سه در اروپا زندگی میکنند و پزشک هستند ولی کاش سبزیفروش بودند و من را که مادرشان هستم اینجا نمیآوردند. اگر وظیفه فرزند این است که درس بخواند تا دل مادر شاد باشد، بنابراین نباید چنین جملاتی را از زبان یک مادر ایرانی که سه فرزند پزشک دارد بشنویم.
ریشه فکر ما از همان روزی پوسیده شد که به ما گفته شد: هیچ کاری نکن، تو فقط درس بخوان. همان روزهایی که اگر در درس خواندن شکست میخوردیم، تصور میکردیم که کمر پدرمان میشکند یا آبرویمان در بین مردم میرود یا وظیفهمان در خانواده این است که درس بخوانم تا خانواده سرشان را بالا بگیرند. این افکار، کار را بهجایی رسانده که امروز نگرانیم که اگر برای هدفمان بخواهیم از نو تلاش کنیم، آنگاه خانواده از ما حمایت نکند چه بلایی قرار است سرمان بیاید؟
این ریشههای فکری را بیان کردم تا متوجه باشید که اتفاق وحشتناکی رخ نداده است. فقط تنه درخت تربیتی ما را کج بار آوردهاند و حالا مجبوریم با خودتربیتی همهچیز را درست کنیم. وظیفه من در خانواده این است که بهعنوان یک فرزند سعی کنم وظایف شخصی و خانوادگی را بر عهده بگیرم و مسئولیتی برای پیشبرد خانواده داشته باشم. این وظیفه میتواند خرید کردن هفتگی یا حتی کمک در شستن ظروف باشد.
موظف هستم به قوانین خانوادهام احترام بگذارم و مزاحم رشد دیگر اعضای خانواده نباشم. وظیفه من درس خواندن نیست، وظیفه من موفق شدن برای خوشحالی خانواده نیست، وظیفه من بیرون کردن خستگی از تن خانواده با رتبه کنکورم نیست.
هدف یک موضوع شخصی است که ریشه در نیازهای هر فرد دارد و هرگز به هدفتان جنبه خانوادگی و اجتماعی نباید بدهید زیرا هم زیر بار روانی آن، لِه میشوید و هم دیگران خود را سهیم در هدفتان میدانند و هر نوع از خودگذشتگی را بعداً با توقعات خویش تبدیل به یک خواسته به حق میکنند.
لازم است مرزبندی را همین امروز با دیگران روشن کنیم. من خانوادهام را دوست دارم ولی هدف، موضوع شخصی است. از خانوادهام بابت همه کمکهایشان ممنون هستم اما هرگز حاضر نیستم بخاطر خسته شدن بقیه، دست از هدفم بکشم.
وظایف من مشخص هستند و انجامشان میدهم ولی اینکه تا چه موقع پای هدفم میمانم را کاملاً شخصی میدانم. مورد دیگری که نیاز به صحبت دارد، اصل وابستگی است. اگر با عینک روانشناسی رشد به وابستگی نگاه کنیم انتظار میرود تا یک انسان طبیعی در فاصله سنی ۸ تا ۱۲ سالگی به وابستگیها خاتمه دهد و خود را به عنوان یک شخصیت مستقل در نظر بگیرد.
اما با توجه به بافت فرهنگی کشورمان و ضربالمثلهای نادرستی مثل «تو همیشه برای پدر و مادرت یک بچه هستی» باعث شده تا سن استقلال در بین ما افزایش کند و عملاً تعداد زیادی از ما چنین فکر میکنیم که هرگز نمیشود مستقل بود.
وقتی دانشآموز یا داوطلب کنکور برای رسیدن به موفقیت گمان میکند که باید مورد حمایت عاطفی و محبت پدر و مادر قرار بگیرد و حتی بدتر آنکه احساس نیاز به تائید شدن توسط اطرافیان داشته باشد آنگاه میشود گفت که از نظر فکری هنوز به درجهای نرسیده که بتواند با استقلال فکری به موفقی بیندیشد.
این موضوع نیاز به تحلیل فرد به فرد دارد که چه در درون فرد، خاطراتش و همچنین مدل تربیت شدنش میگذرد که او را به فردی وابسته در تصمیمگیری تبدیل کرده بهطوریکه اگر اطرافیان حمایتهای عاطفی و تائید کننده نداشته باشند آنگاه تصورش این است که در بحران قرار میگیرد و کارش خراب میشود؟ بنابراین اگر چنین شرایطی را دارید در قسمت پرسش و پاسخ سایت کلبه مشاوره، تشریحی از زندگی خود را بنویسید تا به آن پاسخ دهم.
سؤال ۳: میترسم که رتبه سال بعد من بدتر از رتبه امسالم شود. با این دلهره چه کار کنم؟ برای پاسخ به این پرسش بایستی به این عناوین اشاره کنیم:
1. مغز چنین وانمود میکند که خاطرات تکرار میشوند: تصور کنید در یک خیابان، کیف پول شما را سرقت کنند. یک خاطره منفی از آن خیابان در مغزتان ثبت میشود.
چند ماه بعد دوباره از آن خیابان عبور میکنید. واکنش مغز چه خواهد بود؟ با ورود به آن خیابان، مغز میگوید مواظب کیف پولت باش تا دزدیده نشود. مغز چنین میاندیشد که اگر خاطرهای در شرایط زمانی و مکانی ثبت شد، همان خاطره بدون هیچ تغییری دوباره در آن شرایط تکرار میشود. پس اگر کیف شما را در این خیابان دزدیدهاند، آنگاه هر بار از این خیابان عبور کنید کیف شما را خواهند دزدید؛ در نتیجه مراقب کیفتان باشید.
اما واقعیت این است که دزدها در آن خیابان شعبه نزدهاند که همیشه آنجا باشند. ممکن است کیف شما را در جای دیگری هم سرقت کنند اما مغز بر اساس این جمله که «خاطرات تکرار میشوند» زندگی میکند. این پدیده مغزی ریشه در تاریخ و سبک زندگی اجدادمان دارد.
وقتی انسانهای خردمند، چندین ده هزار سال پیش، برای یافتن غذا از پناهگاه خود خارج میشدند تا غذایی به دست آورند، از گنجینه خاطراتشان استفاده میکردند تا احتمال یافتن غذا را افزایش دهند. بهطور مثال، اگر دفعه یا دفعات قبلی از سمت راست پناهگاه رفته بودند و به غذا رسیده بودند حالا با همان اصل ساده «خاطرات تکرار میشوند» بلافاصله سمت راست را انتخاب میکردند، چون میگفتند قبلا آنجا غذا بوده، پس الان هم هست.
همچنین اگر دفعه یا دفعات قبلی از سمت چپ پناهگاه رفته بودند و با یک حیوان درنده روبهرو میشدند و مجبور به فرار و دوندگی زیاد میبودند آنگاه دوباره همان اصل ساده «خاطرات تکرار میشوند» به کمکشان میآمد تا این راه را انتخاب نکنند. بنابراین متوجه میشویم که تکراری بودن خاطرات برای نیاکان ما یک مزیت حساب میشده و حسابی به بقای بشر خردمند کمک کرده است (رجوع شود به دوره مغز شناسی). اما برای سبک زندگی امروزی بشر یک خطا محسوب میشود.
بسیاری از انسانها، بعد از آنکه شکست میخورند تمایل خود را برای کار کردن از دست میدهند. زیرا آنها هم از همین اصل ساده «خاطرات تکرار میشوند» استفاده میکنند هرچند به آن آگاهی ندارند. این دسته از افراد، تمایلی به دوباره شروع کردن ندارند زیرا در عمیقترین افکارش این جمله میگذرد که «شکست تکرار میشود».
داوطلب کنکور بعد از آنکه در کنکور قبول نمیشود بلافاصله مغزش با رعایت همان اصل تکراری، این فکر را تولید میکند که: اگر یک سال دیگر هم برای کنکور بخوانی بازهم نتیجه دلخواهت را نمیگیری و قبول نمیشوی. به عبارت دیگر، نتیجه کنکور امسالت دوباره تکرار میشود. اصلی که روزگاری جان انسان را از خطر و بلایای طبیعی نجات میداد، امروزه باعث شده تا گمان کند خاطرات تکرار میشوند و جلوی دوباره شروع کردن او را میگیرد. اما واقعیت چیست؟
آیا واقعاً نتیجه کنکور سال بعد، بدتر از امسال یا شبیه امسال میشود؟ خاطرات فقط در صورتی تکرار میشوند که همه عوامل سازنده آن خاطره برقرار باشد و یکی از پس دیگری اجرا شوند. بهطور مثال رتبه سال بعد، بَد خواهد شد اگر تمام عواملی که باعث شده رتبه امسال بَد بشوند، سر جای خودش باشند.
مثلاً دانشآموزی را تصور کنید که به دلایل ضعف پایه تحصیلی، دقیقه نودی بودن، سینوسی درس خواندن، فاصله افتادن بین تکرار تستها و تحت فشار حرف مردم بودن در کنکور قبول نشده است. حالا اگر این عوامل شکست را تغییر ندهد و با همین موارد برای کنکور سال بعد اقدام کند، آنگاه است که مغز درست میگوید و رتبه این فرد خوب نمیشود. اما اگر این دانشآموز، عوامل شکست را بررسی کند و آنها را تغییر دهد، آنگاه به جایی میرسد که شرایط برنامهریزی و درس خواندنش را تغییر خواهد داد و به همین جهت، به شرایط بهتری از قبل میرسد.
در واقع به جای «خاطرات تکرار میشوند»، باید «تحلیل و چرایی شکست خوردن در کنکور» را جایگزین کنیم و جواب این سؤال را بدهیم که چرا نتیجه لازم برای موفقیت در کنکور را نگرفتهایم تا عوامل را بیرون کشیده و تغییر دهیم. اگر ورودیها تغییر کنند آنگاه کیفیت خاطرات هم متفاوت خواهند شد.
2. خانواده و فامیل گزارش میدهند که رتبه کنکور سال بعد، بدتر از امسال میشود: فرهنگ حاکم بر فضای کنکور به صورتی است که اکثر پدر و مادرها و فامیل موافق این هستند که کسی پشت کنکور نماند و بلافاصله به دانشگاه بروی و هر رشتهای که قبول میشوی را بخوانی. این نقلقول را حتی بین کادر آموزشی مدرسه هم مشاهده میکنیم که موافق دوباره تلاش کردن برای کنکور نیستند.
دلایل چنین توصیهای هم روشن است: الف) مدل ایستگاه و قطار در مورد سن و سال را در مطلب «مشاوره تحصیل در پزشکی و دندانپزشکی در سن بالا+[صوت مصاحبه]» مورد بررسی قرار دادم. فضای فکری ما در این بستر شکل گرفته که در هر سنی باید در یک جایگاه مشخص باشیم. برای همین افراد به ما توصیه میکنند که همه زندگی کنکور نیست و لازم است از آن عبور کنیم.
همین باعث میشود که بگویم فرهنگ ما باعث پرورش افراد موفق نمیشود بلکه آنها را تحت فشار قرار میدهد. جالب است یک تجربه کاری را برایتان بیان کنم که میتواند توسط پژوهشگران حوزه آموزش به عنوان یک موضوع قابل بررسی، مورد توجه قرار بگیرد. تجربه به من نشان داده آن دسته از کنکوریهایی که پدر یا مادرشان کنکور داشتهاند یا شخصی کنکوری در خانواده و فامیل داشتهاند که فرهنگ فکریاش را تغییر داده است، این فشار را به فرزندان خود نمیآورند.
بهطور مثال کسی که پدر یا مادرش کنکور داده به خوبی میداند که فشار کنکور به چه صورت است و حتی شاید خودش لطمه رقابت و زورکی دانشگاه رفتن را چشیده باشد. به همین جهت، به فرزند خودشان توصیه میکنند هرچند سال که لازم است برای هدفت، وقت بگذار. همچنین اگر کسی در خانواده و فامیل، شخصی آگاه را دارد که در مورد کنکور و فشار آن توضیح میدهد باعث میشود تا پدر و مادرها فشاری به فرزند خود نیاورند. بهعبارتدیگر، تجربه به من ثابت کرده، وقتی خانوادهها آگاه میشوند، به صورت قابل توجهی از فرزندشان حمایت میکنند.
ب) تمام سالهای تحصیلی خود را پشت سر هم خواندهاید و حالا اگر قرار باشد متوقف شوید؛ یک فشار روانی برای اطرافیان دارد. آنها گمان میکنند که پشت کنکور ماندن به معنای خِنگی و کمکاری است. حتی در گزارشهایی از خانوادهها شنیدهایم که میگویند اگر فرزندشان پشت کنکور بماند این ذهنیت پیش میآید که آنها برای بچهشان کم گذاشتهاند. با چنین روندی؛ معلوم است که به شما گفته میشود سال بعد بدتر میشود و اگر میخواستی قبول شوی همین امسال میشدی. در نتیجه برای کنکور سال بعدی درس نخوان.
پ) تعریف هدف در کشور ما بسیار ضعیف است. برخی از اطرافیان؛ کنکور را به عنوان «شانس یکبار مصرف» نگاه میکنند که در آن شرکت میکنی و هر نتیجهای گرفتی، سرنوشتت تعیین میشود. نیاز نیست بارها و بارها تلاش کنی. و این شرایط را باید گذراند و از آن عبور کرد. وقتی نگاه به این صورت باشد آنگاه باید کلمه «هدف» را از لغتنامه آن جامعه حذف کرد. چون هرکسی یکبار تلاش میکند و هر چه شد همان است.
ت) اکثر افراد جامعه را معمولیها تشکیل میدهند. به همین جهت؛ خیلی روشن است که این قشر از جامعه هیچ تأکیدی روی کنکور مجدد نداشته باشد و زندگی را تکمرحلهای تصور کند و از شما بخواهد که هر طور شده به دانشگاه بروید. به همین روی؛ مشورت گرفتن در مورد هدف را صلاح نمیدانم چون شما با آموختههای ذهنی و خاطرات یک فرد دیگر نمیتوانید مسیر خود را مشخص کنید.
بنابراین با این عوامل گفته شده، اطرافیان مانع کنکور مجدد شما هستند و با بیان این جمله که در کنکور قبول نمیشوی و رتبه سال بعدت بدتر میشود و عمرت هدر میرود؛ سعی میکنند شما را به دانشگاه هدایت کنند. با آگاهی که پیدا کردید فقط کافی است به آنان اطمینان دهید که فردی هدفمند هستید و روی خطاهای خود، کار کردهاید. بیشتر از اینکه نگرانیهای دیگران را برطرف کنید برایم مهم است که بدانید پشت حرفهای دیگران در مورد پشت کنکور نماندن فقط یک تعداد نگرانی بیپایه قرار دارد. این آگاهی برای شما سودمند خواهد بود تا قویتر از قبل برای هدفتان بجنگید و ترس از شکست در کنکور را کنار بگذارید.
3. مغز دوست دارد منفیها را به ما نشان دهد: وقتی قرار است برای موفقیت در کنکور شروع به درس خواندن کنید، مغز حیوانی درس خواندن را معادل به خطر افتادن بقا میداند و برای همین موظف است تا جلوی این مصرف انرژی را بگیرد. یکی از این روشها، نمایش خاطرات و کارهای اشتباه و منفی است که در طول سال یا سالهای گذشته انجام دادهاید.
او به یادتان میآورد که در یادگیری کُند هستید، مشکلات جدی در درسهای کنکور دارید، برخی از فصلها را بلد نیستید و نیاز به زمان زیادی دارید تا آنها را رفع اشکال کنید. مغز، کار خودش را انجام میدهد و میخواهد بقا را تضمین کند، بنابراین بهصورت رگ باری اطلاعات منفی در فضای ذهنتان جاری میشود و چنین برداشت میکنید که هیچ شانسی برای موفقیت در کنکور ندارید و اگر پشت کنکور بمانید، بازهم شکست میخورید. واقعیت این است که مغز ما سانسورچی خوبی است.
او بهدرستی درک کرده که برای جلوگیری از شروع دوباره برای دستیابی به موفقیت، باید قطاری از خاطرات تلخ و اطلاعات منفی را بسازد و در فضای مغزی به چرخش درآورد تا آن فرد به این نتیجه برسد که رسیدن به موفقیت دور از انتظار است و اگر به دانشگاه برود برایش بهتر است. در چنین شرایطی چه باید کرد؟
یکی از روشهای ساده و قابل انجام، بررسی واقعیتهاست. کافی است جدولی مشابه، جدول زیر را پر کنید تا با شرایط خودتان بیشتر آشنا شوید. بهعنوانمثال، یکی را پر کردهام تا دقیقتر متوجه شوید.
حالا که این جدول پر شد، شما بهطور حدودی بر اساس حدس خودتان، میتوانید متوجه شوید که بهطور مجموع به چند ساعت آموزش نیاز دارید تا دوباره پشت کنکور بمانید. در این نمونهای که من پر کردهام، دانشآموز با ۲۲۷ ساعت میتواند روی مباحثی که در کنکور قبلی یا کنکورهای قبلیاش بلد نبوده را مسلط شود.
این جدول کمک میکند تا واقعیت خود را درک کرده و جلوی فیلتر کردن اطلاعات توسط مغز را بگیرید. هر دانشآموزی میداند چه مباحثی را بلد نیست و بهصورت حدودی میتواند از مدتزمان نیاز برای تسلط روی آن مبحث نیز حدسی بزند. حالا ابزار بهتری برای بررسی واقعیتها دارید و با این جدول بهخوبی، جلوی نمایش منفی و ترساندن مغز از شروع دوباره و پشت کنکور ماندن را میگیرید.
4. اوضاع دیگران چیزی را در مورد شما بیان نمیکند: افرادی که ترس از پشت کنکور ماندن را تجربه میکنند، به اوضاع دیگران نیز دقت میکنند. شاهین معتقد بود که ۲۰۰۰ نفر بهتر از او وجود دارند که بتوانند در کنکور به رشتههای برتر برسند. کسی که پشتکنکوری میشود، اولین فکرش این است که دیگران از من جلوترند. چون در کنکور قبلی، همین دیگران بودند که قبول شدهاند و من بازهم پشت کنکور هستم.
بنابراین اهرم فشار مغز حیوانی، افزایش مییابد و تمرکز دانشآموز را به سمت دیگران میبرد. در اینجا دو راه میتوانید بروید: یکی اینکه بپذیرید بقیه جای شما را میگیرند و در این صورت به فکر رشته دیگری باشید و دوم اینکه نگاهی به شرایط قبولشدهها کنید و از خود بپرسید چه باید کرد که شبیه آنها شد؟
بالاخره اگر من، تغییراتی در سطح فکر و مطالعهام ایجاد کنم میتوانم شبیه آنهایی شوم که در کنکور قبول میشوند. اینکه کدام راه را انتخاب میکنید به خودتان مربوط میشود و هیچکسی را نباید مجبور کرد که پشت کنکور بماند یا به دانشگاه برود. انتخاب هدف و مسیر کاملاً شخصی است.
ما فقط مسیرها را روشن میکنیم. یادتان باشد زندگی هر فردی تحت تأثیر انتخابهایی است که در طول روز انجام میدهد. آنچه باعث شده در این مکان باشیم، حاصل انتخابهایی است که در گذشته انجام دادیم. انتخاب اینکه پشت کنکور بمانیم یا به دانشگاه برویم بهمانند هزاران انتخاب دیگر، میتواند بنیاد فکری و زندگیتان را تغییر دهد بنابراین خودتان انتخاب کنید و مسئولیت آن را بپذیرید.
مورد دیگری که در خصوص رقبای کنکور باید به آن اشاره کنم این است که: «رقبای شما هم انسان هستند». وقتی کنکور میدهید وارد یک مرحله از تنهایی میشوید و آرامآرام چنین تصور میکنید که رقبای شما با صرف زمان زیاد، مشغول درس خواندن هستند و یک ثانیه را هم هدر نمیدهند و این فقط شما هستید که مشکلات درسی و مدیریت زمانی دارید.
این خاصیت مغز حیوانی است که شما را گرفتار مشکلات و رقبا را سرشار از شوق و شور نشان دهد. از نظر مغز حیوانی، رقبای شما همیشه جلوترند و بهتر یاد میگیرند و آنکسی که هر چه را بخواند متوجه نمیشود فقط شما هستید. حال اگر واقعیت را بررسی کنید، به این نتیجه میرسید که مغز حیوانی همه را اذیت میکند و هرکسی به یک شیوه درگیر است و مشکلاتی در زندگی، برایش رخ میدهد.
جالبتر اینکه رقیب شما هم فکر میکند خودش همه مشکلات را دارد و بقیه عالی درس میخوانند. آنچه من آموختهام این است که به گزارشهای مغزم اعتماد نمیکنم و همیشه به دنبال واقعیت هستم. اگر به دنبال واقعیت باشید از بند این کلکهای مغز نیز رها میشوید. نکته آخر در مورد رقبا به یک موضوع مهم اشاره دارد.
آنهم اینکه وقتی پشتکنکوری میشوید به این فکر میکنید که در سالهای قبل، چه تعداد از پشتکنکوریهایی که مثل شما بودهاند، در کنکور قبول شدهاند و چه تعدادشان قبول نشدهاند؟ قبول شدن یا نشدن دیگران، هیچچیزی را در مورد شما اثبات نخواهد کرد بنابراین دنبال نمونه نباشید و روی وضعیت خویش تمرکز کنید.
