هوش و استعداد تحصیلی: ضریب هوشی نرمال چقدر است؟
هر زمان که واژه «هوش» را میشنوم، فوراً به یاد شاهین میافتم. او یک داوطلب کنکور بود که به دلیل طرز تفکر نادرستی که نسبت به «هوش» داشت چنین میگفت: «در بین این همه کنکوری شرکت کننده در کنکور تجربی، بالاخره چند هزار نفر دانشآموز باهوشتر از من هستند که پزشکی قبول شوند و با این حساب، نوبت به قبولی من نمیرسد و برای چه و با چه امیدی درس بخوانم؟»
او میگفت که رتبههای کنکور به ترتیب نمره IQ داوطلبان کنکور است به این صورت که رتبه یک از رتبه دو باهوشتر است و رتبه دو از رتبه سه باهوشتر میباشد و رتبه سه از رتبه چهار و همینطور تا آخر. شاهین امیدی به قبولی در کنکور نداشت چون فکر میکرد که هوش کافی برای رقابت با دیگران را ندارد و خود را از پیش بازنده میدانست (البته بعداً طرز تفکرش تغییر کرد ولی اوایل چنین خط فکری داشت).
مجموعهای از همین باورهای نادرست است که باعث توقف، افت تحصیلی و حتی رها کردن مسیر رسیدن به موفقیت در کنکور میشود.
هیچ اصطلاحی از دایره واژگانی مغز و علوم شناختی را نمیشناسم که به اندازه «هوش و استعداد» در بین مردم، مورد استفاده قرار بگیرد. درست است که امروزه استفاده از واژگانی مثل «استرس»، «ترس»، «وسواس» و… هم رواج پیدا کرده ولی همچنان «هوش و استعداد»، با اختلاف بسیار زیاد، بر سر زبانهاست.
اگر به دایره لغات خود در کلاس اول ابتدایی مراجعه کنید، بیش از پیش، متوجه میزان کاربرد واژگان «هوش و استعداد» در ادبیات روزمره مردم، خواهید شد. یک دانشآموز کلاس اول، به ندرت ممکن است که «استرس»، «ترس» و سایر کلیدواژههای از این دست را بشناسد و بداند که حدوداً چه معنایی دارند ولی همان دانشآموز، به احتمال بسیار بالا، این را میداند که چیزی به نام «هوش و استعداد» وجود دارد که قرار است نمرات او در مدرسه را تعیین نماید.
همین دانشآموز کلاس اول ابتدایی، قبل از ورود به مدرسه، مرحلهای را با نام «سنجش ورود به مدرسه» میگذارند که اتفاقاً به والدینش گفته میشود که میخواهیم میزان «آمادگی ذهنی – هوشی و استعداد تحصیلی» فرزندتان را برای ورود به مدرسه بسنجیم که اتفاقاً این سنجش بسیار هم عالی و مناسب است و یکی از بهترین اقداماتی است که انجام میشود اما فراموش نکنیم که شنیدن واژگان «هوش» و «استعداد» تقریباً از همانجا وارد دایره لغات آن انسان میگردد.
این سطح از کاربرد «هوش و استعداد» در صحبتهای روزمره مردم، مرا به این تحلیل میرساند که هرگونه برداشت نادرست از این مفاهیم تا چه حد میتواند باعث ایجاد فشار، روی دانشآموزان و کنکوریها شود و حتی مسیر زندگی آنها را تغییر دهد. به طور مثال، اگر والدینی در اثر برداشت نادرست از مفهوم «هوش و استعداد»، در مواجهه با نمره پایین فرزندشان در درس X، به او بگویند که «تو هوش و استعداد درس خواندن نداری»؛ ابعاد شنیدن این جمله تا کجای زندگی آن دانشآموز را تحت تأثیر قرار میدهد؟
یا اگر خانواده توقع داشته باشند که فرزندشان برای درس خواندن، زحمت زیادی نکشد و به قول معروف «درسها را در مدرسه بیاموزد و نیاز به خواندن و حل تمرین زیاد در منزل نباشد»، آنگاه هر بار که فرزندشان مشغول خواندن در منزل میشود، چه برداشتی در ذهن پدر و مادر نسبت به فرزند خویش ایجاد میشود و اگر آن ذهنیت باعث شود که فرزند خود را بابت زیاد درس خواندن، سرزنش کنند، تفکرات او را چگونه تغییر خواهند داد و در نهایت، منجر به چه واکنشی از سوی وی خواهد شد؟
اگر خود دانشآموز پس از آنکه چند نمره پایین در درس X کسب کرد، به دلیل دایره لغات و جملات ذهنی که از قبل برایش ساخته شده به این نتیجه رسید که «هوش کافی برای یادگیری درس X را ندارم» یا «استعداد من در فهمیدن درس X نیست»، مسیر شغلی و آینده کاری او، به کجا خواهد رسید؟
برداشتهای اشتباه از «هوش و استعداد» فقط مختص مردم نیست، بلکه این اتفاق در بین دانشمندان و اندیشمندان گذشته هم مشهود است.
نظریه پردازان و اهل علم، در اروپای غربی و آمریکا تا قبل از حدود سال ۱۸۵۰ میلادی (۱۲۲۸ خورشیدی)، به فردی باهوش و با استعداد میگفتند که زیبایی چهره داشت، سؤالات و کنجکاویهای زیرکانه و بزرگتر از سن خویش را نشان میداد. همه اینها باعث میشد که او را اعجوبه بدانند و موجب تحسین، تشویق و امید بستن به آینده درخشان او شوند؛ حتی به پدر و مادر چنین فرزندی حسادت میشد و احتمال میرفت کودک را تحت حمایت پادشاه آن کشور قرار دهند تا از او به عنوان سرمایه آینده کشور، محافظت شود و شرایط برای تحصیل و رشدش فراهم آید؛ اما از حدود سال ۱۸۵۰ میلادی (۱۲۲۸ خورشیدی)، تعداد قابلتوجهی از رسالهها و مقالات که عمدتاً توسط پزشکان و نظریهپردازان آموزشی، نوشته شده است، «هوش و استعداد» را نه یک ویژگی مثبت برای انسانها بلکه مایه دردناکی او به تصویر کشیدهاند؛ به طوری که در نوشتههایشان معتقد بودند که «هوش و استعداد» یک اختلال یا نابهنجاری میباشد که در بزرگسالی او را به دیوانگی و حماقت خواهد رساند و به تدریج این دیدگاه غالب شد که یک بلوغ درست و متعادل، نیاز به طولانی شدن دوران نوزادی و کاملترین زندگی در هر مرحله رشد است. نه تنها کودک باهوش باید از کنجکاویهای فکری محافظت شود؛ بلکه هرگونه تمایل به پرسشگریها و زیرکیهای اولیه را باید به طور مثبت منع کرد تا کودک به سمتش نرود. «زودرس، زود پوسیدگی» شعار کسانی بود که به بلوغ آهسته کودکان، علاقه داشتند [۱].
سیر تاریخی درک و پردازش مفاهیم «هوش و استعداد» از منظر علم، به خوبی نشان میدهد که اشتباهات زیادی در درک این دو کلیدواژه هم از سوی اندیشمندان و هم از سوی گفت و گوهای مردم روی داده است؛ به صورتی که نیاز است، روشنسازی پیرامون آنها صورت پذیرد تا با دیدگاه علمی و بروز، به اهمیت و جایگاهشان در زندگی پی ببریم و اینطور نباشد که با زاویه دید اشتباه، موجب سرزنش خویش یا نسل بعد از خود شویم. این دوره از سایت کلبه مشاوره، همین هدف را دنبال میکند.
بنابراین، دورهای که مشغول مطالعه آن هستید، نه برای اثبات وجود یا عدم وجود «هوش و استعداد»، بلکه برای ایجاد ذهنیت درست در مورد این واژگان نوشته شده است و با کمک مقالات، مهمترین دستاوردهای علمی در خصوص این دو واژه حساس و پرکاربرد را در اختیار شما قرار خواهد داد تا اگر دانشآموز هستید و اسیر تعاریف و برداشتهای نادرست آن شدهاید، پس از مطالعه این دوره، خود را از این تفکرات نادرست، نجات دهید و اگر پدر و مادر میباشید، با به کار گیری درست این کلیدواژهها، فضای مطلوبتری را برای رشد فرزندان خویش، فراهم آورید
مطالب این دوره بر مبنای برداشتهای شخصی من از مطالعات و تجاربی هست که داشتهام. در واقع، مدل فکری خود را با شما به اشتراک میگذارم و امیدوارم برای شما مفید واقع شود.
پیش نیازها: قبل از مطالعه این دوره، توصیه میشود دوره مغز شناسی، خاطرهشناسی و احساسشناسی را مطالعه نمایید.
در ادامه با کلیک روی هر عنوان فصلها میتوانید مطالب آن را مطالعه نمایید.
ربط این مثالها با هوش و استعداد چیست؟ متن
بعضی از رخدادها، به حدی خاص، عجیب و پُر سر و صدا هستند که نمیتوان آنها را نادیده گرفت. ماجراهایی که همراه با ارائه شواهد و مثالهای گوناگون است و هر مخاطبی با خوانش اولیه آنها، برداشتهایی در ذهنش کلید میخورد که خواهی نخواهی، این نتیجهگیری را میسازد که در شکلگیری چنین اتفاقاتی، «هوش و استعداد» اگر همهچیز نباشد، دست کم یکی از اساسیترین عاملهاست.
چه میتوان گفت وقتی هر ساله، بیشتر از ۵۰۰۰۰۰ نفر در کنکور تجربی ثبت نام میکنند ولی فقط نُه نفر هستند که رتبههای یک تا نُه کشوری میشوند. چرا افراد دیگر نتوانستند چنین رتبهای را بیاورند و چه شد که این رتبهها نصیب این نُه نفر شد؟ مگر تکرقمیهای کنکور، چه تفاوتی با سایر کنکوریها داشتند که در یک آزمون یکسان با درسهای مشابه، بهتر از بقیه عمل کرده و رتبههای تکرقمی کشور در کنکور آن سال تحصیلی شدند.
از قرن هفتم تا به امروز، ۲۹۰ نویسنده و شاعر ایرانی، آثار خود را منتشر کردهاند [۲]. از بین آنها، تعداد اندکی مثل فردوسی، حافظ، سعدی، مولوی و چند تن دیگر، برای ایرانیان و جهانیان شناخته شده هستند. چطور میشود که فردوسی، حافظ و سعدی تا این حد معروف میشوند ولی عَسجَدی یا ادیب صابر که آنها هم شاعر بودهاند، برای عموم مردم شناخته شده نیستند؟ ریشه این سطح از تفاوتها را در کجا جست و جو کنیم؟
آمار دقیقی از تعداد فیزیکدانان از ابتدای تاریخ تا به امروز وجود ندارد؛ ولی در تخمینی تقریباً علمی و قابل استناد که در مقالهای از سایت Physics Today منتشر شده، تعداد فیزیکدانان امروزی چیزی در حدود ۳۷۲۰۰۰ تا ۹۶۴۰۰۰ نفر است [۳]. با تقریبی غیردقیق، فرض کنیم کل فیزیکدانان از دنیا رفته و زنده، برابر با حد بالای این تخمین، یعنی ۹۶۴۰۰۰ نفر باشد. حالا اگر از ابتدای تاریخ ثبت شده تا به امروز، کل دانشمندان فیزیک را بشماریم، تعداد آنها برابر با ۱۰۷۳ نفر است [۴]. چرا ۹۶۲۹۲۷ نفر دیگر چنین دستاوردی نداشتند؟ چرا همیشه تعداد خاصی از افراد در هر رشته یا شغلی، موفقیتهای چشمگیر به دست میآورند و آن زمینه کاری به نام ایشان شناخته میشود و اینطور به نظر میرسد که بقیه افراد، هیچ تأثیری ندارند. موضوع از مو باریکتر میشود وقتی ببینیم که از بین ۱۰۷۳ دانشمند فیزیک، فقط ۲۲۱ نفر هستند که جایزه نوبل گرفتهاند و اگر باریکتر از مو را میخواهید ببینید، این میشود که فقط یک فیزیکدان داریم که دو بار توانسته جایزه نوبل بگیرد [۵]. مگر میشود از این دادهها به آسانی عبور کرد و نپرسید سرچشمه این همه شکافهای اساسی از کجا و چطور ایجاد میشود؟ ربطش به هوش و استعداد چیست و ردپای نقشآفرینی آن را میتوان دید یا خیر؟
کارل کوری و همسرش، ماری کوری و همسر و دخترش به همراه دامادش یعنی فردریک ژولیو کوری، ویلیام هنری براگ و پسرش، نیلز بور و پسرش، هانس اویلر و پسرش، آرتور کورنبرگ و پسرش، مانه زیگبان و پسرش، تامسون و پسرش، سونه بریسترم و پسرش، یان تینبرگن و برادرش، تنها افرادی در دنیا هستند که به صورت خانوادگی برنده جایزه نوبل شدهاند [۶]. آیا شانسی و تصادفی است که فقط این تعداد بسیار اندک از انسانهای روی کره زمین، به صورت خانوادگی موفق به دریافت جایزه نوبل شدهاند؟ چه توضیح دقیقی برای این دستاوردهای فامیلی وجود دارد؟
رابطههای فامیلی فقط به برندگان خانوادگی جایزه نوبل محدود نمیشود. چارلز داروین که در کتاب زیست دوازدهم، نقش او را در توضیح ساز و کار انتخاب طبیعی، خواندهاید، یک خانواده بسیار عجیب و غریبی داشت.
جَد او بیشتر از سیصد سال پیش، وکیل سرشناسی بود. تصور اینکه سیصد سال پیش، وکیلی در خانوادهای باشد تا چه حد شگفتآور است؟ اراسموس داروین پدر بزرگ چارلز داروین، نیز پزشک، گیاهشناس، مخترع، شاعر، از بنیانگذاران انجمن قمری بیرمنگام و مؤسس انجمن گیاهشناسی در حدود دویست و پنجاه سال پیش بوده است. از پدرش غافل نشویم که او نیز از پزشکان معروف به حساب میآمد.
چارلز داروین پسر عمهای به نام فرانسیس گالتون داشت که از هر انگشتش یک هنر میچکید. او مخترع (مخترع انگشتنگاری)، از پیشگامان علم ژنتیک، مردمشناس و آماردان (تحلیل آماری به روش امروزی مثل مفهوم همبستگی و گسترش همه جانبه رگرسیون حول میانگین، از ابداعات اوست)، جغرافیدان، هواشناس و جستجوگر مناطق حارهای بود. امروزه او را پدر آزمون هوش مینامند که در دوره هوش و استعداد سایت کلبه مشاوره، یعنی همین دورهای که مشغول خواندن آن هستید، تحقیقاتش را بارها خواهیم خواند. گالتون در مجموع، ۳۴۰ مقاله و کتاب نوشته است.
ویلیام داروین فاکس، پسر عموی چارلز داروین، هم دستی بر آتش داشت. او یک جانورشناس با تخصص روی حشرات، به قدری مورد قبول چارلز بود که در طی مشاهدات و تحقیقاتش، نامههای زیادی برای ویلیام مینوشت و نظر مشورتی یا تحلیلی او را میخواست.
همسر چارلز داروین که دختر دایی او هم بود، کسی نیست جز اِما داروین، زیستشناس، دانشمند و نویسنده کتاب خاستگاه گونهها که بسیار پر سر و صدا شد. از فرزندان چارلز داروین و اِما داورین، باید برایتان بگویم چرا که هر یک، نامآور بودند. برای نمونه میتوان به فرانسیس داروین گیاهشناس برجسته، جورج داروین ستارهشناس و ریاضیدان، لئونارد داروین اقتصاددان، ویلیام اراسموس داروین بانکدار و سِر هوراس داروین مهندس ساخت و تولید، اشاره نمود.
آیا میتوان این نابغههای خانوادگی و فامیلی را نادیده گرفت و از خود نپرسید که ارتباط بین این روابط ژنتیکی با هوش و استعداد چه میتواند باشد. این نوع خانوادهها یکی دو تا نیستند که استثنا قائل شویم. فرانسیس گالتون، تعداد قابل توجهی از این خانوادههای نابغهپرور تا زمان حیات خویش را در آثارش مورد بررسی قرار داده است که در جعبههای بعدی به آنها خواهیم رسید.
استاد بزرگ، عنوانی برای بازیکنان بسیار قوی شطرنج است که توسط فدراسیون جهانی شطرنج به آنان اعطا میشود. به غیر از قهرمان جهان شدن، استاد بزرگ، بالاترین عنوانی است که یک بازیکن شطرنج میتواند به آن دست پیدا کند. امروزه به کسی استاد بزرگ شطرنج گفته میشود که حداقل به رتبهبندی ۲۵۰۰ رسیده و در سه تُورنُمِنت بینالمللی که از شرایط خاصی مثل حضور استاد بزرگان دیگر، تعداد مسابقات و میانگین رتبهبندی شرکتکنندگان و… برخوردارند، امتیاز مطلوبی را که به نُرم استاد بزرگی معروف است، به دست آورده باشد.
طبق آمار سازمان ملل، ۶۰۵۰۰۰۰۰۰ انسان به طور حرفهای و مرتب، شطرنج بازی میکنند که ۱۷۷۱ نفر، به مرتبه استاد بزرگی در شطرنج رسیدهاند [۷ و ۸]. روی چه حسابی و با چه منطقی میتوان علت این را توضیح داد که از بین ۶۰۵۰۰۰۰۰۰، تنها ۱۷۷۱ نفر به این درجه برسند؟ باز هم عدهای خاص در یک حرفه یا شغل، نتایج بینظیر کسب کردهاند. چرا دست روی هر رشتهای میگذاریم، با چنین تافتههای جدا بافتهای میرسیم؟
آیا میشود تفسیری به جز هوش و استعداد بالا داشتن برای فردی به کار برد که از سال ۱۹۹۲ میلادی (۱۳۷۱ خورشیدی) تا سال ۲۰۲۰ میلادی (۱۴۰۱ خورشیدی)، همیشه در بین ده ثروتمند دنیا حضور داشته است [۹] و کسی نتوانسته آنقدر بهتر از او عمل کند که دیگر نامش در بین ده ثروتمند دنیا نباشد. بله او کسی نیست جز بیل گیتس که یکی از بنیانگذاران، مایکروسافت است. اگر هوش و استعداد نیست، پس چه صفت یا صفتهایی در درون او وجود دارد که باعث شده این چنین پایدار و ماندگار در فهرست پولدارترین افراد دنیا حضور داشته باشد؟
تجسم ذهنی و مدل فکری که درباره هوش و استعداد در ذهن ما نقش بسته تا حدود زیادی میتواند تحت تأثیر آموزشها، طرز نگاهها، صحبتها، تلقین اطرافیان و خواندن یا شنیدن صدها ماجرا شبیه به توضیحات بالا باشد که ذهن ما را به خودش مشغول کرده است.
چه خوب میشود که تعریف ذهنی و آنچه قبل از خواندن این دوره در مورد «هوش و استعداد»، در ذهن دارید را روی برگهای بنویسید و هر بار با پیگیری مطالب این دوره، سعی کنید آن تعریف را با نتایج حاصل از تحقیقات علمی مقایسه کرده و در صورتی که نقشه درستتری برای موفقیت در اختیارتان قرار داد، طرز نگاه خویش را اصلاح نموده و با زاویهای تازه، موفقیت تحصیلی را دنبال کنید.
برای آنکه بتوانید دیدگاه خویش در مورد هوش و استعداد را بهتر روی برگه بنویسید، چند نمونه از رایجترین تصورات و طرز تفکرهای پیرامون این دو کلیدواژه را در ادامه مینویسم و با مشخص کردن بخشهای مهم هر نظر، کمک میکنم تا فضای ذهنی شما آمادهتر شده و بهتر بتوانید مدل فکری خود را روی کاغذ بنویسید.
در ادامه، دیدگاههایی را میخوانید که بخشهای قرمز رنگ هر مدل فکری، مهمترین عبارتهای آن هستند که در جعبههای بعدی این دوره، بحثهای طولانی را در پی خواهند داشت. بیان این دیدگاهها به معنای مورد تأیید بودن، درست، بینقص و کامل بودن آنها نیست و فقط از این جهت بیان میشوند که رایجترین اظهار نظرها در بین مردم را بخوانیم و ذهنمان برای نوشتن نظر شخصی خودمان در مورد هوش و استعداد روی کاغذ، آماده شود.
همچنین لازم به توضیح است که طرز تفکرها برای شکل گرفتن نیاز به شاهد و مثالهایی دارند. از این رو، بعد از معرفی هر دیدگاه رایج مرتبط با «هوش و استعداد»، جملهبندیهایی را مطالعه خواهید کرد که در آن، شواهد و نمونههایی که باعث شکلگیری چنین طرز تفکری شده است را مشخص میکند؛ درنتیجه، هر نظریه به همراه دلایل، صحبتها و مثالهایی که منجر به شکلگیری آن شده، توضیح داده میشود.
شماره یکم: هوش و استعداد، یک ویژگی ژنتیکی در تعداد کمی از انسانهاست که از کودکی خودش را نشان میدهد و از همان دوره زندگی باعث میشود که نسبت به بقیه خردسالان متفاوت شوند و فعالیتهایی را انجام دهند که خیلی بزرگتر از دوره کودکی است و وقتی رفتارهای ایشان را بررسی میکنید متوجه خواهید شد که انگار خیلی بیشتر از سنشان، مسائل را میفهمند.
کودکی که در ششسالگی به طور کامل شاهنامه را حفظ کرده و میتواند به صورت نقالی آن را اجرا کند و حتی میتواند معنای بیتهایی که میخواند را توضیح دهد و شرایط تاریخی آن زمان را به تصویر بکشد، قطعاً خیلی بیشتر از یک کودک ششساله عادی، مسائل را میفهمد. این هوش و استعداد است که باعث شده او تا این حد نسبت به هم سن و سالهای خودش متفاوت بشود و چنین توانایی را بروز دهد.
وقتی فردی در دوره کودکی، جدول تناوبی عناصر شیمیایی را حفظ کرده و میتواند شناسنامه هر عنصر را توضیح دهد، قطعاً باهوش و با استعداد است که چنین قابلیتی را دارد. چون چنین کاری از عهده هر کودکی بر نخواهد آمد و فقط میتواند در تعداد کمی از بچهها نمایان شود.
فردی که در سالهای اولیه عمرش میتواند آناتومی بدن انسان را به طور کامل از روی ماژول انسان توضیح دهد و به مانند یک پزشک با تجربه، از تمام ریزهکاریها بگوید و تشریح خوبی از جزییات آناتومی بدن انسان داشته باشد، حتماً یک فرد خاص با هوش و استعداد بالا است که او را از بقیه هم سن و سالهایش متمایز میکند.
شماره دوم: هوش و استعداد، یک ویژگی ژنتیکی در مغز بعضی از انسانهاست که باعث میشود، در انجام یک سری کارها، تواناییهای عجیبی پیدا کنند.
شاید دیده یا شنیده باشید که شخصی با یکبار خواندن شعر، آن را به طور کامل حفظ میشود. فردی میتواند در لحظه و بدون هیچ آمادگی ذهنی، نمایشنامه یک فیلم تخیلی را بنویسد. دانشآموزی که سر کلاس، درس X را یاد میگیرد و نیاز به تمرین و مرور ندارد و همیشه بهترین نمره را میگیرد. کسی که بدون معلم و کلاس، زبان انگلیسی را به راحتی میفهمد و صحبت میکند اما یکی هم هست سالها کلاس میرود ولی انگار نه انگار که مشغول یاد گرفتن زبان است.
انسانی که توانسته نام شهرستانهای هر مرکز استان را حفظ باشد یا بتواند عدد پی را تا دو هزار رقم، به ترتیب بیان کند در مقایسه با انسانی که این قابلیتها را ندارد، دارای برتریهای ژنتیکی است که همان هوش و استعداد است.
شماره سوم: هوش و استعداد یک امتیاز ژنتیکی برای برخی از انسانها است که باعث میشود او مطلبی را سریعتر و عمیقتر از همکلاسیهایش بیاموزد؛ به عبارت دیگر، هوش و استعداد باعث میشود که قدرت یادگیری او بالاتر از بقیه باشد.
آنچه بر همگان روشن است، تفاوت قدرت و سرعت یادگیری مطالب درسی است. دانشآموزی، با نیم ساعت وقت گذاشتن، مبحثی را از درس X میآموزد در حالی که دانشآموز دیگر برای آموختن همان مبحث، لازم است که چند ساعت وقت بگذارد. این تفاوت سرعت یادگیری برای چیست؟
یا مثلاً داوطلب کنکوری، برای به خاطر سپردن مطلبی، نیاز به دو یا سه دور خواندن دارد؛ اما کنکوری دیگری، نیاز به تکرارهای بیشتری دارد تا همان مطلب را به خاطر سپارد. این تفاوت در سرعت به خاطر سپاری مطالب چرا بین انسانها وجود دارد؟
اکثرمان، این تفاوتهایی که در سرعت دریافت، فهم و به خاطر سپاری مطالب درسی بین انسانها وجود دارد را به عنوان هوش و استعداد میشناسیم. با این دیدگاه، هرچه سرعت یادگیری دانشآموز در مبحث X بیشتر باشد، هوش و استعداد بیشتری برای آن مبحث دارد و برعکس.
در این دو مدل فکری، دو واژه، جای بحث دارد که با رنگ قرمز مشخص شدهاند. در جعبههای بعدی این دوره، صحبتهای جامع و کاملی در خصوص این کلیدواژهها خواهیم داشت تا ابعاد پنهان این طرز تفکر را به چالش بکشیم و در صورتی که آن را بهتر یافتیم، دیدگاه خود را اصلاح نماییم.
شماره چهارم: هوش و استعداد یک برتری ذهنی برای تعداد کمی از انسانهاست که باعث میشود به افراد موفق، برجسته و درجه یک در زمینههای مختلف تبدیل شوند. از رونالدو و مِسی که نابغههای فوتبال جهان به تشخیص اکثر انسانها هستند، مثال نمیزنم که آنها را استثنا در نظر بگیرید. بگذارید از پیتر چِک (Petr Cech) دروازهبان سابق کشور جمهوری چِک برایتان بگویم. او در سال ۲۰۰۴، در حالی که فقط ۲۲ سال سن داشت، گرانترین قرارداد را به عنوان یک دروازهبان در کل جهان امضا کرد. از قهرمانیهای تیمی او در سالهای ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۲ که بگذریم و فقط به افتخارات فردی او اشاره کنیم به لیستی بلندبالا خواهیم رسید که شامل بهترین دروازهبان لیگ فرانسه، بهترین دروازهبان لیگ انگلیس، دو بار برنده دستکش طلایی، دو بار بهترین بازیکن ماه لیگ برتر انگلیس، سه بار بهترین دروازهبان از نگاه UEFA، چهار بار بهترین بازیکن سال کشور جمهوری چک، سه بار بهترین دروازهبان ملی اروپا، چهار بار بهترین دروازهبان باشگاهی اروپا و… میباشد. او نه تنها در بازی فوتبال بلکه در تحصیلات دانشگاهی هم زبانزد خاص و عام است. پیتر چک سه زبان زنده دنیا را به خوبی صحبت میکند و مدرک کارشناسی ارشد در رشته مدیریت بازرگانی دارد.