فرض کنید به دنبال پاسخ این سؤال هستید: آیا کسی بوده با شرایط من در کنکور قبول شده باشد؟ و مشاور به شما میگوید: بله چندین نفر شبیه شما بودهاند که قبول شدهاند. حالا فکر میکنید که این گزارش به شما انگیزه میدهد و با قدرت بیشتری برای درس خواندن پیدا میکنید؟ این اشتباه ذهنی شماست که چنین برداشتی میکنید. چون وارد جنگ تازهای میشوید که مغزتان میگوید: از کجا میدانی برای دلخوشی تو نگفته؟
یا از کجا میدانی شرایط او شبیه تو بوده؟ یا از کجا میدانی که تو هم مثل او بتوانی موفق شوی؟ همین فکرها کمکم به دغدغه درونیتان تبدیل میشود. ریشهاش کجا بود؟ همینکه دنبال فردی بودید که شبیه شما باشد. بنابراین بر اساس نیازهایتان زندگی نکنید نه بر اساس اینکه کسی بوده قبول شده باشد یا خیر؟ از سوی دیگر، فرض کنیم که مشاور بگوید: نه کسی نبوده که با این شرایط در کنکور قبول شده باشد. اگر چنین گزارشی بشنوید آنگاه میخواهید کنکور را رها کنید؟
در این صورت، سؤال پیش میآید که این چطور هدفی است که ضمانت اجرایی شدنش به بود و نبود مثالها برگردد؟ نتیجهگیری اینکه، وقتی پشت کنکور هستید، تلاش مغز برای پیدا کردن مشابهها افزایش مییابد که چه جواب بله باشد چه نه، در هر دو صورت چیزی را در مورد شما اثبات نمیکند و اگر قرار است پشت کنکور بمانید بایستی بر اساس تحلیل وضعیت و توجه به نیازهای انسانیتان باشد.
سؤال ۴: برخیها تحت فشار انتخاب رشته دوستان و همکلاسیهایشان هستند. شاید تا به امروز که مطالب کلبه مشاوره را پیگیری کرده باشید به این جمله پی برده باشید که «موفقیت یک پدیده فردی-فرهنگی است». بهعبارتدیگر؛ همیشه به ما چنین گفتهاند که برای موفق شدن بایستی به تواناییهای فردی خودمان تکیه کنیم بهطوریکه باورمان بر این است که موفقیت یک اتفاق کاملاً فردی است.
اما وقتی به بررسی عوامل مزاحم در حین درس خواندن میپردازیم متوجه بُعد دیگر موفقیت یعنی مسائل تربیتی، فرهنگی و اجتماعی میشویم. ریشه بسیاری از دغدغههای شخصی دانشآموز و داوطلبان کنکور که منجر به ترسیدن آنها از کنکور میشود به همین مسائل غیر فردی مرتبط است.
من و شما در بستری رشد کردهایم که مقایسهشدن بسیار عادی است. مردم در هر سطحی دست به مقایسه میزنند. مهم نیست دانشآموز باشید یا کارمند؛ مردم میزان تلاش و حقوقتان را در نظر گرفته و داراییهایتان را حساب میکنند. از همان کلاس اول ابتدایی خیلی از پدر و مادرها وقتی برای بررسی وضعیت درسیمان به مدرسه میآمدند، دغدغهشان این بود که شرایط ما نسبت به بقیه چطور است؟
اگر نمره ۱۹ هم میگرفتم ولی از همکلاسی خودم کمتر بود؛ آن نمره ارزشی برای والدینم نداشت. جالب است بدانید که این موضوع فقط به همان مدرسه ختم نمیشد. چندین مورد را داشتم که وقتی فرزندشان پزشکی دانشگاه تهران و شهید بهشتی قبولشده بود؛ خوشحال نبودند چون میگفتند چرا چند نفر وجود دارد که رتبهشان بهتر از فرزند ما شده است؟
در بسیاری از مکالمههای بین والدین و فرزندان، این جملات را میشنویم که فرزند فلانی هم سن و سال توست ولی نگاه کن چقدر پیشرفت کرده؟ تو چرا عقب افتادی؟ معمولاً هم تأکید میکنند که آن شخص در بدبختی و بیچارگی بوده ولی یک دنیا پیشرفت نموده است.
قطعاً شما مثالهای بیشتری از این مقایسهها در ذهنتان دارید زیرا ما در بستر فرهنگ مقایسهای رشد کردهایم که از مقایسه جنس لباس تا مقایسه انسانها را هر روز، بارها و بارها انجام میدهیم.
فرض کنید یک کودک ایرانی به دنیا میآید. اولین جملاتی که میشنود و تحلیل میکند این است: «ببین دختر عمویت چقدر قشنگ غذا میخورد؟ تو هم بخور تا قوی بشی». اولین چماق مقایسه را در همان دو سه سالگی بر سرش میکوبیم. کمی بزرگتر که میشود: «ببین پسردایی تو چقدر ساکت و آرام بازی میکند؟ تو هم آرام بازی کن تا دوستت داشته باشم».
چوب دوم را محکمتر بر فرق سرش میکوبیم تا بیاموزد خودش را با دیگران مقایسه کند. به مدرسه میرود، باید شبیه بغلدستیاش باشد. در حیاط مدرسه مثل دوستش رفتار کند و همیشه یکی هست بهتر از او که الگوی رفتاریاش باشد. هیچگاه خودش صاحب شخصیت نیست. اعتمادی هم به او وجود ندارد. بقیه بهترند، بالاترند، منظمترند، باهوشترند و او یک قربانی برای تبعیت از آنها میباشد.
واقعیت ناجوانمردانه این است که مادر دوستم حسرت میکشد بچهاش مثل من باشد و مادر من حسرت میکشد که من شبیه دوستم. ما به مادران و پدرانی نیازمندیم که تربیت مقایسهای را کنار بگذراند و به این فکر کنند که چطور مستقل از دیگران؛ فرزند را تربیت کرده و آماده زندگی نمایند. او کمکم بزرگ میشود، قفسه خاطراتش پر از مقایسههایی است که در سالهای مختلف زندگیاش رخ داده است.
به کنکور میرسد که در آن موفق نمیشود. حالا میخواهد پایبند به هدفش مانده و بار دیگر برای آن تلاش کند. اما خاطرات چه میگویند؟ خاطراتش میگویند، همکلاسیهایت به دانشگاه میروند، یک رشتهای را میخوانند، چند سال دیگر لیسانس میگیرند، بعدش برای ارشد و دکتری اقدام میکنند.
در دوران دانشجویی کلی خوش میگذرانند و عکسهای یادگاری میگیرند و در شبکههای اجتماعی منتشر میکنند. تو چطور؟ باید پشت همین میز و صندلی در این اتاق دلگیر، با همان کتابهای قبلی، برای هدفی که نمیدانی سال بعد هم به آن میرسی یا خیر؛ تلاش کنی. این مقایسه یک بازنده بیشتر ندارد و آنهم «تو» هستی. میدانید مقصودم از تمام این صحبتها چه بود؟ میخواستم بگویم که فرهنگ مقایسهای ما باعث شده که همیشه دیگران را ملاک عمل قرار دهیم.
مشخص است که وقتی دوستانتان به دانشگاه بروند، تمام وجودتان شوق رفتن به دانشگاه را پیدا میکند و میترسید از اینکه از آنها عقب بمانید.
دو نکتهای که به آن اشاره میکنم این است که ۱. اگر سبک زندگی دوستی که به دانشگاه رفته و هر روز در پیج اینستاگرام خودش عکسهای مختلف را منتشر میکند، برای شما جذابیت دارد، آنگاه پشت کنکور ماندن اشتباه است.
تا وقتیکه سبک زندگی خود را بر اساس افراد موفق قبلی تنظیم نکنید قطعاً به شرایط بهتری نخواهید رسید. بگذارید یک مثال بزنم؛ فرض کنیم دوست من در یک رشته دانشگاهی که اصلاً به آن علاقهای ندارد وارد شده و هر روز در چَتهایش از این صحبت میکند که دانشگاه خوب است و تنوع دارد.
با این صحبتها؛ مرا تحت تأثیر قرار میدهد و من گمان میکنم که پشت کنکور ماندن برای بهتر کردن رتبه کنکور اشتباه است و کاش وارد دانشگاه میشدم و تنوع را وارد زندگیام میکردم و از این اتاق خلاص میشدم. آنگاه است که باید بگویم سبک زندگی دوستم و مدل فکری او، مورد پسند من است.
بنابراین پشت کنکور ماندنم مرا به جایگاه بهتری نمیرساند زیرا از نظر روانی همراهی نمیکنم و هر روز احساس خستگی و بیتابی دارم و قطعاً روزهای زیادی را هدر میدهم. برای من بهتر است که به دانشگاه بروم و سبک زندگیام را شبیه فردی کنم که حسرتش را میکشم.
به همین جهت است که میگویم شخصیت و هدفم بایستی بتوانند الاکلنگ بازی کنند. یعنی اگر شخصیتم یک سمت الاکلنگ و هدفم سمت دیگرش باشد آنگاه بایستی این دو تقریباً هموزن باشند تا الاکلنگ به راحتی بازی کند. هرکدام سنگین باشد، من از تعادل روحی خارج میشوم. مثلاً اگر هدفم بزرگ ولی شخصیت هموزن هدفم نباشد آنگاه تبدیل به فردی میشوم که افکار موفقیت در کنکور را دارد ولی عملی برایش انجام نمیدهد در نتیجه تعادل روحی ندارم.
از سوی دیگر، اگر شخصیت قدرتمندی داشته باشم ولی هدفم کمرنگ یا کوچکشده باشد آنگاه است که علائمی شبیه افسردگی نشان میدهم و بازهم از حالت نرمال روحی دور شدهام. انسان متعادل در هدفمندی، در یک تعریف ساده، کسی است که شخصیت و هدفش را یکسان کرده باشد تا بتواند با آرامش روحی به مسیر زندگی ادامه دهد.
هیچگاه توصیه به ماندن پشت کنکور نمیکنم فقط توصیه به توازن بین هدف و شخصیت میکنم تا الاکلنگ بتواند بازی کند. مهم نیست به دانشگاه رفتهاید یا در اتاقتان مشغول خواندن دوباره کتابهای کنکورید. مهم این است که شخصیت و هدفتان هموزن باشد. قرار است زندگی کنیم که به نیازهای انسانیمان پاسخ دهیم و این نیازها زمانی با پاسخ روبهرو میشوند که تعادل روحی داشته باشیم.
بنابراین به جای حسرت خوردن نسبت به زندگی دوستی که به دانشگاه رفته، روی این موضوع تمرکز کنید که آیا شخصیت و هدف شما باهم الاکلنگ بازی میکنند؟ اگر بله، که قطعاً بین دو راهی گیر نخواهید کرد، چون همین الاکلنگ برایتان مشخص میکند که پشت کنکور بمانید یا دانشگاه برایتان بهتر است.
اما اگر نه؛ آنگاه است که بایستی به سؤال دوم پاسخ دهید: میخواهید شخصیت خود را پرورش دهید یا هدف خود را بتراشید؟ قبلاً در دوره «خاطره شناسی» توضیح دادهام که وقتی میخواهید خاطرهای را تحلیل کنید بایستی به فاکتورهای زمانی، مکانی و شرایط روحی خویش توجه کنید. بنابراین اگر امروز تصمیم میگیرید پشت کنکور مانده یا اینکه به دانشگاه بروید بایستی سه فاکتور گفته شده در این انتخاب را نیز به خاطر بسپارید و در طول مسیر زندگی از این تصمیم، پشیمان نباشید چون بر اساس شرایطی که داشتهاید، آن را برگزیدهاید.
۲- برای موفقیت هزینههای مختلفی بایستی بپردازید. «تأخیر انداختن در لذتها» یکی از سنگینترین هزینههایی است که برای رسیدن به موفقیت لازم است بپردازید. چند سال پیش با آقایی کار میکردم که هم شاغل بود و هم میخواست برای کنکور مجدد درس بخواند. او به تأخیر انداختن لذتها را به خوبی اجرا میکرد.
مثلاً وقتی ۲۵ساله بود و توانایی خرید یک خودرو را داشت و میتوانست حسابی از داشتن ماشین لذت ببرد اما آن پول را به عنوان پیشقسط خرید خانه پرداخت کرده بود و با اجاره دادن خانه و وامهای دیگر توانسته بود خانه را بخرد. خریدن خانه برای جوانی که میتواند با ماشین به دانشگاه برود و برگردد و یک برتری نسبت به بقیه داشته باشد و از اینکه ماشین دارد احساس قدرت کند، هیچ لذتی ندارد.
خانه خریده شده را کسی نمیبیند و او حتی مجبور بوده که خانه را اجاره بدهد. ولی او توانسته با لذت داشتن ماشین در اوج جوانی مبارزه کند و این لذت را عقب بیندازد و به جای آن، خانهای را قسطهای فراوان بخرد که هیچ لذتی هم در کوتاه مدت برایش ایجاد نمیکند.
او به جای لذت بردن از ماشین، یک فکر بلندمدت برای زندگیاش انجام داد و خانهای را خرید که آیندهاش را قویتر تضمین میکند. موضوع موفقیت در کنکور هم همین است. دقت کردهاید، از ابتدای صبح که از خواب بیدار میشوید مشغول به عقب انداختن لذتها هستید تا بتوانید برنامه درسیتان را اجرا کنید؟
اگر هم برنامهای اجرا نمیشود حتماً یک دلیل آن، این است که لذتی به تعویق انداخته نشده است. وقتی از خواب بیدار میشوید، اولین لذتی که با آن رو به رو میشوید این است که میتوانید بیشتر بخوابید ولی این لذت را به تعویق میاندازید، دومین عقب انداختن لذت مربوط به این است که خیلی زود درس خواندن را شروع میکنید درحالیکه میتوانستید موسیقی گوش دهید یا با خانواده صحبت کنید و وقت را بسوزانید.
سومین عقب انداختن لذت مربوط به مدتزمان غذا خوردن است و به جای آنکه کلی زمان برای بودن در کنار دیگران صرف کنید، ترجیح میدهید که زودتر به میز مطالعه برگردید. چهارمین لذت هم وقتی عقب میافتد که شما روی خودتان کار کردهاید و به جای آنکه تند تند از پشت میز بلند شوید، بیشتر مینشینید و کمتر استراحت میکنید.
مداوم کار کردن سخت است چون لذت استراحت کردن را عقب میاندازید. حالا بگذریم از لذت تماشای فیلم، بازیهای کامپیوتری آنلاین و آفلاین یا چَت کردن و حضور در شبکههای مجازی مختلف که عقبشان میاندازید تا بتوانید روی درس خواندن تمرکز کنید.
سخت است که از ابتدای صبح تا پایان شب، دائماً در حال پرداخت هزینههای موفقیت هستید و اینجا برایتان شفافتر میشود که چرا مغز حیوانیتان سعی میکند جلوی موفقیت را بگیرد. هیچ کسی، نقد را رها نمیکند و نسیه را بچسبد. نقد این است که الان تفریح کنی و نسیه این است که الان تفریح نکنی به امید اینکه در آینده به موفقیت برسی.
اما در کنکور و یا هر هدف دیگری، اگر قرار است به موفقیت برسید، مجبورید نسیه را بچسبید. چارهای نداریم به جز اینکه لذتها را به تعویق بیندازیم و به جای آن رنج درس خواندن را بر دوش بکشیم تا بتوانیم در آینده به جایگاه موفقتری برسیم. این قانون مشترک همه انسانهای موفق است.
سوال ۵: پارسال شرکت کردم و قبول نشدم، اگر دوباره کنکور بدهم و قبول نشوم چهکار کنم؟ مغز سعی دارد با چنین پرسشی، در افکارتان نفوذ کرده و چنین وانمود کند که اگر اتفاقی قبلاً برای شما رخ داده است پس باز هم تکرار میشود.
اما لازم است که پاسخ منطقی و علمی به این پرسش بدهیم و به جای آنکه بترسیم، به راهحلها فکر کنیم. به همین جهت برای پاسخ جامع به این پرسش، کل حالتهایی که پیش روی یک دانشآموز یا داوطلب کنکور قرار دارد را بنویسیم و سپس تکتک آنها را بررسی کنیم:
الف) همین امسال، با هر رتبهای، انتخاب رشته کرده و وارد دانشگاه شود.
ب) آنقدر پشت کنکور بماند تا سوادش به رشته مورد نظر برسد و به رشته مدنظرش وارد شود.
پ) برای ادامه تحصیل به خارج از ایران برود و با پرداخت هزینه، رشته مورد نیازش را در آن کشور بخواند.
ت) درس خواندن و ورود به دانشگاه را کنار بگذارد و از یک مسیر دیگر، به نیازهایش پاسخ دهد. از همین مورد آخر شروع کنیم.
اگر کسی میتواند نیازهای فردی خودش را از راهی به جز درس خواندن پاسخ دهد، پس چرا کنکور میدهد. فرض کنیم شخص A به این نتیجه میرسد که بایستی یک انیمیشنساز قوی شود و هدفش این است که با ساختن انیمیشن و شهرت پیدا کردن در این زمینه، بتواند کسب درآمد کند.
اساساً اگر این شخص، میتواند سختیهای این مسیر را بپذیرد و وارد آن شود، چرا به رشته تجربی آمده و میخواهد کنکور بدهد؟ احتمالاً او نیز تحت تأثیر جو جامعه که یاد دادهاند: «سنگ مفت، گنجشک مفت» تو هم یک سنگی پرتاب کن شاید شد، قصد دارد در کنکور شرکت کند یا اینکه با فشار بقیه وارد رشته تجربی شده و سعادت را فقط در رشتههای پزشکی و دندانپزشکی میداند.
آنچه در بین دانش آموزان و داوطلبان کنکور، کمتر جاافتاده، این است که واقعاً نیازهای شما چیست؟ آیا میدانید از آیندهتان چه میخواهید و دقیقاً چهکاری انجام دهید میتوانید در آینده رضایت از خود داشته باشید؟
اگر او بپذیرد که یک انسان اگر انیمیشنسازی باشد که نیازهایش در این شغل تعریف شده؛ به مراتب سطح رضایت بالاتری را از انسانی که با فشار یا شرایط محیطی جامعه پزشک شده است، تجربه میکند. پس، اگر مطمئن هستید که از راهی بهجز درس خواندن میتوانید به نیازهای انسانی خود پاسخ دهید بنابراین بایستی راه غیردرسی را انتخاب کنید و از کنکور دادن دور شوید.
البته دقت کنید که بایستی حتماً آینده را دقیق واکاوی کرده باشید و نه اینکه به خاطر سختی کنکور، از این موضوع فرار کنید و سالها بعد پشیمان شوید کهای کاش کنکور داده بودم. درنتیجه فرض من بر آن است که شما دقیقاً با تحقیق و تعیین لیست آنچه از آیندهتان میخواهید، به این جمعبندی رسیدهاید که مسیر غیردرسی را برگزینید.
اگر چنین است، مطمئن باشید با تحمل سختیهای آن مسیر قطعاً میتوانید به اوج برسید، پس پرونده راه «ت» را بستیم و افرادی که جزء این دسته بودند همین الان بایستی سایت را ببندند و مقدمات ورود به شغل خودشان را فراهم کنند. حال به سراغ گزینه بعدی یعنی مورد «پ» میرویم.
اصولاً نظر شخصی من آن است که اگر کسی، از نظر مالی توانش را دارد و میتواند در دانشگاههای مطرح، در رشته مورد نظرش درس بخواند، به این گزینه عمل کند. البته حساب و کتابهای مالی را دقیق انجام دهید و مطمئن باشید تا انتهای مسیر میتوانید آن را ادامه دهید.
همچنین خودتان بایستی از نظر روحی به آن آمادگی برسید که بتوانید به تنهایی از عهده زندگی بربیایید و از خودتان مطمئن باشید که چنین قدرتی در شما وجود دارد. درنهایت اگر از حمایت مالی به اضافه شرایط فکری خود، اطمینان دارید، این گزینه را در پیش بگیرید.
میدانم که اکثر دانش آموزان و داوطلبان کنکور چنین شرایط مالی را برای تحصیل در خارج را ندارند ولی خب چون مشغول پاسخدهی جامع به همه راهحلها هستیم، این مورد را هم بررسی کردیم و پروندهاش را بستیم. حالا به سراغ راهحل دوم برویم. راهحل «ب»، تعریف دقیق انسان هدفمند است.
یعنی انسانی که پذیرفته، وقتی میتواند در کنکور موفق شود که سطح سوادش را به درصدهای موردنظر برساند و شاید این همسطح شدن سواد با رشته موردنظر، چند سال طول بکشد. او میداند مسیر موفقیت در کنکور یکساله نیست و خودش را از نظر روحی و درسی ارتقا میدهد تا بتواند به رشته موردنظر برسد. چنین طرز تفکر و سبک زندگی قطعاً با مخالفت سنگین جامعه و خانواده روبهرو میشود.
اصولاً این مدلی زندگی کردن بسیار پرهزینه است. در مقدمه سایت کلبه مشاوره به «هزینههای موفقیت در کنکور + منابع تأمین این هزینهها» پرداختهام که آن را مطالعه کنید که مکمل این بحث است.
مبحثی که قطعاً مورد نیاز است و باعث ارتقای فکریمان میشود. از سوی دیگر، دانشآموز یا داوطلب کنکور لازم است به این موضوع فکر کند که اصلاً چه شد که در کنکور قبول نشد؟ ممکن است روش برنامهریزیاش اشتباه باشد یا مرورهایش کافی نبوده و حتی شاید پایه درسیاش ضعیف است و بایستی کلی رفع اشکال انجام دهد.
بنابراین پاسخ این سؤال که چرا قبول نشدم و پیدا کردن دلایلش از وظایف کسی است که میخواهد پشت کنکور بماند. سؤال اساسیتر اینکه چه طرح و برنامهای برای برطرف کردن این مشکلات دارد؟ آیا بهخوبی میداند که چطور باید حرکت کند تا این مسائل درسی حل شوند و او را در سطح سواد بالاتر قرار بدهند؟
پس دانشآموز یا داوطلب کنکور لازم است مطمئن باشد که شناخت دقیق از مشکلات و نقاط ضعف درسیاش دارد و برای برطرف کردنشان طرح و برنامه دارد. آنچه بیان شد این است که انتخاب راه «ب» نیاز به تحمل فشارها و مخالفتهای اطرافیان دارد.