این توضیحات نشان میدهد که پیتر چک، دارای یک برتری خاصی در مغزش است که او را از بقیه انسانها جدا کرده و باعث شده که به فردی خارقالعاده تبدیل شود و هم در ورزش و هم در تحصیل به درجات بالایی برسد. هر انسانی این قدرت مغزی را ندارد که بتواند تا این حد پیشرفت کند.
شماره پنجم: افرادی که ثروتهای بزرگ خلق کردهاند، اشخاصی که به موفقیتهای خاصی در جامعه دست پیدا کردهاند، کسانی که از نظر شهرت و محبوبیت به حدی رسیدهاند که طرفداران میلیونی دارند و یا انسانهایی که جایزههای ویژه مثل نوبل را بردهاند، حتماً دارای نبوغ، هوش و استعداد فوقالعادهای هستند زیرا یک انسان عادی و معمولی نمیتواند به چنین ردهای برسد؛ بنابراین هوش و استعداد، ملاکی است که هرچه بیشتر از آن بهره برده باشی، ثروت، موفقیت، شهرت، محبوبیت و حتی شانس دریافت جایزههای ناب جهانی، برایت بیشتر است.
از سال ۱۹۰۱ میلادی (۱۲۷۹ خورشیدی) تا سال ۲۰۲۲ میلادی (۱۴۰۱ خورشیدی)، چند میلیارد انسان روی کره زمین به دنیا آمده، زندگی کرده و مردهاند؟ از بین این تعداد، فقط ۹۸۹ نفر توانستهاند جایزه نوبل بگیرند؛ یعنی بعد از گذشت بیش از ۱۲۰ سال، هنوز ۱۰۰۰ نفر نداشتهایم که در حد و اندازههای جایزه نوبل باشند. آیا این آمار به جز این است که فقط نابغهها میتوانند به چنین جایگاهی برسند و تا دارای بهره هوشی و سطح بالایی از استعداد نباشی، به چنین جوایزی نخواهی رسید.
یا در همین کنکور ۱۴۰۱ رشته تجربی، ۶۷ نفر در درس ریاضی، ۳۱ نفر در درس فیزیک و ۳ نفر در درس شیمی، توانستهاند صد در صد بزنند. این تعداد وقتی بیشتر جلب توجه میکند که بدانیم در همین سال، ۵۷۴۴۷۲ در کنکور تجربی ثبت نام کرده بودند. در بین این همه شرکتکننده، ۱۰۱ عدد صد در کارنامهها دیده میشود.
این افراد چطور توانستهاند به درصد کامل در درس ریاضی یا فیزیک یا شیمی برسند؟ چرا این کار را بقیه نتوانستند انجام دهند؟ آیا نمیشود اینطور نتیجه گرفت این افراد که تعداد بسیار کمی هم نسبت به کل ثبت نام کنندگان کنکور تجربی هستند، نوابغ کنکور تجربی ۱۴۰۱ هستند و دارای سطح بسیار بالایی از هوش و استعدادند که چنین درصدهایی را کسب کردهاند؟
شماره ششم: هوش و استعداد، قابلیتهای مغزی در تعداد اندکی از انسانها هستند که اگر شکوفا شوند، باعث میشود تا آن شخص، در زندگی خویش به موفقیتهای بزرگ برسد و زندگی خوبی را تجربه نماید.
بیل گیتس در مدرسه لیک ساید تحصیل کرد. در بهار ۱۹۶۸ میلادی (۱۳۴۷ خورشیدی) مدرسه تصمیم گرفت که دانشآموزان را با پدیدهای تازه و هیجان برانگیز آن زمان یعنی کامپیوتر، آشنا کند. کامپیوترها در آن زمان، بسیار گران بودند و جثههای بزرگ، گاهی تا حد یک اتاق داشتند. مدرسه قدرت خریداری کردن یکی از آنها را نداشت و به همین منظور صندوقی را در مدرسه قرار دادند و به دانشآموزان و کادر مدرسه اعلام کردند که برای اجاره یکی از کامپیوترها، کمک مالی کنند. در مدتی مشخص پول به حدی جمع شد که حتی از اجاره یک سال آن کامپیوتر هم بیشتر بود. مدرسه، جذابیت این غول الکترونیکی را برای دانشآموزان دست کم گرفته بود. همین رویارویی به اضافه صحبتهایی که توسط معلمها قبل از آمدن کامپیوتر در مدرسه انجام شده بود و همچنین تب جامعه در آن سالها منجر به شکوفایی استعداد بیل گیتس و پل آلن، هم مدرسهای بیل گیتس شد به طوری که آنها بعداً در شرکت مایکروسافت، به برنامه نویسان ارشد تبدیل شدند. بیل گیتس اگر در آن مدرسه درس نمیخواند یا در بازه زمانی دیگری چشم به جهان باز میکرد که دوره رشد کامپیوترها نبود، این احتمال وجود داشت که استعدادش شکوفا نشود و هوشی که در مغزش بود را در این مسیر به کار نگیرد؛ ولی برای او همهچیز سر جای خودش اتفاق افتاد و او برای سالهای سال، اولین ثروتمند دنیا بود. در حال حاضر بیل گیتس، چهارمین مرد ثروتمند دنیاست.
این شش دیدگاه را به همراه شواهد تقویتکننده هر کدام، نوشتم اما ماجرا تمام نشده زیرا در جعبههای بعدی، یک به یک این دیدگاهها نقد خواهند شد و به زوایای پیدا و پنهان بیشتری از این نظریات، پی خواهیم برد. فکر میکنم الآن نوبت شماست که نظر شخصی خویش را بنویسید.
ماجرای بحث، گمانه زنی و تولید نظریه درباره هوش و استعداد از کجا شروع شد؟ متن
در حالت ایده آل، علم در جهت رو به جلو حرکت میکند. پس چرا باید در دوره «هوش و استعداد» سایت کلبه مشاوره در مورد تاریخچه نظریههایی که درباره افراد نابغه و باهوش شکل گرفته، صحبت کنیم؟ چرا نیاییم صرف نظر از گذشته، به این سؤال پاسخی مبنی بر علم امروزی بدهیم که آیا هوش ما انسانها با هم فرق دارد و اگر بله، آیا میشود هوش خودمان را بیشتر کنیم و اگر جواب مثبت است، چطور این کار را کنیم. چرا میخواهیم به گذشته برویم و از ریشه و بُنیان نظریهها به سمت برگهای آن که دستاوردهای امروز علم است، به مسئله هوش و استعداد بپردازیم؟
موضوعات روانشناسی، مانند استرس، اضطراب، اعتماد به نفس، عزت نفس و همین هوش و استعداد، همواره مورد توجه عموم مردم هستند و یک کلاغ چهل کلاغهایی هم حوالی این موضوعات تا دلتان بخواهد، پرسه میزند. بیتعارف بگویم اگر نبود برداشتهای نادرستی که از «هوش و استعداد» در بین مردم شکل گرفته و اگر نبود تحقیرهای اشتباهی که به دلیل سخت ارتباط گرفتن با یک فصل کتاب درسی یا اشتباه درک کردن یک مبحث درسی، تجربه کردهایم، هرگز چنین دورهای را روی کلبه مشاوره منتشر نمیکردم. ذهنیت مردم یکدست نیست، همگی برداشت مشابه ندارند. متأسفانه بعضی از ما هنوز به اندیشههایی در مورد هوش و استعداد باور داریم که امروزه بیاعتبارند.
این ذهنیتهای اشتباه، گریبان بعضی از اندیشمندان را هم گرفته و برداشتهای ناقص و گاه نادرستی از مشاهدات به دست میآوردند و بررسی تاریخی مسئله هوش و استعداد به ما این ذهنیت را میدهد که قرار نیست یک نظریهپرداز، تمامی ماجرا را به طور کامل درک کرده و نظر او، تنها دیدگاه درست باشد و چه بسا، سالها بعد متوجه اشتباه یا ناقص بودن مدل فکری خودش شود. استنبرگ، این موضوع را در کتابی با عنوان استعارههای ذهن؛ ادراکاتی از ماهیت هوش (Metaphors of mind: Conceptions of the nature of intelligence) با به میان کشیدن داستان فیل و اتاق تاریکی مولانا، چنین توضیح میدهد: در یک داستان قدیمی گفته میشود که فیلی را به هندوستان بردند و در اتاق تاریکی قرار دادند و مردمانی که تا آن زمان، فیل را ندیده بودند، هر یک به نوبت وارد این اتاق میشدند و با دست کشیدن به بخشهای مختلف فیل، درباره ماهیت آن نظر میدادند. افرادی که قبلاً هرگز با یک فیل روبرو نشده بودند، هر یک برداشت متفاوتی داشتند. برای کسی که پاهای ضخیم فیل را در دست داشت، فیل مانند یک درخت بود. این حیوان برای فردی که خرطوم پر جنب و جوش فیل را در دستانش داشت شبیه مار به نظر میرسید. سومین شخص که دست به گوشهای فیل میکشید، آن را یک بادبزن بزرگ تصور کرد. حق با کدام بود؟ متفکرانی که ماهیت هوش را بررسی میکنند، درست مانند افراد این داستان کُهن، هر یک مشغول دست کشیدن روی بخشی از مفهوم بزرگی به نام هوش و استعداد هستند که اولاً معلوم نیست تا چه حدی، برداشتهای آنها درست است و دوما نظر آنها، بیشتر شبیه به ایما و اشارههایی برای توضیح برداشتها و تصورات شخصی خودشان است [۱۰]. در این دوره خواهیم دید که دانشمندانی حتی با وجود در دست داشتن دهها مثال، چطور دچار خطای تحلیل میشوند.
فراموش نکنیم به دلیل تأثیر اجتماعی عمیق و اکثراً با سرعت انتشار و فراگیری بالای تحقیقات مرتبط با هوش و استعداد روی ذهنیت عموم مردم، آگاهی از دیدگاهها و نظریههای نادرست، نه تنها یک ضرورت برای ارتقای علم، بلکه الزامی برای بهبود شرایط گفتمانی خانواده، جامعه و حمایت از سلامت روانی دانش آموزان و کنکوریهاست که زیر فشار غیراصولی توسط خود یا دیگران قرار نگیرند.
ماجرای پیرامون هوش و استعداد را از ریشه بررسی میکنیم چون نیاز به توجیه شدن و اصلاح برخی از افکار نادرست داریم. این رویارویی با گذشته است که زمینه را برای پالایش تفکراتی که به اشتباه و اکثراً شفاهی بین ما رواج یافته، کمک میکند.
اینها بخشی از دلایلی هستند که مرا به گذشته میبرند و به این نتیجه میرسم که اگر قرار است در انتهای دوره به این سؤال جواب بدهیم که هوش و استعداد چه نقشی بر موفقیت ما دارد، نیاز داریم که گامهای خود را عقبتر از زمان حال ببریم تا به عقب بازگردیم و لایه به لایه، نظریههایی که پیرامون هوش و استعداد به وجود میآمد و توسط نسل بعدی زیر علامت سؤال بزرگی میرفت را بشناسیم و در نهایت به فایده هوش و استعداد در زندگی امروز برسیم.
البته اینها، تنها هدفم از ورق زدن تاریخ نیست. قطعاً مطالعه تاریخچه افرادی که سعی میکنند اساس رفتار هوشمندانه یا سازگارانه را درک کنند، درسآموز و جالب توجه است. این مطالعه، مَمْلو از جنجال، بحث، ایدههای درخشان، امیدهای زیاد و اکتشافات جذاب و البته اشتباهاتی به بزرگی خود تاریخ است.
هر انسانی در برخورد با مثالهایی شبیه به آنچه در جعبه قبلی آورده شد، ذهنش به حدی قِلقِلَک میشود که بلافاصله میپرسد «این خاص و نابغه شدن چطور و چگونه ایجاد میشود».
اولین افرادی که به ماهیت هوش فکر کردند، روانشناسان یا همیاران نبودند، بلکه کلید این تفکر در مغز فیلسوفان زده شد. اسم فیلسوف را بیاوریم و خبری از افلاطون نباشد باید تعجب کرد. البته اینجا نیاز به تعجب نیست چون افلاطون دستی بر آتش دارد و نظرش را نیز بیان کرده است. او هوش انسانها را به موم عسل تشبیه کرد که از نظر اندازه، سفتی، سختی، رطوبت و میزان یکدست و خالص بودن، متفاوتند. کسی که موم او بیش از حد سخت یا نرم و یا ناخالص باشد، دچار نقص عقلی میشود. از فردی که بیشتر از ۲۴۰۰ سال قبل زندگی میکرده تا همین حد که راجع به هوش فکر کرده است، بایستی متشکر باشیم و انتظار نداریم که نظر پخته و سطح بالایی ارائه بدهد. به هر حال او افلاطون است و نمیتوانیم بزرگیاش را برای دورهای که میزیسته و برخی از نظریات فلسفیاش، انکار کنیم. صفحات تاریخ را با سرعت بیشتری ورق میزنیم تا به حدود قرن سیزده برسیم. بیش از ۱۶۰۰ سال از فوت افلاطون گذشته و نوبت به شخصی به نام توماس آکویناس میرسد که معتقد بود که مهارتهای درک افراد باهوش، تقریباً کاملتر و جهانیتر از مهارتهای افراد عادی است؛ با این حال، حتی باهوشترین فرد نیز نمیتواند به درک کامل از جهان هستی برسد [۱۱].
از این برداشتها که بگذریم؛ اولین تلاشهای کمی رسمی و قابل اتکا، برای پاسخ به این سؤال که چرا بعضی از انسانها، نابغه میشوند، راحتترین جوابی بود که میتوانست ارائه شود.
پاسخ نیمخطی که میگفت «نابغهها، نابغه به دنیا میآیند». در دورهای از تاریخ این گفت و گو رایج بود که معروف به عصر روشنگری است. در این عصر، فلسفه، حرف اول را در بین همه رشتههای علمی میزد. اگر به تاریخ علم، نگاهی از بالا داشته باشیم، یک نتیجه بامزه که امروزه به شکل نظریهای هم مطرح میشود را میتوان مزه کرد که چنین میگوید: «در هر دورهای، یکی از رشتههای علمی، پیشرو بوده و گفتمان درون آن، روی بقیه علوم نیز تأثیر میگذاشته است». به طور مثال در دوره ما، شاهد پیشروی و یکه تازی «مکانیک کوانتوم» هستیم به طوری که کوانتومیها میخواهند همه دنیا را از زاویه دید خود تحلیل کنند و ردپای صحبتهای آنها را میتوانیم در فضای فکری بقیه رشتهها نیز جست و جو کنیم. به طور مثال، برخی از دانشمندان امروزی، فکر میکنند قوانین مکانیک کوانتومی میتواند به درک روانشناسی تصمیمگیری انسان کمک کند.
در عصر روشنگری، یعنی حد فاصل قرن هفدهم تا اوایل قرن نوزدهم نیز، فضا به نوعی بوده که فلسفه جلوتر از بقیه رشتهها حرکت میکرده و گفتمان موجود در آن، روی بقیه رشتههای علمی اثرگذار بوده است. در این دوره، دو فیلسوف معروف با نامهای ژان ژاک روسو و ایمانوئل کانت، در خصوص «هوش و استعداد»، متناسب با زبان آن دوره تاریخی، پاسخ تقریباً مشابهای به این سؤال که چرا برخی از انسانها، خاص میشوند و به تبحر و دستاوردهای سطح بالایی میرسند و علت این منحصر به فرد بودن از کجاست، ارائه کردند.
کانت معتقد بود که فقط افرادی نابغه میشوند و دست به کارهای بزرگی میزنند که دارای ویژگیهای خاص باشند و این خصوصیتها، کاملاً ذاتی هستند و با او متولد میشوند. این تواناییها، قابل آموزش دادن نیستند و در نتیجه هیچ انسان نابغهای به دلیل آموزش در این دنیا، نابغه نشده است [۱۲]. جان درایدن، نمایشنامهنویس، احساسات کانت را تکرار کرد و اعلام کرد: «نابغه باید متولد شود و هرگز نمیتوان آن را آموزش داد» [۱۳].
پاسخی که او ارائه کرد، شامل چند بخش کلیدی است: الف) انسانهای خاصی، دارای استعدادهای عجیب با قدرت جهانی شدن هستند، ب) این انسانها با استعداد خویش به دنیا میآیند، پ) در این دنیا، نمیتوان کسی را به وسیله آموزش در مدرسه یا محیطهای دیگر، به فردی هوشمند و دارای استعداد، تبدیل کرد.
البته کانت به این موضوع هم اعتقاد داشت که انواع مختلف هوش یا شاید جنبههای مختلف هوش وجود دارد و انسانها، درجات مختلفی از آنها را دارند و علت تفاوتشان هم به همین موضوع برمیگردد [۱۱].
با این حساب، اگر سوار ماشین زمان شده و به ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ میلادی (۲۲ بهمن ۱۱۸۳ خورشیدی) برویم؛ یعنی روزی که کانت تا چند ساعت دیگر، چشم بر دنیا خواهد بست و به او بگوییم که سالها بعد از مرگ تو، فردی به نام آلبرت انیشتین در سال ۱۹۲۱ میلادی (۱۳۰۰ خورشیدی) موفق به کسب جایزه نوبل میشود و از کانت بپرسیم که چرا او به چنین شکوه و بزرگی در فیزیک میرسد، در پاسخ چنین خواهد گفت که آلبرت، جزء اندک انسانهایی است که با استعداد سطح بالا و جهانی در رشته فیزیک به دنیا آمده و هیچ کسی چنین توانایی را در این دنیا به او آموزش نداده است و دقیقاً به دلیل وجود این ویژگی ذاتی که همراه با وی متولد شده، توانسته به چنین تبحر و دستاورد بزرگی برسد.
جلوتر بیاییم. خود را در حوالی ۱۸۶۹ میلادی (۱۲۴۸ خورشیدی) تصور کنید. در دنیایی که ۶۵ سال از مرگ کانت میگذرد و عصر روشنگری هم زورهای نهایی سروری خود بر دنیای علم را میزند و کم کم عصر آزمایشگاه، مشاهده و شواهد تجربی از راه میرسد و زیستشناسی تقریباً گفتمان رایج در علم میشود و گُل سر سبد همه اینها، ژنتیک است. در چنین جهانی، پسرعمه چارلز داروین، یعنی فرانسیس گالتون، مشهورترین نظریهپرداز «هوش و استعداد» میشود که اتفاقاً رابطه خوبی هم با ژنتیک داشت و یکی از اولینهای این شاخه علمی به حساب میآمد.
او در همان سال، کتاب خود را با عنوان نابغه ارثی (Hereditary Genius) منتشر کرد که در آن به گردآوری و تحلیل شجرهنامههای افراد بسیار موفق پرداخت و نشان داد که راز برتری و خاص بودن این انسانها، یک پدیده ارثی است و نسل به نسل به افراد آن خانواده و فامیل، منتقل شده است؛ به عبارت دیگر، گالتون به سراغ افراد موفق میرفت و چالش ذهنی او این بود که آیا در خانواده و فامیل این فرد موفق، اشخاص موفق دیگری هم زندگی میکنند یا خیر؟ او با نمونههایی که بررسی کرد به این نتیجه رسید که هر فرد موفقی، در خانواده و فامیلی به دنیا آمده که نه یکی و دوتا بلکه دهها فرد موفق دیگر را تحویل جامعه دادهاند و چنین گفت که هوش و استعداد عجیب و غریب داشتن که منجر به موفقیتهای بزرگ و جهانی میشود، کاملاً ارثی است و بین افراد آن خانواده و فامیل، نسل به نسل منتقل میشود [۱۴].
در جعبه یادگیری قبلی، برخی از افراد موفق در فامیل آقای گالتون را بررسی کردیم و به آن توضیحات، این را هم اضافه کنم که در فامیل ایشان، دهها چهره معروف شامل خواننده، شاعر، سیاستمدار و اقتصاد دادن دیگر به جز آنهایی که نامشان را برده بودم، زندگی میکرده که در تغییر و تحولات دنیای آن زمان هم نقش پررنگی داشتهاند. واضح است که داشتن چنین خانوادهای که در آن، افراد نابغه دیده میشوند، چه نقش پررنگی در شکلگیری فرضیه گالتون مبنی بر ارثی بودن «هوش و استعداد» داشته است.
البته فقط فامیل گالتون این ویژگی را نداشت. برای نمونه میتوان به شجرهنامه خانوادگی یوهان سباستیان باخ، آهنگساز و نوازنده ارگ و هارپسیکورد اشاره کرد. بخشی از شجرهنامه خاندان باخ، در ادامه آورده شده و گفته میشود که ۵۲ موسیقیدان و نوازنده در آن خانواده زندگی میکردند [۱۵].
خواندن بخشهایی از مقدمه کتاب نابغه ارثی، ایده کلی که گالتون در ذهنش داشت را به خوبی نمایان میکند. گالتون اینطور مینویسد: من با طرح پیشنهادیام، سعی دارم در این کتاب نشان دهم که تواناییهای طبیعی انسان به صورت ارثی به او رسیده است و دارای محدودیتهای قابل درک و توضیح با قوانین رایج در همین جهان طبیعت است.
او در قسمت دیگری از مقدمه بیان میکند: طرح کلی استدلال من این است که نشان دهم جایگاه اجتماعی بالا (موفقیتها) یک ارتباط بسیار دقیق با تواناییهای سطح بالا و خارقالعاده دارد.
گالتون در مقدمه کتابش یادآور میشود: به بررسی زندگی انسانهای برجسته که شامل قاضیهای انگلستان از سال ۱۶۶۰ تا ۱۸۶۸ میلادی (۱۰۳۹ تا ۱۲۴۷ خورشیدی)، افراد مؤثر بر سیاستهای کلی بریتانیا در زمان پادشاهی جُرج سوم و چهرههای برتر در ۱۷۶۸ تا ۱۸۶۸ میلادی (۱۱۴۷ تا ۱۲۴۷ خورشیدی) خواهم پرداخت و با لیست کردن افراد موفق دیگری که در خانواده و اقوام هر یک از این انسانهای شاخص، میزیستند، ارتباط بین وراثت (ارثی بودن) و نبوغ (هوش و استعدادی که منجر به بروز تواناییهای خاص شود) را اثبات خواهم نمود. البته او توضیح میدهد که به دلیل نگرانی از اشتباه کردن در سلسله نسلهای انسانهای موفق غیر انگلیسی، به سراغ آنها نرفته و جامعه بزرگی از نخبگان جهانی را مورد بررسی قرار نداده است.
او میگوید با بررسیهایی که در کتابش انجام داده، به این نتیجه رسیده که بخش قابل توجهی از افراد نابغه، با هم نسبت خویشاوندی و فامیلی دارند. او اگر الآن زنده بود و پیگیر پیشرفتهای علمی این دوره نمیشد و باز هم نظریه خودش را درست میدانست، احتمالاً برندگان خانوادگی و فامیلی جایزه نوبل را هم به عنوان مثالهای دیگری برای تأیید تئوری خودش، معرفی میکرد و محکمتر از قبل میگفت: نابغه بودن یک ویژگی ارثی است و مثل یک یادگاری میماند که از نسلهای قبلی، سینه به سینه به نسلهای بعدی منتقل میشود.
با این توضیحات، اگر ما در زمان گالتون زندگی میکردیم و صحبتهایش را قبول داشتیم، احتمالاً بایستی به دور و بر خود نگاهی میکردیم و از پدر و مادر میپرسیدیم که آیا افراد موفقی در سلسله خانوادگی ما وجود دارند؟ اگر بله میگفتند، میتوانستیم امیدوار باشیم که چیزی به نام «هوش و استعداد» در درونمان هست که ما را به مرتبه بالایی میرساند و اگر با پاسخ منفی رو به رو میشدیم به نظر میرسد که فکر موفقیت را از چند فرسخی فضای ذهنیمان نیز نباید عبور میدادیم چون زور بیفایده زدن بود و ژنهای لازم برای موفقیت را نداشتیم. چه خوب که در آن دوره زندگی نمیکنیم و به زودی در جعبههای بعدی مشخص خواهد شد که گالتون چرا این نتیجهگیری اشتباه را داشت و به چه عواملی توجه نمیکرد که حتی با وجود حدود ۴۰۰ مثالی که پیدا کرده بود و در کتابش به شرح آن پرداخته و چطور با آن همه سند و مدرک به برداشت اشتباهی از هوش و استعداد رسیده بود.
آنچه تا به اینجا از نظر گذراندیم این بود که گالتون نظریه کانت را با بررسی روی زندگی افراد موفق و خانوادههای آنان تأیید میکرد و معتقد بود که تواناییهای بالا که منجر به موفقیتهای بزرگ میشود و فردی را تبدیل به یک انسان برجسته میکند، به ژنهایی بستگی دارد که به ارث میبرد و روی همین حساب هم هست که وقتی دست روی انسان موفق میگذارید و اقوامش را بررسی میکنید، دهها فرد موفق دیگر را پیدا میکنید؛ اما آیندگان چه چیزهایی درباره هوش و استعداد فهمیدند که برداشتهای گالتون و کانت را زیر علامت سؤال برد؟ جعبههای بعدی، این سؤال را پاسخ خواهند داد.
چه میخواستیم و چه شد! حکایتی که در طول زمان تغییر کرد متن
بعضیها مثل انیشتین، این اقبال را دارند که در زمان حیاتشان، جایزه نوبل بگیرند و بزرگی کارشان توسط سایرین درک شود و تعدادی هم مثل دکتر بلین با وجود اینکه سنگ بنای یک فرایند علمی را گذاشتهاند، نه تنها در زمان خود؛ بلکه بعد از فوتشان، باز هم تا حد زیادی ناشناخته میمانند و البته برخیها هم مانند آلفرد بینه، سالها بعد از نبودشان در بین ما، عمق فعالیتهایشان توسط مجامع علمی فهمیده میشود. آلفرد بینه، دانشمندی که از زمانهِ خودش جلوتر میاندیشید و آزمونهایی به کمک همکارش تئودور سیمون، تولید کرد که حتی همین الآن هم نقل و نبات محافل و ابزار دست روانشناسان است. جامعهِ روانشناسیِ کودکان در ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ خورشیدی)، شش سال بعد از فوت بینه، نام خود را به جامعه آلفرد بینه تغییر داد و مجله ساینس در سال ۱۹۸۴ میلادی (۱۳۶۳ خورشیدی)، هفتاد و چهار سال بعد از نبود بینه، آزمون بهره هوشی بینه-سیمون را یکی از بزرگترین پیشرفتهای بشری در قرن بیستم معرفی کرد [۱۶]؛ اما او چه کرد که اینگونه لایق ماندگاری شد؟
اگر کتاب تاریخ را ورق بزنیم و از سال ۱۸۶۹ میلادی (۱۲۴۸ خورشیدی) که دوره یکهتازی فرانسیس گالتون بود به سال ۱۹۰۴ میلادی (۱۲۸۳ خورشیدی) برویم به اتفاقات جالبی خواهیم رسید که در حال شکل گرفتن بوده است. این دوره، سالهای آخر حیات فرانسیس گالتون میباشد زیرا در سال ۱۹۱۱ میلادی (۱۲۹۰ خورشیدی) چشم بر دنیا بسته است. با این توضیحات، در دوره کهنسالی خودش، احتمالاً نام تصمیمات جالب یک انجمن در وزارت آموزش و پرورش فرانسه را شنیده؛ جایی که قرار است محقق ۴۶ سالهای به همراه همکارش، غوغا به پا کند.
در اُکتبر ۱۹۰۴ میلادی (مهرماه ۱۲۸۳ خورشیدی)، وزیر آموزش و پرورش فرانسه، انجمنی را معرفی کرد که وظیفه آن ایجاد ساز و کاری باشد که منجر به یافتن کودکانی شود که یادگیری طبیعی و عادی نداشته و نیاز به حمایتهای ویژهای مانند خوابگاه رایگان، مدرسه جدا، معلمهای آموزش دیده، تغییر مطالب کتابها و… دارند تا بتوانند آموزش مؤثری دریافت کنند. به همین منظور، این دانش آموزان پس از شناسایی به مدارس خاصی که برای آنها تدارک دیده شده، فرستاده شوند و در آنجا به تحصیل بپردازند. مدارسی که همکلاسیها از نظر توان یادگیری مشابه هم بودند؛ کتابهای درسی که متناسب با قدرت یادگیری آنها در اختیارشان قرار میگرفت و معلمهایی که به طور اختصاصی کار با این کودکان را آموزش دیده بودند. این انجمن تمام موارد مربوط به نوع تأسیس، شرایط پذیرش در مدارس خاص، نیروهای آموزشی و روشهای یاددهی متناسب با سطح یادگیری این کودکان را تنظیم کرد. آنها تصمیم گرفتند هیچ کودکی که به ظاهر نیازمند به آموزشهای ویژهتر است نباید از مدارس عادی به سمت مدارس خاص فرستاده شود مگر آنکه از قبل، تحت معاینه آموزشی و پزشکی قرار گیرد و پس از این آزمایشها تأیید شود که او دچار نقص فکری است و به آموزشهای ویژه نیاز دارد و باید به مدارس خاص برود [۱۷].
آن انجمن به لحاظ اداری، بخشنامههای خودش را نوشته و گمان میکرد که کار تمام است ولی سؤال بزرگ روی میز، بیجواب مانده بود. پرسش این بود که با چه آزمونهای روانشناسی و چه نوع معاینات پزشکی، میتوان این کودکان را مشخص کرد.
آلفرد بینه و تئودور سیمون در کتابی با عنوان سیر تحول هوش در کودکان (The development of intelligence in children)، با اشاره به درخواست انجمن و مشکلاتی که بر سر راه تولید آزمونهای مؤثر برای تشخیص درست و دقیق این کودکان وجود دارد، اینطور میگویند: ما برای این آزمونها، مشکلات نظری و عملی داریم. تعاریفی که تاکنون برای حالتهای مختلف هوش غیرطبیعی و دستهبندی کردن انسانها بر اساس میزان هوش ارائهشده، دقیق نیستند و ساز و کار کاربردی برای طبقهبندی افراد ارائه نمیدهند و یا اگر روشی را توضیح میدهند به جای آنکه بر مبنای آزمایشهای متعدد و هدفمند باشد، بیشتر بر مبنای یک سری مشاهدات است. یک سری از درجات هوش وجود دارد که بسیار به هوش طبیعی نزدیک است و اینکه بخواهیم صرفاً با مشاهده رفتارهای یک کودک در مورد نیاز او به آموزش خاص صحبت کنیم، خطای تشخیص ایجاد میشود. دکتر بلین، پزشک شاغل در یکی از خانههای بهزیستی، این مشکل را از زبان یک پزشک، اینطور بیان میکند: کافی است چند پرونده از کودکانی که به این مرکز معرفی شدهاند را مطالعه کنید تا متوجه تنوع در تشخیص شوید. کودکی را به اینجا آوردند که در گواهی تشخیص اولش، نوشته شده او یک کودک کُند ذهن است و در تشخیص دوم، او را سَفیه و خِرفت، در تشخیص سوم، اینطور گفتند که این کودک کمعقل میباشد و در تشخیص آخری، برایش زوال عقل را نوشتند. علاوه بر این همه تشخیص متفاوت برای یک کودک، معنای دقیق این واژگان نیز مشخص نیست [۱۷-۱۸].
اگر خودمان را در آن سالها تصور کنیم، متوجه خواهیم شد که تقریباً همه چیز، تعاریف ذهنی و برداشتهای شخصی پزشکان و روانشناسان بوده و تقریباً هیچ آزمون علمی، دقیق و همه جانبهای برای تشخیص میزان توانایی یک کودک از جنبههای مختلف فهم و یادگیری وجود نداشت و از این رو، در آن زمانها، تعریف کودکان خاص، تقریباً بین هیچ دو متخصصی، یک تعریف یکسان نداشته و هرکسی بر مبنای مشاهدات خودش، یک تشخیص را ثبت میکرده و معلوم نیست چه تعداد کودک با تواناییهای نزدیک به هوش عادی، به دلیل برداشتهای نادرست، مسیر زندگیشان تغییر کرده و دید جامعه به آنها عوض شده است.
آلفرد بینه و تئودور سیمون، کار خود را با جمعآوری تمامی نظریههای مشهور و قابل اتکا در خصوص طبقهبندی انسانها بر اساس هوش که تا آن زمان ثبت و ضبط شده بود، شروع کردند. آنها نظریههای جزئی و درجه دوم و سوم و آنهایی که تکرار دیدگاههای گذشتگان به حساب میآمد را کنار گذاشتند و فقط به بررسی نظریههای درجه اول پرداختند. به نظر میرسد که ایده آنها برای طراحی آزمونهایی که بتواند کودکان دارای نیازهای ویژه را تشخیص دهد تا حد زیادی تحت تأثیر مطالعه دکتر بلین، قرار داشته است.
مطالعه دکتر بلین توسط آلفرد بینه و تئودور سیمون بسیار مورد ستایش قرار گرفت به طوری که آنها معتقد بودند که تحقیق دکتر بلین، اولین تلاش علمی و قابل اتکا برای تشخیص تواناییهای ذهنی کوکان میباشد که تا آن زمان انجام شده است. روش دکتر بلین برای تشخیص، شامل فهرستی از سؤالات از پیش تنظیم شده بود که در چندین مجموعه با توجه به درجه و میزان سختی، درجهبندی شده و دارای موضوعات متنوعی است و هر پرسش امتیازاتی دارد که اگر فرد به آنها درست جواب دهد یا بر اساس میزانی که درست جواب داده، امتیازی را میگیرد. دکتر بلین در فهرست خودش به این موارد توجه میکرد: ۱- وظایف شخصی مثل نظافت، تمیزی و مرتب کردن لباس و بسته بودن دکمههای پیراهن، ۲- توانایی گفتاری مانند تلفظ و بیان واژگان نزدیک به هم از نظر آوا و قدرت جملهسازی، ۳- اطلاعات شخصی شامل نام، نام خانوادگی، سن، شهر محل زندگی، تعداد خواهر برادر، نام اعضای خانواده و…، ۴- تفاوتهای فردی همچون چه موقع بزرگسال میشوی، پدر و مادرت جوان هستند یا پیر، چه کسی بزرگترین یا کوچکترین فرزند خانواده است و…، ۵- شناخت اعضای بدن شبیه اینکه دستهایت را به من نشان بده، پِلک راستت را نشان بده و…، ۶- تواناییهای حرکتی از قبیل راه رفتن، دور زدن، نشستن و بلند شدن، ۷- شناخت اشیا که وسایلی مثل سوزن، سنجاق، مداد، کتاب، عکس و… به آنها داده میشد که نامشان را بیان کنند، ۸- درک احساسی. برای نمونه آیا از صبحانه لذت بردی؟ خواب خوبی داشتی؟ اشتهایت چطور است؟ و…، ۹- درک زمان برای بررسی قدرت تشخیص فرد از ساعت، روز، هفته، ماه، فصل و مقایسه بین آنها از نظر کمتری و بیشتری، ۱۰- شناخت مکانی به منظور آشنایی با مهارتهای محیطی فرد به کمک پرسشهایی مثل الآن کجایی؟ قبل از اینجا کجا بودی و…، ۱۱- تحلیل جغرافیایی مانند اهل کدام کشوری؟ پدر و مادرت در کدام کشور متولد شدند؟ آیا کشور دیگری به جز کشورمان وجود دارد و…، ۱۲- خدمات و وظیفه عمومی مثل به چه کسانی سرباز میگویند، کدام سربازها سوار اسب میشوند و…، ۱۳- مهارت خواندن، نوشتن، نقاشی، محاسبات ساده ریاضی، ۱۴- درک شغلی مشابه اینکه شغل پدر و مادرت چیست؟ نانوا چه کاری میکند؟ و… [۱۷].
آلفرد بینه و تئودور سیمون از آزمون دکتر بلین الهام گرفته بودند زیرا آنها ضمن آنکه اعتقاد داشتند مطالعه دکتر بلین یک روش پیشتاز نسبت به سایر محققین در زمان خودش است؛ اما چند ایراد دارد که آن را برای تعیین سطح فکری کودکان تا حدود زیادی نامناسب میکند. برای همین به دنبال طراحی آزمونهای تخصصی خودشان رفتند که به روش دقیقی برای تشخیص کودکان با نیازهای خاص، تبدیل شود.
آنها برای خلوت کردن ذهنشان از دغدغههای مختلف و تمرکز روی هدف اصلی، تصمیم به تعریف کردن صورت سؤال میگیرند و چالش پیش روی خویش را اینطور توضیح میدهند:
۱- هدف ما این است که بتوانیم ظرفیت فکری کودکی که به ما ارجاع داده میشود را بررسی کرده و تشخیص دقیقی بدهیم که آیا این کودک یک فرد عادی است و میتواند در مدارس معمولی درس بخواند و قدرت یادگیری طبیعی دارد یا قدرت یادگیری او به اندازه یک فرد معمولی نیست و برای آموزش، نیاز به حمایتهای ویژه دارد و برای دریافت خدمات اختصاصی لازم است به مدارس مخصوص خودشان فرستاده شوند.
۲- ما وضعیت هر کودک را فقط در زمان مراجعه به مرکزمان بررسی میکنیم و کاری به گذشته و آینده او نخواهیم داشت.
۳- هدف ما در این ارزیابی، یافتن دلیل یا دلایلی که باعث آسیب به کودک شده و او را از وضعیت معمولی و عادی خارج کرده، نخواهد بود.
۴- ما تفاوت و تمایزی بین مشکلات مادرزادی و اکتسابی که منجر به آسیب دیدن کودک شده، نخواهیم داشت. به طور مثال، تمام ملاحظات آناتومی پاتولوژیک (آسیبشناسی) را که میتواند نقص فکری او را توضیح دهد، کنار میگذاریم و هدف خود را بر روی تشخیص عادی یا دارای نقص بودن آن کودک میگذاریم.
۵- این سؤال که آیا این نقص فکری کودکان آسیبدیده، قابل درمان یا بهبود است، هدف این تشخیص نمیباشد.
۶- ما سطح فکری کوکان آسیبدیده را تعیین خواهیم کرد و برای درک بهتر این سطح، آن را با کودکان عادی هم سن یا در سطح مشابه مقایسه خواهیم کرد.
آنها به برگزارکنندگان آزمونهای تشخیص در مدارس یا کلینیکها نیز، جملاتی میگویند که بعداً دستمایه صحبتهای ما نیز قرار خواهد گرفت ولی در اینجا فقط به نوشتن آن توصیه اکتفا میکنیم و توضیحش را به جعبهای واگذار میکنیم که قرار است نتایجی برای زندگی شخصی خویش از این دوره و مطالبش، بگیریم.
آنها به امتحان گیرندهها چنین گفتند: تا قبل از این طرح، پزشکان همه توجه خود را به والدین داده و فقط به صحبتهای آنان گوش میدهند و بسیار کم از خود کودک سؤال میکنند و حتی به ندرت به کودک نگاه میکنند و گویی این پیشفرض ذهنی را دارند که حتماً کودک دارای نقص فکری است که همراه خانوادهاش به کلینیک ارجاع داده شدهاند. شما این اشتباه پزشکان قبلی را انجام ندهید و علاوه بر اینکه از والدین اطلاعات کافی را دریافت میکنید حتماً با کودک هم صحبت کرده و آزمونها را کامل انجام دهید. از سوی دیگر چون قرار است مدارس خاص برای کودکان آسیبدیده، افتتاح شود بایستی منتظر یکی از این دو واکنش زیر در رفتار والدین باشید:
الف) بعضی از والدین کودکان آسیبدیده، برای اینکه بخواهند فرزندشان در مدرسه عادی بماند و از هم سن و سالهای خودش جدا نشود، ممکن است در پاسخ به سؤالات شما سکوت کرده یا اطلاعات دیگری ارائه دهند و بسیار مراقب خواهند بود که اطلاعات قابل توجهی در مورد فرزندشان ندهند.
ب) بعضی از والدین کودکان سالم نیز ممکن است به دلیل امکانات رفاهی مدارس خاص مثل رایگان بودن خوابگاه و تازه تأسیس و نو بودن این مدارس و همچنین توجه ویژه معلمها به دانشآموزان آن مدارس، به دنبال راهی باشند که هر طور شده، فرزند سالم آنها وارد این مدارس شود با وجود اینکه میدانند آنجا مخصوص کودکان آسیبدیده است؛ قادر خواهند بود به فرزند خویش یاد دهند که چگونه ناتوانی ذهنی را شبیهسازی کند و چطور وانمود کند که مشکلاتی در تفکر دارد و حتی به بعضی از سؤالات، پاسخ نادرست بدهد.
این دو رفتار والدین، برای ما حائز اهمیت است و خواهید دید که چه صحبتهای حیاتی در این مورد خواهیم داشت.
آلفرد بینه و تئودور سیمون اعتقاد داشتند که برای شناخت کودکان دارای نقص فکری، لازم است از سه روش ۱- معاینات پزشکی برای بررسی وجود یاعدم وجود علائم مرتبط با آسیبدیدگی، ۲- تکنیکهای علوم پرورشی که به دنبال مقایسه درک دانشآموز بر مبنای آموزش دریافت شده در مدرسه است و ۳- روش روانشناختی که بر مبنای مشاهدات و اندازهگیریهای مستقیم به کمک آزمونهای از پیش طراحی شده، سطح فکر کودک را اندازه میگیرد و وظیفه این دو، همین مورد سوم است و به همین جهت، مجموعهای از سؤالات را در قالب آزمون طراحی کردند که به اندازهگیری دقیق سطح فکر کودکان، منجر شود.
بالاخره موعد انتشار آزمون آنان از راه رسید و در توضیحات روش سنجش خودشان که نام آن را مقیاس اندازهگیری هوش (measuring scale of intelligence) گذاشتهاند (امروزه به آن آزمون بهره هوشی یا تست IQ نیز میگویند)، به مواردی اشاره کردند که برای وضوح بیشتر، به صورت شمارهگذاری، در ادامه نوشته شدهاند:
۱- این روش یک مطالعه تئوری و نظری نیست بلکه به صورت عملی مورد بررسی قرار گرفته و نتایج آن منتشر شده؛ برای نمونه در تعدادی از مدارس ابتدایی شهر پاریس، این سنجش صورت گرفته و صحت نتایج آن مورد تأیید قرار گرفته است. تمام تستهایی که پیشنهاد میکنیم بارها و بارها آزمایش شدهاند و سؤالات این سنجش پس از هر آزمایش اصلاح و بهبود یافتهاند و در مقایسه با بسیاری از تستهای دیگر، کارآمدتر بودهاند و به همین دلیل، در سنجش نهایی، این تستها را مشاهده مینمایید. ما میتوانیم تأیید کنیم که مواردی که در مقیاس سنجش هوش ارائه میشوند، کارایی و کارآمدی خود را ثابت کردهاند.
۲- در این آزمون، سؤالاتی وجود دارد از ساده به سخت منظم شدهاند.
۳- سؤالات به گونهای طراحی شده که حفظیات مدرسه (مثلاً حفظ بودن نام یک شخصیت ادبی و یا علمی) روی نتیجه آزمون اثر نگذارد و اینطور نباشد که اطلاعات آموخته شده در مدرسه باعث بالا یا پایین شدن نتیجه بهره هوشی یک دانشآموز شود. سؤالات به گونهای طراحی شدهاند که مهارتهای خواندن و نوشتن دانشآموز مَحَک زده نمیشود؛ به عبارت دیگر، ما متنی برای خواندن یا نوشتن به او نمیدهیم و دانشآموز را در هیچ امتحان مدرسهای قرار نخواهیم داد که در آن از طریق یادگیری کلاسی موفق به افزایش نمره سنجش هوشی خود شود. سؤالات فقط هوش طبیعی و غیر مدرسهای او را اندازه میگیرد.
۴- محدودیتهایی مثل ناشنوایی، نابینایی، کم بینایی و یا ضعیف بودن حس بویایی، ملاکی برای نمره گرفتن یا از دست دادن در این سنجش نیست. با این حساب، ممکن است یک فرد دارای محدودیت جسمی نمره بالاتری نسبت به فردی که محدودیت جسمی ندارد، کسب نماید زیرا محدودیتهای جسمی تأثیر قابل ملاحظهای با سطح فکر انسان ندارد. برای نمونه لارا بریجمن (Laura Dewey Lynn Bridgman) با وجود نابینایی و ناشنوایی، به تحصیلات زبان انگلیسی در دانشگاه رسید و یا هلن کِلِر (Helen Adams Keller) که اولین فرد نابینا و ناشنوایی بود که از دانشگاه فارغالتحصیل شد و در همان دوران دانشجویی و بعد از آن نیز در نویسندگی، شهرت جهانی یافت.
۵- ما سنجش سطح فکر را برابر با قدرت قضاوت هر دانشآموز در مورد سؤالاتی میدانیم که از او میپرسیم؛ زیرا خوب قضاوت کردن به معنای درک درست یک مسئله، دست یافتن به استدلال متناسب با آن و ارائه راهحل و به انجام رساندن آن است. اینها سطح فکری یک انسان را به خوبی تعریف میکند.
۶- یک اتاق ساکت را برای برگزاری این سنجش در نظر بگیرید و کودکان را با هم وارد این اتاق نکنید تا حواس آنها به یکدیگر پرت نشود. هر بار از یک کودک تست بگیرید و بعد از اتمام آزمون، از کودک دیگری برای ورود به اتاق دعوت کنید.
۷- هر کودک با یک همراه وارد اتاق آزمایش شود تا آرامش داشته و از آزمایشگر نترسد. همراه کودک میتواند والدین، فامیل یا یکی از کادر آموزشی مدرسه باشد که دانشآموز با وجود او احساس راحتی کند. به آن شخص توضیح داده شود که بیصدا باشد و در معاینه با حرف یا اشاره مداخله نکند.
۸- در لحظه ورود به دانشآموز سلام کنید و کمک کنید که راحت روی صندلی بنشیند. با او احوالپرسی کنید و زمینه را برای آرامش گرفتنش فراهم کنید. اگر از پاسخ دادن به سوالی امتناع کرد، به سؤال بعدی بروید و یا جایزهای مثل یک شکلات به او تقدیم کنید. اگر سکوتش ادامه داشت، راحتش بگذارید و فشاری به او نیاورید تا بتوانیم درک درستی از سطح فکری او داشته باشیم.
۹- انتخاب آزمایشگرهای آموزش دیده که بتوانند ارتباط مناسبی با دانشآموزان دوره ابتدایی داشته باشند، تأثیر زیادی در دریافت نتایج دقیق این سنجش دارد. افرادی که بسیار خشک و رسمی هستند و یا دقتی به جزییات رفتاری یک کودک ندارند، باعث اثرگذاری منفی بر روی نتایج این آزمون خواهند شد.
۱۰- داشتن محدودیت زمانی برای برگزاری این تستها ضروری است و باید در ۲۰ دقیقه فرایند آزمون تمام شود. محدودیت زمانی از خستگی جلوگیری میکند و مانع از دست رفتن تمایل و علاقه کودکان برای ادامه دادن آزمون میشود و از آنسو به نتیجه دقیقتری از سطح فکر او منجر خواهد شد.
۱۱- میانگین نمرات کل افرادی که در آزمون شرکت میکنند، بسیار اهمیت دارد زیرا نمره هر فرد با میانگین کل آزمون سنجیده میشود و بر این اساس، سطح فکری یک کودک مشخص خواهد شد.
۱۲- این آزمون میتواند با مقایسه نمره هر دانش آموز با میانگین نمرات کل شرکتکنندگان در مورد این صحبت کند که او چقدر از میانگین، پایینتر یا بالاتر است.
با در نظر گرفتن تمامی شرایط بالا، لطفاً سؤالات آزمون را در مدتزمان تعیین شده از هر دانشآموز بپرسید و نتایج آن را در دفترهای مخصوص ثبت کنید. با این حساب، اولین آزمون بهره هوشی با هدف تشخیص کودکان دارای نقص فکری طراحی شد و دانشآموزان فرانسوی، اولین افراد دنیا بودند که در این آزمون شرکت کردند.
حتماً تمایل دارید که سؤالات این آزمون را تماشا کنید و بدانید که بینه و سیمون چه سؤالاتی را در این آزمون قرار داده بودند. این پرسشها را در جعبه بعدی مطالعه و تحلیل خواهیم نمود ولی الآن تمرکز خود را روی این جمله بگذاریم: آزمون بهره هوشی که امروزه به آن نامهایی مثل تست هوش، تست IQ و… نیز میدهند، نه با هدف مشخص کردن افراد باهوش و نابغه بلکه بر اساس درخواست انجمنی در آموزش و پرورش فرانسه برای تشخیص کودکان دارای نقص فکری طراحی شد.
اکثر ما اینطور فکر میکردیم که تست هوش برای کشف افراد باهوش و دارای استعدادهای خاص، به وجود آمده و این تستها را میگیرند تا افراد با IQ بالا را بشناسند و احتمالاً با حمایت تحصیلی و امکاناتی، زمینه را برای رشد هرچه بیشتر استعدادهایشان فراهم کنند تا باعث پیشرفت جامعه بشری شوند؛ اما ورق زدن برگههای تاریخ این خاصیت را دارد که با آنچه اتفاق افتاده آشنا میشویم و اسیر برداشتهای شخصی یا بازاری نخواهیم شد. ماجرای تستهای IQ، شناسایی کودکان آسیبدیده و حمایت از آنها بود نه اینطور که امروزه به عنوان ابزاری برای تشخیص افراد باهوش و نابغه مورد استفاده قرار میگیرد.
از این گذشته، اکثر ما هوش را یک توانایی برای رسیدن به اتفاقات بزرگ و جهانی میدانیم در حالی که سیمون و بینه هوش را معادل توانایی قضاوت کردن در نظر گرفتند که طبق این تعریف، هر کسی که درک خوبی از یک مسئله یا دغدغه را داشته باشد، آن را استدلال کرده و برایش راهحل بدهد و این راهحل را به سرانجام برساند، یک فرد طبیعی از نظر سطح هوش و فکر به حساب میآید. فضای ذهنی عموم مردم هوش را مساوی با عجیب و غریب بودن، متفاوت بودن در رفتارها و رسیدن به قلههای علوم میدانند؛ اما بینه و سیمون اینطور فکر نمیکردند.
به نظر میآید، دیدگاههای نادرست در مورد هوش و استعداد که به صورت یک کلاغ چهل کلاغ به گوش ما رسیده و بیآنکه درباره آنها فکر کنیم، به صورت یک پیشفرض، درستی آنها را پذیرفتهایم، یکی پس از دیگری در حال زیر سؤال رفتن میباشد و این اتفاق خوبی است که داریم با خوانش تاریخ به درک درستی از این دو واژه و آنچه واقعاً اتفاق افتاده میرسیم.
در جعبه بعدی، سؤالات سنجش هوش بینه و سیمون را میخوانیم و از خویش میپرسیم که چرا آنها، چنین پرسشهایی را طراحی کرده بودند و چطور میشد از روی آن پرسشها به تشخیص کودکان دارای نقص فکری رسید.
سؤالاتی که هدفش تعیین دانشآموزان آسیبدیده بود متن
از نظر تاریخی، در سال ۱۹۰۵ میلادی (۱۲۸۴ خورشیدی) هستیم و حدود یک سال از درخواست انجمن آموزش و پرورش برای طراحی ساز و کاری جهت شناسایی دانشآموزان آسیبدیده گذشته که آزمون بینه-سیمون به منظور رفع این نیاز، منتشر میشود.
سؤالات اولین تست هوش که جنبه روانشناختی دانشآموزان و کودکان را مورد بررسی قرار میداد تا متوجه سالم یا آسیبدیده بودن مغز آنها بشود توسط بینه و سیمون طراحی و به صورت عمومی منتشر شد تا مورد استفاده همه امتحان گیرندهها در مدارس و مراکز تعیین شده از سوی آموزش و پرورش شود.
این آزمون شامل بخشهای مختلفی بود که شرح آن را در ادامه خواهید خواند [۱۷]. با این حال، قبل از ورود به متن این آزمون لازم است که چند نکته را بدانیم:
الف) این اولین آزمون رسمی و علمی منتشر شده در سطح عمومی برای سنجش هوش کودکان و دانشآموزان میباشد و قطعاً نقدهای فراوانی به آن وارد است. انتقادهایی که از خود آلفرد بینه شروع و به دیگران رسید که در نهایت منجر به ارائه نسخههای دوم و سوم از آن نیز شد. این آزمون معیار امروزی سنجش هوش نیست.
ب) اگر خواهر و برادر کوچکتر از خویش دارید یا پدر و مادری هستید که فرزند ابتدایی دارید، لطفاً به فکر پیاده کردن این تست روی این عزیزان نباشید. این مطلب فقط مشغول ورق زدن تاریخ است و در لا به لای برگههایش به آزمونی رسیدهایم که میخواهیم متن آن را بخوانیم و بررسی کنیم. هدف این نیست که سؤالات این آزمون از رده خارج شده را به دست گرفته و دنبال سنجش هوش عزیزانمان باشیم.
پ) در مورد شیوه امتیاز و نمره دهی این آزمون چیزی نمینویسم چون هدف ما در این جعبه از کلبه مشاوره، یافتن سطح هوش آن هم با آزمونی قدیمی نیست و هیچ اهمیتی ندارد که روش نمره دهی برای این آزمون چه بوده؛ آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم آنچه امروزه به عنوان تست هوش میشناسیم، از کجا و برای چه هدفی سر و شکل گرفته است.
ت) این آزمون برای رده سنی خاصی در نظر گرفته شده است و سؤالاتش مخصوص همان رده سنی است.
ث) این آزمون برای دانشآموزان و کودکان فرانسوی طراحی شده؛ درنتیجه واژگان و عبارتهایی در آن به کار رفته که برای آنان در آن دوره تاریخی آشنایی وجود داشته است. من نیز در ترجمه این آزمون سعی کردم شکل و شمایل فرانسوی آن را حفظ کرده و مطابق زمان فعلی خودمان تغییرش ندهم. اگر در برخی از موارد، واژگانی دیدید که برای شما آشنا نیست از همین حالا بدانید که ماجرا برای بیشتر از صد سال پیش است.