برای همین ممکن است دچار پدیده تلقین شده و حتی گمان کنید که راه خودتان اشتباه است. بنابراین اگر کسی میخواهد این راه را برگزیند حتماً لازم است که روی سطح فکر و اندیشههایش کار کند و خود را به انسانهای سطح بالا تبدیل کند. جمعبندی آنکه انتخاب راه «ب» بهآسانی نیست و نیازمند پیشنیازهایی است که به آنها پرداختم.
پس اگر این شرایط را دارید آنگاه میتوانید این راه را انتخاب کنید. خب، پرونده این راه هم بسته شد. حالا به سراغ کسی برویم که راه (الف) را انتخاب کرده است. او یک سال، کم یا زیاد درس میخواند و سپس بر اساس رتبهاش، یک رشته دانشگاهی را انتخاب کرده و وارد آن میشود. این روش چندین خوبی و چند بدی هم دارد که لازم است به آنها آگاه شویم. جدول زیر، گویای همهچیز است.
البته قطعاً شما میتوانید به خوبی و بدیهای جدول بالا، موارد دیگری را هم اضافه کنید، اما مهمترین نکتهای که در جدول به آن اشارهکرده این است که گمان نکنید، اگر کنکور ندهید، خانواده و فامیل به شما کاری نخواهند داشت.
بارها شده که افراد برای اینکه از دید و نظر بقیه خارج شوند و اینقدر در مورد آیندهشان سؤال پرسیده نشود، به دانشگاه میروند. ولی بیخبر از آنکه وقتی وارد دانشگاه شوند حالا باید به این سؤال جواب بدهند که رشته جدید، چقدر فرصت شغلی دارد و آیا میتوانی کار مناسبی پیدا کنی و درآمدت چقدر خواهد بود؟
بنابراین فشار کنکور از بین میرود و به فشار دانشگاهی و شغلی تبدیل میشود. در فرهنگ کشورمان، در هر ایستگاهی که باشید، فشارهای همان شرایط را از سوی اطرافیان تحمل خواهید کرد. بنابراین با آگاهی از این موارد که مهمترین آن تمام نشدن فشار اطرافیان به اضافه پیدا کردن شغل مناسب است، اگر شرایط را برای خودتان سنجیدهاید پس لازم است به دانشگاه بروید و این راه، برای شما مناسبتر است.
فقط یادتان باشد به خاطر همرنگ شدن با بقیه و یا با این جمله که همه به دانشگاه میروند، من هم یکی از آنها، به سراغ این روش نیایید. مطمئن باشید که با ورود به دانشگاه فشارهای متفاوتی از سوی بقیه خواهد آمد و اولویت کار پیدا کردن متناسب با رشته دانشگاهی به موضوع محافل و مهمانیها بدل میشود.
بنابراین اگر به آینده شغلی خود اندیشیدهاید و حاضرید فشارهای اطرافیان را هضم کنید، آنگاه این راه برای شما مناسب است. آنچه در این متن خواندید، یک آموزش هم بود. به واقع یکی از روشهای برطرف کردن ترس این است که راهحلهای موجود را بررسی و مقایسه کنیم و با کسب آگاهی، یکی را برگزینیم و چون این انتخاب را با علم انجام دادهایم، ترس رنگ میبازد.
سؤال ۶: اگر پشت کنکور بمانم از نظر سنی بزرگتر میشوم آیا این باعث نمیشود که از بقیه هم سن و سالهای خودم عقب بمانم؟ در مطلب «تأثیر سن و سال در کنکور» به صورت جزئی و دقیق به موضوع اهمیت سن و سال از نظر فرهنگ رایج در کشورمان پرداختهام که با خواندن آن مطلب، به پاسخ مناسبی برای این دغدغه خواهید رسید. بنابراین رفع این دغدغه شخصی، لطفاً آن مطلب را مطالعه نمایید.
تحلیل، بررسی و بستن پرونده ترس از اتفاقات روز کنکور متن
اگر از یک دانشآموز، داوطلب کنکور یا خانواده و فامیل آنها خواسته شود که نظر خود را در مورد روز کنکور، اتفاقات و حواشی آن بیان کنند، به عبارتهایی شبیه به جملات زیر میرسیم:
• روز کنکور، روز خاصی است
• روز کنکور، روز نتیجهگیری است
• روز کنکور، روز دستیابی به زحماتی است که در طول سال تحصیلی کشیدهای
• روز کنکور، روزی است که خستگی درس خواندن و مطالعههای طولانیمدت باید از تَنَت خارج شود
• روز کنکور، روز دستیابی به هدف است که باید خیلی عالی و بینقص برگزار شود
• روز کنکور، روزی است که باید نشان دهی چقدر سواد داری و میتوانی به رشته مورد نظرت برسی
• روز کنکور، روز برداشت است؛ یعنی یک سال زحمت میکشی تا در این روز به نتیجه برسی
• روز کنکور، روز مشخص شدن آینده است. اگر خوب در این آزمون شرکت کنی، آیندهات را میسازی
• روز کنکور، روزی پرفشار و خستهکنندهای است که در چهار ساعت باید برای آیندهات سنگ تمام بگذاری
• روز کنکور، روز نمایش برتری تو نسبت به بقیه رقبایت است
• روز کنکور، روز از شرمندگی و خجالت خانواده درآمدن با کسب یک نتیجه عالی است
• روز کنکور، روز سربلندی و افتخار خانواده به دانشآموز یا داوطلب کنکور است
• روز کنکور، روزی است که برایش از مدتها قبل زحمت کشیدهای و چشم خانواده و فامیل به نتیجه توست و کاری که باید برای موفقیت و سربلندی فامیل انجام دهی
• روز کنکور، روزی است که تو را به الگوی خانواده و دوستان تبدیل میکند و همه تو را بزرگ تصور میکنند اگر در این روز موفق ظاهر شوی
• روز کنکور، مثل روز مسابقه است که باید بهترین خودت باشی و نتیجه عالی بگیری و آیندهات را تضمین کنی
• روز کنکور، روزی است که ترس، استرس، اضطراب، انتظار خانواده و فامیل به اوج خودش میرسد و تو باید در این آزمون بر همه این موانع غلبه کنی
• روز کنکور، روزی است که یا به عرش میرسی و افتخار فامیل میشوی یا به فرش میرسی و مایع سرافکندگی خانواده و فامیل خواهی شد
• روز کنکور، روزی است که هوش و استعدادت را مشخص میکند؛ بنابراین اگر در آزمون سراسری قبول نشوی یا به رشته مورد نظرت نرسی، هوش و استعداد لازم را نداری و بقیه از تو زرنگتر و باهوشتر هستند
• و…
اگر تفکرات پیرامون روز کنکور را دستهبندی کنیم متوجه سه پایه در همه این طرز تفکرات میشویم که عبارت است از: ۱- ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی، ۲- ارتباط روز کنکور با سربلندی و سرافکندگی خانواده و فامیل، ۳- ارتباط روز کنکور با آینده شغلی و مسیر زندگی؛ بنابراین برای صحبت پیرامون این ترس، لازم است که این سه سطح را به طور جداگانه تشریح و واکاوی کنیم.
نگاهی به کارتهای ترسزا که در بخش دوم، عکسهایش را گذاشتهام، بیندازیم. کدام یکی از آنها میتوانند ریشهای برای دغدغه ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی باشند؟ از بین آن کارتها: ۱- تمدن، ۲- داستان، ۳- ترسهای بقیه، ۴- خاطرات، ۵- خطای مشاهده، ۶- شخصیت، ۷- خطای طرز تفکر، ۸- تربیت، ۹- غلو، ۱۰- مغز حیوانی، ۱۱- الگوها، ۱۲- کنترل بر موقعیت بر روی ایجاد دغدغه ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی، نقش دارند.
در ادامه، مطالبی در خصوص دغدغه ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی، بیان میشود که با بررسی آنها، گام اساسی برای بستن پرونده این پایه ترس ساز برای روز کنکور را برمیداریم:
اگر «هوش و استعداد» به آن صورت که در ذهن مردم شکل گرفته، اگر وجود داشته باشد، باز هم فاکتور تعیین کننده موفقیت نیست (تمدن، داستان، ترسهای بقیه، خاطرات، خطای مشاهده، خطای طرز تفکر، تربیت، غلو، مغز حیوانی، الگوها): آنچه در ذهن اکثر مردم از «هوش و استعداد» شکل گرفته با آنچه در ذهن روانشناسان است، تفاوت عمیقی دارد.
مردم فکر میکنند که برخی از انسانها، دارای ویژگیهای ذاتی برای بهتر و قویتر انجام دادن یک فعالیت هستند در حالیکه روانشناسان، از هوش به عنوان عاملی در قدرت حل مسئله یاد میکنند که قابلیت تغییر و ارتقا را دارد. برای دانستن بیشتر در خصوص این موضوع، لطفاً به دوره «هوش و استعداد» مراجعه کنید. خیلی برای من واجب است که تکلیف خود را با واژههایی مانند هوش و استعداد روشن کنیم و یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم از زیر بار فشار روانی ناشی از باهوش بودن یا نبودن خویش را خارج کنیم که این هدف را در دوره «هوش و استعداد» دنبال خواهید کرد.
با فرض اینکه دوره هوش و استعداد را خوانده و به آن فکر کرده و به جمعبندی رسیده باشید، آنگاه یک بُعد از دغدغههای مرتبط با ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی را به طور کامل حل کردهاید اما بُعد دیگری هم وجود دارد که لازم است در ادامه در موردش صحبت کنیم.
طبق آنچه در مطالب بخشهای قبلی آموختیم، وقتی از یک پدیده میترسیم، مغز حیوانی تلاش میکند که دور آن موضوع یک خط قرمز بکشد به طوری که نزدیکش نشویم و در موردش فکری نکنیم؛ اما وظیفه داریم که چنین قاعده بازی را به هم بزنیم و به موضوع ترس خود نزدیک شویم و در موردش فکر کرده و راهحل بدهیم.
برای تحقیق چنین خواستهای، یک ایده جالب دارم که از این قرار است: بیایید با هم از چندین روز مانده به کنکور شروع کنیم و یکی یکی تمام اتفاقاتی که ممکن است ترسناک و استرسآور باشد را مطرح کرده و راهحل میدهیم. رویدادهایی که حتی شاید یک درصد احتمال وقوع داشته باشند را هم بررسی میکنیم تا برای هر کدام از آنها راهحل داشته باشید؛ اما قبل از ورود به تکتک اتفاقات چند روز مانده به کنکور لازم است سه نکته را مطرح کنم:
I) بارها تجربه کردهام که وقتی برای ترسهای خودمان راهحل داشته باشیم، قطعاً موضوعیت ترس، از تاب و تپ اولیه میافتد و بزرگ به نظر نمیرسد؛ بنابراین لازم است که در مورد تمامی ترسهای مرتبط با اتفاقات روز کنکور که به ارتباط روز کنکور با ویژگیها، تواناییها و سواد فردی، ربط دارد، صحبت کنیم و راهحل ارائه دهیم تا خاصیت ترسناک خود را از دست بدهند و به یک اتفاق عادی تبدیل شوند که صد البته اگر قرار بر رخ دادنش باشد، برایش راهحل هم داریم.
II) شاید مغز حیوانی با این جمله که «اگر بخواهی این جزییات را در نظر بگیری، فقط موضوع را بزرگ کردهای و قبول میکنی که این اتفاق ترسناک است پس این قسمت را نخوان، مسئله را نباید بزرگ کرد و این همه جدی گرفت»، وارد شود و به نوعی سعی در این داشته باشد که جلوی فکر کردن، راهحل دادن و شکستن حصار دور ترسها را بگیرد.
اگر چنین است به این جمله فکر کنید: «فکر کردن و ارائه راهحل در مورد اتفاقات ترسناک باعث طبیعی و کوچکسازی موضوعیت ترس میشود نه اینکه فکر کردن و ارائه راهحل در مورد آنها باعث جدی شدن و ترسناکترشان شود».
به عبارت دیگر، مغز حیوانی با یک خطای شناختی سعی دارد اینطور تلقین کند که «اگر به اتفاقات ترسناک فکر کنی و راهحل بدهی پس آنها را جدی گرفتهای و مسئله برایت دردآور میشود». حتی ممکن است در شرایط فعلی خودتان، تپش قلب، عرق کردن کف دست و سایر علائم جسمی استرس و ترس را هم تجربه کنید ولی این فقط یک خطای شناختی است که مغز در حال سوءاستفاده از آن است.
فکر کردن به ترسها و ارائه راهحل، فقط باعث دفع خطر احتمالی میشود و قطعاً به شما آرامش میدهد. فراموش نکنید که مغز میخواهد به ترسها فکر نکنید تا خط قرمز دورش باقی بماند و از نزدیک شدن به آنها پرهیز کنید تا همیشه برای شما غول به نظر برسند و تسلیم شوید.
III) ما انسانها اگر آموزشدیده و آگاه نباشیم، به طور طبیعی عاشق راهحلهای خاص و پیچیده هستیم چون احساس خاص بودن به مشکل ما میدهد و از این جنبه لذت میبریم.
برای همین است که بررسیها نشان میدهد، قرصها و شربتهای بزرگتر نسبت به قرصها و شربتهای با اندازه کوچکتر، اثرات مثبتی در ذهن بیمار ایجاد میکند و گمان میکند که پزشک مربوطه، بیماری او را به خوبی درک کرده و داروهای مناسبی برای او نوشته است. ما نباید دچار این خطای فکری شویم و گمان کنیم که ترسهای ما قطعاً بایستی دارای راهحلهای خاص و پیچیده باشند.
اتفاقاً همیشه باید تلاش کنیم که ساده و کاربردیترین راهحل ممکن را پیدا کنیم و از ترس خود، با ابتداییترین روشها، عبور کنیم؛ بنابراین، در ادامه با راهحلهایی مواجه میشوید که بسیار ساده به نظر میرسد و نباید دچار خطای فکری شده و بگویید که «من از روز کنکور و اتفاقات آن میترسم، این راهحل پیش پا افتاده به درد حل ترس من نمیخورد».
با این توضیحات به سراغ بررسی اتفاقات برویم و فراموش نکنید حتی اگر یک در میلیارد هم ممکن باشد این اتفاق روی دهد بازهم بررسیاش میکنیم چون پرداختن به هر ترس (مواجه شدن با ترسها)، به عبور از آنها کمک میکند:
الف) از چند روز قبل کنکور، حالت تهوع، استفراغ، سردرد، سرماخوردگی یا هر نوع بیماری جسمی پیدا کنیم: هر کدام از ما، بدن خودمان را به خوبی میشناسیم و این را درک کردهایم که در صورت مصرف کدام مواد غذایی یا میوهها ممکن است دچار مشکل گوارشی شویم.
مثلاً خود من وقتی هندوانه مصرف میکنم، کمی از نظر گوارش اذیت میشوم. شاید شما هم نسبت به غذا یا میوهای خاص، آلرژی داشته باشید؛ بنابراین قدم اول این است که در هفته منتهی به کنکور هرگز میوه، سبزی یا مواد غذایی که به آن حساسیت دارید را نباید مصرف کنید.
از سوی دیگر، برخی از کنکوریها برای تنوع یا تغییر روحیه خودشان، به همراه دوستان یا خانواده به رستوران یا فست فودی میروند، در حالی که در چند روز مانده به کنکور، موقع رفتن به رستوران و فست فودی نیست چون اگر بهداشت به اندازه کافی در آنجا رعایت نشده باشد، ممکن است مسمومیت غذایی برای شما ایجاد شود. برخی دیگر از کنکوریها، از نظر گوارشی مشکلاتی دارند که متأسفانه با بیتوجهی به پزشک مراجعه نمیکنند.
اگر در چنین وضعیتی هستید، حتماً به پزشک مراجعه کنید تا درمان مناسب را دریافت کنید. عدهای از کنکوریها هم هستند که میدانند سرماخوردگی، آبریزش بینی و… در اثر بیدقتی و رعایت نکردن چه عواملی است و اگر آنها را مراعات کنند، هرگز سرماخوردگی یا علائم شبیه آن را بروز نخواهند داد.
به طور مثال وقتی از حمام میآیند کافی است که سر خود را خوب خشک کنند یا مستقیم جلوی باد کولر نباشند یا پیشانی خود را در معرض باد قرار ندهند. الگوی بدنی خودتان را اگر رعایت کنید، همه چیز رو به راه خواهد بود. مغز ما به اشتباه در تلاش است که ما را از حال خراب جسمی در چند روز قبل از کنکور بترساند ولی ما به جای ترسیدن، راهحل ارائه کردیم. راهحل چه بود؟
به جای ترس از حال جسمی خراب در چند روز قبل کنکور، فقط کافی است که پیشبینیهای لازم را صورت دهید و بر اساس وضعیت بدنی و شناختی که از خود دارید، اقدامات پیشگیری را اجرا کنید. همین دستورالعملهای ساده هستند که به شما اطمینان میدهند که چند روز قبل از کنکور، هیچ مشکلی برای شما پیش نخواهد آمد.
ب) روز کنکور خواب بمانم و به جلسه کنکور نرسم: آنچه الآن در ذهن شماست نسبت به شب کنکور کمی زاویه و تفاوت دارد؛ به عبارت دیگر، وقتی از قبل، به شب کنکور فکر میکنید، تصورتان بر این است که قرار است در آن شب، در تنهایی مطلق باشید و برای هیچکسی اهمیتی ندارد که فردا کنکور دارید؛ اما واقعیت این است که اعضای خانواده هم مثل شما برای این روز، ارزش قائل هستند و آنها هم ساعت کوک میکنند تا بیدار شوند که شما را همراهی کرده یا حداقل راه بیندازند؛ بنابراین علاوه بر زنگ گوشی خودتان، زنگ گوشی اعضای خانواده هم در آن روز، برای بیداری شما، هماهنگ میشوند.
پ) آدرس جلسه کنکورم را پیدا نکنم و دیر برسم: کارت ورود به جلسه آزمون کنکور را چند روز قبل از کنکور میدهند. برای همین، چند روز فرصت دارید تا آدرس دقیق جلسه کنکور را پیدا کنید و همچنین بهترین مسیر برای رسیدن به آنجا را هم تعیین کنید.
در ضمن اگر در شهرهای بزرگ باشید، نگرانی بابت ترافیک هم نباید داشته باشید چون صبح زود بایستی برای رفتن به جلسه کنکور آماده شوید و در آن ساعتها، ترافیک روانی در سطح شهر مشاهده میشود ولی با این حال، شما کمی زودتر، خانه را ترک کنید. دقت میکنید هر ترس را با ارائه یک راهحل خنثی میکنیم؟ این یکی از روشهای عبور از ترسهایی است که مغز تولید میکند؛ یعنی برای ترسی که در ذهنمان هست، راهحلی ارائه میدهیم و پروندهاش را میبندیم.
ت) در محوطه جلسه کنکور یا بعد از ورود به جلسه کنکور، دوستان، همکلاسیها، معلم یا آشناهایی را ببینم و استرس بگیرم: در درون هر یک از ما انسانها دو شخصیت «والد یا پدر و مادر» و «کودک» زندگی میکند. بر اساس شرایط و حالتهای مختلف، یکی از این دو کاراکتر بیدار میشود و نقش بازی میکند و آن یکی شخصیت، خاموش باقی میماند.
یکی از موقعیتهای تعیین کننده در بیداری و خاموشی این کاراکترها، شرایط «سؤال و جواب» است. در واقع، وقتی کسی از شما سؤالی میپرسد، خودش را در نقش «والد» و شما را در نقش «کودک» قرار میدهد زیرا در چرخه رشد مشاهده کردهاید که «والد» خاصیت سؤال مطرح کردن و «کودک» ویژگی پاسخگو بودن را دارد.
یا در یک مثال دیگر، وقتی کسی شما را نصیحت میکند خودش را در نقش «والد» و شما را در نقش «کودک» فرو میبرد زیرا در روانشناسی رشد، «والد» ویژگی نصیحتگری و «کودک» خاصیت نصیحت شنیدن را دارد. در مثال بعدی، وقتی کسی شما را سرزنش میکند، در نقش «والد» است و شما که سرزنش را میشنوید و احتمالاً شرمسار هم میشوید، در نقش «کودک» قرار گرفتهاید و این نقشها کاملاً با روانشناسی رشد مطابقت دارد زیرا در زندگی نرمال، «والد» سرزنش میکند و «کودک» سرزنش را میشنود.
با این توضیحات میخواهم به اینجا برسم که وقتی به دیدن یک آشنا در محوطه محل آزمون کنکور سراسری یا سر جلسه کنکور فکر میکنید و این حالت برای شما ترسناک جلوه میکند به این دلیل است که نگران «سؤال و جواب»، «نصیحت» و یا «سرزنش» هستید.
فرهنگی که در آن بزرگ شدهایم، در اکثر اوقات باعث میشود وقتی همدیگر را ببینیم در یک یا چند حالت از حالتهای الف) سؤال و جواب، ب) نصیحت و توصیه، پ) سرزنش و تحقیر، قرار بگیریم یا طرف مقابل را به این حالت یا حالتها فرو ببریم. حالا تصور اینکه قبل از آزمون کنکور، یکی از آشنایان را ببینیم و در یک یا چند تا از وضعیتهای گفته شده قرار بگیریم، برای ما نگرانکننده و ترسناک است.