ج) دقت کنید که این سؤالات به گونهای نوشته شده که گویی آلفرد بینه و تئودور سیمون در حال توضیح پرسشها به امتحان گیرندهها هستند تا آنها بدانند چطور باید آزمون را برگزار کنند. از آنجا که قرار است سبک نمره دهی را توضیح ندهیم، بنابراین در هر سؤال این را تکرار نمیکنم که پاسخهای کودک یا دانشآموز بایستی توسط امتحان گیرنده ثبت و ضبط شود. آنچه در ادامه میخوانید، اولین تست هوش دنیاست که سی سؤال داشت:
۱- یک نشانه مانند انگشت دستتان را جلوی چشم کودک بگیرید و آرام آرام انگشت دست خویش را به سمت چپ ببرید و از او بخواهید که حرکت انگشت دست شما را تعقیب نماید. مجدد انگشت دست خویش را به سمت راست حرکت دهید تا او با چشمانش این حرکت را دنبال کند. حرکت سر، گردن و جا به جایی مردمکهایش با حرکت انگشتتان را مشاهده کرده و با تمام جزییات، یادداشت کنید. لازم به یادآوری است که برای چند ثانیه که توجه کرد کافی است زیرا توقع نداریم کودکی در آن دوره که کنجکاو است، برای مدتزمان زیادی تمایل به این آزمایش داشته باشد. همچنین افراد نابینا یا کمبینا، از این آزمایش معاف هستند. برای این عزیزان میتوانید از صدا کمک بگیرید به این صورت که یک شی صدادار مثل زنگوله را در پشت گوش چپ دانشآموز به صدا درآورید و از او بخواهید که بگوید صدا کدام سمت است؟ حالا زنگوله را به پشت گوش راست ببرید و بچرخانید. این بار دانشآموز باید سمت راست را نشان دهد.
۲- یک شی کوچک مانند یک تکه چوب تمیز را در دست کودک قرار دهید و از او بخواهید آن جسم را به سمت دهانش ببرد و بین دندانهایش قرار دهد و این حرکت را با هر دو دستش انجام دهد. اگر در شروع کار، آن جسم از دستان کودک افتاد، اجازه بدهید که بار دیگر این تست را تکرار کند چون ممکن است بر حسب اتفاق، آن شی از دستش رها شده باشد.
۳- یک شی کوچک مانند یک مکعب چوبی سفید را روی میز در معرض دید کودک قرار دهید به طوری که برداشتن آن شی برای کودک، آسان باشد. حالا به او بگویید که آن شی برای اوست، آن را بردارد.
۴- یک تکه شکلات و یک قطعه چوب هماندازه با آن را کنار هم روی میز قرار دهید و از کودک بخواهید آن چیزی که خوراکی است را بردارد و میل کند. در گزارش خود دقیقاً بنویسید که کودک به طور مستقیم و در همان اولین انتخاب، شکلات را برداشت یا اینکه ابتدا قطعه چوبی را برداشت و لمس کرد و متوجه شد شکلات نیست و چوب را رها کرد و شکلات را برداشت یا اینکه قطعه چوبی را در دهانش گذاشت و با مزه کردنش متوجه خوراکی نبودش شد و آن را کنار گذاشت و این بار شکلات را برداشت.
۵- یک آبنبات یا خوراکی مورد علاقه کودک را جلوی چشمان او و وقتی که کاملاً حواسش به حرکات شماست، در کاغذی بپیچید و آن را به کودک بدهید، سپس در یادداشت خود به این موارد اشاره کنید که آیا او به یاد میآورد که در لای کاغذ یک خوراکی قرار دارد؟ آیا او آن را به عنوان یک شی بیفایده رد میکند یا سعی میکند آن را از هم جدا کند؟ آیا خوراکی لای کاغذ را بعد از آن که از کاغذ جدا کرد به دهان میبرد؟ آیا او کاغذ را میخورد یا کمی تلاش میکند تا آن را باز کند؟ آیا او در جدا کردن کاغذ از خوراکی کاملاً موفق است؟ آیا خوراکی کاغذ پیچ شده را به شما یا همراهش میدهد که برایش باز کنید یا خودش تلاش در باز کردنش دارد؟
۶- به محض اینکه کودک با همراهش وارد اتاق شد، با حالتی به او وقت بخیر بگویید، دست خود را با حرکات بزرگنمایی شده تکان بدهید تا او شما را ببینند و دقت کنید که آیا معنای سلام و حرکات شما را میفهمد. از او بخواهید که روی صندلی بنشیند و مشاهده کنید که آیا او معنای دعوت را درک میکند و آیا استفاده از صندلی را میداند؟ قبل از اینکه او روی صندلی بنشیند، به عمد خودکار خود را روی زمین بیندازید و از کودک خواهش کنید که خودکار را به شما بدهد و یا در اتاق را باز بگذارید و پس از چند لحظه از او در نهایت احترام بخواهید که در اتاق را ببندد. به او بگویید «لطفاً با دقت به من نگاه کن» و هنگامی که توجه او جلب شد با گفتن «همانطور که من انجام میدهم تو نیز خواهش میکنم حرکات مرا تکرار کن». سپس آزمایش کننده دستهای خود را به هم میزند، آنها را در هوا، روی شانهها و پشت سرش قرار میدهد. در تمام مدت، رفتارهای کودک را بررسی کرده و شرح کاملی از تقلید کردن، همراهی داشتن و الگوبرداری از حرکات را بنویسید.
۷- این سؤال از دو بخش تشکیل شده است: الف) از کودک درباره اعضای بدنش سؤال بپرسید تا بدانیم آیا آنها را میشناسد. به طور مثال، سرت کجاست؟ ابروهایت کجاست؟ دستهایت کجاست؟ ب) سه وسیله آشنا برای کودک مثل فنجان، کلید و نخ را روی میز بچینید و از کودک بخواهید اسم هر کدام را که آوردید آن را به شما بدهد. به طور مثال بگویید فنجان را به من بده یا کلید را به من بده. در ضمن وقتی یک شی را داد یک سؤال اضافهتر هم بپرسید؛ مثلاً به کودک میگویید فنجان را به من بده. وقتی فنجان را به شما داد از او بپرسید که آیا این کلید نیست؟
۸- یک تصویر نقاشی از خانوادهای که دور میز نشسته و مشغول میل صبحانه هستند را به کودک نشان دهید و یکی یکی از او بخواهید که مادر، مادربزرگ، پسر، دختر، پنجره و… را به شما نشان دهد. (نمونهای از این تصویر در انتهای این جعبه قرار دارد).
۹- یک تصویر دیگر از خانوادهای را نشان دهید و انگشت خود را روی اشیاء و افراد موجود در تصویر بگذارید و از کودک بپرسید که آنها چیستند؟ مثلاً انگشت خود را روی پدر بگذارید و بپرسید این کیست؟ یا انگشت خود را روی کبریت بگذارید و بپرسید این چیست؟ بعد از پاسخ کودک یک سؤال بیشتر هم به این صورت بپرسید که کبریت چه کار میکند؟
۱۰- سه برگه کاغذ بیاورید و روی هر برگه دو خط با طولهای ۳ و ۴ سانتیمتر، دقیقاً موازی و زیر هم رسم کنید. حالا برگه اول را به کودک نشان دهید و بپرسید کدام خط بلندتر است؟ برگه دوم را نشان دهید و همین پرسش را تکرار کنید و دقیقاً مشابه همین را برای برگه سوم داشته باشید. دقت کنید که در هر سه برگه، خطها باید زیر هم و به صورت افقی رسم شده باشند. از رسم خطهای کج و مورب یا عمود بر هم پرهیز کنید که هدف این بخش نمیباشد. این تست را در سه برگه انجام میدهیم که مطمئن شویم کودک به صورت شانسی پاسخ نداده باشد.
۱۱- سه عدد تکرقمی که پشت سرهم نباشند مانند ۳.۰، ۸ یا ۵.۹، ۷ را با صدای یکنواخت و بدون تأکید تلفظ کنید و از کودک بخواهید این را تکرار کند. دقت داشته باشید که ممکن است او متوجه کاری که باید انجام دهد، نشده باشد. سعی کنید موضوع را برایش توضیح دهید تا بداند که دقیقاً چه باید کند.
۱۲- چهار قطعه مکعبی شکل، هماندازه و همرنگ ولی با جرمهای ۳.۶، ۱۲ و ۱۵ گرم را روی میز قرار دهید. قطعه ۳ گرمی را به یک دستش و قطعه ۱۲ گرمی را به دست دیگرش بدهید و از او بپرسید کدام سنگینتر است؟ بار دیگر قطعه ۶ گرمی را به یک دست و قطعه ۱۵ گرمی را به دست دیگرش بدهید تا بگوید کدام سنگینتر است. این کار را با قطعه ۳ و ۱۵ گرمی نیز برایش تکرار کنید.
۱۳- این بخش از سه پرسش تشکیل شده است: الف) سه شی فنجان، کلید و نخ را روی میز بیاورید و این بار از کودک بخواهید دکمه را به شما بدهد. بله دکمه روی میز وجود ندارد و میخواهیم بدانیم رفتار و پاسخ کودک به این سؤال شما چیست. دقت کنید که ممکن است برخی از کودکان به نبودن دکمه روی میز با لبخند برخورد کنند. این لبخند نیز به معنای آن است که دکمه روی میز نیست و برای ما ارزشمند میباشد. لطفاً با تمام جزییات گزارش خود را تکمیل نمایید، ب) تصویر خانوادهای که مشغول میل صبحانه بودند را به او نشان دهید و این بار از او بخواهید که «پاتاپوم» یا «نیچوو» یا هر واژه مندرآوردی که بیمعنی باشد را نشان شما دهد. در اینجا میخواهیم بدانیم آیا کودک به دنبال شی خاصی در نقاشی میگردد یا متوجه بیمعنی بودن این کلمات شده و دنبال چیزی نمیگردد. پ) سه برگه که روی هر کدام دو خط افقی مساوی رسم شده را تهیه کنید. برگه اول را به کودک نشان دهید و بپرسید کدام خط بلندتر است؟ بعد از آن برگه دوم را نشان داده و همین سؤال را تکرار کنید. این فرایند را برای برگه سوم نیز بپرسید. دقت کنید که روی هر برگه دو خط بکشید و این دو خط کاملاً مساوی و افقی باشد. از رسم خطهای مورب و عمودی خودداری نمایید.
۱۴- سؤالاتی در مورد اشیاء شناخته شده برای کودک از او بپرسید؛ مثلاً آیا میدانی چنگال چیست؟ آیا میدانی خانه چیست؟ و…. دقت کنید که کودک از شما خجالت نکشد و نترسد و کاملاً راحت برخورد کند.
۱۵- جمله «من صبح بیدار میشوم، ظهر ناهار میخورم و شب به تختخواب میروم» را برای کودک به صورت شفاهی بیان کنید و بعد از او بخواهید همین جمله را برایتان بگوید. بعد از آن جمله «در تابستان هوا زیبا است، در زمستان برف میبارد» را برایش بگویید و از او بخواهید تکرارش کند. جمله «اوضاع ژرمن خوب نبوده است، او کار نکرده و سرزنش خواهد شد» را برای کودک بگویید و از او بخواهید که این را تکرار کند. جملههای پیچیدهتر «درخت شاه بلوط در باغ، سایه کمرنگ برگهای جوان تازه خود را بر زمین میاندازد» و «اسب کالسکه را میکشد، جاده شیبدار و کالسکه سنگین است» و «ساعت یک بعد از ظهر است، خانه ساکت است، گربه در سایه میخوابد» و «انسان نباید همه آنچه را که فکر میکند بگوید، بلکه باید به همه آنچه میگوید فکر کند» و «معنای انتقاد نباید با معنای مخالفت اشتباه گرفته شود» را یکی یکی برایش بگویید تا تکرار کند.
۱۶- در مورد تفاوت پدیدههایی مثل «کاغذ و مقوا» یا «مگس و پروانه» یا «چوب و شیشه» که برای کودک آشنا باشد را از او بپرسید. حتماً قبل از مقایسه از او بپرسید و مطمئن شوید که چنین وسایل یا جانورانی را میشناسد.
۱۷- سیزده تصویر که در آنها «ساعت، کلید، میخ، اتوبوس، بشکه، تخت، گیلاس، گل رز، دهان یک جانور، بینی، انسان، تخممرغ، منظره» وجود دارد را به کودک به مدت سی ثانیه نشان دهید. بعد از آن، تصاویر را از جلوی چشمانش بردارید و از او بپرسید چه چیزهایی را در تصاویر دیدی؟
۱۸- دو طرح هندسی را به مدت ده ثانیه به کودک نشان دهید و بعد آن را از جلوی چشمانش بردارید و از او بخواهید که آنها را روی کاغذ رسم کند (طرحهای هندسی پیشنهادی بینه را در تصویر انتهای جعبه خواهید دید).
۱۹- در این مرحله سه طرح هندسی جلوی کودک بگذارید و دوباره بعد از مدت ده ثانیه از جلویش بردارید و از او بخواهید که آنها را رسم کند.
۲۰- در مورد شباهتهای پدیدههایی مثل «کاغذ و مقوا» یا «مگس و پروانه» یا «چوب و شیشه» که برای کودک آشنا باشد را از او بپرسید. حتماً قبل از مقایسه از او بپرسید و مطمئن شوید که چنین وسایل یا جانورانی را میشناسد.
۲۱- بر روی سمت راست یک برگه، یک خط ۳۰ میلیمتری افقی رسم کنید. سپس یک خط افقی ۳۵ میلیمتری را در سمت چپش رسم کنید. دقت کنید که این دو خط در کنار هم قرار بگیرند و زیر هم یا عمود بر هم یا کج و مورب نباشند. از کودک بخواهید خط بلندتر را انتخاب کنید. این بار در سمت راست یک برگه دیگر، یک خط ۳۰ میلیمتری افقی و در سمت چپ آن یک خط ۳۴ میلیمتری بکشید و از او بخواهید خط بلندتر را نشان دهد. دفعه سوم روی برگه دیگر خط ۳۰ میلیمتری و خط ۳۳ میلیمتری بکشید و دوباره از او بخواهید خط کوچکتر را مشخص نماید. این کار را برای مقایسه خط ۳۰ و ۳۲، خط ۳۰ و ۳۱ نیز تکرار کنید. بعد از آن یک برگه بیاورید و در سمت راستش یک خط ۱۰۰ میلیمتری و در سمت چپ برگه خط ۱۰۳ میلیمتری بکشید و از کودک بخواهید خط بلندتر را نشان دهد. همین آزمایش را برای مقایسه خط ۱۰۰ و ۱۰۲ و خط ۱۰۰ و ۱۰۱ تکرار کنید.
۲۲- چهار قطعه مکعبی شکل، هماندازه و همرنگ ولی با جرمهای ۳.۶، ۱۲ و ۱۵ گرم را روی میز قرار دهید. به کودک بگویید که جرم این قطعهها با هم فرق دارد و آنها را از سمت چپ شروع به مرتب کردن کند به طوری که سنگینترین وزنه در سمت چپ قرار بگیرد و همینطور وزنههای دیگر کنارش به ترتیب از سنگین به سبک چیده شوند. توضیح این تست به زبان کودکانه بسیار سخت است و آزمون گیرنده حتماً بایستی صبر و حوصله زیادی در توضیح خواسته خود داشته و حتماً مهارت ارتباط با کودکان را آموخته باشد.
۲۳- به محض آنکه کودک توانست قطعههای پرسش قبلی را به ترتیب بچیند از او بخواهید چشمانش را ببندد و یکی از قطعهها را بردارد و سپس با مقایسه کردن جرم آن قطعه با بقیه قطعهها بگوید که کدام قطعه را از نظر سنگینی برداشته است.
۲۴- به کودک توضیح دهید که بعضی از واژگان هستند که تلفظ آخرشان شبیه به هم است مثل «چرنوبیل» و «سیتروئیل» که صدای نهایی آنها «ایل» است یا «کُمپوت» و «باروت» که «اوت» در آخرشان شنیده میشود یا «ماکارون» و «سیترون» که تلفظ «اون» در انتهای آنها هست. بعد از آن از او بخواهید تعدادی واژه با این ویژگی را بیابد.
۲۵- متن «هوا صاف و آسمان (… آبی…) است. آفتاب پارچهها را که زنان روی بند لباس پهن کردهاند به سرعت خشک کرده است. پارچه سفید مانند برف، (… چشمان…) را خیره میکند. زنان پارچههای بزرگی را جمع میکنند که به قدری سفت است که انگار با (… نشاسته…) شسته شده باشد. پارچهها را تکان میدهند و (… چهار…) گوشه تا میزنند. سپس پارچهها را میکوبند که «… صدای…» بلندی ایجاد میشود. در همین حین، زن خانهدار، پارچهها را اتو میکند. اتوها را یکی پس از دیگری روی (… اجاقگاز…) میگذارد تا داغ شوند. ماری کوچولو که در حال بازی با عروسک خود است و به کار کردن مادرش نگاه میکند، خیلی دوست دارد (… اتو…) کند، اما اجازه لمس کردن (… اتوها…) را ندارد» را برای کودک بخوانید و وقتی به جاهای خالی رسیدید از او بخواهید که جاهای خالی را پر کند. میتوانید به صورت پرسشی نیز این جاهای خالی را از کودک بپرسید.
۲۶- سه واژه «پاریس»، «رودخانه» و «ثروت» را به کودک پیشنهاد داده و از او بخواهید که با آنها جمله بسازد.
۲۷- سؤالاتی به مانند «کسی که به راهنمایی نیاز دارد باید چه کار کند؟»، «قبل از تصمیمگیری درباره یک کار مهم چه باید کرد؟»، «وقتی کسی به شما بدی کرده و حالا میخواهد که او را ببخشید، چه کاری انجام میدهید؟» و «وقتی کسی نظر شما را در مورد فردی میپرسد که فقط مقدار کمی او را میشناسید، چه خواهید گفت» را از کودک بپرسید.
۲۸- یک ساعت مچی بیاورید و از کودک بخواهید که بگوید ساعت چند است؟ عقربههای ساعت را جا به جا کنید و دوباره از او بخواهید ساعت را بگوید. بعد از آنکه مطمئن شدید، ساعت خواندن را بلد است بدون اینکه ساعت را به او نشان دهید یا او بتواند از کاغذ برای رسم ساعت کمک بگیرد، از بخواهید که بگوید برای ساعت «یک ربع سه»، عقربه کوتاه و بلند ساعت کجا باید باشد؟ بعد از آنکه درست جواب داد از او بخواهید که اگر جای عقربه کوتاه و بلند را برعکس کنیم چه ساعتی خواهد شد؟ این تست را برای چند ساعت دیگر نیز تکرار کنید و وقتی او توانست به دو مورد درست پاسخ دهید این سؤال را بپرسید: بعضی از ساعتهایی که گفتی کاملاً درست هستند و بعضیها هم نادرست. میتوانی علت نادرست بودنش را بیان کنی؟
۲۹- دو کاغذ همرنگ، هم شکل و هماندازه را بیاورید و به کودک نشان دهید که این دو کاغذ کاملاً شبیه هم هستند. یکی از کاغذها را روی میز بگذارید و کاغذ دیگر را در دست خود بگیرید. از کودک بخواهید کاملاً به کار شما توجه کنید. کاغذی که در دست دارید یک بار از وسط تا بزنید و به کودک نشان دهید. دوباره کاغذ را از آن طرف، یک تا بزنید و باز به کودک نشان دهید. حالا در یکی از لبههای کاغذ یک مثلث را با قیچی در بیاورید و در کشو بگذارید. کاغذ تا شده که یک مثلث از یکی از لبههایش درآمده را جلوی کودک بگذارید و از او بپرسید اگر این کاغذ تا شده را باز کنیم چه شکلی دیده میشود؟ لطفاً شکلش را روی آن یکی برگه که روی میز است رسم کن.
۳۰- بدون هیچ توضیح و مقدمهچینی از کودک در مورد تفاوت واژگانی مثل «عزت» و «محبت» یا «غم» و «خستگی» سؤال بپرسید.
این سی سؤال، دانشآموز یا کودک را از جنبه روانشناختی ارزیابی میکرد و نتیجه آن در کنار آزمون علوم پرورشی و معاینات پزشکی، پرونده او را تشکیل میداد و همه این سه با هم مشخص میکرد که آیا با یک کودک آسیبدیده از نظر مغزی رو به رو هستیم یا یک کودک سالم. هدف تعیین نخبه، باهوش، بااستعداد، نابغه و هر واژه هممعنای آن نبود. بلکه هدف آنها فقط و فقط تشخیص کودکان دارای نقص فکری بود تا برای آموزش بهتر راهی مدارس خاص خودشان شوند.
اگر کودک سالم بود، در مدرسه عادی درس میخواند و اگر دارای آسیب بود به مدارس خاص فرستاده میشد تا حمایتهای ویژهای از او به عمل آید و بتوانند متناسب با آسیبی که دیده به یادگیری مواردی بپردازند که برای زندگی به آنها نیاز دارند.
آلفرد بینه نه تنها خالق اولین آزمون بهره هوشی؛ بلکه اولین و بزرگترین منتقد اولین آزمون هوش جهان نیز بود. او خیلی زودتر از آنچه که فکرش را کنید به تست هوش خودش ایراداتی عمیقی وارد کرد و باعث تعجب سایر همکاران و روانشناسان آن زمان هم شده بود. آلفرد بینه در آن دوران بین دانشجویان و همکارانش به عنوان مرد اخلاقی معروف بود. او هرگز حاضر نمیشد به دلیل ماندگار شدن اسمش و یا شهرت یافتن، علم را زیر پا بگذارد و آنچه که هست را نگوید. صادقانهترین و صد البته عمیقترین انتقادات به اولین تست هوش، متعلق به خود آلفرد بینه بود.
این روحیه آلفرد بینه باعث شد تا او خیلی زود به کمک همراه و همکار همیشگی خودش یعنی تئودور سیمون، نسخه دوم تست هوش را در سال ۱۹۰۸ میلادی (۱۲۸۷ خورشیدی) و نسخه سوم را در سال ۱۹۱۱ میلادی (۱۲۹۰ خورشیدی) یعنی همان سالی که فوت کرد، به صورت عمومی چاپ کرد. بله آلفرد بینه در ۱۸ اکتبر ۱۹۱۱ (۲۵ مهر ۱۲۹۰ خورشیدی) کمی بعد از انتشار نسخه سوم تست بهره هوشی خودش، چشم از دنیا بست. دانشمندی که سالها بعد از فوتش، متوجه عمق کار علمی او شدند و البته پُر بیراه نگفتهایم اگر بگوییم تا حدودی باعث کجراهه شدن مسیر او نیز شدند.
یادتان باشد با وجود اینکه در طول کمتر از ۷ سال، سه نسخه از تست هوش در جهان منتشر شده بود ولی هنوز مفهومی به نام IQ وجود نداشت زیرا این مفهوم حدود یک سال بعد از فوت آلفرد بینه و نه در پاریس بلکه در شهر برلین آلمان توسط اندیشمندی به نام ویلیام استرن معرفی شد. در جعبه بعدی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره، سوار اتوبوس شده و ۱۱ ساعت و ۵۲ دقیقه را طی خواهیم کرد و ۱۰۵۴ کیلومتر از پاریس دور میشویم تا به محل زندگی ویلیام استرن برسیم و با تلاشهای او برای معرفی IQ آشنا شویم. در تمام این مدت فراموش نمیکنیم که هدفمان از ورق زدن تاریخ، درک این است که هوش و استعداد واقعاً چیست و چه نقشی در موفقیت ما دارد و به پشتوانه همین هدف است که سفر تاریخی به گذشته داریم تا ریشههای آن را بشناسیم.
من نیز در این سفر در حال تفکر به سؤالی هستم که این دوره را با آن آغاز کردیم. همان که میپرسید: چرا بعضی از انسانها خاص و نابغه میشوند؟ به این فکر میکنم که آیا میشود با این تستهای هوش که ماجرایش از آزمون بهره هوشی بینه – سیمون شروع شد، نابغهها را مشخص کنیم؟ برایم علامت سؤال بزرگی است که بدانم چرا فکر میکنیم اگر کسی به سؤالاتی شبیه آنچه خوانید، درست و کامل جواب دهد دارای هوش و استعداد خارقالعادهای است. حال آنکه هدف طراحان آن حداقل تا زمان بینه و سیمون، تشخیص باهوشها نبوده و واقعاً چه شد که امروزه اینطور فکر میکنیم که تعدادی سؤال، هوش ما را اندازه بگیرد و هدفی را برایمان رقم بزند؟
IQ یک فرمول ریاضی برای ساماندهی نتایج تستهای هوش است متن
بعضی از اندیشمندان، خواسته یا ناخواسته به «آتش بیار معرکه» تبدیل میشوند، به طوری که ریشه بسیاری از برداشتهای نادرست را بنا مینهند. ریشههایی که هر بار پیچ و تابهای بیشتری میخورند و کار را به جایی میرسانند که دریافتهای نادرست و فاصلههای فکری زیادی از اصل مسئله ایجاد میشود. یکی از این شعلهور کنندهها، کسی نیست جز ویلیام استرن که خالق اولین نسخه از فرمول IQ است.
ویلیام استرن، در جوانی، به فلسفه و روانشناسی روی آورد و تحت تأثیر نظریههایی قرار گرفت که تجربه انسانی را چیزی بیش از تعامل مکانیکی و تداعی احساسات و ایدهها تفسیر میکردند. استرن، بنیان تفکرات خود را بر روی مفهوم «شخصیت» ساخته و در آن به دنبال اندیشهها، احساسها و رفتارهایی بود که سبک منحصر به فردِ تک تک انسانها را برای ارتباط با دنیا توضیح میدادند. همین تلاشهایش او را به یکی از پیشگامان «روانشناسی شخصیت» در دنیا تبدیل کرد. او در زندگینامه خود یادآور میشود:
«روانشناسی تا کنون عمدتاً به بررسی رفتارهای گروهی انسانها توجه کرده و وقتی تفاوتهای فردی در جریان تحقیقات مشاهده میشد، آنها را به عنوان یک داده پَرت، کنار میگذاشتند. از سوی دیگر چند تلاش برای شناختِ فردیِ انسان نیز به راهحلهایی غیرعلمی مثل فرنولوژی یا جمجمه خوانی (تشخیص مَنِش و شخصیت افراد از روی شکل جمجمه آنها) و گرافولوژی یا خطشناسی (مطالعه و بررسی شخصیت و ویژگیهای فردی بر اساس دست خط انسانها) ختم شد. من میخواستم این وضعیت را از طریق روانشناسی افتراقی (روانشناسی تفاوتهای فردی) اصلاح کنم» [۲۰].
استرن همزمان با پدر شدنش و در اثر مشاهده رفتار فرزندان خود به روانشناسی کودک گرایش پیدا کرد و به همراه همسرش که او نیز روانشناس بود، در سالهای ۱۹۰۷ و ۱۹۰۸ میلادی (۱۲۸۶ و ۱۲۸۷ خورشیدی) کتابهایی منتشر کردند و در آن، رشد گفتار فرزندانشان و توانایی توصیف اشیاء را به رشته تحریر در آوردند. استرن به واسطه مطالعه روی کودکانش، با کار بینه - سیمون و دیگر محققان اولیه هوش کودکان آشنا شد. او برای مدت کوتاهی مجذوب این بخش بود و یافتههای اصلی خود را در کتاب کوتاهی با عنوان روشهای روانشناختی تست هوش (The Psychological Methods of Intelligence Testing) در سال ۱۹۱۲ میلادی (۱۲۹۱ خورشیدی) منتشر کرد. در آن کتاب، ایده بیان نتایج آزمون هوش در قالب یک عدد واحد، یعنی بهره هوش که امروزه آن را با علامت مُخَفَف IQ میشناسیم، توسعه داد [۱۹].