بنابراین مغز میگوید: «باید بازی را عوض کنیم تا در این موقعیت ترسناک قرار نگیریم» و همین جاست که زمینه را برای فرار مطالعاتی، ایجاد استرس، به هم ریختن وضعیت روحی و… فراهم میکند. راهحلی که مغز ارائه میدهد، سادهترین راهحل ولی نامناسبترین است زیرا ما بایستی کنکور بدهیم و به هدفی که نیازهای انسانیمان را پاسخ میدهد، برسیم. پس با این نگرانی چه باید کرد؟
چند نکته ترکیبی وجود دارد که با رعایت آنها میتوانید به خوبی این نگرانی را از بین ببرید و از این موقعیت نترسید که در ادامه با شمارهگذاری توضیح میدهم:
۱- سعی کنید وقتی به محوطه آزمون میرسید تا جایی که میشود در چشم نباشید. لزومی ندارد جلوی درب ورودی تجمع کنید. میتوانید در گوشهای خلوت بروید تا کمتر جلوی چشم باشید.
۲- اگر شرایط به گونهای پیش آمد که دوستان و آشنایان را دیدید حالا بایستی این جلسه سرپایی را مدیریت کنید. همانطور که توضیح دادم دو شخصیت در درون هر کدام از ما زندگی میکند یکی «والد» و دیگری «کودک». پس اگر شما بتوانید شرایط را به دست بگیرید آنگاه طرفهای مقابل شما در نقش «کودک» فرو میروند و کاملاً آماده هستند تا توسط شما مدیریت شوند.
چرا بایستی از «سؤال» یا «سرزنش» یا «نصیحت» آنها نگران باشیم وقتی ما میتوانیم مدیریت این جلسه سرپایی را به دست بگیریم؟ کافی است شما سؤال بپرسید و هرگاه از شما سؤالی شد یک پاسخ کوتاه بدهید و در مقابل یک سؤال دیگر مطرح کنید.
مغز ما بسیار پرسشگر است و تولید سؤال یک توانایی ساده برای هر کدام از ما است. مثلاً به ظاهر طرف مقابل نگاه کنید و از جنس لباس، محل خرید، قیمت و میزان خُنَکی آن سؤال کنید. یا کافی است او را به گذشته ببرید و بگوید آن همکلاسی که آخر کلاس مینشست و بلند بلند میخندید اسمش چه بود؟ من اسم افراد را زود فراموش میکنم ولی چهرهشان را یادم میماند. او اسمش چه بود؟ و حالا یک داستان خیالی با ترکیبی از خاطرات گذشته برای طرف مقابل بسازید و کل جلسه را مدیریت کنید.
اگر هم سوالاتی مثل «چرا دوباره آمدی کنکور بدهی؟» یا «خسته نشدی از بس کنکور دادی؟» یا «اگر فلان کار رو میکردی الآن موفق شده بودی» و… از شما پرسیده شد فقط کافی است جوابهای کوتاه بدهید و بلافاصله سؤال دیگری را مطرح کنید. مثلاً به سؤال «چرا دوباره آمدی کنکور بدهی؟» اینطور جواب بدهید: «ماجراش طولانیه یه وقتی یه جا قرار بزاریم برات میگم» و در ادامه سؤال بپرسید: «راستی کارنامه مونو میخواستم از مدرسه بگیرم، مدیر میگفت باید برم آموزش پرورش، تو رفتی دنبالش؟». با همین سؤال کل ماجرا عوض میشود و همه چیز تحت کنترل شما درمیآید.
الآن آگاهی دارید که هر انسانی میتواند «والد» یا «کودک» باشد. وقتی همیشه سؤال جواب بدهید، یا سرزنش شوید و نصیحت بشنوید، در نقش «کودک» هستید و اینطور دائماً تحت فشار هستید ولی وقتی «والد» میشود حالا این شما هستید که جلسه را مدیریت میکنید و همه چیز را با سؤالات خودتان به جلو پیش میبرید.
۳- ما نباید گزارش دهنده باشیم. متأسفانه در فرهنگی که در آن رشد کردهایم، همگی گزارش دهنده شدن را یک امر پسندیده میدانیم. برای همین وقتی به هم میرسیم، از تمام جیک و پوک خود را برای نفر مقابل بیان میکنیم. او هر سؤالی میپرسد، تمایل داریم به طور کامل هر آنچه هست را برایش بازگو کنیم. این روحیه گزارش دهندگی را بایستی کنار بگذاریم و روش آن هم تمرین کردن است.
هر سؤالی که از شما میشود به مؤدبانهترین حالت ممکن و بدون ناراحت کردن طرف مقابل بایستی با پاسخهای کوتاه و کلی رو به رو شود و هرگز نباید اجازه بدهید پاسخها طولانی شوند. هرچه پاسخ طولانیتر باشد بیشتر در شخصیت «کودک» باقی میمانید و این زمینه را برای سؤالات بعدی فراهم میکند و آنگاه به خودتان میآیید و متوجه میشوید که کل جلسه را در نقش «کودک» بودهاید و به طور کامل هرچه بوده و نبوده را گفتهاید. هیچ توجیه و دلیلی وجود ندارد که زندگی خود را برای مردم بیرون بریزید.
میتوانید با گفتن «در موقعیت مناسب برایت تعریف میکنم» ماجرا را به آینده پاس دهید. چون ما انسانها از نظر ذهنی وقتی کاری را به آینده میاندازیم، حساسیتی روی انجامش نداریم و از سوی دیگر خیالمان راحت میشود که یک جایی در آینده قرار است به آن کار توجه کنیم.
با این ترفند، طرف مقابل را به آیندهای نامعلوم میبرید که هم آرامش میگیرد که یک روزی قرار است جواب سؤالش را بگیرد و هم گزارشی به او ندادهاید. صد در صد چنین آیندهای وجود ندارد چون قرار نیست هیچگاه کل زندگی خود را برای کسی تعریف کنیم بلکه فقط او را به آینده پاس میدهیم تا در زمان حال، بتواند عبور کند.
ث) صندلی آزمون، تقتق میکند و بقیه اذیت میشوند و تذکر میدهند. همین موضوع باعث ترسم میشود و تمرکزم را به هم میریزد: یکی از خطاهای شناختی مغز ما انسانها این است که همواره به دنبال راهحلهای پیچیده میگردیم و به همین دلیل گمان میکنیم که راهحلها حتماً باید سخت باشند و چون دشواری دارند، درنتیجه در دسترس نیستند و باید ناامید گشته و تسلیم شرایط شد.
بر اساس همین خطای شناختی، اگر صندلی آزمون کنکور تقتق کند، به دنبال راهحلهای پیچیده مثل تعویض صندلی در جلسه کنکور هستیم. برای تعویض صندلی حتماً باید به مراقب گفته شود و مراقب معمولاً شرایط را بررسی میکند و تازه چون عموم آنها میخواهند درگیری فکری برای خودشان درست نکنند خیلی راحت میگویند با همین صندلی بساز و دنبال صندلی دیگری نباش.
حالا اگر مراقب دلسوزی باشد و دنبال صندلی بگردد، معمولاً صندلی دیگری در حوزه امتحان وجود ندارد چون تمام آنها چیده شدهاند و باز هم اگر صندلی باشد معمولاً در طبقات بالا یا انباری است و باز و بسته بودن درب انباری و بود و نبود مسئولی که کلید را دارد، خودش مسئله بعدی است.
تازه همه این موارد اگر یکی یکی درست شوند به این میرسیم که رفتن و آوردن صندلی چقدر میتواند برای شما تخلیه انرژی ذهنی در اثر بحث و توضیح با دیگران به وجود آورد. وقتی اینها را در ذهن خویش مرور میکنید از وضعیت ناامید میشوید چون راهحل خیلی پیچیده است اما من از شما میخواهم خطای شناختی مغزمان را رها کنید و به دنبال راهحل ساده بگردید تا این تقتق صندلی را از بین ببرید. راهحل ساده مثل چه؟
مثلاً اگر یک نایلون پلاستیکی را از قبل با خودتان به حوزه ببرید، میتوانید آن پلاستیک را تا بزنید و زیر پایهای که کوتاهتر است بگذارید تا دیگر تقتق نکند. راهحلی به این سادگی میتواند جلوی همه آن فرایند پیچیده را بگیرد. در تاریخ زندگی بشر همیشه خطای شناختی راهحل پیچیده باعث اتلاف عمر و انرژی ما انسانها شده است و دست آخر یک ابزار ساده به داد ما رسیده و توانستهایم یک گام به جلو حرکت کنیم.
به جای ترس و ناامیدی و یا دنبال بحث و توضیح بودن برای افراد مسئول در حوزه، فقط کافی است یک نایلون پلاستیکی با خودتان ببرید و اگر صندلیتان تقتق داشت، آن را زیر پایه بگذارید و مشکل را حل کنید.
ج) اگر همکلاسی یا آشنایی در اتاق یا راهرویی که من آزمون میدهم باشد میترسم که بعداً پشت سرم حرف بزند یا بفهمد که من خیلی درس خواندهام و اگر قبول نشوم میگوید تو که آن همه سؤال را زدی چرا قبول نشدی؟ تجسم این اتفاق هم برایم ترسناک است چه رسد به رخ دادنش.
قبول کنیم که فرهنگ کشورمان، در این زمینه نقص دارد. وقتی در این فرهنگ رشد میکنیم، کاملاً طبیعی است که کنجکاوی در زندگی دیگران، قضاوت مردم و اهمیت به حرف آنها برای ما برجسته و مهم میشود؛ بنابراین اگر میخواهیم فرهنگ بهتری داشته باشیم چارهای نیست که هر یک از ما بکوشد در زندگی روزمره خویش، در مورد جزییات زندگی بقیه کنجکاوی نکند، از قضاوت سایرین دست بردارد و تلاش کند به نیازهای خودش توجه کند تا بر اساس حرف مردم، جهت زندگی خودش تغییر نکند.
این یک تمرین خیلی مهم است که اگر هر روز انجامش دهید، آنگاه به میزان قابل توجهی از ترسهای مربوط به وابستگی به حرف مردم، کاهش مییابد. من اسم این تمرین را «تمرکز بر خود» میگذارم.
اگر از همین حالا شروع کنید و هر بار که خواستید روی زندگی دیگری کنجکاوی کرده یا او را قضاوت کنید، به خودتان بگویید: «به جای اینکه وقت بگذاریم به بقیه فکر کنم، همان وقت را برای پیشرفت خودم میگذارم»، آنگاه پس از مدتی، مغز حیوانی دیگر نمیتواند فرایند بزرگسازی واقعه را انجام دهد. یادتان میآید یکی از پایههایی که مغز حیوانی، ترس را بر روی آن سوار میکرد این بود که یک واقعه را بزرگتر از آنچه که هست، نشان بدهد؟
وقتی حرف مردم برای ما اهمیت داشته باشد آنگاه این فرصت برای مغز حیوانی فراهم است که همین اهمیت داشتن را چند هزار برابر بزرگتر و عمیقتر نشان دهد و از آن یک ترس بسازد به طوری که ما را مجبور کند تا مسیر دیگری برای زندگی خویش انتخاب کنیم.
ولی وقتی تمرین «تمرکز بر خود» را اجرا کنید و هر بار به جای دقت در زندگی دیگران، بر روی پیشرفت خویش متمرکز شوید، آنگاه آنچه اهمیت دارد خود شما هستید و مغز دیگر آن فرصت را ندارد که بتواند روی حرف مردم به شدت قبل مانور دهد و از آن ترس بسازد. در کنار انجام این تمرین، لازم است مواجهسازی با ترس را هم انجام دهیم.
اجازه بدهید یک بار دیگر سؤال این بخش را با هم مرور کنیم: «در جایی آزمون میدهیم که یک آشنا دقیقاً روی برگه ما مسلط است و میتواند بفهمد که چقدر تست زدهایم و بعداً میتواند بگوید من دیدم پاسخنامه را خیلی سیاه کرده بودی، چرا نتیجه خوبی نگرفتی یا چرا قبول نشدی؟»
به این بخش از سؤال توجه کنید: «چرا قبول نشدی؟». دلیلی وجود دارد که این سؤال برای ما انسانها ترسناک به نظر میرسد که اگر آن را بررسی کنیم، آنگاه هولناک بودن آن از بین میرود و تبدیل به یک پرسش معمولی میشود؛ پس میخواهم به این دغدغه پاسخ دهم که چرا این سؤال برای ما انسانها ترسناک است؟
این نوع پرسشها برای انسانها ترسناک و دردناک هستند زیرا ما انسانها تمایلی نداریم که ایرادات خویش را به یاد آوریم. ضعیف بودن، هوش و استعداد نداشتن (اگر طرفدارش باشیم)، لایق موفقیت نبودن، تنبل بودن و سایر کلیدواژههای این مدلی، برای ما انسانها خوشایند نیست.
هیچ انسانی، دلش نمیخواهد که با این صفتها شناخته شود و مشخص است که وقتی این موضوعات دردناک شد، آنگاه مغز به ما میگوید: طوری زندگی کن که با این صفات نامناسب رو به رو نشوی و بیا مسیر زندگی را تغییر دهیم. اجازه بدهید از جنبه دیگری هم به همین موضوع نگاه کنیم.
وقتی گفته میشود فلان شخص بسیار انتقادپذیر است، در واقع یک صفت غیرطبیعی برای او میباشد؛ به عبارت دیگر، ما انسانها به طور طبیعی، به هیچ وجه انتقادپذیر نیستیم و اتفاقاً رفتار و کارهای خویش را درست میدانیم و همیشه ایراد از طرف مقابل ماست.
حالا اگر کسی انتقادپذیر است، نشان میدهد که چقدر روی خودش کار کرده که توانسته نقد را قبول کند. مغز ما یک خطای شناختی بسیار بد در این زمینه دارد و آن هم اینطور است که گمان میکند ایرادات مساوی شخصیت ماست. برای همین اگر ایرادی در کارمان باشد یعنی ما آدم خوبی نیستیم یا به اندازه کافی بزرگ نشدهایم و حتی ضعیف هستیم.
از سوی دیگر، مغزمان، اندیشه، طرز تفکر و باورهای ما را نیز مساوی با شخصیت و هویت ما در نظر میگیرد و همین میشود که اگر بپذیریم فلان باور ما اشتباه بوده یا فلان طرز تفکری که داشتهایم، آنقدر هم طرز تفکر درستی نبوده، انگار که کل هویت و شخصیت خویش را لگدمال کردهایم. مغز ما یک سانسورچی و فیلتر کننده بسیار قوی است.
در تمام طول عمر زندگی خودمان، وقتی یک باوری را نسبت به موفقیت یا روش رسیدن به هدف پیدا میکنیم، مغزمان سعی میکند تمام رخدادهای دنیا را بر اساس همان طرز تفکر تنظیم کند و پدیدههایی که با این طرز تفکر در تضاد هستند را نشان ما نمیدهد یا سعی میکند آنها را کمرنگ جلوه دهد. علت این کار هم به این دلیل است که مغز تمایلی به تغییر و رشد ندارد.
او میخواهد قواعد بازی ثابت بمانند و ما پیوسته دنبال به چالش کشیدن طرز تفکر خویش نباشیم. مثل مستأجرها که اسبابکشی از یک منزل به منزل دیگری، برایشان سخت است و تمایل دارند هر طور شده در همین خانه فعلی بمانند حتی اگر خیلی خانه بزرگی هم نباشد. تغییر برای مغزمان یک فاجعه به حساب میآید برای همین به صورت کاملاً حرفهای دست به سانسور، فیلتر و حذف پدیدههایی میکند که با اندیشه ما توجیهپذیر نیست.
همه این موارد نشان میدهد که ما دچار دو مرحله خطای شناختی هستیم. اول آنکه شکست را مساوی شخصیت میدانیم، دوم آنکه طرز تفکر و باورها را مساوی شخصیت میدانیم. اگر این دو خطای شناختی را ترکیب کنیم چه میشود؟
بله شکست مساوی با زیر سؤال رفتن باورها و این همان چیزی است که مغز حیوانی نگرانش است. او تغییر را دوست ندارد، او به چالش کشیده شدن باورها را نمیخواهد و هرکاری میکند که در طول زندگی، یک شخصیت بدون تغییر داشته باشیم.
جالب است که ما هم افتخار میکنیم به اینکه شخصیتمان تغییر نداشته و از اول هم همینطوری بودهایم در حالیکه این ماجرا هیچ افتخاری ندارد. درستش این است که پیوسته در حال تغییر باشیم و گاه آنچه قبلاً فکر میکردیم را امروز کنار بگذاریم و بپذیریم که اشتباه میکردیم و به دنبال راه بهتری باشیم.
علم دقیقاً همین است. علم همیشه در حال جایگزین کردن روشهای بهتر است. موضوعاتی که قبلاً نسل بشر به گونهای به آن فکر میکرد ولی هر بار فهمیدند که بایستی کاملتر شود. علم به آنچه امروز میداند متعصب نیست و فردا میتواند نگرش جدید را بپذیرد.
ما نیز بایستی به آنچه امروز هستیم متعصب نباشیم و بپذیریم که فردا میتوانیم با نگرشی جدیدتر به زندگی ادامه دهیم. از اینکه طرز تفکرمان به چالش کشیده شود نباید بترسیم بلکه آن را نعمتی برای بهتر کردن سطح زندگی بدانیم. مغز ما در طول دوره تکامل خودش یاد گرفته که از هر چیزی که قواعد بازی را به هم بزند، فرار کند. برای همین است که وقتی از شما پرسیده شود که «چرا قبول نشدی» به یک باره گمان میکنید که شخصیت، هویت، طرز تفکر و باورهایتان زیر سؤال رفته است.
مغز این چرخه را فاجعه میداند و سعی میکند هر طور شده از آن فرار کند. درنتیجه مغز، رو به رو شدن با این سؤال را یک ترس در نظر میگیرد و دستورش چه میشود؟ به دنبال راهی باش که با این ترس مواجهه نشوی. ولی واقعیت چیست؟
شکست خوردن ارتباطی با هویت و شخصیت ما ندارد. شکست نشانه نگرش و طرز تفکر و شیوه عملگرایی ماست. نگرش و طرز تفکر هم ارتباطی با شخصیت و هویت ندارد. ما یک انسان هستیم چه شکست بخوریم چه نخوریم. هویت ما سر جای خودش است. بله هر انسانی میتواند بنا به دلایلی شکست بخورد ولی رو به رو شدن با این سؤال که «چرا قبول نشدی» دودمان ما را به باد نمیدهد بلکه فقط یک سؤال جزئی در مورد عملکردی در یک آزمون به اسم کنکور است.
اگر مغز ما مشغول سیاه نمایی و بزرگ کردن آن است چون در طول تکامل دچار این خطای شناختی بوده که این سؤال معادل ترور شخصیت و هویت است ولی لازم است از این خطای شناختی دست بکشیم و بپذیریم که این یک سؤال عادی در مورد مدل نگاه ما به کنکور است.
البته یادمان نرود که ما به هیچ وجه نباید به دیگران گزارش دهیم و قطعاً وقتی از ما پرسیده میشود که چرا در کنکور قبول نشدی بایستی یک جواب کوتاه مثل «چی بگم؟ حتماً بررسی میکنم» و چیزهایی شبیه به این، پاسخ میدهیم و بلافاصله یک سؤال از طرف مقابل میپرسیم و فضا را مدیریت میکنیم.
بله ما مدیریت کردن را بلد هستیم اما آنچه در این بخش روی آن تأکید دارم این است که چنین پرسشهایی، چرا هولناک هستند؟ الآن متوجه شدیم که چون مغزمان به دلیل خطای شناختی گمان میکند که این سؤالات برای بر باد دادن شخصیت و هویت ماست. از آنجا که بیهویتی دردناک است، پس مغز تلاش میکند آن را ترسناک کرده و به ما بگوید طوری زندگی کن که با این سؤال مواجه نشوی.
در کنار این مباحث، موضوع دیگری باعث ترس ما از رو به رویی از این جمله شده است و آن هم نمایش است. ما به واسطه فرهنگی در آن زندگی میکنیم متأسفانه در سنین مختلف مقایسه شدهایم و حتی خودمان هم این مقایسه را انجام میدهیم. گاهی ما را با افرادی که ۲۰ یا ۳۰ سال تفاوت سنی دارند هم مقایسه میکنند.
همیشه رقابت و قیافه گرفتن پدر و مادر برای فامیل در ذهن ما به عنوان اصل و اساس انتخاب شده است و اینکه ما باید تلاش کنیم که در بین فامیل یک فرد موفق باشیم تا پدر و مادرمان به ما افتخار کنند به یک بُت ذهنی تبدیل شده است و گویی ما خلق شدهایم که در نظر بقیه فقط خوش بدرخشیم و همیشه در یک نمایش موفق به سر ببریم و بهترین فرزند کل خاندان باشیم.
این نمایش برتری و قیافه گرفتن پدر و مادرمان تبدیل به یک فشار سنگین میشود به طوری که مواجه شدن با سؤال «چرا قبول نشدی» ما را به طور اتوماتیک به یاد این میاندازد که دیگر پدر و مادرم سرافکنده شدند و دلشان شکست و من فرزند خوبی برایشان نبودم تا بتوانند به من افتخار کنند.
این همان فشاری است که مغز میگوید چرا میخواهی تحملش کنی؟ بیا و ساختار زندگیات را عوض کن تا نیازی به رو به رویی با این فشار نباشد. حالا باید این بُت ذهنی را بشکنیم اگر میخواهید راحت شوید. برای شکستن بُت ذهنی هم فقط کافی است همین الآن بروید به هرکسی که نگرانید بعد از کنکور شما را مسخره کند، با یک نامه، پیامک، تلفن یا با هر روشی دیگری، بگویید که:
اینجانب …. . کمهوشترین، بیاستعدادترین و ناتوانترین فردی هستم که در جهان میشناسید. بچههای فامیل و همسایه، بسیار باهوشتر، زرنگتر، حرفهایتر و لایقتر است. من چون کم استعداد هستم باید خیلی درس بخوانم تا یاد بگیرم ولی بقیه خیلی شایسته هستند و در کمترین زمان همه چیز را یاد میگیرند. من نمیتوانم مثل آنها باشم و خودم اعتراف میکنم که واقعاً توانایی ذهنی و یادگیری بقیه را ندارم. خودم به افتخار بقیه دست میزنم و واقعاً آرزو میکنم مغز او را داشتم که میتوانستم اینقدر خوب درس بخوانم.