استرن برای آنکه بتواند کار خود را جلو ببرد نیاز به تعریف واضحی از مفهوم هوش داشت و دیدگاه خودش را چنین بیان کرد: «هوش به معنای ظرفیت و توانایی آگاهانه انسان برای تنظیم و سازگار کردن اندیشه و رویکرد خود با نیازها، مشکلات و شرایط جدید زندگی است» [۱۹].
استرن با وجود ارائه یک تعریف کلی از هوش، به هیچ وجه نگاهش این نبود که فقط یک نوع هوش در بین انسانها وجود دارد و او از جمله اندیشمندانی بود که به تفاوت هوش بین دو فرد اصرار داشت و اینطور میگفت: «هوش به معنای ظرفیت کلی است که رفتار ذهنی یک فرد را در برخورد با نیازها، مشکلات و شرایط جدید به شیوهای مشخص بروز میدهد. با این وجود، تفاوتهای کیفی بسیار متنوعی میان نمایش بیرونی هوش انسانها وجود دارد». او دیدگاهش را اینطور روشن کرد: فردی دارای درجه بالایی از هوش عمومی است و این هوشمندی را در کارهای تحلیلی و نقد و بررسی بسیار بهتر از سایر کارها بروز میدهد. از آن سو، فرد دیگری با همین سطح از هوش، توانایی خود را بیشتر در مهارتهای دریافتی (خوب گوش دادن و درک کردن) به نمایش میگذارد [۲۱].
دیدگاه استرن را با این مثال میتوان از زاویه دیگری تماشا کرد: تصور کنید دو دانشآموز در تست بهره هوشی بینه – سیمون شرکت کنند و نمره یکسانی از این آزمون کسب کنند. آیا سطح بهره هوشی آنها یکسان است؟ این چالشی است که استرن به آن حساسیت نشان داد و گفت:
«از روی نمرات یکسان تست بهره هوشی در اغلب موارد نمیتوان به تفاوتهای کیفی بین هوش واقعی افراد پی برد. نمره تست هوشی یک فرد فقط به معنای ارزش عددی هوش اوست و این نمره هیچ توضیحی درباره تفاوتهای کیفی افراد با یکدیگر نمیدهد. به طور مثال دو نفر ممکن است با شیوههای مختلفی ذهن خود را برای سازگاری با یک مشکل جدید، سازگار کنند و این نشان دهنده تفاوت رویکردی در استفاده از هوششان است که در تحلیل نمرات تستهای هوش، چنین اطلاعاتی در دسترس نیست. با این فرض که سؤالات تست بهره هوشی بینه – سیمون، کودکان و دانشآموزان را با طیف وسیعی از وظایف جدید که نیاز به سازگاری ذهنی دارند، مواجه میکند تا قدرت سازشپذیری ذهن آنها را بسنجد، آنگاه نمرات مشابه به دست آمده از این آزمون برای دو فرد، فقط میتواند نشان دهد که آن دو شخص به هدف آن آزمایش دست یافتهاند ولی هرگز به این معنا نیست که روش دست یافتن آنها نیز مشابه بوده و یا از یک قابلیت یکسان در تفکر و طرز نگاه خویش بهره بردهاند که به آن نتیجه رسیدهاند» [۱۹].
برای واضح شدن صحبتهای استرن به این مثال توجه کنید: فرض کنید یک تست کنکور را پیش روی چشمان دو کنکوری قرار دهیم و هر دوی آنها این تست را به جواب درست برسانند. اینکه جواب درست دادهاند به این معنا نیست که راهحلشان هم مشابه بوده است چون این امکان وجود دارد که نفر اول به روش تشریحی و نفر دوم به روش تستی آن را حل کرده باشند. استرن هم دقیقاً همین موضع را نسبت به تفاوت نمرات هوش داشت. او میگفت که نمره یکسان تستهای بهره هوشی به معنای یکسان بودن راهحلهای دست یافتن به پاسخ نیست. به قول خودمان یکی میتواند تستی حل کرده باشد و دیگری تشریحی؛ جواب هر دو هم درست است ولی شیوه فکر کردن و حلشان خیر.
حالا که بحث به اینجا کشید من نیز یک چالش را به کمک درصدهای کنکور مطرح میکنم. فرض کنیم شخص A و B هر دو در کنکور تجربی امسال شرکت میکنند و درس ریاضی را ۵۰ درصد میزنند. آیا آنها حتماً تستهای یکسانی را پاسخ دادهاند که درصدشان ۵۰ شده است؟ آیا تعداد درست، نادرست و نزدههای آنها در درس ریاضی هم یکسان بوده است؟
حالتهای مختلفی برای برابر شدن درصدها در یک درس از کنکور برای دو شخص A و B وجود دارد. به طور مثال، ممکن است A مبحث احتمال را اصلاً نزده باشد در حالی که B تستهای این بخش را در کنکور به درستی پاسخ داده است. یا B تست دنباله را حل نکرده ولی A آن را درست جواب داده است. از سوی دیگر A فقط ۱۵ تست درست، صفر نادرست و ۱۵ نزده داشته باشد و درصدش ۵۰ شده باشد در حالی که B، با ۱۷ تست درست، ۶ نادرست و ۷ نزده به ۵۰ درصد رسیده است. با این حساب، دو فرد A و B میتوانند با مباحث و تستهای مختلف از یک کنکور و با میزان درست، نادرست و نزدههای متفاوت، به یک خروجی یکسان برسند. این ماجرایی است که در مورد نمره بهره هوشی نیز با آن سر و کار داریم.
دو فرد میتوانند در آزمون بهره هوشی بینه – سیمون شرکت کنند و نمره یکسانی بگیرند ولی هرگز به این معنا نیست که آنها حتماً پاسخدهی یکسان داشتهاند. ممکن است اولی در یک سری از سؤالات بهره هوشی پاسخ مناسبی داشته و دومی در تعدادی دیگر از این سؤالات.
مطالعات جالبی بر روی آزمون بینه – سیمون انجام شد که در نهایت جرقه یک نظریه را در ذهن استرن زد. در آن مطالعات، کودکان و دانشآموزانی که در آزمون بهره هوشی بینه – سیمون شرکت کرده بودند را یک سال بعد، دوباره برای آزمون به مراکز برگزارکننده تست آوردند. هدف این بود که نمرات بهره هوشی آنها را نسبت به سال قبلش مقایسه و تحلیل کنند.
آن کودکان و دانشآموزانی که عادی بوده و آسیب مغزی نداشتند، در آزمون دوم، نمرات بهتری نسبت به دفعه اول کسب کردند ولی آسیبدیدهها، نمرات کمتری گرفتند. این مقایسه نشان داد که افراد عادی هر سال رشد بیشتری در درک و حل مسئله پیدا میکنند در حالی که توانایی ذهنی و مغزی کودکان آسیبدیده نسبت به سنشان رشد کمتری دارد. استرن به تفاوت بین سن و قدرت تحلیل مسائل حساس شد و ایده اولیهاش را چنین صورتبندی کرد:
از آنجایی که آسیب ذهنی، منجر به رشدی کمتر از رشد عادی مغز میشود و هر سال که از عمر کودک آسیبدیده میگذرد، سرعت رشد نیز کمتر میگردد، پس ما به پارامتری نیاز داریم که بتوانیم بین سن شناسنامهای و میزان قدرت تحلیل و درک کودکان تفاوت قائل شده و آنها را در کنار هم بسنجیم. من پیشنهاد میکنم حداقل تا زمانی که اصطلاح بهتری پیشنهاد نشده، پارامتر جدید را سن ذهنی بنامیم که این سن، متناسب با قدرت حل مسئله آن فرد است؛ بنابراین هر انسان دارای دو سن است: ۱- سن شناسنامهای که مرتبط با سال تولدش است، ۲- سن ذهنی که به این میپردازد که یک فرد در یک سن، چه قدرت و عملکردی در ارائه راهحل برای نیازها، مشکلات و شرایط جدید دارد و مقدارش با آزمون بهره هوشی بینه – سیمون به دست میآید. از مقایسه سن شناسنامهای و سن ذهنی یک کودک آسیبدیده، میتوانیم میزان فاصله داشتن او از آنچه باید باشد را بسنجیم [۱۹].
استرن تصمیم گرفت که سن ذهنی را بر سن شناسنامهای تقسیم کند تا یک کسر ساخته شود (فرمول آن را در تصویر انتهای جعبه مشاهده خواهید نمود). او اسم این کسر را بهره هوشی (Intelligence Quotient) نامید که در جعبه بعدی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره خواهیم خواند که اندیشمندی به نام لوئیس ترمان (ترمن) با تغییراتی که در این کسر داد، نامش را هم IQ گذاشت که I اول حرف Intelligence به معنای هوش و Q اول حرف Quotient به معنای بهره است. البته بهره هوشی کمتر مورد استفاده قرار میگیرد و بیشتر آن را به نام ضریب هوشی میشناسند که ترجمه دقیقی برای این اصطلاح نیست. در این دوره، حساسیتی روی اینکه بهره هوشی بگوییم یا ضریب هوشی، نداریم و هر دو را یکسان در نظر خواهیم گرفت.
این کسر سه حالت برای جوابش دارد: الف) اگر سن ذهنی و شناسنامهای باهم مساوی باشند، جواب ۱ خواهد شد چون صورت و مخرج کسر با هم برابرند و خط میخورند، ب) اگر سن ذهنی از شناسنامهای بزرگتر باشد، جواب بزرگتر از ۱ میآید چون صورت کسر از مخرج بزرگتر است، پ) اگر سن ذهنی از شناسنامهای کوچکتر باشد، جواب کوچکتر از ۱ میآید چون صورت کسر از مخرج کوچکتر است.
با این حساب، اگر جواب کسر ۱ یا بزرگتر از ۱ شود، کودک عادی است و اگر جواب کسر کوچکتر از ۱ شود، با کودک آسیبدیده مواجه هستیم. برای جوابهای کوچکتر از ۱، هر چه عدد به دست آمده فاصله نزدیکتری با ۱ داشته باشد، میزان آسیبدیدگی فرد کمتر است. این کسر پیشنهادی توسط استرن توانست تخمین مناسبی از مقدار آسیب ذهنی به دست دهد تا درک خوبی از وضعیت آن شخص در اختیار درمانگرها قرار بگیرد.
استرن گِله داشت که آزمون بهره هوشی بینه – سیمون تفاوت هوشمندی انسانها را مشخص نمیکند اما خودش نیز نه تنها کمکی به درک شدن این تفاوت نکرد بلکه فرمول پیشنهادی او، آتش چالشی را داغتر کرد که بعداً به یکی از عمومیترین، جنجالیترین و بحث برانگیزترین پارامترها در روانشناسی تبدیل شد. آلفرد بینه در سال ۱۹۱۲ میلادی (۱۲۹۱ خورشیدی) زنده نبود که به بهره هوشی استرن انتقاد کند ولی همکارش با نقدهای تند و تیز نسبت به این کسر، آن را خیانت به اهداف اولیه آلفرد بینه دانست که سعی در شناسایی کودکان آسیبدیده داشت تا خدمات ویژه از سوی آموزشوپرورش دریافت کنند [۲۲].
به نظر میآید که حق با سیمون بود. شاید او این روزها را میدید که پیدایش این کسر را خیانت نامید. روزگاری که چند سؤال باعث تیزهوش نامیده شدن برخی از دانشآموزان میشود. آنها را به مدارس خاص میفرستند و هم این کودکان زیر لقب «تو تیز هوش هستی» تحت فشار قرار میگیرند و امکان تخریب شدن آیندهشان به دلیل همین طرز نگاه وجود دارد و هم بسیاری از افراد دیگر خود کم بینی فرو میروند و گمان میبرند که حتماً قابلیت و توانایی کمتری نسبت به آن تیزهوشها دارند و موفقیت برای آنها رخ نخواهد داد چون تمام جاها را افراد تیزهوش خواهند گرفت.
در جعبههای بعدی بیشتر خواهیم دانست که باور به اینکه فردی تیزهوش است، اول برای خودش و دوم برای بقیه تا چه حد میتواند آسیبزننده باشد. گاهی هدف درست است ولی اندیشههای بعدی آن را به راهی میکشاند که نباید. یک کسر به ظاهر ساده، تغییرات عمیقی را در ذهنیت عموم مردم نسبت به فرزندانشان ایجاد کرد و امروزه هرکسی دست کم یک بار نام تست هوش را از اینور و آنور شنیده و چنین میاندیشد که آیا فرزند من هم باهوش است و اگر باهوش نیست، آیا میتوانم امیدی به آیندهاش داشته باشم؟ دور از تصور نیست که چنین نگرشی تا چه اندازه نسبت به روابط بین انسانها اثرات نامطلوبی میگذارد. جزییات این بحثها را جعبههای بعدی این دوره به بحث خواهیم نشست.
استرن بعد از این فرمول پیشنهادی، از فضای هوش و استعداد فاصله گرفت و به دنیای روانشناسی شخصیت بازگشت و تقریباً تا آخر عمرش روی تفاوتهای فردی بین انسانها تأکید کرد. به نظر میرسد که خودش نیز از پیشنهاد آن فرمول پشیمان بود به طوری که دو سال قبل از فوتش، در سفری به آمریکا، تأکید کرد که دیدگاههای او در روانشناسی شخصیت، تلاشهایی برای جلوگیری از تأثیرات مخرب فرمول بهره هوشی است [۲۳]. با این حال، چنین پشیمانی خیلی دیر به وجود آمد، زیرا تا آن زمان، خوب یا بد، زشت یا زیبا، تلخ یا شیرین، متأسفانه یا خوشبختانه، بهره هوشی بین زبانها میچرخید. تستهای هوش با شدت و قوت بسیار وارد آگاهی عمومی مردم شده و یک تجارت بزرگ در پیرامون آن به راه افتاده بود.
استرن در بیست و هفتمین روز ماه مارس سال ۱۹۳۸ (هفتمین روز از فرودین سال ۱۳۱۷ خورشیدی)، دنیا را در حالی ترک کرد که هیچکدام از دیدگاههایش به اندازه بهره هوشی در دنیا مشهور نشد. او تلاشش را کرد که جامعه را به تفاوتهای فردی بین انسانها توجه دهد اما سرعت پیشرفت و نفوذ این کسر در مطالعات محققان و توضیح و تشریح نتایج آنها در روزنامهها و مجلات، صدای بلندتری از فریادهای استرن داشت.
شرح حالی که خواندید، باعث طرحریزی فرمول IQ شد که البته هنوز در آن دوره تاریخی، به این نام اختصاری شناخته نمیشود. اگر شاعرانه به این گذر تاریخی بنگریم، میتوانیم بگوییم فرمول IQ دل سیمون را بیشتر از هرکسی شکست زیرا او که در سوگ از دست دادن استاد و یاور همیشگی تحقیقاتش بود، فکرش را هم نمیکرد که فقط یک سال بعد از فوت آلفرد بینه، کجرویها آغاز شود و کار به جایی برسد که انسانهای سالم برچسب باهوش و باهوشتر بخورند و تحت فشارهای اجتماعی و خانوادگی قرار بگیرند. او هرگز با این فرمول که آن را خیانت میدانست، کنار نیامد.
ریموند فنچر در کتاب مردان هوشی: طراحان چالشی به نام IQ (THE INTELLIGENCE MEN: Makers of the IQ Controversy) به صراحت بیان میکند که ساخته شدن فرمول IQ یک انحراف بزرگ برای هدفی بود که بینه و سیمون از طراحی تستهای هوش داشتند [۱۹].
چمدانها را ببندید که میخواهیم سفری از برلین با پروازی ۱۳ ساعت و ۴۵ دقیقهای به شهرستان سانتا کلارا در جنوب منطقه خلیج سانفرانسیسکو ایالت کالیفرنیا آمریکا داشته باشیم و با حضور در دانشکده تحصیلات تکمیلی استنفورد، از نزدیک شاهد فعالیتهای لوئیس ترمان باشیم. او که بود و چه کرد را در جعبه بعدی دنبال نمایید.
یک ضربدر صد شدن و یک دنیا حرف متن
جهشی خواندن پایههای تحصیلی مدرسه، ابتکاری مخصوص چند سال اخیر نیست چرا که در سال ۱۸۸۳ میلادی (۱۲۶۲ خورشیدی) پسری در ششسالگی وارد مدرسه روستای محل زندگی خود شد و بعد از یکترم او را از کلاس اول به کلاس سوم بردند. نام این پسر لوئیس مدیسون ترمان (ترمن) است که از این پس او را ترمان صدا خواهیم زد. او دوازدهمین فرزند از چهارده فرزند خانواده نسبتاً مرفه مزرعهدار در ایندیانا آمریکا بود که در ۱۵ ژانویه ۱۸۷۷ (۲۶ دیماه ۱۲۵۵خورشیدی) به دنیا آمد.
ترمان مانند اکثر بچههای مزرعه، بیشتر وقت خود را صرف انجام کارهای خانه میکرد. با این حال، کتاب و کتابخوانی در خانواده آنها فرهنگی پذیرفته شده بود. یک برادر و خواهر بزرگترش، قبلاً مزرعه را ترک کرده بودند تا معلم مدرسه شوند و آن دو، الگوی خوبی برای ترمان شدند که به فکر تحصیل باشد.
در دوازده سالگی کلاس هشتم را به پایان رسانده بود و برای ادامه تحصیل، مجبور بود که از روستای خود برود چون در آنجا برای پایههای بالاتر، مدرسهای وجود نداشت اما از آنجا که سن ترمان کم بود، خانوادهاش مخالف رفتن او بودند و برای همین دو سال زیر نظر برادرش در منزل، آموزشهای بیشتری دید تا کمی بزرگتر شد و خانواده برای جداییاش رضایت دادند و او را به شهری در چهل کیلومتری ایندیانا فرستادند و در آنجا برایش خانهای گرفتند تا بتواند به درس خواندن ادامه دهد.
ترمان آن خانه را دوست میداشت. هر بار که از خانه بیرون میآمد، کتابفروش دورهگردی را میدید که کنار خیابان ایستاده و کتاب میفروشد. با خودش تصمیم گرفت نزد او برود و کتابهایش را تماشا کند. فروشنده فردی اهل مطالعه بود که گُل سر سبد کتابهایش را کتابی با موضوع فرنولوژی (تشخیص مَنِش و شخصیت افراد از روی شکل جمجمه آنها) میدانست. فروشنده که تحت تأثیر نوشتههای آن کتاب بود، دستی روی سَرِ ترمان کشید و با لمس برآمدگیها و شکل جمجمهاش به او گفت که مرد بزرگی در آینده خواهد شد.
همین صحبتها کافی بود تا ترمان در آن سن و سال هیجانزده شود و آن کتاب را بخرد. خواندن آن کتاب زمینه را برای ورود او به روانشناسی هموار کرد.
او تحصیلاتش را ادامه داد و در هفده سالگی برای اولین پُست آموزشی خود در مدرسهای یک کلاسه، چیزی شبیه به همان مدرسه روستایی که خودش در آنجا درس خوانده بود، دعوت به همکاری شد. پس از دو سال، تصمیم گرفت که برای ادامه تحصیل در سنترال عادی مرخصی بگیرد و سرانجام در بیست و یک سالگی با سه مدرک مختلف در هنر، علوم و آموزش آنجا را ترک کرد. اگرچه مدارک این کالج معادل مدارک اعطا شده توسط دانشگاههای معتبر و استاندارد شناخته نمیشد، اما آموزش عملی عالی را برای یک مربی مشتاق ارائه میکرد.
ترمان با این مدارک جدید ارتقای شغلی پیدا کرد و به عنوان مدیر یک دبیرستان در شهرستانی کوچک مشغول به کار شد و مسئولیت کل برنامه درسی چهل دانشآموز آن را بر عهده گرفت اما عطش یادگیری از او گرفته نشد و این بار در موقعیتی بود که میتوانست تحصیل در یک دانشگاه معتبر و استاندارد را تجربه کند. او مقدمات را فراهم کرد تا بالاخره در رشته روانشناسی دانشگاه ایندیانا بلومینگتون مشغول به تحصیل شد و توانست لیسانس و فوق لیسانس خود را از این دانشگاه کسب نماید. او در روانشناسی، تحت تأثیر فرانسیس گالتون (یادتان هست چه میگفت؟) و آلفرد بینه (سازنده اولین تست بهره هوشی در جهان به همراه همکارش سیمون) قرار داشت به طوری که در خاطراتش میگوید:
«در بین روانشناسان مدرن، انتخاب اول من گالتون و دومین انتخابم آلفرد بینه است و بینه را نه به خاطر تست هوش او، بلکه به دلیل جذابیت کمیاب شخصیتی، اصالت، بینش و گشادهروییاش که در تمام نوشتههایش میدرخشد، بسیار دوست میدارم» [۱۹].
بورسیه تحصیلی در مقطع دکتری از دانشگاه کلارک، یکی دیگر از اتفاقات تأثیرگذار زندگی ترمان به حساب میآمد زیرا از آنجا بود که به طور جدی حیطه تحقیق بر روی کودکان آسیبدیده ذهنی را انتخاب کرد و وارد دنیای تستهای هوش شد.
اینکه ترمان قبلاً معلم و مدیر مدرسه بود و درک خوبی از وضعیت دانشآموزان داشت نیز به او کمک کرد تا بهتر بتواند روی موضوع کودکان آسیبدیده کار کند. او به عنوان یک معلم و مدیر، همیشه چند دانشآموز داشت که میتوانستند کل خواستههای درسی معلمها را اجرا کنند؛ اما او دانشآموزانی را هم داشت که اینگونه نبودند. تمامی این تجارب باعث شد که او تصمیم بگیرد قدرت آزمونهای هوش در تشخیص دانشآموزان آسیبدیده از افراد بسیار باهوش را بررسی نماید.
این، تقریباً اولین باری بود که زمزمه کودکان باهوش، با صدایی واضح، در تحقیقات قابل شنیدن شد. تمام مطالعات قبلی، روی تشخیص کودکان آسیبدیده تأکید داشتند تا به آنها خدمات ویژهای داده شود ولی در این دوره تاریخی، فرهنگ تازهای در حال شکل گرفتن است. فرهنگی که میخواهد به بعضی از کودکان، لقب «باهوش» بدهد.
ترمان مجموعهای از سؤالات هوش را به چهارده پسر مدرسهای بین ده تا سیزدهساله داد که هفت نفر از آنها توسط معلمانشان به عنوان فوقالعاده تیزهوش و هفت نفر به عنوان ناتوان در یادگیری انتخاب شده بودند. سؤالات هوش او میزان تخیل و خلاقیت، تحلیل فرایندهای منطقی، مهارتهای ریاضی، تسلط کلامی و زبانی، قدرت تشخیص تفسیرهای نادرست از اتفاقات، قدرت یادگیری و تسلط بر بازی شطرنج، حافظه و مهارتهای حرکتی را میسنجید [۲۴].
تست هوش ترمان، خیلی متفاوت از سؤالاتی بودند که بینه – سیمون برای بررسی بهره هوشی ساخته بودند. میتوانید نمونهای از سؤال هوش او که امروزه به صورت معما مطرح میشود را در ویدیوی زیر تماشا کنید.
ترمان متوجه نقصهایی در تست هوش خود شده بود و میدانست برخی از تناقضها در نتایج به دست آمده از سؤالاتش را نمیتواند توجیه کند. در همین حال و هوا بود که با آزمونهای بینه – سیمون آشنا شد و توانست به ایرادات کار خودش تا حدود زیادی پی ببرد. او آنقدر تحت تأثیر آزمون بهره هوشی بینه – سیمون قرار داشت که آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرد و سپس تصمیم گرفت که این آزمون را بهبود دهد تا برای کودکان و دانشآموزان آمریکایی قابل استنادتر شود.
او به کمک دانشجویان خودش و طی دو مرحله، آزمون بهره هوشی بینه – سیمون را استانداردتر کردند و امروزه خروجی آن را به عنوان «مقیاس هوش استنفورد-بینه» میشناسیم. استنفورد همان دانشگاهی است که لوئیس ترمان در آن مشغول تدریس و تحقیق بود و نام دانشگاهش را روی این آزمون گذاشت. جالب است بدانید که بروزرسانی و ارتقای این تست هوش توسط سایر اندیشمندان متوقف نشد و تا به امروز به نسخه پنجم خودش رسیده است.
روحیه بهبود دهندگی لوئیس ترمان فقط مختص تست بهره هوشی بینه – سیمون نبود بلکه او به فکر بهتر کردن فرمول بهره هوشی ویلیام استرن نیز افتاد. ترمان پیشنهاد استرن مبنی بر اینکه نسبتِ بین سن ذهنی و تقویمی به عنوان معیاری واحد برای هوش در نظر گرفته شود را پذیرفت ولی از اینکه خروجی فرمول استرن یک مشت اعداد اعشاری بودند، آزرده خاطر بود و به همین دلیل با ضرب کردن فرمول استرن در ۱۰۰، خودش را از دست اعداد اعشاری راحت کرد و نام این فرمول را هم به اختصار «IQ» نامید.
در این دوره تاریخی، تست هوش گرفتن و حساب کردن IQ نه فقط برای دانشآموزان، بلکه در بسیاری از سازمانها و شرکتها به منظور استخدام افراد باهوشتر، رواج پیدا کرده است. همین گسترش تعداد شرکتکنندگان باعث شد تا یک تحلیل آماری آغاز شود.
درس آمار یکی از کلیدیترین و مهمترین درسهایی است که در تحصیلات دانشگاهی به آن نیاز دارید. تقریباً در تمامی مقالات روز دنیا، استفاده از ابزارهای آماری رایج است و حتماً در دانشگاه، این درس را جدی بگیرید و آن را بیاموزید چون آینده پژوهشی شما در هر رشتهای که باشید به طور مستقیم یا غیرمستقیم با آمار پیوند میخورد.
اگرچه در آثار متفاوتی مثل کتابی با عنوان سنجش بهره هوشی (THE MEASUREMENT OF INTELLIGENCE) که خود ترمان نوشته میتوان نگاه آماری به اطلاعات به دست آمده از نمرات بهره هوشی را یافت [۲۵] اما در اینجا هم میخواهم یک شبیهسازی از آنچه در تاریخ اتفاق افتاد را اجرا کنم تا از همین حالا، ذهنیت استفاده از ابزارهای آمار برای تحلیل یک پژوهش علمی را پیدا کنید.
ترمان تصمیم گرفت که از هزار کودک تست هوش بگیرد و نمرات IQ هزار کودک در رده سنی ۵ تا ۱۴ سال را برای تحلیل آماری مورد بررسی قرار دادند. آماردانان به جای آنکه بگویند اعداد، از واژه «داده» استفاده میکنند و ما نیز از این به بعد لفظ «داده» را به کار خواهیم بُرد. در علم آمار معمولاً وقتی قرار بر تحلیل تعدادی داده باشد، به این ترتیب عمل میکنند:
۰- نمونهای از جامعه: هزار کودک که به صورت تصادفی در رده سنی ۵ تا ۱۴ سال انتخاب شدهاند.
۱- دامنه تغییرات دادهها: کوچکترین نمره IQ به دست آمده در بین این هزار کودک عدد ۵۶ و بزرگترین IQ کسب شده عدد ۱۴۵ بوده است. اگر اختلاف این دو عدد را به دست آوریم آنگاه دامنه تغییرات محاسبه میشود (۸۹=۵۶-۱۴۵). دامنه تغییرات، اختلاف بین بزرگترین و کوچکترین داده را نشان میدهد. با این حساب، ضعیفترین کودک از نظر IQ از قویترین کودک از نظر IQ، ۸۹ نمره کمتر گرفته است.
۲- محاسبه میانگین دادهها: میانگین نمرات IQ این هزار کودک را حساب کردند و به عدد ۱۰۰ رسیدند؛ بنابراین متوسط هوش یک انسان طبق فرمول IQ بر مبنای این پژوهش، عدد ۱۰۰ است.
۳- محاسبه میانه دادهها: عدد ۱۰۰، میانه نمرات IQ این هزار کودک است. این یعنی، نصف شرکتکنندگان (پانصد نفر از کودکان) نمرات کمتر از ۱۰۰ و نصف دیگر (پانصد نفر از کودکان) نمرات بیشتر از ۱۰۰ کسب کردهاند.
۴- مُد دادهها: عدد ۱۰۰، مُد نمرات IQ این هزار کودک شد؛ به عبارت دیگر، نمره ۱۰۰ برای IQ، بیشتر از هر نمره دیگری در نتایج قابل مشاهده بود. برای مثال فرض کنید ۱۰ نفر به جشن تولد دعوت میشوند که شش نفر لباس سفید، سه نفر قرمز و یک نفر آبی پوشیدهاند. الآن مُد، در این جشن تولد، رنگ سفید است چون شش نفر این رنگی لباس پوشیدهاند و رنگ سفید بیشتر از رنگهای قرمز و آبی در آن مراسم دیده میشود. مفهوم مُد در آمار نیز دقیقاً همان مُد خودمان در جامعه است. مثلاً میگویند رنگ مُد امسال، زیتونی ملایم است زیرا اکثر لباسهای لباسفروشیها این رنگی است. حالا برای IQ آن هزار کودک، عدد ۱۰۰ بیشتر از هر عدد دیگری در نتایج، مشاهده میشد، برای همین به آن مُد میگویند.
۵- انحراف معیار دادهها: انحراف معیار همان جذر واریانس است. وقتی انحراف معیار نمرات IQ این هزار کودک را حساب کردند به عدد ۱۵ رسیدند. این عدد نشان میدهد که بیشتر نمرات بهره هوشی بین ۸۵ تا ۱۱۵ است. عدد ۸۵ در واقع ۱۵-۱۰۰ و عدد ۱۱۵ همان ۱۵+۱۰۰ است. به بیان دیگر، میانگین را یک بار منهای انحراف معیار و یک بار به اضافه انحراف معیار کردیم تا بازهای که بیشترین دادهها در آن قرار میگیرند را مشخص کنیم. با این حساب، بیشتر نمرات IQ بین ۸۵ تا ۱۱۵ قرار میگیرد.
۶- ضریب تغییرات دادهها: با تقسیم انحراف معیار بر میانگین، میتوان ضریب تغییرات را حساب کرد. برای نمرات IQ این هزار کودک، انحراف معیار ۱۵ و میانگین ۱۰۰ است. تقسیم ۱۵ بر ۱۰۰ عدد ۰/۱۵ را میدهد. هرچه ضریب تغییرات به صفر نزدیکتر باشد نشان میدهد که اکثر نتایج به دست آمده در نزدیکی میانگین هستند و پراکندگی زیادی ندارند. با این دیدگاه، اکثر نمرات هوش در نزدیکی نمره ۱۰۰ هستند.
۷- رسم نمودار چندبر فراوانی: نمودار چندبر فراوانی، نموداری است که محور xهایش مرکز دسته و محور yهایش فراوانی موجود از آن دسته را نشان میدهد. روش رسم آن در تصویر انتهای این جعبه توضیح داده شده است. با تماشای آن نمودار متوجه میشویم که:
* این نمودار شبیه زنگوله میماند. برای همین اسمهای مختلفی مثل نمودار زنگولهای، زنگی و ناقوسی را بر روی این نمودار گذاشتهاند.
* در علم آمار، وقتی نمودار چندبر فراوانی دادهها به صورت نمودار زنگولهای شود، میگویند که آن دادهها از توزیع نرمال پیروی میکنند. توزیع نرمال دارای خصوصیات متنوعی است و بعداً در تحقیقات دانشگاهی خودتان، اگر دادههایی که جمعآوری میکنید از توزیع نرمال پیروی کنند، تقریباً پیروز به حساب میآیید زیرا کلی خاصیت برای توضیح و تحلیل دارید. آشنایی تخصصی با خواص متنوع توزیع نرمال را به دانشگاه واگذار میکنیم، چون هر رشتهای بروید قطعاً آمار توصیفی مرتبط با آن رشته را خواهید خواند و برای تحقیقات خویش به آن نیاز دارید و با این توزیع آماری آشنا خواهید شد؛ مثلاً دانشجویان پزشکی درسی با عنوان «آمار پزشکی و روش تحقیق» دارند، با این وجود، در ادامه چند مورد از این ویژگیها که با اطلاعات دبیرستان قابل درک است را بیان میکنم:
الف) در توزیع نرمال همواره میانگین، میانه و مُد، یکسان هستند که برای نمرات IQ همه آنها برابر با ۱۰۰ شدند.
ب) توزیع نرمال کاملاً متقارن است یعنی اگر یک خط عمودی از روی میانگین یا میانه یا مُد رسم کنیم و کاغذ را از روی این خط تا بزنیم، دو طرف نمودار دقیقاً روی هم میافتند.
پ) در تمامی توزیعهای نرمال، ۶۸ درصد دادهها در بازه (انحراف معیار + میانگین، انحراف معیار - میانگین) قرار میگیرد. برای نمرات IQ، ۶۸ درصد نمرات در بازه (۱۱۵.۸۵) قرار میگیرد. این یعنی اکثر انسانهای دنیا دارای بهره هوشی بین ۸۵ تا ۱۱۵ هستند.
ت) در تمامی توزیعهای نرمال، ۹۶ درصد دادهها در بازه (دو برابر انحراف معیار + میانگین، دو برابر انحراف معیار - میانگین) قرار میگیرد. برای نمرات IQ، ۹۶ درصد نمرات در بازه (۱۳۰ و ۷۰) قرار میگیرد. این یعنی تقریباً همه آدمهای دنیا، بهره هوشی بین ۷۰ تا ۱۳۰ دارند.
ث) در تمامی توزیعهای نرمال، ۲ درصد دادهها بزرگتر از میانگین به اضافه سه برابر انحراف معیار هستند. برای نمرات IQ، ۲ درصد نمرات، بزرگتر از ۱۳۰ میشود؛ بنابراین اگر نابغهها را اگر افرادی بدانیم که نمره IQ آنها بیشتر از ۱۳۰ باشد آنگاه فقط در هر صد نفر، دو نفر این ویژگی را دارند؛ یعنی در کل جهان که جمعیت آن در لحظه نوشتن این متن برابر با ۸۰۰۵۷۰۶۴۰۰ نفر است، فقط ۱۶۰۱۱۴۱۲۸ انسان با IQ بالاتر از ۱۳۰ داریم که تازه برخی از آنها پیر هستند و برخی از آنها هنوز به سن مدرسه نرسیدهاند. بعداً با این آمار کار خواهیم داشت.
ث) در تمامی توزیعهای نرمال، ۲ درصد دادهها، کوچکتر از میانگین منهای سه برابر انحراف معیار است. برای نمرات IQ، ۲ درصد نمرات، کوچکتر از ۷۰ میشود؛ یعنی در کل جهان که جمعیت آن در لحظه نوشتن این متن برابر با ۸۰۰۵۷۰۶۴۰۰ نفر است، فقط ۱۶۰۱۱۴۱۲۸ انسان با IQ پایینتر از ۷۰ داریم که تازه برخی از آنها پیر هستند و برخی از آنها هنوز به سن مدرسه نرسیدهاند.
اینها سر آغاز پژوهشها و تحلیلهای آمار روی نمرات IQ در جهان شد و تا به امروز، چند صد مقاله معتبر جهانی با موضوع نمرات IQ نوشته شده و هر محققی از یک زاویه به تحلیل آن پرداخته است. ما هنوز با آقای ترمان کار داریم. با این شرایط، در جعبه بعد به مکان دیگری سفر نخواهیم کرد و همچنان در دانشگاه استنفورد خواهیم ماند تا هر روز ساعت ۹ صبح، لوئیس ترمان را ببینیم که پشت میزش میآید و میخواهد یکی از عجیبترین پروژههای جهانی را راهاندازی نماید. پروژهای که قرار است خیلی ریزهکاریها را برای نسل امروز روشن سازد. پس، قرار ما جعبه بعد، در دانشکده روانشناسی دانشگاه استنفورد، در محل کار لوئیس ترمان.
سوال ترمان: آینده این دانش آموزان با این IQ بالا چه میشود؟ متن
لوئیس ترمان تقریباً اولین و مهمترین چهره علمی از ابتدای تاریخ علم تا زمان زندگی خودش بود که تصمیم گرفت در مورد نمرات بهره هوشی، خلاف جهت آب شنا کند. تمامی پژوهشگران تا آن دوران تلاش میکردند که کودکان آسیبدیده ذهنی را تشخیص داده و آنها را برای دریافت خدمات اختصاصی، راهی مدارس خاص نمایند؛ اما لوئیس این را نخواست و سرش را آنطرف کرد و به بررسی افرادی علاقمند شد که بهره هوشی بالایی دارند و IQ را به عنوان شاخص استعداد و نبوغ در نظر گرفت و از گسترش تحقیقات در مورد استعدادهای درخشان حمایت کرد. اتفاقی که رویکرد و ذهنیت اکثر ما را در زمان فعلی تحت تأثیر قرار داده است.
او بر اساس این رویکرد، دست به اجرای یکی از متفاوتترین مطالعات دنیا تا آن زمان زد. تحقیقاتی که قرار بود افراد نابغه را از سنین پایین کشف و زندگی آنها را دنبال کند تا ببیند این اشخاص چطور نسبت به همسنهای خودشان، پیشرفت کرده و به چه جایگاههای شغلی بالا میرسند.
سال تولد ترمان (۱۸۷۷ میلادی یا ۱۲۵۶ خورشیدی) و ارتباط آن با تغییر نگرش در مورد هوش و استعداد در جهان یک تقارن جالب را به وجود آورده است به طوری که تقریباً تا بیست و هفت سال قبل از تولدش، در اروپای غربی و آمریکا به فردی باهوش و با استعداد میگفتند که زیبایی چهره داشت، سؤالات و کنجکاویهای زیرکانه و بزرگتر از سن خویش را نشان میداد اما از بیست و هفت سال قبل تولدش تا دورانی کهترمان در دانشگاه مشغول تحصیل بود، تعداد قابلتوجهی از رسالهها و مقالات که عمدتاً توسط پزشکان و نظریهپردازان آموزشی، نوشته شده، «هوش و استعداد» را نه یک ویژگی مثبت برای انسانها، بلکه مایه دردناکی او به تصویر کشیدهاند، به طوری که در نوشتههایشان معتقد بودند که «هوش و استعداد» یک اختلال یا نابهنجاری میباشد که در بزرگسالی او را به دیوانگی و حماقت خواهد رساند و «زودرس، زود پوسیدگی» شعار کسانی بود که به بلوغ آهسته کودکان، علاقه داشتند [۱].
ترمان، به زندگی خودش فکر میکرد که چطور با وجود باهوش بودن و طی کردن مراحل تحصیلی به صورت جهشی، هیچ آثاری از اختلال و نابهنجاری ندارد و اتفاقاً به عنوان یکی از اساتید و محققان برتر آمریکا، مشغول انجام وظایف خود است [۱۹]. همین کافی بود که به صورت علمی و عملی، افراد باهوش را پیدا کرده و زندگی آنها را دنبال کند و ببینید آیا واقعاً آنها در دوران بزرگسالی خود، آسیبهای مغزی میبینند و یک انسان شکست خورده به حساب میآیند و یا اینکه، اتفاقاً به جایگاههای بسیار خاصی خواهند رسید و نخبه تلقی میشوند.
او جمعبندی افکار خودش را به این صورت مطرح کرد: آیا بهره هوشی بالا (نمره IQ بالا) در دوران کودکی با موفقیت (رسیدن به جایگاه شغلی یا اجتماعی خاص) یا شکست (اختلالهای مغزی پیدا کردن و یا نرسیدن به موفقیت قابل توجه) در بزرگسالی مرتبط است یا خیر؟ ترمان از دو روش به دنبال پاسخ دادن به پرسش خود بود:
۱- به دنبال ساز و کاری برای تخمین زدن بهره هوشی دوران کودکی افراد برجسته تاریخ بود. چرا این موضوع برای ترمان مهم شد؟ چون یک سمت معادله حل شده است. کدام سمت؟ این بخش که آن افراد به موفقیت رسیده بودند و نامی جاودانه در تاریخ علم به ثبت رسانده بودند؛ بنابراین اگر بهره هوشی دوران کودکی آنها را میتوانست به صورت حدودی مشخص کند آنگاه معلوم میشد که ارتباط بهره هوشی دوران کودکیشان با موفقیتهایی که کسب کردهاند به چه صورت است.
۲- به سراغ تست هوش گرفتن از کودکان برود و آنهایی که بهره هوشی بسیار بالا دارند را جدا کرده و منتظر بزرگ شدنشان بماند تا بعد از گذشت مدت زمان طولانی (مثلاً سی تا چهل سال)، دستاوردهای آنها را بررسی کند. اینطوری مشخص میشد که چه تعداد از آنهایی که در کودکی دارای بهره هوشی بالایی بودهاند، توانستهاند به موفقیتهای بزرگ در سی تا چهل سال بعد برسند و چه تعداد از آنها شکست خورده یا دچار اختلالهای مغزی شدهاند. با این شرایط، میتوانست باز هم ارتباط بین بهره هوشی بالا در کودکی و موفقیت یا شکست در آینده را توضیح دهد.
روش اول؛ یعنی تخمین زده بهره هوشی افراد نابغه تاریخی را به عنوان موضوع پایاننامه دکتری یکی از دانشجویانش به نام کاترین کاکس (Catharine Morris Cox Miles) در نظر گرفت و با کمک هم به بررسی زندگی سیصد فرد موفق تاریخی پرداختند و به کمک ابزارهای مختلف سعی در تخمین بهره هوشی دوره کودکی آنها داشتند. آن مطالعه نشان میدهد که میانگین نمره IQ برای افراد موفق تاریخی، ۱۵۵ است و هیچ کدام از آنها نمره بهره هوشی کمتر از ۱۰۰ نداشتهاند [۲۶]. این نتایج میتوانست یک شروع خوب برای رد دیدگاه «زود رس، زودپوسیدگی» باشد اما برای شکستن آن کافی نبود.
برای آنکه سنگی برداشته شود که قدرت کافی برای در هم شکستن نظریه «زود رس، زودپوسیدگی» را داشته باشد، نیاز به بر پا کردن یکی از بزرگترین و طولانیترین برنامههای تحقیقاتی روانشناسی بود. این پروژه از سال ۱۹۲۱ میلادی (۱۳۰۰ خورشیدی) شروع و تا سال ۱۹۷۲ میلادی (۱۳۵۱ خورشیدی) حتی وقتی کهترمان از بین ما رفته بود، به مدت بیش از پنجاه سال ادامه یافت [۱۹, ۲۷].
برای ارتباط بهتر برقرار کردن با این مطالعه، مواردی که طی شد را به ترتیب شمارهگذاری توضیح خواهم داد:
۱- دستیاران ترمان، از ۲۵۰۰۰۰ دانشآموز کالیفرنیا، تست هوش گرفتند و نمرات IQ آنها را ثبت کردند.
۲- از بین این ۲۵۰۰۰۰ دانشآموز، توانستند ۱۵۰۰ دختر و پسری که نمره IQ بالای ۱۴۰ دارند را مشخص کنند.
۳- به سراغ این ۱۵۰۰ دانشآموز رفتند و با آنها مصاحبه کردند و هدفشان تعیین شغل و جایگاه اجتماعی خانواده و فامیل این افراد بود. یادتان میآید قبلاً چه کسی به خانواده و فامیل افراد موفق حساسیت نشان میداد؟ بله آقای فرانسیس گالتون؛ همان که در جعبه قبلی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره نیز اشاره کردیم که ترمان، از او به عنوان یکی از چهرههای شاخص روانشناسی نام برده بود و این نشان میدهد که تحت تأثیر مطالعات گالتون قرار دارد. ترمان نیز به سبک گالتون، زندگی شغلی و اجتماعی خانواده و فامیل این دانشآموزان را ثبت کرد.
۴- رفتارها، اعمال، موفقیتها و دستاوردهای این ۱۵۰۰ دختر و پسر به صورت پیوسته مورد بررسی و ثبت و ضبط قرار میگرفت به خصوص حدود چهل سال بعد که این دختر و پسرهای مدرسهای، بزرگ شده بودند و در دوره میانسالی زندگی خود به سر میبردند، بهترین فرصت برای بررسی میزان موفقیت و شکست آنها بود. این اتفاق در سال ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۳۹ خورشیدی) رخ داد و زندگی آنها موشکافی شد.
۵- برای بررسی میزان موفقیت و بیرون کشیدن عوامل اثر گذار بر آن، یک اتفاق جالب به وقوع پیوست. آنها تصمیم گرفتند که مردان را جداگانه و زنان را هم جداگانه مورد بررسی قرار دهند. برای همین، مردانی که یک زمانی نمره IQ آنها ۱۴۰ و یا بیشتر شده بود، بر اساس شاخصهایی مثل درآمد، نوع رشتههای تحصیلی که در آن فارغالتحصیل شدهاند، جایگاه شغلی، میزان شهرت، جایزههای معتبر جهانی و… رتبهبندی شدند. برای بررسی و مقایسه بین خود موفقها، تصمیم گرفتند که صد نفر اول و صد نفر آخر این لیست را در دو کفه ترازو قرار دهند و نتایج را منتشر کنند. برایشان جالب بود که بدانند چرا با وجود نمرات ۱۴۰ یا بالاتر، میزان موفقیت آنها یکسان نیست و بعضیها خیلی موفقتر و برخی هم کمتر، موفق به نظر میرسیدند.
۶- آنها در بررسیها متوجه شدند که میانگین درآمد سالانه صد نفر اول لیست، تقریباً ۳/۷۵ برابر میانگین درآمد صد نفر انتهای لیست است. اکثر صد نفر اول لیست به موفقیتهای بزرگتر از میانگین موفقیت در کشور رسیدهاند و اوضاع خوبی دارند. دقت کنید که اکثر آنها موفقتر از میانگین جامعه بودند و برخی از آنها با وجود این نمره بالا در تست هوش، از میانگین جامعه پایینتر بودند و اوضاع خوبی نداشتند. پس همین جا متوجه میشویم که داشتن نمره IQ بالا به معنای تضمینی برای موفقیت نیست.
۷- اتفاق عجیب این بود که در بین صد نفر آخر لیست موفقترینها، تنها ۵ مرد دیده میشد که در مشاغل نسبتاً سطح پایین کار میکردند و ۹۵ نفر در اوضاع مناسب از نظر جایگاه شغلی به سر میبردند. البته شرایط زندگی همین صد نفر را از جنبههای مختلف با یک نمونه تصادفی از کل جامعه مقایسه کردند و به این نتیجه رسیدند که این صد نفر، اوضاع تقریباً برابری با نمونه تصادفی دارند. این نشان میدهد که با وجود نمره IQ بالا، باز هم امکان دارد که برخی از آنان به شرایطی بهتر از کل افراد جامعه دست نیابند و چه بسا افرادی با وجود IQ معمولی، وضعیت بهتری نسبت به آنها پیدا کنند.
۸- در بین صد نفر اول لیست مردان، ۲۴ استاد دانشگاه، ۱۱ وکیل، ۸ دانشمند محقق و ۵ پزشک بود یعنی ۴۸ نفر از ۱۰۰ نفر موفقترینها، دارای تخصصهای دانشگاهی و ۵۲ نفر فاقد تخصصهای تا این حد بالا بودند ولی همچنان از نظر موفقیت در جمع صد نفر اول قرار میگرفتند. پس همه موفقها در رشتههای دانشگاهی حضور نداشتند و این درس مهمی برای امروز ماست که در جعبه مخصوصش صحبت خواهیم کرد.
۹- صد نفر ابتدای لیست ۵ برابر کمتر از صد نفر انتهای لیست درگیر اعتیاد به الکل بودند که مضرات آن را در جاهای مختلف کتاب زیستشناسی دهم، یازدهم و دوازدهم مطالعه کردهاید. همچنین صد نفر اول لیست، ۳ برابر کمتر از صد نفر انتهای لیست، درگیر مشکلات خانوادگی و طلاق بودند.
۱۰- همانطور که بیان شد، وضعیت زنان و مردان را جدای از هم بررسی کردند. بررسی وضعیت زنان نشان داد که اکثرشان خانه دار شدهاند و جایگاه شغلی خاصی را به ثبت نرساندهاند. این نشان میدهد که موفقیت یک اتفاق تکنفره و فردی نیست و در بررسی عوامل موفقیت، بایستی نگاه خانوادگی و جامعهشناسی را نیز دخیل دانست.
ترمان توانست با این مطالعه طولانی نشان دهد که شعار «زودرس، زود پوسیدگی» همیشه درست نیست زیرا بررسیهای او نشان دادند که اکثر افراد با وجود داشتن نمره بهره هوشی بالا، هیچ اثری از جنون و دیوانگی را بروز ندادند و شرایط زندگی خوبی داشتند. دقت کنید که اکثر آنها در شرایط خوب به سر میبردند نه همه آنها، برای همین گفته شد که آن شعار همیشه درست نیست.
حالا که ترمان میدانست اکثر افراد با نمره IQ بالا به جایگاههای خوبی در زندگی آینده خود میرسند برایش مهم بود که به تحقیقاتش برگردد و فهرستی از ویژگیها و خصوصیات این افراد را بیرون بکشد و در اختیار جامعه قرار دهد.
در واقع او میخواست با بیرون کشیدن این لیست، به سؤال «چرا برخی از انسانها در حیطه کاری خودشان نابغه میشوند؟» پاسخ دهد و با ارائه آن فهرست بگوید که چنین ویژگیهایی باعث شکلگیری نبوغ و متبحر شدن افراد خاص دنیا شده است. در جعبه بعدی، فهرست لوئیس ترمان در خصوص ویژگیهای افراد موفق را بررسی میکنیم؛ پس همچنان چمدانهایمان باز است و قصد مسافرت به نقطه دیگری از دنیا را نداریم.
تحقیقات ترمان و دستیارانش بر روی ویژگیهای دانش آموزان با IQ بالای ۱۴۰ متن
لوئیس ترمان، هرچه میگشت هیچ تحقیق جامعهای را پیدا نمیکرد که در آن، تمام ویژگیهای جسمی، ذهنی و روابط فامیلی دانش آموزان با IQ بیشتر از ۱۴۰ را بررسی کرده باشد، چون تا زمان حیات او، هنوز علت یا علتهای نمره بالای IQ این دانش آموزان روشن نبود و او تصمیم گرفت که در یک تحقیق جامع و طولانیمدت، به فهرستی از ویژگیهای جسمی، ذهنی و روابط فامیلی آنها دست یابد تا به این وسیله، دلیل یا دلایل نمره بالای IQ آنها را توضیح دهد [۲۸].
تحقیقی که در جعبه قبلی توصیف شد، دو هدف داشت: اول آنکه ترمان میخواست بداند که آیا نمره IQ بالا در کودکی با موفقیت یا شکست این افراد در بزرگسالی ارتباط دارد یا خیر که این را جعبه قبلی بررسی کردیم و هدف دوم این بود که کودکان تیزهوش از چه جنبههایی با کودکان عادی، تفاوت دارند که همینها را به عنوان دلیل یا دلایلی برای باهوش شدن آنها در نظر بگیرید که این هدف را در ادامه، تشریح میکنیم.
ترمان به دستیاران خودش گفت که روی دانش آموزان با IQ بالا که انتخاب شدهاند، تمام اطلاعات از لحظه تولد تا آن سن را از زوایای مختلف ثبت و ضبط کنند. به ترمان حق میدهیم، چون تا آن زمان هیچ مطالعه جامع و دقیقی درباره کودکان با نمره بهره هوشی بالا وجود نداشت و او اولین محققی بود که میخواست این صفتها را بیرون کشیده و در موردش صحبت کند. برای همین، منطقی است که به تمامی اطلاعات ریز و درشت این کودکان نیاز داشته باشد تا در لا به لای آنها بتواند به سرنخهایی برای توضیح دلیل یا دلایل داشتن IQ بالای ۱۴۰ برسد [۲۸].
در ادامه و با شمارهگذاری، یک به یک مؤلفههایی که لوئیس ترمان و همکارانش در خصوص کودکان با IQ بیشتر از ۱۴۰ را بررسی و ثبت کردند، مطالعه خواهیم نمود با تأکید بر دو نکته:
الف) اصطلاحات «تیزهوش»، «باهوش»، «هوشمند» و «باذکاوت» به دلیل استفاده ترمان، در این جعبه آورده شده و بعداً در جعبه خاص خودش، درستی و نادرستی این اصطلاحات را بررسی خواهیم نمود.
ب) تعدادی از فاکتورهایی کهترمان بررسی کرد، امروزه مشخص شده که توضیح دهنده مناسبی برای نمره IQ نیستند، برخی دیگر نیاز به توضیح بیشتر و بخشی هم نیاز به تصحیح دارد که این موارد را با عنوان «دقت» در زیر هر عاملی که نیاز به آن داشت، خواهم آورد تا با یک تیر دو نشان بزنیم؛ اول آنکه با عوامل بررسی شده توسط ترمان و همکارانش آشنا شویم و دوم آنکه، تمامی عواملی که امروزه به کمک تحقیقات، مشخص شده که ناقص یا اشتباه هستند را معرفی کنیم. لیست عوامل مورد بررسی ترمان و همکارانش به شرح زیر است:
۱- میانگین تعداد فرزند در خانوادههای دارای دانشآموزی با IQ بالای ۱۴۰ برابر با ۳/۴۰ فرزند بوده است.
دقت: نتایج مطالعهای نشان میدهد که تأثیر تعداد فرزندان خانواده در موفقیت آنان به نوع روابط و ارتباط بین اعضای خانواده بستگی دارد [۲۹]؛ مثلاً اگر خانواده بتواند امکانات مناسب برای بازی و رشد فرزندان خویش را فراهم کند و فرصتهای کافی در اختیارشان قرار دهد تا بتوانند دوران کودکی کاملی را سپری کنند، اثرات مثبت را میتوانند مشاهده نمایند. در آمارهای ترمان نیز مشخص شده بود که فرزند اول با احتمال بیشتری نسبت به فرزندهای بعدی، باهوش میشود [۲۸]، چرا؟ چون بازخوردهای مثبت زیادی از سوی پدر و مادر به فرزند اول فرستاده میشود. بازیهای زیادی با او انجام میدهند و وقت بیشتری برایش صرف میکنند. حالا همین فرایند را برای فرزند دوم و سوم اگر در پیش بگیرند، اثرات مثبت را بیشتر از قبل هم خواهند دید زیرا علاوه بر پدر و مادر، خواهر و برادر بزرگتری هم هست که با فرزند دوم و سوم بازی کند؛ بنابراین تعامل و ارتباط بین اعضای خانواده، نقش مهمی ایفا میکند.