وقتی این متن را بگویید خیال خود و دیگران را راحت میکنید. در واقع شما با زبان آنها از کمهوشی و کم استعدادی صحبت میکنید و لازم نیست دائماً برای نقش بازی کردن یا حس برتریجویی رقابت کنید. مادر عزیزم پدر گرامی ببخشید که باعث سرافکندگی شما هستم ولی نتوانستم استعداد لازم را داشته باشم.
من باید خیلی بخوانم تا قبول شوم. بالاخره خنگ بودنم را باید با زمان گذاشتن جبران کنم. شاید فلانی قبول شود و مبارکش باشد ولی من نمیتوانم باعث سربلندی شما باشم. تلاش من این است که برای آنچه میدانم درست است تلاش کنم و برای رفع نیازهایم مجبورم بارها و بارها بخوانم. امیدوارم منظورم را متوجه شده باشید. ما فرزندان ایرانزمین بیخود و بیجهت برای خودمان فشار خانوادگی و فامیلی درست کردهایم.
ما مجبور نیستم نمایش بازی کنیم، شما فرصت این را ندارید که همیشه مراقب این باشید که پدر و مادرتان سربلند باشند. شکست خوردن حق شماست. هر کسی به خودش ظلم کند، بازنده است و ظلم کردن به خود یعنی حق زندگی کردن را به خاطر راضی نگه داشتن بقیه یا برتریجویی در یک رقابت از خود بگیریم.
شما اعلام کنید که بازنده این رقابت هستید و همه حرفهایی که دیگران میخواهند به شما بزنند را خودتان اعتراف کنید و این فشارها را از روی دوشتان بردارید. ما باید خودمان را راحت کنیم. همین جا من هم برای شما یک متن مینویسم:
اینجانب رضا جدیدی، خنگترین، بیسوادترین، نادانترین و کم استعداد و کمهوشترین مشاور دنیا هستم. من هیچ چیزی بلد نیستم. بایستی ساعتها کتاب بخوانم تا یک خط مطلب بفهمم. من هیچ هنری ندارم. من فقط یکچیز بلد هستم و آن هم اینکه مغزم را بشناسم و بسیار عملگرایی کنم. من نمیدانم چه موقع به هدفم میرسم ولی این را میدانم باید زیاد عملگرایی کنم. هر بار مغزم با صدها روش به من فشار میآورد ولی مجبورم برای داروی تلخ موفقیت این فشارها را حل و فصل کرده و عملگرایی کنم.
مخاطبان گرامی کلبه مشاوره، من اگر باهوش بودم، اگر استعداد داشتم هرگز نیاز نبود عملگرایی کنم ولی ببخشید من این تواناییها را ندارم. من یک موجود خنگ هستم که مجبور است با شناخت مغزش تا میتواند فشار بیاورد و عملگرایی کند.
من نمیتوانم مثل بقیه مردم همه چیز را روی هوا یاد بگیرم، من باید کلی وقت بگذارم تا یاد بگیرم. بنابراین اینجا کلبه مشاوره، سایت مربوط به خنگترین، بیسوادترین و بیاستعدادترین مشاور دنیاست.
شاید بگویید که وای این همه به خودم حرفهای بد میزنم پس قدرت کلمات چه میشود؟ کسی که اینطور خودش را قضاوت کند که زندگیاش تباه میشود. کلی افکار منفی به سراغش میآید و بالاخره او را از پا درمیآورند.
بایستی بگویم که هیچ کلمهای قدرت ندارد تا وقتی شما عملگرایانه زندگی میکنید هیچ واژهای روی شما مؤثر نیست. اگر کلمات قدرت داشت که الآن همه موفق بودیم چون همه ما بلدیم جملات مثبت بگوییم. من اینها را نوشتم تا بگویم از نمایش انسان قدرتمند بااستعداد باهوش که باید زودی به هدف برسد و همه چیز را روی هوا یاد بگیرد دست برداریم. نمایش کافی است.
خِنگ باشیم و عملگرایی کنیم روزی به هدفمان میرسیم ولی نمایش باهوش را بازی کنیم هرگز به هیچ چیزی نمیرسیم. انتخاب با شماست. من خیلی سال است که انتخابم را کردهام. من موجود خِنگ عملگرا هستم و هرگز به نمایش و نقشی که فرهنگ مرسوم در بین مردم کشورم مجبورم میکند بازی کنم، تن نخواهم داد.
فرایند دیگری که منجر به ترس از ما حضور یک فرد آشنا در جلسه کنکور میشود به «نگاه متفاوت به کنکوریها» مرتبط میشود. روی کنکوریها نظارت بیشتری است، در موردشان بیشتر صحبت میشود و همین باعث میشود که برخی از کنکوریها خود را وارد این چرخه کرده و بیشتر از دیگران تحت فشار قرار بگیرند.
مسلم است وقتی نگران قضاوت بقیه باشیم آنگاه حضور یک آشنا در جلسه کنکور، باعث به هم ریختن ذهن ما میشود. این بخش را میخواهم با یک داستانک و شبیهسازی توضیح دهم تا راهحل هم داخل آن مشخص شود:
کارش ساده است. نوک میزند، آنقدر که تنه ضخیم یک درخت سر به آسمان برداشته را سوراخ میکند. برای چه اینقدر وقت میگذارد؟ پرندههای دیگر مشغول آواز خواندن هستند، دلبری میکنند، پرواز میکنند، اوج میگیرند. بالا و پایین میروند و زیباییهای جنگل انبوه را به نظاره مینشینند؛ اما دارکوب، همچنان میکوبد. چرا؟
کور است، نمیفهمد، نمیبیند، یا شاید دنیایش متفاوت است. دارکوب قصه ما بدون توجه به این همه سرگرمی و زیبایی، هنوز مشغول نوک زدن است. همه حیوانات کمکم متوجه صدای یکنواخت کنده شدن پوست درخت میشوند. سرشان را میچرخانند، در پی صدا هستند.
به زور میتوانند در زاویهای که نور خورشید عمود است پرندهای را مشاهده کنند که بدون هیچ وقفهای در هر ثانیه، ۲۲ بار بر تنه درخت میکوبد که قدرت هر ضربه آن، هزار برابر نیروی گرانش است. سر و صدا بین حیوانات پیچیده است، همه از یکدیگر میپرسند او کیست؟ برای چه درخت را سوراخ میکند؟ آیا از کسی ناراحت است؟
پرندههای دیگر، او را میشناسند. برای همین نقش راهنما را بازی کرده و برای بقیه حیوانات توضیح میدهند که: «آن پرنده نامش دارکوب است، او معنی زیبایی را نمیفهمد. همیشه میخواهد بر تنه درخت بکوبد. حیف بالهای قدرتمندش که فقط صرف نگاه داشتن او در کنار درخت میشوند.
او از پرواز کردن مثل ما لذت نمیبرد او فقط دوست دارد کنار یک درخت بایستد و ضربههایش را بزند». جغد دانا صحبتهای پرندهها را اینطور ادامه میدهد: «دارکوب روزی ۵۰۰ درخت را سوراخ میکند و اهل صحبت با دیگران نیست.
هیچگاه هدفش را برای ما نگفته است و ما هم از کارش سر در نمیآوریم. مجبوریم با او کنار بیاییم. دلمان برایش میسوزد. کاش میشد به او بفهمانیم که کندن درختان برایش فایدهای ندارد. هنر پرواز کردنش را چقدر ساده نادیده میگیرد. حتی دلش نمیخواهد کمی استراحت کند؛ گویی مسابقه است.
سرش به کارش گرم است و انگار هیچ وظیفهای جز کندن درخت ندارد». زمزمه کردن بین حیوانات شدت گرفت و هر کسی، چیزی میگفت. بیشتر جملاتی که شنیده میشد، این مضمون را داشت: «این دیگر چطور زندگی است، باید تا میشود خوش بگذرانیم و بازی کنیم».
زندگی برای دارکوب در کارش خلاصه میشد اما این رفتار برای سایر حیوانات که مثل دارکوب فکر نمیکردند، غیرقابل قبول بود. بالاخره برخی از بزرگترها تصمیم گرفتند هر طور که شده، به دارکوب بفهمانند که کندن و سوراخ کردن درختان آخر و عاقبت ندارد و چرا باید عمرش را برای این کار تلف کند و از بالهایش برای پرواز کردن استفاده نکند؟
چرا ساعتها کنار یک درخت بال میزند و آن را سوراخ میکند؟ دارکوب به هیچ کدام توجهی نکرد. او فقط کاری را انجام میداد که برایش به عنوان هدف، اولویت داشت. هیچ حرفی، چه مثبت چه منفی، چه تمسخر، چه دلسوزی و قضاوت، روی او اثر نمیگذاشت.
تمام زندگیاش را روی هدفش متمرکز کرده بود. او میدانست که نیازش چیست و به کندن مشغول بود. خلاصه حرف حیوانات دیگر این بود که چرا دارکوب مثل ما زندگی نمیکند؟ چرا آنچه برای ما زیباست برای او اهمیتی ندارد؟ هر کدام از آنها از راهی تلاش میکردند تا دارکوب هم مثل خودشان شود.
برخی با دلسوزی و صحبت، بعضی هم با تمسخر و دست انداختن. آنها هر کاری میکردند که دارکوب، یکی شبیه آنها شود. دلسوزها، گمان میکردند که دارکوب درونگرا، افسرده و بیمار است. نسخههای مختلفی برایش میپیچیدند و هر یک تلاش میکردند تا با پیشنهادی، دارکوب را از نوک زدن به درخت، پشیمان کنند.
همه اهالی جنگل در مورد دارکوب سؤال میپرسیدند و هر حرکت دارکوب زیر نظر آنان بود. هر یک به نوعی خودش را صاحبنظر میدانست و سبک زندگی خویش را درست میپنداشت و سعی میکرد که دارکوب را طرز تفکر خودش قضاوت کرده و در موردش صحبت کند.
حیوانات دیگر، احساس بیشتر دانستن نسبت به دارکوب میکردند. خودشان را الگو و صالح میدانستند و نظر خویش را اصل اساسی زندگی در نظر میگرفتند.
دلسوزی در حق دارکوب به نوعی بود که برچسب بیمار بودن به او میزدند و در پی ثابت کردن دلسوزی خویش به دارکوب بودند تا درنهایت بتوانند به دارکوب بگویند: «دست از هدفت بردار، هدفت را تغییر بده، از هر چه به آن میاندیشی دست بردار زیرا ما دلسوزت هستیم و میدانیم این موضوع برای تو آخر و عاقبت خوشی ندارد. نمیشود که به درخت بکوبی. تو برای رسیدن به هدفهای این شکلی ساخته نشدی».
دارکوب داستان ما دو ویژگی خاص داشت که باعث میشد به عملگرا باقی بماند؛ اول آنکه هدفش را برای کسی توضیح نمیداد، لازم نبود ساعتها بنشیند و دیگران را قانع کند که باید درختان را بکند. او میدانست برای چه نیاز به کندن درختان دارد، پس برایش مهم نبود دیگران چگونه برداشت میکنند و چه خواهند گفت. او فقط بر هدفش تمرکز داشت. دومین ویژگی دارکوب این بود که کارش را میکرد، بیتوجه به مسخره شدنها و حرفهای دلسرد کننده. کاری به کار دیگران نداشت.
موجودات دیگر هر طور که میخواستند باشند دارکوب دست از کندن برنمیداشت و فقط اهل عمل بود. برایش فکر کردن در مورد حرفهای دیگران هیچ ارزشی نداشت. تمام نیازهایش را در هدفش جست و جو میکرد و از جَو جنگل، هیچ تأثیر منفی در او به وجود نمیآمد. دارکوب آنقدر ضربه میزند تا به هدفش برسد. او برای کندنهایش دلیل دارد. دلیلش را خودش میداند، وقتی دلیل دارد، نیازی به تأیید دیگران یا نظر آنان ندارد.
شخصیتهای داستانکی که خواندید، هر کدام مشغول قضاوت دارکوب بودند و در اثر آن قضاوت، نتیجههای مختلفی میگرفتند. نتیجه قضاوت برای بعضی از آنها منجر به مسخره کردن دارکوب میشد و برخی دیگر، تصمیم میگرفتند دارکوب را نصیحت کنند؛ اما قضاوت چطور شکل میگیرد که نتایج مختلفی دارد؟
ما بر اساس داشتههای خویش، قضاوت میکنیم. داشتههای ما چه چیزهایی هستند؟ الف) خاطرات، تجربهها و ورودیهای قبلی، ب) تقلید از الگوها، پ) پیروی از رأی اکثریت، ت) شواهد و نشانهها، ث) آخرین ورودیها.
فرض کنید روی نیمکت یک پارک نشستهایم و یک فرد که اضافه وزندارد، از رو به روی ما عبور میکند. ما انسانها برای قضاوت در مورد دلیل اضافه وزن او و اینکه چه نگاهی به آن شخص داشته باشیم، ابتدا به «خاطرات، تجربهها و ورودیهای قبلی» خویش رجوع میکنیم.
انگاری از مغزمان میپرسیم: «اطلاعات، خاطرات و تجربههای من در مورد آدمهای اضافه وزندار چه میگویند؟» از اینجاست که تفاوت بین ما انسانها در قضاوت شروع میشود. اگر خاطرت و تجربههای ما نسبت به آدمهای اضافه وزندار، منفی باشد، در مورد این آدمی که در پارک دیدیم نیز همین برداشت و قضاوت را داریم و برعکس.
مثلاً فرض کنید که من در کودکی، از فردی که اضافه وزندارد، ترسانده شده باشم و همیشه، پدر و مادرم، مرا تهدید کرده باشند که اگر شلوغ کنی، فلانی تو را کُتَک میزند. همین خاطره ساده ذهنیت مرا نسبت به افراد اضافه وزندار منفی میکند و قضاوت من نسبت به فردی که در پارک دیدیم، منفی است.
حالا اگر خاطره قبلی را نداشتم و به جای آن ماجرا، اتفاقاً خاطرات مثبتی از پدربزرگ مهربانم که اضافه وزندارد، داشته باشم، آنگاه قضاوت من در مورد افراد اضافه وزندار کاملاً متفاوت میشد. حالا اگر ترکیبی از خاطرات مثبت و منفی در مورد افراد اضافه وزندار داشته باشم، قضاوت من بر اساس میزان اثر و شدت خاطرات تعیین میشود و این بستگی دارد که خاطرات مثبتم به منفی میچربد یا برعکس.
با این توضیحات متوجه میشویم که اولین قدم برای «قضاوت کردن»، توجه به خاطرات و تجربههای قبلی است. حالا اگر خاطراتی نداشته باشیم یا آنقدر مؤثر و پُر رنگ نباشد، به سراغ داشتههای دیگر میرویم که نحوه استفاده از آنها ترتیب خاصی ندارد.
در واقع ما فقط میدانیم که اولین موضوعی که در قضاوت بررسی میشود، خاطرات است ولی اگر خاطرات ما را به نتیجهای نرساند، آنگاه دیگر ترتیب مشخصی برای بهرهگیری از سایر داشتهها نداریم و هرکسی بر اساس شخصیت و مدل زندگی خویش، ممکن است به سراغ داشتههایش برود ولی در این مطلب، به همان ترتیبی که داشتهها را نوشتهام توضیح میدهم ولی این ترتیب به معنای یکسان بودن برای همه انسانها نیست.
اگر شخص، خاطره مؤثری برای قضاوت کردن نداشته باشد حالا باید به سراغ تقلید از الگوها برود. اعضای خانواده، دوستان، آشنایان و هر شخصی که مورد اعتمادتان است، میتوانند به عنوان الگو، پذیرفته شوند. اگر الگوهای ما، در مورد فرد اضافه وزندار خاطرات مثبتی داشته باشند، ما نیز قضاوت مثبتی خواهیم داشت و برعکس.
حالا اگر الگوهای ما در آن لحظه، کنارمان نباشند، آنگاه لازم است که تحت تأثیر رأی اکثریت قرار بگیریم و ببینیم که نظر جمع در مورد فرد اضافهدار چیست و همان نظر را، به عنوان قضاوت خویش انتخاب میکنیم. اگر این گزینه هم در دسترس نباشد، به شواهد و نشانهها توجه میکنیم.
مثلاً طرز لباس پوشیدنش، سایر اعضای صورتش، سرعتی که راه میرود و سایر موارد این شکلی میتواند روی قضاوت ما اثر مثبت یا منفی بگذارد. این شواهد و نشانهها نیز ما را به خاطرات میبرد و در واقع تلاش میکنیم از طریق نحوه لباس پوشیدن و اندازه سایر اعضای صورتش و سایر اطلاعات، در خاطرات خویش بگردیم که بتوانیم قضاوتی بر مبنای این عوامل نسبت به فرد اضافه وزندار داشته باشیم.
اگر از این نظر هم نتوانیم قضاوت کنیم، آنگاه به آخرین ورودیها توجه میکنیم. مثلاً آن فرد، در آن لحظه، عطسه کرده باشد و جلوی دهان خویش را نگرفته باشد، یا با صدای بلند مشغول صحبت با تلفن است و سایر ورودیهای این شکلی، ما را برای قضاوت آماده میکند.
نکته مهم این است که در هیچیک از داشتههای ما برای قضاوت فرد اضافه وزندار، به آن شخص، توجهی نمیشود؛ یعنی مغز ما وقتی قرار است، قضاوت انجام دهد، به هیچ وجه برایش مهم نیست که آن شخص، گذشتهاش، سختیهایی که کشیده، هدفی که دارد، دلایلی که برای روش زندگیاش دارد و… را مدنظر قرار نمیدهد. مغز ما در قضاوت کردن، تمایلی به مصرف انرژی زیاد ندارد.
او نمیخواهد که با بررسی همه جوانب، به قضاوت دست بزند. مغز میخواهد که به سادگی بر اساس همان داشتههایی که توضیح دادم، قضاوت خویش را انجام دهد و نتیجهگیری کند. همه این توضیحات نشان میدهد که وقتی، یکی از دوستان یا اطرافیان میگوید: «تو فکر میکنی توان قبول شدن داری؟ چون کنکور دادی و قبول نشدی!» این جمله یک قضاوت است و آن شخص، برای قضاوت ما از داشتههای خودش کمک گرفته و هیچگاه به ما، شخصیتمان، هدفمان، نگاهمان به زندگی و… را مدنظر قرار نداده است.
او فقط بر اساس خاطرات، تقلید از الگوها، رأی اکثریت و یا آخرین ورودیهایش، یک جمله قضاوتی را بیان میکند. این جمله هیچ توضیحی در مورد شما نمیدهد، هیچ راهی را به شما نشان نمیدهد. این جمله در بهترین حالت فقط نشان دهنده خاطرات یا تیپ شخصیتی آن فردی است که آن را بیان کرده است.
ما خیلی نگران قضاوت بقیه هستیم چون فکر میکنیم توضیحات آنها در مورد شخصیت و جایگاه ماست در حالیکه با توجه به توضیحات ارائه شده و همچنین بررسی نحوه قضاوت خودتان نسبت به سایر اشخاص، متوجه میشوید که فقط به زاویه دید خویش توجه میکنید و اصلاً اینطور نیست که پای درد دل و صحبتهای شخصی که قضاوتش کردهاید بنشینید و ساعتها به حرفهایش گوش دهید و قدم به قدم با او زندگی کنید تا به درک درستی از گذشته، حال و آیندهاش برسید و سپس دست به قضاوت بزنید.
مغز ما، کمترین مدتزمان و کمترین انرژی را صرف قضاوت میکند. برای همین است که تعداد قضاوتهای ما انسانها این مقدار زیاد است زیرا تقریباً رایگان برایمان تمام میشود و بابتش وقت و انرژی چندانی مصرف نمیکنیم. حرف زدن در مورد دیگران، قضاوت کردن آنها، درست و نادرست دانستن کارهایشان و… همگی از فعالیتهای بسیار ساده برای مغز ما است.
در واقع، مغز ما خودش را برای این نوع از زندگی، بهینه کرده است و به خوبی دانسته که با چنگ زدن به داشتههای خویش، چطور در مورد بقیه اظهار نظر کنیم. آنچه خواندید، به شما پیشنهاد میدهد که اولاً تصمیم بگیرید قضاوتهایش خویش را به تدریج کاهش دهید و نیازی نیست دست به قضاوتهای بیشمار بزنید، دوما از قضاوت دیگران نترسید چون آنها در مورد شما نیست.
وقتی کسی به شما میگوید: «با این شرایطی که داری، در کنکور قبول نمیشوی»، توضیحی در مورد شما نیست بلکه در بهترین حالت ترجمه صحبتش این میشود که: «اگر من جای تو باشم و این شرایط را داشته باشم، قبول نمیشوم و چون من قبول نمیشوم بنابراین تو نیز قبول نخواهی شد» و همین نتیجه را به شما نسبت میدهد. هر بار مورد قضاوت قرار گرفتید، فرایند قضاوتی که در اینجا توضیح دادم را به خاطر آورید و با تحلیل شرایط، خود را به سلامت از آن وضعیت عبور دهید.
آگاهی به شما کمک میکند در برابر قضاوتهای دیگران، واکسینه شوید و تحت تأثیر قرار نگیرید. زاویه دیگری که برای بررسی به این ترس انتخاب کردهام تا از طریق آن به موضوع نگاه کنیم مرتبط با «سازشپذیری» ما انسانهاست.