۲- جِرم (وزن، اصطلاح غلطی است که در صحبتهای روزمره استفاده میکنیم اما درستش به لحاظ فیزیکی، جِرم است) دانش آموزان باذکاوت در زمان تولد را از روی اطلاعات ثبت شده در بیمارستان، بیرون کشیده و مورد بررسی قرار دادند که مشخص شد، میانگین جِرم پسران باهوش در لحظه تولد، ۳ کیلوگرم و ۷۷۶ گرم و میانگین جِرم دختران تیزهوش در لحظه تولد، ۳ کیلوگرم و ۵۱۵ گرم بوده است. امروزه میدانیم که میانگین جِرم یک کودک در لحظه تولد، ۳ کیلوگرم و ۳۰۰ گرم است؛ با این حساب، میانگین جِرم دانش آموزان هوشمند در لحظه تولد، از میانگین جِرم کل کودکان در لحظه تولد، بیشتر است.
دقت: اینجا میانگین جِرمها مقایسه شده؛ در نتیجه ممکن است کودکانی با IQ عادی دارای جِرم بیشتری از یک کودک با IQ بالای ۱۴۰ باشد زیرا تحقیقات فعلی نشان میدهد که ژنتیک، سن پدر و مادر، تعداد نوزادان، طول دوره رشد کودک در بدن مادر، جِرم مادر هنگام تولد، رژیم غذایی مادر، سبک زندگی مادر و دختر یا پسر بودن کودک، عوامل اثرگذار بر جِرم او در زمان تولد میباشند [۳۰].
از سوی دیگر مطالعات نشان میدهند که ارتباط جِرم کودک با IQ او به این صورت تعریف میشود که اگر جِرم کودک در لحظه تولد، خیلی کم باشد، احتمال آسیب به بهره هوشی او وجود دارد [۳۱] و این موضوع نیز برای همه ما قابل قبول است چون وقتی کودکی در لحظه تولد دچار کمبود زیاد جِرم است، یعنی احتمال دارد که مراحل رشد مناسبی را طی نکرده و آسیبدیده باشد.
البته این موضوع دارای استثنا هست و نمیتوان گفت اگر کودکی با جِرم خیلی کم متولد شد حتماً آسیبدیده است، بلکه فقط احتمال دارد که این موضوع توسط پزشکان بررسی خواهد شد. همچنین اگر آن عوامل اثرگذار بر جِرم کودک در زمان تولد مثل تغذیه مادر رعایت شوند، جِرم کودک در لحظه تولد، طبیعی میشود و مشکلی از این بابت وجود ندارد.
با این توضیحات میتوان گفت که «هر چه جِرم کودک بیشتر، آنگاه IQ او بالاتر»، جمله درستی نیست و بایستی اینطور بگوییم: «اگر جِرم کودک در لحظه تولد بسیار کم باشد، امکان کاهش بهره هوشی او وجود دارد که بایستی توسط پزشکان سنجیده شود. پس خانوادهها به خصوص مادران لازم است که عوامل اثرگذار بر جِرم کودک در لحظه تولد را زیر نظر پزشک راهنمای خود رعایت کنند تا کودکانی با جِرم طبیعی داشته باشند».
۳- مقایسه میانگینها نشان میدهد که دانش آموزان تیزهوش، حدود یک ماه زودتر نسبت به هم سن و سالهای خود راه میافتند و حدود سه ماه و نیم جلوتر از بچههای عادی، شروع به صحبت کردن میکنند.
دقت: تحقیقی در سال ۲۰۱۳ میلادی (۱۳۹۱ خورشیدی) انجام شد و به این نتیجه رسید که کودکانی که زود راه رفتن را شروع میکنند، باهوشتر از سایر کودکان نیستند [۳۲]. درباره زود صحبت کردن و ارتباط آن با نمره بهره هوشی نیز تا به حال، تحقیقی انجام نشده است و اطلاعاتی در دسترس نیست. با این شرایط، زود راه افتادن و زود حرف زدن این بچهها، ارتباط معناداری با نمره بهره هوشی آنان ندارد.
در ضمن مطالعات مُدونی وجود دارد که راهکارهایی برای زودتر راه افتادن همه کودکان ارائه میدهد. به طور مثال اگر کف پای کودک چند ماهه را به صورت مرتب و روزانه لمس کنید، ارتباطهای عصبی پاها و مغز کودک زودتر از روند رشد برقرار میشود و میتواند باعث سریعتر راه رفتن او شود [۳۳, ۳۰] و یک مطالعه دَهساله توسط محققان LENA تأیید میکند که میزان صحبت بزرگسالان با کودکان در سه سال اول زندگی، با قابلیتهای کلامی و نمره بهره هوشی آنان در نوجوانی ارتباط مثبت دارد [۳۴].
به عبارت دیگر، هرچه بیشتر با یک کودک به خصوص در سه سال اول زندگیاش صحبت کنیم، نواحی از مغزش در اطراف گوشهایش (ناحیه ورنیکه) با تجمع سلولهای عصبی همراه خواهند شد و در نهایت منجر به بروز قابلیتهای کلامی و کسب نمرههای بهتر در آزمونهای هوش او میشود. درنتیجه میتوانیم با این روش بر روی نمره هوش این کودکان اثر مثبت بگذاریم و آنها باهوشتر از حالت عادی به نظر میرسند.
بله این ساز و کارها نشان میدهند که هوش یک توانمندی با امکان رشد است و میتوان آن را ارتقا داد که بحث جامعی در این خصوص خواهیم داشت.
۴- نسبت قد به جِرم در دانش آموزان باهوش سنجیده شد که ۵۲/۳ درصد پسران قد بلند و ۴۶/۷ درصد دختران قد بلند در جِرم مناسب خود بودند. ۵۶/۵ درصد پسران با قد متوسط و ۵۱/۹ درصد دختران با قد متوسط در جِرم مناسب قرار داشتند. ۶۸/۴ درصد پسران کوتاهقد و ۴۸/۳ درصد دختران کوتاهقد نیز دارای جِرم مناسب بودند. این نشان میدهد که تقریباً ۵۰ درصد دانش آموزان با IQ بالای ۱۴۰، نسبت قد به جِرم ایده آلی داشتند.
دقت: تحقیقاتی وجود دارد که نتایج مختلفی برای میزان تناسب اندام در کودکان را نشان میدهد [۳۶, ۳۵] و درصد رعایت تناسب اندام در بین کودکان را چیزی بین ۴۰/۴ تا ۶۴/۹ درصد، نشان میدهد. این ارقام، اختلاف چندانی با وضعیت رعایت تناسب اندام در کودکان با IQ بالای ۱۴۰ ندارد و نمیتوان این عامل را به عنوان ملاکی برای باهوش بودن در نظر گرفت.
۵- سلامت جسمانی دانش آموزان باهوش مورد بررسی قرار گرفت که از نظر ضعف بدنی، بیحالی، رنگپریدگی، بههمریختگی عصبی مثل لرزش دست، درد، خستگی، سرماخوردگی و جوش زدن، تفاوت خاصی با سایر کودکان جامعه را نشان نمیداد؛ اما در خصوص گزارش سردرد کمی ماجرا تفاوت داشت. اطلاعات نشان میدهد که میزان سردرد در دانش آموزان با IQ بالای ۱۴۰، نصف میزان سردرد دانش آموزان عادی است.
دقت: مطالعهای که بین افراد بدون سردرد، افراد دارای سردردهای گاهگاه و افراد میگرنی انجام شده است به خوبی مشخص میکند که هیچ تفاوتی در میانگین بهره هوشی این افراد وجود ندارد و سردرد نمیتواند دلیلی برای پایین آمدن نمره IQ در افراد باشد [۳۷]. از این رو، هیچ ارتباطی بین سردرد نداشتن با نمره بهتر IQ وجود ندارد.
۶- وضعیت شنوایی کودکان باهوش مورد سنجش قرار گرفت و تفاوت معنیداری بین این دانش آموزان با سایر همکلاسیها دیده نشد.
۷- وضعیت بینایی دانش آموزان با IQ بالای ۱۴۰ نسبت به سایر دانش آموزان سنجیده شد که نتایج نشان میدهد میزان عینک زدن در آنها بیشتر از دانش آموزان عادی است.
۸- وضعیت بیانی و صحبت کردن دانش آموزان باهوش با دانش آموزان عادی مقایسه شد و تفاوت خاصی بین آنها دیده نشد.
۹- داشتن تیکهای عصبی مثل دندانقروچه، ناخن جویدن و تکان دادن دست و پاها در این دانش آموزان با سایرین مقایسه شد و نتایج مشابه هم بود.
۱۰- میزان خجالتی بودن و نگران بودن دانش آموزان باهوش با عادی مقایسه شد و خروجیها، تقریباً به هم نزدیک بودند.
۱۱- وضعیت خوراک و تغذیه دانش آموزان باهوش با سایر افراد در مدرسه مقایسه شد و از این نظر تفاوت خاصی به چشم نخورد.
همانطور که تا به اینجای کار مطالعه نمودید، مشخص شد کهترمان از ریزترین عوامل هم به سادگی عبور نکرده و به گمان خودش هر کدام از آنها میتوانسته توجیهی برای نمره بالای IQ باشد.
۱۲- از نظرترمان، یکی از نشانههای وضعیت فرهنگی یک خانه و خانواده، تعداد کتابهای موجود در آن منزل است. با این تفکر، از دستیارانش خواست که تخمینی تقریبی از تعداد کتابهای موجود در کتابخانه خانگی دانشآموزان با IQ بالای ۱۴۰ را یادداشت کنند که طبق نتایج به دست آمده، به طور میانگین، ۳۲۸ جلد کتاب در منزل این دانشآموزان مشاهده شده است.
دقت: تحقیقی در ۲۷ کشور دنیا بر روی تأثیر وجود کتاب در منزل و آینده تحصیلی فرزندان آن خانواده انجام شد و خروجی آن به این صورت بیان شد که کودکان بزرگ شده در خانههایی با کتابهای زیاد، به طور متوسط، ۳ سال بیشتر از کودکان بزرگ شده در خانههای بدون کتاب، تحصیلات را ادامه میدهند و این تفاوت هیچ ارتباطی با تحصیلات داشتن یا نداشتن والدین و شغل پدر و مادرشان ندارد [۳۸]؛ به عبارت دیگر، این ۳ سال تفاوت، اثر مستقیم وجود کتاب در منزل است.
بررسی دیگری روی ۳۱ جامعه، اثبات میکند که بزرگ شدن کودکان در خانههای با کتاب زیاد به پیشرفت تحصیلی به خصوص در درک مطلب و حل مسائل ریاضی و دستیابی به موقعیت شغلی مناسب کمک میکند [۳۹]. همین که در مدرسه، قدرت درک مطلب خوبی داشته باشیم و از آن سو، در حل مسائل ریاضی موفقتر عمل کنیم، زمینه برای ساخته شدن خاطرات مثبت از حمایتها، تشویقها و جوایز دریافتی از مدرسه به وجود میآید. همین برداشتهای مثبت، باعث شکلگیری ارتباط بهتر با کتابهای مدرسه میگردد و اثرات مثبتی دارد که در پارامترهای شمارهگذاری شده بعدی به آنها خواهیم رسید.
با این حال، تحقیقی با صورتمسئله «آیا یادگیریِ مهارتِ خواندن، هوش انسان را بهبود میبخشد؟» توسط سه محقق کار شد و به این نتیجه رسیدند که قرار گرفتن در معرض واژگان از طریق خواندن (به ویژه خواندن کتابهای کودکان تا قبل از هفتسالگی) نه تنها منجر به نمره بالاتر در آزمونهایِ روخوانی میشود، بلکه کسب نمره بالاتر در آزمونهای عمومی هوش را به ارمغان میآورد. به علاوه، مهارتِ خواندنِ قویتر در سالهای اولیه زندگی یک انسان، با نمره بهره هوشی او در آینده ارتباط مثبت دارد و باعث افزایش آن میگردد [۴۰]. جالب است که میتوان هوش را ارتقا داد و بهترش کرد، آن هم با شروع یادگیری مهارتی مثل خواندن در سالهای قبل از ورود به مدرسه در محیط خانه یا مهدکودک و پیشدبستانی؛ پس اینطور به نظر میرسد که هوش یک مشخصه ثابت نیست که قبل از تولد تعیین شده باشد؛ بلکه میتوان روی آن اثر گذاشت. آیا این برداشت ما درست است؟ در جعبه خاص خودش، به پاسخش خواهیم رسید.
یکی از اشتباهات فرانسیس گالتون نیز، نادیده گرفتن اهمیت وجود کتاب در منزل بود. او وقتی به خانواده خودش یا خانواده باخ نگاه میکرد و میدید در این خانوادهها تعداد زیادی فرد موفق وجود دارد، گمان میکرد که پای ارث و میراث در میان است و «هوش و استعداد» حاصل تعدادی ژن است که در خانوادههای خاصی، نسل به نسل منتقل میشود و به این توجه نمیکرد که او یا داروین از همان کودکی در خانوادههایی بزرگ شدهاند که تعداد زیادی کتاب در کتابخانه منزل داشتهاند و لمس کردن کتاب را از همان سنین کم شروع کردهاند.
۱۳- تقریباً ۶۰ درصد دانشآموزان با IQ بالاتر از ۱۴۰، قبل از ورود به مدرسه، در مهدکودک و پیشدبستانی حضور داشتهاند.
دقت: محققان در یک تحقیق، ۳۲۵۵۷ نفر را از نظر حضور داشتن یا نداشتن در مهدکودک و سطح تحصیلات و نمره IQ، مورد بررسی قرار دادند و نتایج به دست آمده نشان داد که حضور در مهدکودک میتواند مزایای آموزشی طولانیمدت داشته باشد و روی افزایش نمره IQ اثر بگذارد [۴۱].
در یک مطالعه، وضعیت ۶۰۰ کودک را از زمان حضور در پیشدبستانی تا سن چهارده سالگی، زیر نظر گرفتند و نتایج به دست آمده این دستاورد را اثبات کرد که حضور در دوره پیشدبستانی، روی افزایش نمرات IQ مؤثر است [۴۲].
امروزه با وجود چنین بررسیهایی، به وضوح اثر مثبت مهدکودک و پیشدبستانی در ارتقا و افزایش نمرات IQ بر ما روشن شده و اگر فرزندی باهوش برای کشورمان میخواهیم، لازم است به توسعه مهدکودکها و پیشدبستانیها هم از نظر کمی و هم از نظر سطح آموزشهایی که در آنها داده میشود، با نگاهی ویژه بپردازیم زیرا یکی از فاکتورهای افزایش دهنده نمره IQ، حضور در مهدکودک و پیشدبستانی است.
در این قسمت باز هم با این موضوع رو به رو شدیم که میشود نمرات IQ را بهبود داد و گویی راهکارهایی برای افزایش نمره بهره هوشی وجود دارد. اینها را گوشه ذهن داشته باشیم که بعداً در جعبه مخصوص خودش، حسابی با آن کار داریم.
۱۴- نزدیک به نصف دانشآموزان باهوش، قبل از ورود به کلاس اول ابتدایی، خواندن را توسط یکی از اعضای خانواده یا مربی مهدکودک و پیشدبستانی، آموزش دیدهاند.
دقت: این بخش نیز زیرمجموعه دو مورد قبلی قرار میگیرد و مرتبط با آمادگیهای قبل از حضور در مدرسه است. به طور کلی هر چه بیشتر در سالهای اولیه زندگی یک کودک با او صحبت شود، آموزشهای مقدماتی را دریافت کند و برای مدرسه آمادهتر باشد، در آینده، نمرات بالاتری در IQ دریافت خواهد کرد و اینطور به نظر میرسد که او فردی باهوش است.
در ضمن، مطالعاتی وجود دارد که به اهمیت کتابخوانی مشترک در خانه و در سال پیشدبستانی اشاره میکند و آن را عاملی قدرتمند در پیشرفت روخوانی دانشآموزان در دوران ابتدایی میداند [۴۴, ۴۳]. کافی است در همان کلاس اول ابتدایی، تجربه خواندن بهتر و راحتتر از سایر همکلاسیها را داشته باشیم تا باز هم خاطرات مثبتی در ذهنمان شکل بگیرد و مجموعهای از تشویقها، حمایتها، توجهات و پاداشها را دریافت کنیم و پیوند قویتری با مدرسه برقرار کنیم.
۱۵- به طور میانگین، یک کودک باهوش در سن هفتسالگی، ۶ ساعت در هفته مطالعه غیر درسی میکند و در سن سیزده سالگی، ساعت مطالعه غیر درسیاش، در هفتهاش به ۱۲ ساعت میرسد.
دقت: این مقیاس زیرمجموعهای از سه عامل قبلی است. به بیان دیگر، وجود کتابخانه در منزل، رفتن به مهدکودک و پیشدبستانی و تسلط بر مهارت خواندن قبل از ورود به مدرسه، در نهایت به اینجا میرسد که آن دانشآموز به این ساعتهای مطالعه هفتگی دست یابد. همین خواندنهایی که دنیای این دانشآموزان را متفاوت میکند و به قول دکتر سُوس که در کتابش نوشت: «هر چه بیشتر بخوانید، چیزهای بیشتری خواهید دانست. هر چه بیشتر یاد بگیرید، مکانهای بیشتری خواهید رفت» [۴۵].
۱۶- رتبهبندی معلمان از تکالیف مدرسه نشان میدهد که دانشآموزان تیزهوش، به عنوان یک قاعده کلی، فعالیتهای بهتری را نشان میدهند. همچنین روش رتبهبندی معلمها نشان داده که این دانشآموزان نسبت به همکلاسیهای خود از نظر ویژگیهای فکری، ارادی، عاطفی، اخلاقی و اجتماعی در شرایط بالاتر و از نظر فعالیتهای فیزیکی در سطح پایینتری قرار میگیرند.
دقت: این فاکتور نیز زیرمجموعهای از چهار عامل قبلی است؛ با این حال، پژوهشهایی روی میزان انجام تکالیف درسی، سطح انگیزه و اشتیاق دانشآموزان با IQ بالا به مدرسه در مقایسه با سایر همکلاسیهایشان صورت گرفته که نشان دهنده بالاتر بودن این پارامترها در این دانشآموزان نسبت به سایر همکلاسیهای خود است [۴۷, ۴۶]؛ اما چرا؟
این تفاوتها به میزان تشویقها و خاطرات مثبتی که برای دانشآموزان با IQ بالا نسبت به سایرین در مدرسه ساخته میشود، مرتبط است. یک دانشآموز با بهره هوشی بالا از همان روزهای اول مورد توجه معلم قرار میگیرد. نگاههای مُمتَد معلم، تشویقها و جوایز، حمایت کردنها، انتقال این حس از مدرسه به منزل و سایر موارد از این دست برای یک دانشآموز در دوره ابتدایی کافی است تا هر بار تکالیف خود را بهتر از قبل انجام دهد زیرا امید به دریافت پاداشهای بیشتر دارد و همین امر انگیزه او را بیشتر از دیگران میکند و مدرسه برایش محیطی دلپذیر است.
از سوی دیگر، فراموش نکنید که ۶۰ درصد آنها تجربه حضور در مهدکودک و پیشدبستانی را دارند و از قبل با محیط کلاس آشنایی داشته و در آن زیستهاند. همین تجربه به کمک این دانشآموزان میآید تا عملکرد بهتری را بروز دهند.
همچنین ۵۰ درصد دانشآموزان با نمره بهره هوشی بالا، قبل از ورود به مدرسه، خواندن را بلد هستند و این باعث ایجاد حس «جلوتر از بقیه بودن» میشود و توجه معلم را هم جلب میکند. توجه معلم که جلب شود، تشویق و حمایتها آغاز میگردد و دوباره به بیشتر شدن انگیزه این دانشآموزان کمک میکند. تسلط بر روی خواندن، باعث بهتر انجام دادن تکالیف نیز خواهد شد و در نهایت دوباره به چرخه پاداشهای معلم میرسد.
این را هم فراموش نکنیم که یک کودک با بهره هوشی بالا در سن هفتسالگی، به طور متوسط، شش ساعت مطالعه غیر درسی در هفته دارد. این مطالعه باعث ایجاد چرخه تشویق و پاداش در خانواده، داشتن ارتباط با کتاب و غریبه نبودن نسبت به یادگیری و پیوند بهتر مدرسه و کلاس درس با زندگی خانگی او میشود و جمع همه این عوامل منجر به بروز انگیزه بیشتر برای درس خواندن و انجام تکالیف و داشتن اشتیاق نسبت به حضور در مدرسه میگردد. به دیگر سخن، به طور میانگین ۳۲۸ جلد کتاب را در منزل دیده و با فرهنگ تحصیل علم، غریبه نیست.
۱۷- میانگین غیبتهای کلاسی آنها در یک سال تحصیلی، ۱۲ روز است. این یعنی اکثر روزهای سال تحصیلی را به مدرسه میروند و بیجهت غیبت نمیکنند.
دقت: این موضوع نیز زیرمجموعه پنج مؤلفه قبلی قرار میگیرد زیرا دریافت پاداشهای جذاب و خاطرات مثبتی که برای دانشآموزان با IQ بالا در اثر ارتباط داشتن با کتابها در منزل، رفتن به مهدکودک و پیشدبستانی، تسلط بر مهارت خواندن قبل از مدرسه، مطالعه هفتگی غیر درسی و انجام بهتر تکالیف مدرسه نسبت به همکلاسیها ساخته میشود، آنها را به مدرسه رفتن متعهد میکند و تا جایی که بتوانند سعی میکنند در مدرسه حضور یابند و ارتباط خود را با منبع مثبت انگیزه دهنده قطع نکنند.
البته لازم به توضیح است که تشویق و پاداش با افزایش سن ما انسانها، کارکرد و خاصیت خودش را از دست میدهد و به مانند قبل انگیزه دهنده نیست. به طور مثال، وقتی کلاس اول ابتدایی هستیم، با یک جایزه کوچک مثل «خط کش»، به خوبی با معلم و کلاس درس ارتباط میگیریم و به شوق دریافت جایزههای بیشتر، تکالیف کلاسی را انجام میدهیم ولی وقتی به کلاسهای بالاتر مثل هشتم، نهم، دهم، یازدهم، دوازدهم و بعداً دانشگاه میرسیم، دریافت یک جایزه حتی با ارزش مالی بالاتر مثل «کارت هدیه چند صد هزار تومانی» هم نمیتواند به مانند کلاس اول ابتدایی اثر انگیزشی داشته باشد زیرا با افزایش سن ما انسانها و بلوغی که در ساختار مغزمان اتفاق میافتد، این اثر انگیزشی جایزه و تشویقهای کلاسی کاهش مییابد. برای همین، وقتی میخواهیم برای کنکور درس بخوانیم، با وعده وعید جایزه و پاداش، نمیتوانیم برای مدتزمان طولانی، برنامه مطالعاتی را اجرا کنیم؛ در حالی که در دوران ابتدایی، به راحتی با یک جایزه یا تشویق کلامی، انگیزه ادامه دادن را به دست آوردیم.
این تحلیلها نشان میدهد که ما با بستهای از عوامل مختلف رو به رو هستیم؛ چیزی شبیه به قطعات پازل که هر قطعه کار خودش را باید به درستی انجام دهد که در نهایت تصویر کلی آن پازل، درست شود و به مِنَصِه ظُهور برسد. هر مورد، یک گوشه کار را میگیرد تا بروز ظاهری آن، نمایانگر دانشآموزی باهوش باشد.
۱۸- کودکان تیزهوش به طور قابل توجهی بیشتر از سایر کودکان به بازیهایی که نیاز به تفکر دارند، علاقه نشان میدهند و نسبت به انجام بازیهای رقابتی، تمایل کمتری در مقایسه با سایر همسالان خود، دارند. نیاز به تفکر در کودکان با IQ بالاتر از ۱۴۰ با افزایش سن و سال آنها، بیشتر هم میشود.
دقت: پژوهشگران زیادی هستند که قصد دارند «اثرات بازیها بر تواناییهای مغزی» را مورد بررسی قرار دهند و این حیطه، یکی از داغترین بخشهای تحقیق و پژوهش است و در برخی از دانشگاهها، پرداختن به «اثر بازیها بر عملکرد مغز انسان» به عنوان موضوع پایاننامه کارشناسی ارشد و دکتری برخی از دانشجویان روانشناسی و علوم شناختی در نظر گرفته میشود تا عمیقتر برایش وقت بگذارند و نتایج ریزتری را منتشر نمایند.
سه محقق روی اهمیت بازیها در سنین ۳ تا ۵ سال کار کردند و حاصل کارشان مشخص کرد که بازیهایی مانند پازل موجب بهبود رشد شناختی کودکان میشود [۴۸]. منظور از رشد شناختی، همان رشد تفکر در طول زندگی انسان است. مثلاً یک کودک به مرور زمان میآموزد که وقتی جایی از بدنش درد میکند، فقط گریه نکند بلکه دستش را روی قسمتی که درد میکند بگذارد و بعداً اسم آنجا را بیاورد در حالیکه در چند ماه اول زندگیاش، فقط گریه میکرد و مادر نمیدانست که چه چیزی فرزندش را آزار میدهد و کجایش درد میکند. پس بازیها اثر مثبتی در رشد شناختی کودکان دارند. این رشد شناختی در ارتباط با تفکر است و تفکر نیز نماد بیرونی بهره هوشی میباشد.
شِش پژوهشگر دیگر، در تحقیق خودشان ثابت کردند که بازی پازل یا جورچین که بایستی قطعات را کنار هم بچینید تا تصویر کلی ساخته شود، تواناییهای شناختی متعددی را حتی در سنین بالا نیز درگیر میکند و باعث ارتقای آنها میشود [۴۹]. برای همین، بازیها فقط در سنین کودکی مفید نیستند بلکه در هر سنی، باعث ارتقای رشد شناختی خواهند شد.
بازیها، موضوعات مختلفی مثل ورزشی، اکشن، استراتژیک و معمایی دارند. کدام یکی از این بازیها، اثر مثبتتری بر عملکرد مغز انسان میگذارد؟ این موضوعی بود که دو پژوهنده روی آن کار کردند و در نهایت نشان دادند که انجام بازیهای فکری-معمایی مثل پازل به حد کافی پیچیده که نیاز به استراتژی، چارچوببندی و برنامهریزی دارد، تأثیر بیشتری نسبت به سایر بازیها بر عملکرد مغز میگذارد [۵۰]. اینجاست که بیش از پیش به اهمیت بازیهای فکری و تأثیر آن بر مغز پی میبریم و برای ما روشنتر شد که بازیهای معمایی و فکری چه کمکی به دانشآموزان با IQ بالا میکند.
موضوع پایاننامه یک دانشجو در دانشگاه فلوریدای مرکزی امریکا، «بررسی تأثیر بازیهای طراحی شده مغزی بر حافظه و مهارتهای شناختی» بود و او به این نتیجه رسید که شرکتکنندهها، هر چه تعداد بیشتری بازیهای طراحی شده برای تقویت حافظه را انجام میدهند، بهبود بهتری در فرایند حافظه و مهارتهای شناختی خود دارند [۵۱]. این نشان میدهد که میتوان بازیهای هدفمندی را برای بهبود عملکرد حافظه و تواناییهای شناختی طراحی و تولید نمود و در اختیار دانشآموزان قرار داد تا پس از تکرارهای متعدد، به بهبود عملکرد مغز آنها منجر شود و در انتها، نمرات بهتری در بهره هوشی کسب نمایند. باز هم صحبت از افزایش دادن نمره IQ به میان آمد و ما را مشتاقتر میکند که بدانیم واقعاً میشود هوش خود را زیاد کنیم؟
در هر نوع تست هوشی که شرکت کنید، با انواعی از سؤالاتی که دارند، سعی در بررسی میزان تواناییهای شما در مهارتهایی مثل حافظه کوتاهمدت، حافظه کاری، قدرت استدلال، توانایی ردیابی اشیاء متعدد، چرخش اجسام و قدرت بازتولید آنها را دارند. مطالعهای انجام شده و اثبات میکند که بازیها میتوانند این مهارتها را ارتقا و توسعه دهند [۵۲]. بهبود این پارامترها به معنای کسب نمره بیشتر در آزمون هوش و در پایان، به دست آوردن IQ بالاتر است.