در فرایند تکامل، ما انسانها آموختهایم که خیلی سریع با موقعیتها و امکانات جدید سازگار شویم. اگر این قدرت سازگاری سریع را نداشتیم، بقای خویش را به خطر میانداختیم. فرض کنید در مسیر حرکت برای پیدا کردن محیط بهتر، یکی از عزیزانمان را از دست میدادیم.
اگر قادر نبودیم که خیلی سریع با نبود او سازش پیدا کنیم، آنگاه همانجا متوقف میشدیم و فرصت پیدا کردن محیط بهتر برای ادامه بقا را از دست میدادیم. برای همین در مسیر تکاملی خودمان آموختیم که خیلی سریع با شرایط و محیط جدید سازگار شویم و در آن شرایط به حیات خویش ادامه دهیم.
مثال دیگر، تغییر فصل است. با وجود گذراندن چهار فصل با آب و هوایی کاملاً متفاوت، انسانها به خوبی توانستهاند خود را با هر چهار فصل سازگار کرده و بقای خویش را ادامه دهند. این سازشپذیری سریع که از ویژگیهای بقای ما انسانها به حساب میآید، در زندگی مدرن امروزی نیز به کارمان میآید.
وقتی یک کنکوری وقتی به این فکر میکند که چطور میشود سالها در یک خوابگاه دانشجویی و در اتاقی مشترک با دانشجویان دیگر زندگی کرد همیشه فکر میکند که هرگز این شرایط برایش قابل تحمل نیست. چطور میتواند در کنار بقیه زندگی دانشجویی را به پایان برساند اما وقتی وارد این شرایط میشود بعد از چند روز چنان به آن اتاق و هم اتاقیهایش خو میگیرد که سال آخر دانشگاه برای جدا شدن از آنها گریه میکند.
چنان علاقه به آنها دارد که با آنها خاطرات زیبایی دارد، دلش نمیخواهد هیچگاه از آنها جدا شود. کنکوری دیگری را تصور کنید که همیشه نگران این است که اگر نتواند نتیجه دلخواهش را بگیرد شرمنده پدر و مادرش میشود، هر روز خود را با این ترس سپری میکند و فکر میکند که هرگز نمیتواند این شرایط را تحمل کند و دلش میخواهد زمین دهان باز کند و او را فرو ببرد اما این روزها را مشاهده نکند اما در عمل، چه روی میدهد؟
اگر این اتفاق برایش بیفتد یکی دو روزی ناراحت است و بعد با همین شرایط، زندگیاش را میسازد. این نشان میدهد، تصورات قبل از کنکور تا چه حد، بزرگنمایی شده و ترسناک جلوه میکنند ولی اگر رخ بدهند آنها را در درون خویش حل میکنیم. کنکوری دیگری به این فکر میکند که چطور میتواند دوری خانوادهاش را تحمل کند و در شهر دیگری درس بخواند؟
گاه پدر و مادر این تفکر را دارند که نمیتوانیم دوری فرزندمان را تحمل کنیم وای کاش در همین شهر خودمان درس بخواند و جای دوری نرود. روزگار سپری میشود و آن کنکوری یک شهر دیگر در رشته دلخواهش قبول میشود و کیلومترها دور از پدر و مادرش درس میخواند و اتفاقی که رخ میدهد سازگار شدن دانشآموز کنکوری و پدر و مادرش به این دوری است.
وقتی قبل از کنکور هستید احتمالاً به این فکر میکنید که اگر قبول نشوم، اطرافیان مرا مسخره و سرزنش میکنند یا صحبتهای خیلی بدی را در موردم انجام میدهند و دیگر نزد آنها جایگاه خوبی نخواهم داشت؛ اما اگر به ویژگی سازشپذیری سریع توجه کنید آنگاه این افکار ترسناک و ناراحتکننده نیستند چون به فرض که اطرافیان مسخره کنند و یا شما را تحت فشار قرار دهند، آنگاه با این شرایط خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را کنید، سازش خواهید یافت و به قول خودمانی نسبت به این تیکه انداختنها «بیحس» میشوید و به خوبی میتوانید خود را بازسازی کرده و برای هدفتان از نو تلاش کنید.
ما قدرت سازشپذیری بسیار بالایی داریم. البته مغز حیوانی مثل همیشه نقش منفی خودش را بازی میکند و ممکن است بخواهد با یادآوریهای متناوب صحبتهای دیگران و همچنین تلختر کردن فضای ذهنی شما، این سازش را به عقب بیندازد تا جلوی مصرف انرژی ناشی از درس خواندن را بگیرد ولی اگر شما آگاه باشید که انسان میتواند با هر شرایطی، سازش یابد، آنگاه خیلی نرم، خودتان را با شرایط جدید میپذیرید و با همین اوضاع، خود را برای تلاش مجدد برای هدف، بازسازی میکنید و حرکت خود را آغاز میکنید. تصورات و جملاتی که قبل از کنکور در ذهنتان میگذرد همیشه بزرگنمایی شده است.
چون مغز حیوانی میخواهد روی این تصورات موجسواری کرده و جلوی درس خواندنتان را بگیرد ولی اگر همان تصورات در دنیای واقعی اتفاق بیفتد خیلی سریع میتوانید با آن سازش یابید. در ضمن ما میتوانیم از همین الآن، دست از نمایش افتخار برداریم و خود را از همین قبل کنکور، از زیر فشار فخرفروشی به دیگران، خلاص کنیم.
یادتان که نرفته؟ در همین چند پاراگراف بالایی در مورد خودم چه نامهای نوشتم و خود را از بند همه نمایشها خلاص کردم. این موضوع هم کمک میکند تا ترس را کول نکنیم و همین الآن و همینجا آن را زمین بگذاریم.
یک بار دیگر به فرایند سازشپذیری فکر کنیم: همیشه در زمان حال، وقتی رو به آینده تفکر میکنیم و تصوراتی از اتفاقات بد و تلخ در ذهن خود میسازیم گمان میکنیم که تحمل آن خیلی سخت و نشدنی است ولی ویژگی سازشپذیری به ما میگوید، هر اتفاقی در بدترین فرم و شکل خودش هم برای ما قابل هضم است و میتوانیم با آن کنار بیاییم.
وقتی هنوز آن اتفاق به وقوع نپیوسته است، ترس، دلهره و نگرانی در انسان وجود دارد ولی وقتی رخ داد، دیگر آثاری از آن نگرانیهای بزرگنمایی شده مشاهده نمیشود. انسان زودتر از آن چیزی که تصور کنید به آنچه رخ میدهد سازش مییابد. این قدرت و ویژگی تکاملی ما انسانهاست و برای همین است که میتوانیم به زودی با هر چیزی کنار بیاییم.
این را بایستی هر لحظه یادمان باشد تا وقت و انرژی ذهنی خود را صرف اتفاقات آینده نکنیم. اگر یک کنکوری همین مطلب استراتژیک را یادش باشد دیگر نگران آیندهاش نیست. دیگر برایش مهم نیست که بعداً دیگران در موردش چه خواهند گفت یا اگر فلان اتفاق رخ دهد چه نتایج بدی برایش رخ خواهد داد.
اگر همین نکته خاص را یادمان باشد آنطور که نیاز داریم در زمان حال روی هدفمان سرمایهگذاری میکنیم و اسیر بزرگنماییها و تلخکامیهای مغز حیوانی از اتفاقات آینده نمیشویم. یادمان نمیرود که قبلاً هم از خیلی چیزها میترسیدم و نگران اتفاقات ناشناخته بودیم اما بعداً سازش پیدا کردیم.
چ) اگر سؤالات کنکور، بالاتر از حد سوادم باشد، به هم میریزم و درصدهایم پایین میآید و قبول نمیشوم: برای عبور از چنین ترسی، لازم است دو مفهوم «عدد درصد» و «ارزش درصد»، توضیح داده شود.
وقتی در کنکورهای آزمایشی یا کنکور اصلی شرکت میکنید، درصدهایی را کسب میکنید که به آنها «عدد درصد» میگوییم. مثلاً فرض کنید من تصمیم میگیرم که در کنکور تجربی ثبتنام و شرکت کنم. بعداً در زمان اعلام نتایج کنکور، وقتی کارنامهام را مشاهده میکنم، میبینم که درصدهای ریاضی، زیست، فیزیک و شیمی را به ترتیب ۸۰.۷۵، ۷۰ و ۶۵ نوشته است (این عددها را همینطوری نوشتم که مثال را توضیح دهم).
به این عددها، عدد درصد میگوییم. مثلاً عدد درصد من در ریاضی ۸۰، در زیست ۷۵، در فیزیک ۷۰ و در شیمی، ۶۵ است. فرض کنید در کنکور امسال، با این درصدها، رتبه من ۲۶۷ شود. سؤالی که مطرح میشود این است که آیا در کنکورهای قبلی، با همین درصدها، بازهم به رتبه ۲۶۷ میرسم یا رتبهام متفاوت خواهد شد؟ قطعاً پاسخ این است که رتبه متفاوتی به دست خواهد آمد.
چرا درصدهای یکسان، در کنکورهای مختلف، رتبههای گوناگونی را تولید میکند؟ مگر درصدها یکسان نیست؟ پس چرا باید رتبهها مختلف شود؟ جوابش در مفهوم «ارزش درصد» پنهان شده است. ارزش درصد به این معناست که آن درصد، در شرایط آن کنکور، چقدر ارزشمند است؟
به عبارت دیگر، فرض کنید کنکور در درس ریاضی، در سطح متوسط رو به پایین طراحی شده باشد. در این صورت ارزش ۸۰ درصدی که من کسب کردهام، پایین میآید زیرا سطح کنکور پایین بوده و خیلیها درصدهای بالا را به دست آوردهاند. حالا فرض کنید اگر در کنکوری که سطح آن متوسط رو به بالا بوده باشد، همین ۸۰ را بزنم، ارزش درصدم بسیار بالاست و رتبه خوبی میتواند بسازد.
بنابراین با وجود اینکه ۸۰ درصد، یک عدد ثابت است اما بسته به اینکه در کنکور سخت به دست آمده یا کنکور آسان، ارزشی که تولید میکند متفاوت است. حالا یک نکته بسیار مهم در اینجا وجود دارد که توجه به آن، خیلی ارزشمند است. من این نکته را در قالب یک جمله بیان میکنم.
«وقتی سطح کنکور، در درسی، سخت میشود، عدد درصد همه کنکوریها کاهش مییابد ولی ارزش درصد آنها، بالا میرود». برای جا افتادن این جمله به سراغ کنکور تجربی ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ میرویم و درس ریاضی را در این دو کنکور، برای ۱۰۰۰ نفر اول کنکور تجربی، بررسی میکنیم. روش مقایسه هم به این صورت است که پرتکرارترین درصدهای ریاضی را از بین ۱۰۰۰ نفر اول کنکور تجربی در سالهای ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ را با هم مقایسه میکنیم.
بررسی پرتکرارترین درصدهای ریاضی در سال ۱۳۹۹ نشان میدهد که از بین ۱۰۰۰ نفر اول کنکور تجربی، ۹۱۴ نفر، میانگین ریاضیشان ۶۵ درصد بود؛ درحالیکه برای سال ۱۴۰۰، از بین ۱۰۰۰ نفر اول کنکور تجربی، ۸۴۱ نفر، میانگین ریاضیشان ۳۹ درصد بود. دقت دارید که هم در سال ۱۳۹۹ و هم در سال ۱۴۰۰، این افراد، رتبههای زیر ۱۰۰۰ کنکور تجربی شدهاند ولی میانگین ریاضی آنها در کنکور ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ چقدر با هم تفاوت دارد.
این تفاوت نشان میدهد که ریاضی در کنکور تجربی ۱۴۰۰، سختتر از ریاضی ۱۳۹۹ طراحی شده بوده و باعث کاهش عدد درصد کنکوریها شده است. نکته جالب چیست؟ با اینکه عدد درصد ریاضی در کنکور ۱۴۰۰ تجربی برای ۸۴۱ نفر از ۱۰۰۰ نفر اول کنکور به ۳۹ درصد رسیده، ولی بازهم آنها، رتبه زیر ۱۰۰۰ کنکور تجربی هستند.
با این توضیحات متوجه میشویم، اگر سؤالات کنکور، سخت و سطح بالا طراحی شوند، تعداد تستهایی که سر جلسه میزنید، کمتر از حالت همیشگیتان است، عدد درصدتان کاهش مییابد ولی ارزش درصدهایتان بالا میرود.
آیا فکرش را میکردید که با ریاضی ۳۹ درصد، بتوان رتبه زیر ۱۰۰۰ کنکور تجربی شد؟ ولی این اتفاق در کنکور ۱۴۰۰ برای تعداد زیادی از کنکوریها رخ داده است.
درست است که سر جلسه کنکور، وقتی با درسی سخت رو به رو میشوید، تعداد تستهایی که میزنید کاهش مییابد؛ مثلاً اگر همیشه از ۳۰ سؤال ریاضی ۲۱ تا میزدید، حالا که درس ریاضی سخت شده، ۱۲ تا میزنید و اگر مثلاً همیشه درصد ریاضیتان ۷۰ درصد میشده و حالا ۴۰ درصد شده است ولی یادتان باشد که این ۴۰ درصد با ارزشتر از آن ۷۰ درصد است زیرا سطح کنکور بالاتر رفته و همیشه وقتی سطح کنکور بالا برود، درصدها با ارزش میشوند.
این آمار و ارقام به ما نشان داد که محاسبه عدد درصد، مهم نیست؛ به عبارت دیگر، شما نباید اسیر حساب و کتاب کردن تعداد تستهای زده و محاسبه درصدتان شوید بلکه همیشه بایستی از خودتان بپرسید که در چه سطحی از کنکور، این درصدها را کسب کردهام؟
ارزش درصدهاست که رتبه شما را میسازد نه اندازه درصدها. پس وقتی سر جلسه کنکور میروید و متوجه سخت شدن سؤالات میشوید، یاد این مطلب بیفتید و با آرامش خاطر، به دنبال سوا لاتی باشید که میتوانید حل کنید و مطمئن باشید، بعد از کنکور با وجود درصد پایین، رتبه بسیار خوبی کسب خواهید کرد.
ح) وسط کنکور، به خصوص وقتی تعداد تستهایی که زدهام، زیاد نباشد، دائماً چهره پدر، پدر و سایر اعضای خانواده به یادم میآید و نگران میشود: این نوع دغدغه و چالشهای ذهنی برای آن دسته از دانشآموزان و کنکوریهایی ایجاد میشود که در هدفگذاری، دچار خطای «جمع نگری» شدهاند که در ادامه، به توضیح آن خواهم پرداخت.
به اولین دقایق هدفگذاری خود برگردید، آنجایی که برای اولین بار تصمیم گرفتید، تکلیف خود را با آینده روشن کنید. در آن زمان، سه حالت ممکن است روی دهد: الف) هدف را به طور کامل بر اساس نیازهای انسانی خودتان و بدون توجه به اطرافیان، تعیین کنید، ب) هدف را بر مبنای شرایط خانواده طوری تعیین کنید که به صورت موردی، فوایدی برای خانواده هم مشخص شده باشد، پ) هدف را بر پایه فایده داشتن برای جامعه تعریف کنید.
از بین این سه وضعیت، حالت (پ) بسیار محبوبیت دارد و اکثر افراد، سعی میکنند برای هدف خود، دلایل اجتماعی و نیازهای جامعه محور تعیین کنند. مثلاً وقتی از یک داوطلب کنکور بپرسیم که چرا رشته پزشکی را به عنوان هدف خودت انتخاب کردی، در جواب جملاتی مثل «خدمت به مردم کشورم»، «کمک به وضعیت درمانی کشورم»، «مفید بودن برای مردم»، «انجام وظیفه برای مردم به خصوص افراد کمتر برخوردار و کم درآمد» و سایر عبارتهای مشابه را میشنویم. این جملهبندیها نشان دهنده انتخاب هدف، بر اساس جامعه است.
بعد از مورد (پ)، حالت (ب) در بین کنکوریها رایج است. در این شرایط، اگر از او بپرسیم که چرا رشته پزشکی را هدف خودت قرار دادهای، در پاسخ، با جملاتی شبیه به «من اگر پزشک شوم، پدرم دیگر نیاز نیست کار کند»، «با پزشک شدن من، خانوادهام، میتواند بهترین مسافرتها را تجربه کند»، «پزشک شدن من مساوی با خانهدار شدن خانوادهام است»، «دانشجوی پزشکی شدنم یعنی خوشحال شدن پدر و مادرم و دور شدن خستگی از بدن آنها»، «پزشکی من باعث میشود که خانوادهام، سرشان را بالا میگیرند، به من افتخار میکنند و باعث سربلندی خانوادهام خواهم شد»، «من با پزشک شدنم، جلوی والدینم، شرمنده نمیشوم و زحمتهایی که برایم کشیدهاند را جبران میکنم» و… رو به رو خواهیم شد.
کمترین طرفدار در بین آن سه وضعیت مربوط به (الف) است. حالتی که در آن، دانشآموز یا داوطلب کنکور، برای انتخاب هدفش، فقط روی نیازهای شخصی خودش تمرکز میکند و از خودش پرسیده که چه مسیری را بروم تا در آینده، پاسخ مناسبی به نیازهایم بتوانم بدهم؟
او در هنگام هدفگذاری، به این فکر نمیکند که اگر به هدفش برسد، چه فایدهای برای جامعه یا خانواده دارد، بلکه روی این موضوع تمرکز میکند که هدفش، چه خاصیتی برای خودش دارد. علت اینکه که مورد (الف)، طرفدار کمی در بین انسانها دارد، به دلیل معنا بخشهایی است که در ذهنشان، شکل گرفته است که برخی از آنها به این شرح میباشد:
۱- هدفگذاری برای مبنای نیازهای شخصی، یک جور خودخواهی است و اینکه فردی فقط به فکر خودش باشد، اصلاً پسندیده و اخلاقی نیست. انسان یک موجود اجتماعی است و باید به فکر جمع، گروه و جامعه باشد و اینطور نباشد که فقط به خودش اهمیت بدهد.
تقریباً در تمام گفتارها میخوانیم که انسان موجودی اجتماعی است و خودخواهی صفت نادرستی است ولی اگر اجازه بدهید، کمی با این دیدگاه مخالفت کنم و دیدگاه تکاملی خود را مطرح نمایم؛ شاید باعث ایجاد تغییرات مثبتی در نگرش شما شدم. دیدگاه تکاملی به این معناست که به گذشتههای خیلی دور برگردیم و زندگی اجداد خود را بررسی کرده و بر این اساس، به درک بهتری از ریشه بسیاری از رفتارهای انسان امروز، دست پیدا کنیم.
آن زمانهایی را در نظر بگیرید که گروههای کوچک ۱۵ تا ۲۰ نفره توسط نیاکان ما تشکیل میشد و این جمع، آموخته بودند که با هم زندگی کنند، از یکدیگر حمایت کنند و در شکار کنار هم باشند تا شانس موفقیت را افزایش دهند. حالا یک روز گرم تابستانی را در نظر بگیرید که اعضای گروه، دو نفر دو نفر شوند و در مسیرهای مختلف به دنبال شکار بگردند و در صورت یافتن شکار مناسب، بقیه را با خبر کنند تا بتوانند به صورت تیمی، دست به شکار بزنند.
در همین اوضاع و احوال، یکی از آن تیمهای دو نفره، لاشه نصفه خورده شده یک حیوان را پیدا میکنند که میتواند یک غذای دلپذیر برای هر دوی آنها باشد ولی آنها این لاشه را بلند کرده و به محل زندگی میآورند تا با بقیه اعضای گروه، با هم مشغول خوردن آن شوند. درست است که اگر دو نفری آن لاشه را میخوردند، حسابی سیر میشدند و با آوردنش برای گروه، سهم کمتری گیرشان میآید ولی باز هم تصمیم گرفتند که لاشه را برای خوردن همه، به محل استقرار تیم بیاورند. چرا؟
در ظاهر اینطور به نظر میرسد که انسان موجودی اجتماعی است و برای خاصیت دگر خواهی و هم نوع دوستی، تصمیم گرفته که لاشه آن حیوان را برای خوردن همه در کنار هم به محل زندگی بیاورد اما این ماجرا را میشود از زاویه دیگر هم نگاه کرد. کدام زاویه؟
وقتی معده انسان برای چند ساعت یا بیشتر، خالی باشد، حرکات کرمی در آن ایجاد میشوند که انقباضهای گرسنگی نام دارند؛ بنابراین ما انسانها این ظرفیت را نداریم که اگر غذایی خوردیم، برای چند روز یا چند هفته، احساس سیری کنیم و نیاز به خوردن غذا نداشته باشیم.
خوردن آن لاشه، توسط دو نفر، باعث نمیشود که برای مدت طولانی چند روز تا چند هفته، نیاز به خوردن مجدد نداشته باشد بلکه آنها هرچقدر هم که بخورند، چند ساعت بعد، انقباضهای گرسنگی و درد خفیف در معده را خواهند داشت و مجبورند باز هم غذا بخورند.
اگر در وعده بعدی، غذایی گیرشان نیاید چه خواهد شد؟ آنها لاشه نصفه نیمه آن حیوان را برای استفاده کل گروه به محل استقرار آوردند چون سهم معده آنها برای یک وعده غذایی، حتی اگر کل گروه از آن لاشه هم بخورند، محفوظ است و چیزی را از دست نمیدهند ولی با این کار، به قول خودمان بقیه را نمکگیر کردهاند که در وعدههای بعدی، اگر شکاری گیرشان آمد، حتماً برای اینها نیز چیزی بیاورند.
انسانهای آن دوران بدون آنکه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و حتی بدانند که قرارداد چیست، یک قانون نانوشته در بین خودشان داشتند و آن هم این بود که آوردن غذا برای گروه، به معنای تضمین زنده ماندن برای مدت زمان طولانیتری است؛ به عبارت دیگر، آنها به دلیل خودخواهی و تمایل به بیشتر زنده ماندن خودشان، سود را در این میدیدند که غذاهای پیدا شده را با بقیه اعضای گروه به اشتراک بگذارند.
یک بار این توضیحات را مرور کنیم؟ لاشه حیوان توانایی سیر کردن ۱۵ الی ۲۰ انسان را داشت. معده ما طوری نیست که اگر مثلاً به اندازه ۱۵ الی ۲۰ انسان غذا بخوریم، اولاً پذیرای این میزان از غذا باشد و دوما برای مدت طولانی نیاز به غذا نداشته باشد؛ بلکه بعد از چند ساعت، دوباره انقباض گرسنگی به راه میاندازد و به زودی، احساس گرسنگی خواهد داشت و از آنجا که تضمینی برای یافتن غذا در وعدههای بعدی نیست، پس عاقلانه است که این لاشه را با بقیه سهیم شوند تا در وعدههای بعدی، شانس دریافت مجدد غذا را داشته باشند. در عمق این رفتار به ظاهر دگرخواهانه و اجتماعی بودن، نفع و سود شخصی نهفته است. اگر معده انسان طوری بود که میتوانست احساس گرسنگی را برای چند هفته به عقب بیندازد، کل مکانیسم رفتاری انسان، میتوانست دستخوش تغییرات شود.
اگر سود شخصی را از انسانها بگیریم، اگر برای تک تک اعضای گروه، منفعت فردی تعریف نشود یا آنها خودشان به درکی از این فایده نرسند، تمایلی به تشکیل گروه ندارند. امروزه هم اینطور است. هر گروهی که تشکیل میشود، بر اساس سود شخصی و فواید تک تک اعضای آن گروه است. هر عضو گروه، نه برای بقیه بلکه برای منفعت خودش تلاش میکند و خروجی آن، سودی را هم به بقیه میرساند.
تمام ذهنیت ما بر این پایه استوار بود که خودخواهی، یک صفت زشت و ناپسند است و انسان باید همیشه به فکر دیگران باشد اما دیدگاه تکاملی میگوید که منافع شخصی و اتفاقاً خودخواه بودن انسانها باعث میشود که خود را در گروههای ریز و درشت، عضو کرده و رفتارهای اجتماعی بروز دهند. این اتفاق از یک دوستی ساده تا پیچیدهترین روابط اجتماعی انسان قابل بررسی است.
مثلاً یک دانشآموز، وقتی با یکی از همکلاسیهای خودش رابطه صمیمی میسازد که سود یا سودهای مثل رفع اشکال کردن با او، یاد گرفتن درسی از او، قرض گرفتن جزوه و کتاب، آرامش گرفتن از او و یا حتی داشتن حس برتری و پیروزی نسبت به او را داشته باشد. طرف مقابلش هم سود یا سودهای مشابه یا متنوع دیگری از این دانشآموز خواهد برد وگرنه این رابطه یا تشکیل نمیشود و یا دوام نخواهد داشت.
این پاراگراف خارج از موضوعمان است ولی وقتی در یک رابطه، یکی از طرفین، سود کمتری ببرد یا جنس سودهایی که میبرد، اثرات بلندمدت نداشته باشد، رابطه انگلی ساخته میشود که این رابطهها استحکام ندارند و از بین خواهند رفت. از سوی دیگر، رابطههایی که هر دو طرف، سودهای برابر و متوازنی را میبرند، به رابطههای برد-برد معروفند و مستحکمترین نوع روابط را تشکیل میدهند. اینکه کِتمان کنیم خودخواه هستیم، اینکه خود را موجودی اجتماعی بنامیم، اینکه از صبح تا شب به خودمان و بقیه بگوییم که باید به فکر بقیه باشیم، باعث نمیشود که اصل ماجرا از بین برود.
ما خودخواه هستیم، بر اساس خودخواهی تصمیم میگیریم، بر مبنای منافع شخصی، عضو یک گروه شده یا از آن خارج میشویم، بر پایه نیازهای فردی، داشتههای خود را با بقیه به اشتراک میگذاریم و همه اینها به دلیل همان خودخواهی است. دقت داشته باشید که سود کردن، فقط یک پدیده مادی نیست؛ حتی اینکه شما از نظر حسی، آرام شوید، خوشحال باشید و یا احساس قدرت کنید و سایر موارد از این دست نیز، سود به حساب میآیند و اتفاقاً اکثر فعالیتهای اجتماعی بشر نیز برای دریافت همین نوع از سودهاست.
اگر با من هم نظر شدید که خودخواهی در رفتارهای ما تعیین کننده است، بنابراین در جواب این سؤال که چه اشکالی دارد، برای انتخاب هدف، فقط به نیازهای شخصی خود توجه کنیم، بایستی بگویید هیچ اشکالی ندارد و اتفاقاً درستش هم این است که روی خودمان تمرکز کنیم و سعی کنیم به شرایط بهتری برسیم.
۲- انسان باید فایدهای برای خانواده و جامعه داشته باشد. نمیشود که فقط به خودش فکر کند. این طرز از «احساس گناه» ناشی میشود. چطور؟
در واقع ما وقتی مشغول هدفگذاری هستیم، چون نگرشمان این است که داریم یک عمل خودخواهانه انجام میدهیم و خودخواهی رفتاری زشت است، پس احساس گناه میکنیم و برای کاهش درد این احساس، تصمیم میگیریم لیستی از فواید هدفمان برای خانواده و جامعه را تهیه کرده و به خودمان تأکید کنیم که تو انسان خوبی هستی، احساس گناه نداشته باش، ببین هدفت چقدر برای خانواده و جامعه مفید است.
در مورد (۱)، اشاره کردم که خودخواهی یک صفت مطلوب و مفید برای ما انسانهاست و با تغییر معنا بخشهای زندگیتان، قطعاً به این نتیجه میرسید که نیازی به احساس گناه ناشی از خودخواهی نیست. علاوه بر این، شما اگر فرد ارزشمندی شوید، قطعاً خیر و سودی برای بقیه هم خواهید داشت و نیاز به گفتن و برنامهریزی هم ندارد. مثلاً اگر من پزشک با سوادی شوم، نیازهای شخصی خودم تأمین خواهد شد و صد البته که سود و فایدههای این سواد من به مردم هم خواهد رسید.
نیازی نیست من برای کاهش درد احساس گناه، به خودم بگویم که تو باید خودخواهی را کنار بگذاری و فقط به فکر خانواده و مردم کشورت باشی. تو نباید به منافع شخصی خودت فکر کنی. تو آدم بدی نباید باشی که فقط به فکر خودش است. تو باید فقط به خدمت به دیگران اهمیت بدهی. من هم یک روزی این تفکرات را داشتم و این نوع اندیشهها به انسان حس خوبی میدهد.
اینکه من همیشه فکر میکنم که باید برای جامعه مفید باشم، واقعاً درجه یک به نظر میرسد اما فقط احساس خوبی دارید و به مرور زمان، عملگراییتان کمتر و خیالپردازیهایتان بیشتر میشود. همانطور که در مورد (۱) توضیح دادم، موتور حرکتی ما، نیازهای فردی است که بر مبنای آن، خدمت به گروه، خانواده، اجتماع و جامعه را انجام میدهیم.
تا سود شخصی را به وضوح لمس نکنیم، کار به خدمت نمیرسد. اگر میخواهید فرد مفیدی برای جامعه باشید، لازم است که عمیقاً روی خودتان و نیازهای شخصیتان تمرکز کنید. هرچقدر برای خودتان بهتر باشید و عمیقتر به نیازهای خویش پاسخ دهید، به طور خود به خود، فواید بیشتری هم برای بقیه دارید. یک پزشک با سواد که بر روی نیازهای شخصی خودش تمرکز کرده، در نهایت سود بیشتری هم به دیگران میرساند.
او فقط کافی است که بر جنبههای فردی هدف خودش تمرکز کند و هر بار به دنبال بهتر کردن وضعیت زندگی خودش باشد. همین تلاشهای او، در انتها به مفید بودنش برای خانواده و جامعه، ختم خواهد شد.
همیشه این مثال را میزنم که هیچ باغبانی برای سیر کردن کلاغها، درختهای گردو را نمیکارد، هرس نمیکند، آب و کود نمیدهد و سم نمیپاشد. او روی نیازهای شخصی خودش از این باغ تمرکز کرده و چون تمایل دارد به سود بیشتری برسد پس مراقبتهای بیشتری از باغش میکند و در نتیجه محصولات بیشتر و با کیفیتتری دارد و قطعاً کلاغها هم گردوهای بیشتر و بهتری را خواهند چید.
ما به افرادی در جامعه نیاز داریم که تمرکزشان روی نیازهای شخصی خودشان باشد و زندگی بهتری را برای خودشان بسازند. تلاشهای فردی تک تک این افراد، به داشتن جامعهای با کیفیتتر ختم خواهد شد. برای اینکه فایدهای برای دیگران داشته باشید، برنامهریزی نکنید، برای داشتن منافع شخصی خودتان سرمایهگذاری کنید. دیر یا زود، با بهبود شرایط زندگی شما، سود بردن جامعه از شما هم محقق خواهد شد. شما مسئولیتی در قبال جامعه ندارید و این طرز تفکر را کنار بگذارید.
شما فقط مسئول زندگی خود هستید. همینکه زندگی بهتری برای خویش بسازید، جامعه هم با یک تأخیر، پشت سر شما بهتر خواهد شد. شاید این سؤال مطرح شود که چه اشکالی دارد، انسانها موقع هدفگذاری، به سود و منفعت هدفشان برای خانواده و جامعه فکر کنند؟ مثلاً آن دانشآموزی که میگفت اگر پزشک شوم، پدرم دیگر مجبور نیست کارهای سخت کند. این چه اشکالی دارد؟ آیا همین هدفگذاری باعث انگیزه او نمیشود؟ چرا اینقدر سعی دارید که هدف را شخصی جلوه دهید. ضرر این نوع جملات چیست؟
تجربه نشان داده که پایه بسیاری از ترسها و استرسهایی که دانشآموزان و داوطلبان کنکور تجربه میکنند همین نگاه اجتماعی است. مثلاً همین دانشآموز، اگر چند تست را پشت سر هم غلط بزند و یا چند روزی نتواند درس بخواند، چه حجمی از ترس و استرس را تحمل میکند؟ دائماً حس میکند که به پدرش خیانت کرده یا با این شرایط درسی، باز هم پدرش مجبور است کار سخت انجام دهد و او یک فرد ناتوان است که نشده جلوی کار سخت پدرش را بگیرد و احساس گناه به سراغش میآید و همین فشارهای روانی باعث دورتر شدن او از هدفش خواهد شد.
هدف یک اتفاق کاملاً شخصی است دقیقاً مثل مسواک. آیا کسی به دلیل علاقهای که به پدرش دارد، اجازه میدهد که پدرش با مسواک او، مسواک بزند؟ هدف هم همین است. هدف برای شماست، قرار است نیازهای شخصیتان را برآورده سازد و با یک تأخیر، فوایدی هم برای بقیه ایجاد نماید. پدرتان قبل از شما به دنیا آمده و این فرصت را داشته که مسیر زندگیاش را انتخاب کند و اگر مجبور است کارهای سخت انجام دهد، مسئولیتش به گردن فرزندشان نیست که او را از این کار سخت نجات دهند.
بلکه او موظف است که زندگی خودش را بسازد و شما هم بایستی زندگی خویش را بسازید وگرنه این چرخه اشتباهی تا آخر تکرار میشود و هر بار شما باید زندگی پدر و مادرتان را بسازید و بچههای شما هم زندگی شماها را. این چرخه باطل است و یک روزی و یک جایی باید متوقف شود.
شاید الآن این صحبتها سخت و غیرقابل تحمل به نظر میرسد و حتی قلبتان از خواندنش به درد آمده و اذیت میشوید اما جراحی فرهنگی درد دارد. عوض شدن فکر، دردناک و زجرآور است و اگر قرار است زندگی را در سطح بهتری تجربه کنیم، مجبوریم درد این جراحی را به جان بخریم. خانوادگی و اجتماعی کردن هدف به معنای فراهم شدن خوراکهای فکری بیشتر برای مغز حیوانی به منظور تولید استرس و ترس است.
وقتی هدفتان با کار نکردن پدر، مسافرت رفتن خانواده، خانهدار شدن آنها، کاهش درد جامعه و… پیوند میخورد، یعنی با هر تست غلط زدن، مغزتان یک بار سخت بودن کار پدر، مسافرت نرفتن خانواده، خانه نداشتن آنها و درد کشیدن جامعه را به یادتان میآورد و شرایط را برای رها شدن از هدف فراهم میآورد.
هدف از هدفگذاری، خوشحال کردن خانواده، شرمنده نشدن در برابر آنها، احساس سربلندی کردن ایشان و سایر موارد این مدلی نیست. اینکه شما فرزند آن خانواده هستید و پدر و مادرتان سختیهای زیادی برای بزرگ کردن شما کشیدهاید، کاملاً درست است و اگر میخواهید جبران زحمات آنها را کنید، راهش این نیست که به هدفتان برسید. در واقع این زرنگی ما بچههای ایرانی و کمی هم از خود گذشتگی والدینمان است که میخواهیم با رسیدن به هدف شخصی خودمان که قرار است نیازهای ما را برطرف کند، منتی هم سر پدر و مادر گذاشته و جبران زحمت آنها را کنیم و یا باعث خوشحالی و سربلندی آنان شویم.
پدر و مادر برای بزرگ کردن فرزندشان زحمت زیادی کشیدهاند و این زحمات، با درس خواندن یا رسیدن به هدف، جبران نمیشود. اگر خودشان هم این جمله را میگویند که تو اگر درسهایت موفق باشی، بزرگترین لطف را به ما کردهای هم نباید قبول کنید. هدف مثل مسواک است و مسواک زدن شما لطفی به پدر و مادر نیست.
اگر میخواهید زحمات آنان را جبران کنید لازم است که از جنس محبت خودشان به آنها محبت کنید. مثلاً پدر و مادر، برای شما وقت گذاشتهاند، بزرگتان کردهاند، کمکحالتان بودهاند، موقع بیماری و سختیها کنارتان بودهاند؛ پس لطفاً هم شما بعد از موفقیت در کنکورتان، برای پدر و مادر وقت بگذارید، دست نوازش روی سرشان بکشید، در کارهای منزل کمکشان کنید، موقع بیماری و سختی، در کنارشان باشید.
اینکه شما پزشکی قبول شوید یا نشوید، هیچ جبران یاعدم جبرانی برای زحمات پدر و مادر رخ نداده است. اگر پزشک شوید، به هدف شخصی خودتان رسیدهاید و اگر هم نشوید، فعلاً به هدف شخصی نرسیدهاید و نیاز است بازهم تلاش کنید. با این توضیحات، چه پزشک شوید و چه نشوید، اگر قرار است زحمات والدین را جبران کنید، موظف هستید، از جنس زحمات آنها برایشان انجام دهید. زرنگی را کنار بگذاریم و دنبال جبران زحمات آنها با درس خواندن خودمان نباشیم.
اگر به هدفتان برسید، منتی بر کسی نیست و زحمت کسی را جبران نکردهاید و اگر به هدفتان هم نرسید، شرمنده کسی نیستید و خیانتی به کسی نشده است و کافی است که باز هم تلاش نمایید تا هدفتان محقق شود. وقتی به هدفی میرسید، خوشحالی دیگران برای شما اهمیت نباید داشته باشد، اینکه افتخار میکنند یا نمیکنند هم همینطور. چون هدف شما همان مسواک است. مسواک زدن که افتخار و سربلندی ندارد. وقتی هم به هدفتان نمیرسید، ناراحتی یا سرافکندگی کسی را نباید اهمیت دهید چون هدف یک پدیده شخصی است و دیگران نباید خودشان را درگیر آن کنند و اگر درگیر شدهاند یا میشوند، باز هم مسئولیتی بر دوش شما نیست که در راستای خواستههای آنها کاری کنید.
اینکه دیگران خودشان را به هدف شما پیوند زدهاند یا در مورد آن صحبت میکنند یا دائماً از تمایلات خودشان نسبت به هدفتان میگویند، هیچ وظیفه و مسئولیتی را برای شما ایجاد نمیکند. مثلاً اگر والدین بگویند که تو اگر درس بخوانی، ما خوشحال میشویم، یا اگر موفق شوی، جلوی بقیه سربلند میشویم یا اگر پزشک شوی، خستگی از تن ما خارج میشود و…، هیچ مسئولیتی برای شما تولید نمیشود.
دائماً تکرار میکنم که در موردش فکر کنید؛ هدف یک اتفاق شخصی است. خوشحال شدن بقیه، سربلندی آنها، خستگی از تن خارج شدنشان، افتخار کردنشان، سر بالا گرفتنشان، پُز دادن آنان، باعث نمیشود که مسئولیتی برای خودتان تعیین کنید و زیر فشار بروید.
هدف من شخصی است. من عضو خانواده هستم و وظیفه دارم به پدر و مادرم خدمت کنم و اینکه به هدفم رسیدهام یا نه تأثیری روی این خدمتم ندارد. من چه پزشک باشم چه نباشم، وظیفه دارم به پدر و مادرم محبت کنم. هدفم، هیچ ارتباطی با بقیه، حتی با عزیزترین کسان زندگیام ندارد. هدف مثل مسواک است. من چه مسواک بزنم، چه نزنم، تأثیری روی ارتباطم با بقیه ندارد و هرکسی میخواهد آن را ربط دهد، مسئله خودش است و مسئولیتی برای شما به وجود نخواهد آمد.
آنچه گفتیم و آنچه باید بگوییم متن
زنده ماندن انسانها که قدرت بدنی حیوانات شکارچی، قدرت دوندگی، بالا روندگی و پنهان شوندگی حیوانات شکار را نداشت، به کمک مدار ترس، تضمین میشد و یکایک ما مدیون ترسهای اصولی هستیم که به موقع ما را از وجود خطر و اتخاذ تصمیم درست، آگاه میکرد.
ایراد و اشکال از جایی آغاز شد که انسان امروزی، با اتفاقاتی رو به رو گشت که از سمت مغز به عنوان موقعیت ترسناک شناخته میشد در حالی که نیاز به ترسیدن نداشت. اصل اساسی تولید این نوع ترسها نیز به «مصرف انرژی برای اهداف انسانی» که قابل درک برای مغز حیوانی نیست، برمیگردد.
آنجایی که ورزش کردن، رژیم گرفتن، درس خواندن و سرکار رفتن، به عنوان نمونههایی از فعالیتهای بیمعنا برای مغز حیوانی شناخته میشود و دست به هر اقدامی میزند که متوقفشان کند زیرا معتقد است که انرژی خود را بیجهت صرف این امور میکنیم.
اینجاست که سر و کله ترسهایی مثل «ترس از قضاوت شدن»، «ترس از حرف مردم»، «ترس از شکست»، «ترس از هدفگذاری نادرست» و... ایجاد میشود. این ترسها، بسیار مدرن هستند و مغز حیوانی ما به دلیل ساختار حفظ بقا و مراقبت از انرژی به منظور زنده ماندن، به کمک عوامل مؤثری مثل فرهنگ، شخصیت، خاطرات و... دست به تولید آنها میزند که جلوی تلاش ما برای رسیدن به اهداف را بگیرد.
در سراسر این دوره، به بررسی ابعاد مختلف تولید ترس و روشهای عبور از آنها و حتی آمادگی برای بازگشت چندین بارهشان، پرداختیم و صدالبته موضوعاتی نیز از عنوانهای ابتدای دوره باقیمانده است که خودشان نیاز به دورهای مجزا دارند که در آینده، آموزشهای اختصاصی آن کلیدواژهها نیز روی سایت کلبه مشاوره قرار خواهد گرفت.
چند مورد در خصوص پرسش و پاسخها (کلیک کنید) فایل(های) ضمیمه
برای آنکه پاسخ اصولیتر و دقیقتری دریافت کنید، توصیه میکنم به موارد زیر توجه فرمایید:
الف) سعی کنید در پرسیدن سوال خویش، اطلاعات کاملی از وضعیت و شرایطی که در آن قرار دارید بدهید.
ب) لطفا پرسشهای مربوط به قوانین کنکور را در صفحه «از من بپرسید قوانین کنکور» بپرسید.
پ) لطفا پرسشهای مربوط به روحیه را در صفحه «از من بپرسید آنالیز رفتار» بپرسید.
ت) روشهای مطالعه، مرور، خلاصه نویسی، تست زنی و یادگیری هر درس، از جمله سوالاتی به حساب میآیند که قابل پاسخ گویی در پیام نیستند چون این موضوعات به شناخت، پیگیری مستمر و استفاده از ابزاهایی مثل جزوههایی که هر مشاور در اختیارش است، نیاز دارد.
سلام من کلن از بچگی افسرده بودم هیچوقت هیچکس بهم هیچ توجهی نمی کرد من بچه آخر خانواده بودم …
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. ببخشید که پیام شما را به طور کامل نمایش ندادم. جنس خاطرات شما به نوعی است که بایستی به صورت اختصاصی به آن پاسخ بدهم. لطفا به ایمیل انتهای سایت، پیام بدهید تا راه حل را ارایه کنم. موفقترین باشید.
سلام من ی ترسی رو تو وجودم حس میکنم ترسی ک نمیزاره پیشرفت کنم اونم ترس از اینکه به خودم سخت بگیرم مثلا من روزی ده ساعت میخونم ولی عملا هیچ بدردیم نمیخوره چرا؟ چون این ده ساعت عملا بی فایده بوده من این ده ساعتو واقعا نخوندم بعد همینطوری جلو میرمممم میبینم ای داد که هیچ پیشرفتی نکردم.
در اصل من میترسم بخوام با تمام وجودم درس بخونم عملا خودمو گول میزنم انگار ک وجدانم راحت باشه مثلا امروز دیگ تصمیم گرفتم واقعا درس بخونم باز این ترسه مانع من میشه میترسم با کیفیت درس بخونم نمیدونم چرا برام ارزو شده بتونم مث بقیه روزی صدتا تست بزنم هر روز بخاطر عدم پیشرفتم دارم نابود میشم دارم تمام وقتمو تو ی اتاق ک برام مث زندان شده میگذرونم ولی کو نتیجه؟
اخه این چ درصدایی هس درصد 20 و 15 و 17؟ مگ میشه دیگ همه تهمتی ب خودم میزنم ک خنگم ک پایم ضعیفه ک کند ذهنم کندخوانم نمیدونم هزارتا چیز دیگ ولی من ک میدونم همه وجودمو نزاشتم پای کارم بازم میترسم.
یچیزی بگم مثلا ی روز تصمیم میگیرم با تمام وجودم درس بخونم مثلا من توی یک ساعت و نیم ک پونزده تا تست زیست میزنم بطور معمول بعد اون تصمیمم میتونم توی چهلو پنج دقیقه بیست تا تست بزنم بعد اون روز حتی تا یکماه نمیتونم خوب بخونم ساعت مطالعم میرسه به چهار ساعت این چیه اخه؟ چه ترسیه؟
ب خودم میگم تو ک مثلا ده ساعتو وقت میزاری بیا خوب بخونش اما باز نمیکنم چون میترسم خب چ فرقی داره اخه؟ خودمم نمیدونم بگین چیکار کنم داره نابودم میکنه میترسم از سختی دادن ب خودم از خوب درس خوندن انگار مغزم حاضره تمام دردای شکست و عذاب وجدان درس نخوندن و طعم نرسیدنو ب جون بخره اما باز جلومو بگیره.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. خاطراتی که در مورد «خسته شدن»، «کم آوردن»، «فشار آوردن»، «افسرده شدن»، «یک بُعدی شدن» و سایر کلیدواژههای مشابه را برایم بنویسید. این خاطرات میتواند الف) اتفاقاتی باشد که خودتان تجربه کرده اید، ب) جملاتی باشد که دیگران به شما گفتهاند بدون اینکه تجربهای داشته باشید، پ) اطلاعاتی باشد که در شبکههای اجتماعی و پیام رسانها و… خوانده اید. لطفا در بیان این خاطرات حتما سال تحصیلی که آن خاطره رخ داده، بیان کننده خاطره و شرایط قبل و بعد خودتان را برای هر خاطره بیان کنید. موفقترین باشید.
سلام وقت شما بخیر برای مشاوره خصوصی هم وقت میذارید؟و اینکه فقط حضوری مشاوره میدید؟دانش آموز رشته تجربی هستم و پشت کنکوری و به شدت به راهنمایی نیاز دارم.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. همه مشاورههای بنده به صورت تلفنی و غیرحضوری است و تاریخ پذیرش فقط و فقط روز اول تیرماه هرسال میباشد و ظرفیت پذیرش فقط 20 نفر است. بنابراین ظرفیت بنده پُر شده و پذیرشی تا تیرماه سال بعد ندارم. موفقترین باشید.
سلام وقتی که ما برای ترسی راه حل میدیم و شروع میکنیم به تمرین که هر وقت آن ترس دوباره سراغ ما امد کنترلش کنیم ایا در طی زمان باعث میشه که ترسه برای ما عادی بشه؟ چون گاهی با وجودی که تمرین میکنیم ولی باز ترسه هست. چه کار کنیم که یک ترس بی منطق را کاملا ازبین ببریم؟ ایا همچین چیزی ممکن است ؟ یا اینکه ترس ها هستند و ما فقط باید کم رنگشون کنیم؟
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. دو نکته را باید در نظر بگیرید:
1- برای آنکه تغییری روی دهد نیاز است تا دوره نهفتگی طی شود. دوره نفهتگی به این معناست که شما تلاش میکنید با تمرینهای مختلف یک تغییر را ایجاد کنید ولی همچنان انگار همه چیز سرجای خودش است و هیچ تغییری روی نداده، به طور مثال میخواهید ترس را از بین ببرید و تمرینها را اجرا میکنید ولی ترس از بین نرفته و هنوز هم در افکار شما وجود دارد ولی یک مدت که تمرینها را ادامه دهید، آنگاه فکر ترس از زندگی طبیعی شما خارج میشود. بنابراین چون یک مدت زمان طول میکشد که تغییرات خودش را نشان دهد، به آن دوره نهفتگی یا دوره پنهان بودن تغییرات می گویند.اینکه دوره نهفتگی چقدر زمان میبرد، مشخص نیست ولی به هر حال بایستی تداوم و فشار را داشته باشید تا این دوره طی شود.
2- در طول مدت زمان طی شدن دوره نهفتگی و حتی بعد از آن، شما بارها و بارها با آن موضوعی که قصد تغییرش را دارید، رو به رو خواهید شد. حتی شاید شدیدتر و وحشتناکتر از دوره قبلی به شما فشار بیاورد. چون مغز قصد دارد با شوک دادن این تفکر که تو هنوز تغییر نکردهای و هیچ چیزی عوض نشده را بوجود آورد تا جا بزنید و وارد بحران شوید. اینطوری از تغییر ناامید میشوید و گمان میکنید که همه چیز فقط توهم بوده و هرگز نمیتوانید از بند این ترس رها شوید. در نتیجه با مواجه شدنهای بعدی هرگز نباید شوکه شوید بلکه بایستی با فشاری که میآورید به مسیر خویش ادامه دهید تا بازهم این شگرد مغز کمرنگ شود. موفقترین باشید.
سلام راستش من سه ماه هست که به کارفرما گفتم نمیام و اونها هم بسیار اصرار کردند که بمانم. الان هم اگر برگردم کارفرما واقعا خوشحال میشه چون خیلی درگیر پیداکردن نیرو شدن و نیروی مناسب پیدا نکردند. اما غرورم چی میشه؟ اگر برگردم خودم را کوچک نکردم؟
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. زندگی بر اساس احساسات راه به جایی نخواهد برد. شما دیر یا زود بایستی بر اساس نیازهای انسانی که ناشی از منطق و اندیشه بلندمدت است زندگی کنید. بنابراین در زندگی بر اساس علم و با دید بلند، اینکه غرور شما چه میشود، مطرح نیست بلکه پاسخ به نیازهاست که اولویت دارد. امیدوارم در خصوص احساسات بیشتر بخوانید و تفکر کنید و در نهایت به اینجا برسید که احساسات را از زندگی حذف کنید چون احساسات در درازمدت فقط باعث دور زدن ما حول یک میدان بی هدف میشوند. موفقترین باشید.
سلام من از کارم اومدم بیرون که درس را با جدیت شروع کنم اما الان که کارم را کنار گذاشتم همه انگیزه ام را از دست داده ام. وقتی سر کار می رفتم کنارش درس هم می خواندم و انگیزه هایم پررنگ بودند اما الان یکباره همه چیز رنگ عوض کرد. جایگزینی هنوز برای من در محل کارم پیدا نشده و اگر تصمیم به برگشت بگیرم می توانم بازگردم. اما می دانم دوباره همان تکرار و همان عدم رضایت شغلی گریبانم را می گیرد. در سی و پنج سالگی هنوز نمی دانم مسیر درست زندگی ام چیست و احساس شکست و از بین رفتن فرصت های زندگی لحظه ای رهایم نمی کند. به شدت احتیاج به راهنمایی شما دارم.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. خودتان به درستی به مشکل اصلی اشاره نمودهاید. مسئله این است که نمیدانید چه بخواهید برای همین وارد زندگی موازی میشوید. هر مسیری که میروید، تا با سختیها و فشارهایش رو به رو میشوید، مغزتان بلافاصله مسیر موازی را به شما معرفی میکند و میگوید که آن مسیر، برای شما بهتر است. حالا وارد مسیر دیگر میشود و پس از مدتی با دیدن سختیها، همین مغز از شما میخواهد که به مسیر قبلی یا مسیر دیگری فکر کنید و بازهم شما را در وسط راه دلسرد میکند.
راه حل هم این است که بدانید هر مسیری که انتخاب کنید، سختیها، فشارها و شرایط خاص خودش را دارد و این شما هستید که بر اساس نیازهای انسانی خودتان، یک راه را انتخاب و تا انتها بایستی ادامه دهید. بنابراین نظر من این است که به سرکار برگردید و فرصت فکر کردن به خودتان بدهید و یک بار برای همیشه تصمیم بگیرید که چه باید کنید. دقت کنید یک بار برای همیشه باید تصمیم بگیرید و پای سختیهای هر مسیری که انتخاب میکنید بمانید.
اینکه می گویم به سرکار برگردید بخاطر این است که شما میتوانید اگر تصمیمتان بر این شد که از کار بیرون بیایید، هر لحظه استعفا دهید ولی شاید برای برگشت به سرکار همیشه فرصت نباشد. در نتیجه بهتر آن است که سرکار برگردید و به راه حلهای پیش روی خودتان فکر کنید و با سبک سنگین کردن هر راه و بررسی سختیهایش یکی را انتخاب و همان را ادامه دهید. موفقترین باشید.
سلام من امسال تازه دارم میرم کلاس نهم و خیلی خیلی بیش از حد میترسم که قبول نشم و باعث میشه که حتی تا گریه کنم یا حالم بد بشه نمیدونم چیکار کنممممم
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. وقتی انسانی میگوید: «من میترسم»، ترجمه صحبتش این میشود که: «من نگران یک یا چند موضوع هستم». حالا شما میتوانید بگویید که نگران چه موضوع یا موضوعاتی هستید؟ وقتی این نگرانیها مشخص شوند آنگاه با ریشه یابی و صحبت در موردشان و بستن پروندهشان، ترس نیز از بین میرود، بنابراین شما الان باید از خودتان بپرسید که در مورد کنکور و قبول نشدن در آن، نگران چه موضوعاتی هستم؟ موفقترین باشید.
سلام بله خاطره ای که دارم مربوط به زمان بچگیم هست اینکه دوبار در انباری حبس شدم بخاطر اینکه اصرار میکردم من رو هم جشن ببرید میگفتن بچه ها رو راه نمیدن اما دخترخالم که همسن من بود رو میبردن این برمیگرده به اختلافات پدر و مادرم که الانم اختلاف دارن و شاید از لحاظ مالی هیچوقت تو منگه نبودم هیچوقت نشده چیزی رو بخوام اما نخرن ولی به این نمیگن دوست داشتن از همون بچگی بدون هیچ نوازشی بدون هیچ دوست داشتنی بزرگ شدم و همیشه دخترخالمو بیشتر از من دوست داشتن و دارن.
دوباری که تو انباری زندانی شدم و کتک هایی که مامانم میزد باعث میشد در برم همیشه وقتی میدیدم دوسم ندارن هیچ کدوم نه فامیل نه خانوادم از اثبات اینکه منم هستم خسته شدم و فکر میکنم دقیقا از همون روز این حالات رو پیدا کردم من برادر بزرگترم دارم که اون رو کتک هم نزدن چون مادرم معتقده که دنیای بدون پسرش اصلا قشنگ نیست.
من نمیخوام به گذشته برگردم اصلا نمیخوام فکر کنم به اینکه دوستم داشتن یا نداشتن اصلا برام هم مهم نیست الان خودمو دوست دارم دارم عمران میخونم اما همچنان حالات باقی هستند چون گفتید سرنخ برای همین برگشتم به گذشته وگرنه اصلا ب اینجور خاطرات مدت طولانی هست که فکر نمیکنم. آقای جدیدی افکار زیاد قبل ازمراسم و دقیقا نیم ساعت اول مراسم به سراغم میاد اینکه کاش همین الان بگن نرو کاش همین الان اتفاقی بیفته ک من ب مهمونی نرم وای ممکنه با آدمهای جدیدی روبرو بشم اونا ممکنه منو چطور ببیند و چطور قضاوت کنند.
من بنظرم خیلی زشت شدم حتما مسخرم میکنن و وقتی وارد میشم آب دهانمم خشک میشه تپش قلب میگیرم دست و پام یخ میزنه و ممکنه اونقدر شدید بلرزم که همونجا روی زمین بشینم و بگن چرا اینجا بگم پام یهویی درد گرفت … موقع بیرون رفتن هم همینطورم مثلا مسیره دانشگاه تا خونه رو با سر پایین میرفتم میترسیدم و میترسم از نگاه مردم حتی نمیتونم به چشم هاشون نگاه کنم میترسم جلوشون زمین بخورم میترسم از اینکه بگن دست و پاچلفتی رو نگاه گاهی اونقدر تپش قلب میگیرم وافکارمنفی اعم از تو بی عرضه ای ضعیفی یه آدم استرسی پر از اضطرابی و… که دوست دارم بشینم یه گوشه خیابون حتی پاهامم یاریم نمیکنن.
یا هنگام دیدن دوستای دوران دبیرستانم برعکس اونا ک خیلی شیک رفتار میکنن من حتی نمیفهمم تا نیم ساعت چی به چیه …امیدوارم تونسته باشم توضیحات کاملی بدم خیلی ناامیدم آقای جدیدی خیلی به طوری که گاهی سیر میشم از زندگی کردن تو دانشگاه هیچوقت نتونستم برم غذا خوریش از اینکه موقع غذا خوردن دستم بلرزه پاهام بلرزه خودمو گم کنم همیشه غذامو میبردم همیشه هم سرم پایین بود و هست.
زندگی رو خیلی سخت گرفتم و این خیلی عذاب و ناراحتی برام داره پیش روانشناس زیاد رفتم اما هیچ تاثیر مثبتی نگرفتم چون اونا هم قصد داشتن سرزنشم کنند یاهم اون لبخند مضحک و مسخره همیشگیشون موقع تعریف شرایطم منو از ادامه دادن باهاشون منصرف میکرد. هیچوقت نشده ک لذت ببرم از مهمانی و…همش ترس همش اضطراب همش نگران نگاه ها بودن خانواده مون ثروتمندن اما معتقدم خاله هام دخترخاله هام زندایی هام و… عقده ای هستن.
ب بهترین نحو ممکن از نظر پوشش طلا تو هر مراسمی حاضر میشن و فکر میکنن ملکه هستند ملکه ی ک همیشه ضعیف ترهارو تنبیه میکنه مسخره و حقارت میکنه من بینشون گیر افتادم ب ساده ترین حالت ممکن تو هر مهمونی حاضر میشم همینکه میبیننم شروع میکنند این چیه پوشیدی چرا موهات این شکلین مجبورم همیشه با دعوا تو مراسمی برم بیشتر بخاطره اینکه هی نگن دیوونس افسردس.
علاوه براون حالاتی ک بالا اشاره کردم اینا رو هم بهش اضافه کنید این شرایط منو دیوونه کرده بیشتر اوقات تنهام مادرم با خواهراش سرش گرمه پدرم با دوستهاش و برادرم با زندگیش من عادت کردم اما دلم نمیخواد ب این زندگی ادامه بدم میخوام مستقل بشم و راهه خودمو برم ببخشید پیامم طولانی شد.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. به نظر میآید که شما اختلال اضطراب اجتماعی داشته باشید. در واقع در ذهنتان، علت میهمانی نرفتنهای دوران کودکیتان به نوعی با مسئله پوشش، زیبایی، ظاهر، دوست داشته شدن توسط دیگران و سایر موضوعات از این دست، گره خورده است و حالا آن خاطرات نه فقط برای مراسم که برای هر موقعیت اجتماعی دیگری هم به نوعی تکرار میشود.
اگر شما به همه موقعیتهای اجتماعی که مثال زدید مثل سِلف غذا خوری دانشگاه، جشنها، میهمانیها و خیابان توجه کنید، متوجه میشوید که 1- همه این محیطها، نمونههای از اجتماع هستند، 2- در همه محیطها استرس و اضطراب و تصورات منفی دارید، 3- در همه این مکانها، قرار است شما دوست داشته نشوید، 4- در این نمونهها، طوری ماجرا پیش میروید که طرد میشوید و به نوعی مسخرهتان میکنند، 5- در این مکانها، شما آدم اضافی هستید و هر کسی میتواند شما را به بازی بگیرد.
اینها شباهتهایی است که در هر محیط اجتماعی، در درونتان حسش میکنید که به نوعی به اختلال اضطراب اجتماعی نزدیک است. برخیها معتقدند که باید درمان دارویی انجام داد که بنده به شخصه مخالف هستم و شما وقتی از این شرایط خارج میشوید که 1- پرونده تمام این خاطرات گذشته و احتمالاً چند خاطراه قوی و مشترک دیگر با این موضوع را ببندید، 2- بتهای ذهنی را با کارهای عملی بشکنید. یعنی با همراهی مشاور یا همیارتان، کارهایی که مثل تابوی ذهنی میماند و از رخ دادنش میترسید را شروع به انجام دادنش کنید تا کم کم به این نتیجه برسید که واقعیت با آنچه در ذهنتان میگذرد، هم خوانی ندارد و با ایجاد تجربهها و خاطرات مثبت، خیلی قویتر از قبل اقدام میکنید، 3- باید آسیبهای موازی که دیدهاید مثل خودکم بینی و احساس ناتوانی و سایر موارد مشابه را شناسایی و آنها را هم درمان کنید. موفقترین باشید.
سلام آقای جدیدی من وقتی درمحیط های شلوغ و پر از سر و صدا قرار میگیرم به طرز عجیبی حالم بد میشه طوری که دوست دارم فرار کنم و به خونمون بیام در مراسم های جشن هم همینطوره همیشه استرس بالایی میگیرم که مغزمو مورد هجوم قرار میده و ناراحتم میکنه و ممکنه تا چند وقت به اون مهمونی فکر کنم که چرا اینهمه حالم بد شد با سر و صدا با دیدن آدمها و شاید باور نکنید حتی گاهی ممکنه اینقدر این ترس و لرز و یخ زدگی و وحشتم شدید باشه که اصلا متوجه نشم کی باهام احوال پرسی میکنه بخاطره خانوادم و از ترس اینکه فامیل بگن دختره دیوونس که هیچوقت تو مراسم ها نیست شرکت میکنم تو مراسم ها اما تا نیم ساعت پس از ورود به مراسم پاهام دستهام میلرزه قلبم شروع به تپش میکنه و نمیشناسم حتی هیچکس رو اما بعده نیم ساعت کم کم به حالت عادی برمیگردم اما همیشه تا مدتها ذهنم درگیر میشه قبل از مراسم که ای کاش نرم اما مجبورم شرکت کنم و تظاهر به لبخندزدن کنم درحالی که واقعا حالم بد میشه و من نمیدونم مشکلم چیه اما اینو میدونم بشدت از این فضاها بیزارم وقتی به حالت عادی برمیگردم کمی بهتر میشم دخترای دیگه رو که نگاه میکنم همیشه پر از اعتماد بنفسن اما من نه.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. توضیحاتی که دادهاید برای اینکه بتوان دقیق فهمید از چه رنج میبرید، کافی نیست. در واقع شاید اضطراب اجتماعی باشد یا شاید مشکل در عزت نفس و خودکم بینی باشد و شاید موارد دیگر.
برایم بگوید که دقیقاً قبل از مراسم و یا وقتی در یک مراسم حضور دارید، جنس افکاری که در مغزتان میگذرد چیست؟ مثلاً نگران موضوعات خاصی هستید؟ دغدغههای خاصی دارید؟ همچنین آیا خاطراتی در مورد شلوغی و مراسم دارید که بتواند سرنخهایی به ما بدهد که چه در درون شما میگذرد؟ موفقترین باشید
سلام من پایه هشتم هستم یعنی تازه از سال دیگه میرم و درسم هم عالی هست و پایه قوی دارم اما فیلم هارو خیلی دوست دارم و در تخیلاتم وجود دارند. ترس من چیه ایا از الان باید برای کنکور جدی باشم یا هنوز روی پای ام تمرکز کنم ایا فیلم دیدنم اشتباهه
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. بنده متوجه نشدم که منظور شما از فیلمها رو هم دوست دارم چیست؟ آیا منظورتان این است که سریالها و فیلمهای سینمایی تماشا میکنید؟ اگر چنین است که به شما می گویم چه برای کنکور بخوانید چه نخوانید، حتی اگر یک انسان معمولی هم بخواهید باشید بایستی یک برنامه در زندگی داشته باشید و هرچیزی را بر اساس معیارهایش تماشا کنید.
آنچه به خاطر دارم این است که استاندارد تماشای تلویزیون در بالاتر اندازه خودش 1 ساعت و نیم است و بیش از آن توصیه نمیشود. بنابراین اگر شما یک فرد معمولی هم بخواهید باشید و اصلاً کاری هم به درس و کنکور نداریم، بیشتر از یک ساعت و نیم تماشای تلویزیون به شما توصیه نمیشود. بنابراین بقیه وقتتان را بایستی به فکر فعالیتهای دیگر باشید که چه بهتر اگر این فعالیتها متناسب با هدف آیندهتان باشد.
اگر به این نتیجه رسیدهاید که حتماً باید درس بخوانید و به دانشگاه بروید پس بسیار برای شما عالی خواهد بود اگر از الان شروع کنید. شاید بگویید از الان بخواهم شروع کنم روی چه چیزهایی کار کنم؟ در جواب خواهم گفت با توجه به اینکه هنوز وارد پایه هشتم نشدهاید، برای شما بهتر است که دو مهارت اصلی را حسابی تقویت کنید: 1- ریاضی به خصوص محاسبه سریع، 2- تسلط بر روی زبان انگلیسی. اگر شما در این شرایط روی این توانایی برنامه ریزی کنید قطعاً یک قدم خیلی محکم برای آینده تحصیلیتان برداشتهاید. موفقترین باشید.