با تحلیل اطلاعات به دست آمده از تحقیقاتی که توضیح داده شد، میتوان متوجه شد که اولاً کودکان با IQ بالا، چون عملکرد تفکری خوبی دارند، به سمت بازیهای فکری تمایل دارند و در این بازیها بهتر پیشرفت میکنند و هر بار انجام این بازیها به بهبود هوش آنها میانجامد و آنها با تکرار این چرخه، کارآمدتر از قبل میشوند؛ دوماً به ما نقشه راه میدهد که اگر میخواهیم خودمان یا سایر اطرافیان (به خصوص کودکان) دارای بهره هوشی بهتری باشیم، لازم است که شرایط را برای انجام بازیهای فکری و معمایی فراهم کنیم و این کار را با تعداد تکرارهای زیادی انجام دهیم تا نتیجه مطلوب حاصل شود.
البته دوری کردن کودکان با IQ بالا از بازیهای رقابتی، دلیل ریز و با اهمیتی دارد که در مورد بعدی، آن را میخوانیم.
۱۹- کودکان باهوش، کمی بیشتر از عادیها به تنهایی بازی میکنند. با این حال، پسران تیزهوش به طور متوسط حدود دو ساعت و چهل و پنج دقیقه در روز را با سایر کودکان (خارج از مدرسه) و دختر باهوش حدود دو ساعت و ربع را با دوستان خویش میگذراند.
دقت: ترمان به طور دقیق مشخص نکرده که کودکان با IQ بالا، به طور متوسط، چه مقدار بیشتر از هم سن و سالهای خود، به تنهایی بازی میکنند و به بیان عبارت «کمی بیشتر» بسنده کرده است. ظاهراً این اختلاف آنقدر زیاد نبوده که جای تحلیل بگذارد و میتوان گفت که تقریباً از نظر میزان بازی با سایرین، تفاوت چشمگیری مشاهده نمیشود و نمیتوان دنبال سرنخی برای توجیه نمره بالای IQ در آن گشت.
از سوی دیگر، در مورد قبلی اشاره شد که دانشآموزان با بهره هوشی بالا، تمایل دارند که بازیهای فکری – معمایی حل کنند و اکثر این بازیها، تک نفره است. درنتیجه آن «کمی بیشتر» به تنهایی بازی کردن دانشآموزان باهوش، میتواند مرتبط با این بازیهای تک نفره باشد.
گل سر سبد صحبتها در این زمینه، به گفتههای مطرح شده در کتابی برمیگردد که در خصوص رشد عاطفی و اجتماعی کودکان باهوش نوشته شده است. خانم مُورین نِیهارت (Maureen Neihart) در کتابش مینویسد: دانشآموز تیزهوشی که علاقه کمی به شرکت در ورزشهای تیمی و فعالیت بدنی دارد، ممکن است به دلیل ترس از شکست در زمینهای باشد که این دانشآموز باهوش، قبلاً موفقیت کمی در آن داشته است. وقتی آنها را به انجام یک ورزش کم ریسک از نظر شکست دعوت میکنیم، علاقه نشان میدهند و در آن حاضر میشوند. این علاقه نشان میدهد که آنها فقط نگران موفق نشدن در ورزشهای رقابتی هستند. دقت کنید که ایجاد علاقه در ورزش انفرادی، میتواند این خطر را به همراه داشته باشد که از پیشرفت تحصیلی او کم کند زیرا هنگامی که یک دانشآموز باهوش از نظر ورزشی عالی میشود، امکان دارد وسوسه زیادی برای صرف وقت در این فعالیت پیدا کند و از مسیر درسی دور شود [۵۳]. این نتیجهگیری خانم نِیهارت را گوشه ذهنتان داشته باشید که موضوع داغ بحثهای ما خواهد بود؛ آنجایی که خواهیم دید، لقبِ «باهوش و با استعداد» دادن به خودمان یا دیگری، چطور میتواند زندگی ما یا او را به خطر بیندازد و باعث ناکامی شود.
اما این مؤلفه، یک بخش دیگر هم داشت و نباید به سادگی از کنارش عبور کنیم؛ آنجایی که ترمان و دستیارانش متوجه مدتزمان بازی پسران و دختران با IQ بالای ۱۴۰ شده بودند و در گزارش خود نوشتند: «پسران تیزهوش به طور متوسط حدود دو ساعت و چهل و پنج دقیقه و دختر باهوش حدود دو ساعت و ربع در هر روز با دیگران، مشغول بازی هستند». بازی کردن با دیگران به خصوص در سالهای اولیه زندگی یک انسان، رشد بهتر مغز را فراهم میآورد. همانطور که مقالهای به اهمیت بازی با دیگران در سنین کودکی پرداخته و در توضیحات خود آورده که بازی قادر به فعال کردن مدار پاداش مغز است و میتواند توجه (تمرکز) و فعالیتهای هماهنگ بدنی را بهبود ببخشد و کودکان، از طریق بازی، تعامل اجتماعی را تمرین میکنند و مهارتهایی را توسعه میدهند که در سالهای بعد زندگی خود، از آنها استفاده خواهند کرد [۵۴].
مطالعه دیگری در خصوص اهمیت بازی در سنین کودکی، اینطور توضیح میدهد: بازی برای رشد کودکان اهمیت حیاتی دارد. از منظر روانشناسی رشد، بازی فواید جسمی، عاطفی، شناختی و اجتماعی فراوانی را ارائه میدهد و به کودکان و نوجوانان اجازه میدهد تا مهارتهای حرکتی خود را توسعه دهند و رفتارهای خود را آزمایش کنند، ایدههای جایگزین را شبیهسازی کرده و به کار بگیرند و پیامدهای مثبت و منفی مختلف رفتارهای خود را در محیط امن و جذاب بازی، بررسی کرده و به نتیجهگیری مطلوب، دست یابند [۵۵].
پیاژه که نقش مهمی در تعیین و تبیین دورههای رشد شناختی کودکان داشت و با نام گذاریهای علم امروزی، میتوان او را یک روانشناس کودک نامید و جالب است بدانید که در مدرسه و آزمایشگاه آلفرد بینه کار میکرد، بازی را ابزار اصلی برای فراهم شدن زمینه رشد ذهنی کودکان میدانست و همیشه به اهمیت بازی در سنین مختلف، به خصوص در سالهای اولیه زندگی تأکید داشت [۵۷, ۵۶].
همه اینها نشان میدهند که هم خود بازی کردن و هم در ارتباط بودن با سایر همبازیها، نقش مهمی در رشد و پرورش فرایندهای مغزی دارند و اگر کودکانی با نمره IQ بالا میخواهیم، بایستی شرایط بازی کردن در خانواده، فامیل، پارکها، مهدکودک، پیشدبستانی و مدرسه را فراهم کنیم. در اکثر شهرهای کشورمان، به دلیل شکلگیری زندگی آپارتمان نشینی و کم شدن ارتباط بین همسایهها، بخش بزرگی از فرایندهای بازی که قبلاً در کوچه و محله انجام میشد، در حال از بین رفتن است و بایستی به فکر راهکارهای جایگزین مثل رفتن به پارکها، مکانهای بازی، مهدکودکها و… برای کودکان باشیم تا به کمک بازی با سایرین، فرایندهای ذهنی و شناختی آنها به حد لازم شکل بگیرد.
۲۰- کودکان تیزهوش، بیشتر از کودکان عادی، همبازیهایی را ترجیح میدهند که از خودشان بزرگتر هستند.
دقت: ترمان و دستیارانش درباره اختلاف سنی بین همبازیها و کودکان تیزهوش در آن گزارش اولیه، توضیحی ندادند ولی امروزه این تفاوت سنی را به لطف تحقیقاتی که انجام شده (اتفاقاً در یکی از آنها، خود ترمان نیز شرکت داشته) به طور دقیق میدانیم. هابارد در سال ۱۹۲۹ میلادی (۱۳۰۸ خورشیدی) [۵۹]، بورکز، جنسن و لوئیس ترمان در سال ۱۹۳۰ میلادی (۱۳۰۹ خورشیدی) [۵۹]، هالینگ ورث در سال ۱۹۴۲ میلادی (۱۳۲۱ خورشیدی) [۶۰]، اُوشی در سال ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۳۹ خورشیدی) [۶۱]، جانوس در سال ۱۹۸۵ میلادی (۱۳۶۴ خورشیدی) [۶۲]، جانوس و رابینسون در همین سال [۶۳] و میراکا گراس در سال ۱۹۹۳ میلادی (۱۳۷۲ خورشیدی) [۶۴ ]، هفت پژوهشی بودند که ضمن تأیید این موضوع که کودکان باهوش، علاقمند به بازی با کودکان بزرگتر از خود هستند، این نکته را هم نوشتند که: یک کودک باهوش و استعداد فکری، برای دوستیابی، دو گزینه را دنبال میکند: ۱- دوستی با کودک هم سال با توانایی ذهنی مشابه؛ یعنی کودک باهوشی که هم سن او باشد، ۲- رفاقت با کودک عادی حدود دو سال بزرگتر؛ یعنی آن کودک عادی، تقریباً دو سال از کودک باهوش، بزرگتر باشد.
با این توضیحات، مشخص میشود که هدف دانشآموزان با IQ بالا، یافتن دوستانی است که توسط آنها درک شوند و نباید اینطور برداشت شود که اگر کودکی با همبازی دو سال بزرگتر از خودش بازی کند آنگاه بعد از مدتی باهوشتر میشود. در واقع اینجا اصلاً موضوع سن و سال مطرح نیست، بلکه موضوع درک شدن و درک کردن در میان است. این انگیزه اصلی دوستی دانشآموزان با IQ بالا است.
۲۱- آیا دانشآموزان با IQ بالای ۱۴۰، در کنار درس خواندن، شغلی هم داشتند که بابتش حقوق دریافت کرده باشند؟ بررسیها نشان داد که تقریباً ۱۶ درصد پسرها و کمتر از ۲ درصد دخترهای با IQ بالای ۱۴۰ دارای شغل پارهوقت بودهاند.
دقت: این شغلها به صورت تماموقت نبوده و جزء مشاغل پارهوقت به حساب میآمده و اکثراً هم کارهای کم وقتگیری بودهاند و گاهی برای نوشتن نامه یا انجام یک کار خانگی و یا یکی دو ساعت کار در کتابخانه، پول دریافت کردهاند؛ چیزی شبیه به دوران کودکی خودمان که برای نان خریدن یا برای انجام یک کار، مبلغی پول میگرفتیم یا بعضی از ما در تابستان مشغول به کار میشدیم.
الآن هم در خود دانشگاهها، شغلهای دانشجویی البته با حقوق کم وجود دارد که صدمهای به درس خواندن نمیزند و در کنار تحصیل، قابل انجام است. مشاغل مثل مسئول خوابگاه، مسئول غذا، مسئول کتابخانه، کارمند بخش آرشیو، مسئول اتاق کامپیوتر و کارمند چاپخانه در اکثر دانشگاههای کشورمان به عنوان شغل دانشجویی تعریف شدهاند و خود دانشگاه این شغلها را در معرض انتخاب دانشجویان علاقمند قرار میدهد تا در کنار تحصیل، کمی هم درآمد داشته باشند.
این توضیحات کمک میکند تا منظور از شغل برای دانشآموزان با IQ بالا را متوجه شویم. دقت داشته باشید که اگر آنها یک شغل رسمی یا وقتگیر میداشتند، قطعاً اختلال زیادی برای حضور در کلاس مدرسه ایجاد میشد و زمینه برای افت تحصیلی فراهم میآمد.
۲۲- محل تولد مادر بزرگها (مادر مادرت و مادر پدرت) و پدر بزرگهایت (پدر مادرت و پدر پدرت) کدام کشور است؟ چرا باید چنین سؤالی را میپرسیدند؟ به دلیل آنکه میخواستند بدانند آیا هوش و استعداد، ارتباطی با نژاد و ملیت دارد یا خیر؟ چیزی شبیه به این که ما میگوییم ایرانیها باهوشترین مردم دنیا هستند. ترمان هم برایش مهم بود که بداند آیا واقعاً ملیت و نژاد روی هوش اثرگذار است؟ ترمان روی اینکه والدین این کودک باهوش از یک کشورند یا از نژادهای مختلفی با هم ازدواج کردند، از کدام شهر یا روستا بودهاند و حتی روی سفید یا سیاهپوست بودن والدین حساس بود و آمار آنها را جمعآوری میکرد. آمارها نشان داد که بیشتر از ۵۰ درصد والدین این دانشآموزان در شهرهای بالای ۱۰ هزار نفر جمعیت، ۲۵ درصد والدین در شهرهای بین ۱۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰ نفر جمعیت و بقیه در مناطق زیر ۱۰۰۰ نفر بودهاند.
دقت: ترمان این ایده را از فرانسیس گالتون گرفته بود. گالتون نیز در تهیه شجرهنامه زندگی افراد موفق، به پدر و مادر، پدر بزرگ و مادر بزرگ و فامیل آن شخص موفق توجه میکرد و میخواست اثبات کند که «هوش و استعداد» یک پدیده ارثی است که فقط در برخی از خانوادهها، نسل به نسل منتقل میشود. این طرز تفکر برای ترمان نیز جذاب و قابل پذیرش بود و در نتیجه در تحقیقات خودش، سؤالات مختلفی را درباره اقوام و خانواده دانشآموزان با IQ بالا مطرح کرد که هم در این مورد و هم در موارد بعدی، این علاقه ترمان به تَجَسُس در زندگی خانوادگی و فامیلی دانشآموزان باهوش را خواهید خواند.
۲۳- آمار مرگ و میر والدین، وجود بیماریهای ارثی، جنون و زوال عقلی و سایر بیماریها در خانواده این کودکان مورد بررسی قرار گرفت و آمارش ثبت شد.
دقت: ترمان به دنبال دلیلی محکم برای رد نظریه «زودرس، زود پوسیدگی» بود و با بررسی این عامل، میخواست نتیجه بگیرد که آن دیدگاه، نادرست است.
۲۴- شغل پدر این کودکان با IQ بالای ۱۴۰ چیست؟ او متوجه شد که ۲۹/۱ درصد از پدران آنها در مشاغلی که نیاز به تحصیلات دانشگاهی و تخصصی سطح بالا دارد مثل وکالت، مهندسی، معلمی، استادی، پزشکی، دندانپزشکی، نویسندگی، موسیقی، معماری و مخترع بودن، مشغول به کار هستند و ۴۶/۲ درصدشان در گروه بازرگانی مثل مدیران، کارمندان دفتری، نمایندگان بیمه، عمدهفروش، خردهفروشی و موارد مشابه قرار دارند و ۲۰/۲ درصد این پدران در شغلهای صنعتی مثل نجاری، مکانیکی، خیاطی، آرایشگری، گلفروشی و موارد از این دست حضور دارند و ۴/۵ درصد آنان نیز در گروه خدمات عمومی مثل پستچیها و کارمندان پست، آتشنشانی، افسر و… قرار میگرفتند.
دقت: ترمان میخواست بداند که آیا ارتباطی بین شغل پدران و هوش بالای فرزندان وجود دارد؟ اگر به آمارها نگاهی داشته باشیم، یک نکته ظریف را متوجه خواهیم شد: اکثر این دانشآموزان، در خانوادههایی بزرگ شدهاند که پدر آنها شغلی داشته که برای آن شغل، حتماً نیاز به مطالعه و سر و کله زدن با کتاب داشته است. اینجاست که دلیل وجود ۳۲۸ کتاب به طور متوسط در کتابخانه منزل این اشخاص را میتوانیم متوجه شویم.
به نظر میرسد که ترمان در کنار بررسی شغل والدین، اگر میزان کتابخوانی آنها را هم آمارگیری میکرد، درک عمیقتری از دوران کودکی به خصوص سن زیر هفت سال که بیشتر وقت کودکان در خانه است، دست پیدا میکردیم. البته وجود ۳۲۸ جلد کتاب به طور میانگین در منزل این دانشآموزان، گواه و شاهد کافی برای کتابخوان بودن والدین آنها هست.
با این توضیحات، متوجه میشویم که اسم شغل نقش بازی نمیکند بلکه رویکرد کتاب و کتابخوانی والدین باعث شکلگیری تصاویر ذهنی از مطالعه برای کودک میشود. در این منازل، کودکان از سنین پایین با دفتر و کتاب بزرگ میشوند و آن را جزئی از تار و پود خود میدانند.
اینکه کودکی در سنین کودکی، ساعت مطالعه غیردرسی بالایی را به ثبت میرساند، ارتباطی با شغل پدرش ندارد ولی با کتاب به دست شدن پدر و مادرش قطعاً پیوند دارد.
۲۵- میزان تحصیلات پدر، مادر، پدر بزرگها و مادر بزرگهای این دانشآموزان مورد بررسی قرار گرفت و نتایج به دست آمده نشان داد که بیشتر از ۲۵ درصد این دانشآموزان، حداقل یکی از والدینشان تحصیلات دانشگاهی دارند.
دقت: این آمار بهتر نشان میدهد که اهمیت کتاب و کتابخوانی والدین در شکلگیری فرزندانی با نمره بهره هوشی بالا به چه صورت است. این آمار میگوید که از هر ۱۰۰ کودک با IQ بالا، تقریباً ۲۵ نفر، یکی از والدینش، تحصیلات دانشگاهی داشته و تقریباً ۷۵ نفر از آنها، پدر یا مادری با تحصیلات دانشگاهی نداشتند. پس اکثرشان پدر یا مادری با تحصیلات دانشگاهی نداشتند.
با این حال، وجود ۳۲۸ جلد کتاب به طور متوسط در خانه آنها، نشان میدهد که کتابخوانی در این منازل، اصل پذیرفته شدهای بوده و ذهنیت این کودکان از ابتدا با مطالعه پیوند مثبت برقرار کرده است.
۲۶- تحقیق روی خانواده دانشآموزان با IQ بالای ۱۴۰ نشان داد که اکثر آنها خواهر یا برادری دارند که IQ آنها نیز بالای ۱۴۰ است.
دقت: شاید در نگاه اول این خطای ذهنی به وجود بیاید که صحبتهای فرانسیس گالتون درست بود و «هوش و استعداد» ارثی است اما اگر عمیقتر شویم به این نتیجه میرسیم که آن محیطی که زمینه را برای رشد و پرورش کودک اول فراهم کرده است، همان محیط در اختیار کودک دوم هم هست. اتفاقاً اگر این دانشآموزان، خواهر یا برادری با IQ بالا نداشتند باید تعجب میکردیم که چرا ندارند. چون محیط رشد برای آنها یکسان و دارای امکانات لازم بوده است و اگر از آن فرصت استفاده کنند، قطعاً آنان نیز بهره هوشی مناسب را پیدا میکنند. همین موضوع نشان میدهد آنهایی که در این خانوادهها بزرگ شدهاند و بهره هوشی بالایی پیدا نکردهاند بایستی مورد بررسی قرار بگیرند که چه دلیل یا دلایلی داشته که از این فرصت رشد بیبهره ماندهاند؟ آیا مقایسه شدهاند؟ تحت فشار بودهاند؟ خاطرات بدی برایشان ساخته شده؟ زیر سایه نام خواهر یا برادر بزرگتر از خود بودهاند؟
اینکه اکثر این کودکان، خواهر یا برادری با IQ بالای ۱۴۰ دارد یک خبر خوب برای همه ماست زیرا این موضوع نشان میدهد که اگر بستر رشد و ارتقا را برای فرزندانمان فراهم کنیم و آنها تحت فشار مقایسه یا سایر آسیبهای روحی قرار ندهیم، نمره بهره هوشی آنها افزایش خواهد یافت. با همه این توضیحات، این مورد را همچنان به صورت یک علامت سوال نگاه داریم تا بعدا نقش ژنتیک و محیط در شکل گیری هوش و استعداد را دقیقتر بررسی کنیم و در آنجا عمیقتر بتوانیم تار و پود این بحث را بشکافیم.
۲۷- مجموعه کتابهای Who is Who به کتابهایی گفته میشود که شرح حال شخصیتها و نخبگان جهان را درج میکند. ۱۲ دانشآموز با IQ بالای ۱۴۰، دارای پدر یا مادر یا پدر بزرگ یا مادر بزرگی بودند که نام آنها در کتابهای Who is Who آمده است. این یعنی، یکی از والدین یا پدر و مادر بزرگهای این ۱۲ دانشآموز، افراد نابغه جهانی بودهاند. ترمان میگوید که فقط کتابهای Who is Who که تا سال ۱۹۲۱ چاپ شده را بررسی کردهاند و از آنجایی که بسیاری از والدین هنوز جوان هستند، پس ممکن است بعداً نامشان در Who is Who ثبت شود و تعدادشان افزایش یابد.
دقت: این مورد نیز تمایل ترمان به نظریه فرانسیس گالتون را نشان میدهد اما از بین آمار ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ کودک، فقط ۱۲ نفر با این ویژگی پیدا کردن، نمیتواند آمار قوی و قانعکنندهای باشد برای همین ترمان خودش را دلداری میداد که پدر و مادر این دانشآموزان جوان هستند و در سالهای بعدی، این آمار زیاد میشود؛ اما علم که روی حدس و گمان جلو نمیرود. ترمان میتواند آرزوی قلبی خودش را بیان کند اما نمیتواند آن را به علم بچسباند و بگوید بله زیاد میشوند.
۲۸- جست و جو در مورد نسبتهای فامیلی دانشآموزان باهوش با لیست افراد مشهور، نشان داد که ۲۲/۵۸ درصد افراد مشهور، با یک یا چند دانشآموز با IQ بالای ۱۴۰ اصل و نسب فامیلی دارند.
دقت: مجدداً به درصد پایین این پارامتر توجه داشته باشید. ترمان از هر دریچهای که به دنبال اثبات نظریه فرانسیس گالتون بود، آمار دندانگیری پیدا نمیکرد.
موضوع «ارثی و ژنتیکی» بودن هوش و استعداد نیاز به جعبهای جداگانه دارد که به صورت جامع، نور را به کمک مطالعات و تحقیقات انجام شده به ابعاد مختلف آن بتابانیم و تکلیف خود را با آن روشن کنیم. این اتفاق حتماً در جعبهای مخصوص روی خواهد داد و در آنجا خواهیم خواند که بالاخره هوش و استعداد را میتوان «ارثی و ژنتیکی» دانست یا خیر.
۲۹- وضعیت مالی خانوادهها، مورد بررسی قرار گرفت زیرا ترمان قصد داشت متوجه شود که آیا سطح رفاه اجتماعی و در اختیار داشتن موقعیتهای بهتر، باعث باهوش شدن کودکان شده است؟
دقت: این عامل را اگر از این زاویه ببینیم که «آیا داشتن امکانات و رفاه، باعث ارتقای نمره بهره هوشی میشود؟» ما را به تحلیلی نمیرساند؛ اما اگر از این مَنظَر نگاه کنیم که وجود رفاه و امکانات باعث میشود که آن کودک:
الف) در خانوادهای رشد کند که خواهر یا برادرانی نیز زندگی میکنند.
ب) با جِرم طبیعی یا بالاتر از آن به دنیا بیاید.
پ) مهارتهایی مثل راه رفتن و صحبت کردن را زودتر بیاموزد چون جَوِ خانواده در آرامش است و فرصت برای بازی و آموزش دادن کودک فراهم میباشد.
ت) دارای استاندارد بهتری در سلامت جسمانی باشد.
ث) در معرض کتابهای مختلف قرار بگیرد زیرا خانواده میتواند برایش کتاب تهیه کند.
ج) در مهدکودک و پیشدبستانی ثبتنام شود و خانواده میتواند این حمایت را داشته باشد.
چ) وسایل بازی، به خصوص بازیهای فکری را در اختیار داشته باشد چون خانواده توانسته برایش تهیه کند.
بنابراین اگر خانواده از نظر رفاهی به حدی باشد که موارد «الف» تا «چ» رعایت شود، آنگاه کودک از این بابت تأمین خواهد شد و زمینه برای ارتقای نمره IQ او فراهم میآید. آنچه اهمیت دارد تأمین لوازم و امکانات لازم، به خصوص در سالهای اولیه زندگی است تا شرایط برای رشد و ارتقای بهره هوشی کودک ایجاد شود و بتواند مهارتهای شناختی خود را ارتقا دهد.
آن سطحی از امکانات و رفاه که بتواند تضمینکننده روی دادن موارد «الف» تا «چ» باشد، برای رشد شناختی و بالا رفتن نمره IQ کودک کفایت میکند.
۳۰- منزل و محل زندگی تقریباً یکسوم کودکان با IQ بالای ۱۴۰ مورد بازدید دستیاران ترمان قرار گرفت و از نظر وجود وسایل ضروری زندگی، نظافت و آراستگی، اندازه منزل، اتاقهای مجزا و… مورد بررسی قرار گرفت و میانگین امتیاز ۲۲/۹۴ را گرفت در حالی که دستیارانش تصمیم گرفتند به صورت تصادفی، تعدادی خانه از سایر افراد کشور را هم بررسی کنند که میانگین این خانهها ۲۰/۷۸ شد. همچنین آنها نمونههایی از خانه افراد بزهکار را هم بررسی کردند و میانگین امتیاز آنها ۱۳/۹۱ شد. این نشان میدهد که شرایط منزل کودکان با IQ بالا به طور میانگین وضعیت کمی بهتر نسبت به خانه سایر افراد عادی جامعه دارد. این موضوع هم برای بررسی سطح رفاه کودکان باهوش مورد تحقیق قرار گرفته بود.
دقت: همانطور که آمارهای ترمان و دستیارانش نشان میدهد، شرایط و کیفیت زندگی کودکان باهوش، تفاوت کمی با کودکان معمولی دارد ولی اختلاف بسیار زیادی با کودکانی دارد که بزهکار شدهاند. این موضوع مجدداً تأکید میکند که اگر استانداردهای محیط زندگی کودک به صورتی باشد که موارد «الف» تا «چ» در مؤلفه قبلی به وقوع بپیوندد، کار تمام است.
۳۱- بررسی رتبهبندی محلهای و منطقهای خانه ۳۰۴ کودک باهوش نشان میدهد که هیچ کودکی در مناطق بسیار بد از نظر امکانات زندگی نمیکرده، ۲۸ کودک در مناطق پایینشهر و با حداقل امکانات بودند، ۹۲ کودک در محلههای متوسط شهر زندگی میکردند، ۱۰۸ کودک در مناطق خوب شهر و ۷۶ کودک در بالا شهر و مناطق بسیار گران زندگی میکردند. این موضوع هم برای بررسی سطح رفاه کودکان باهوش مورد تحقیق قرار گرفته بود.
دقت: این پارامتر نیز مجدداً روی «الف» تا «چ» در مؤلفه شماره ۲۹ صِحِه میگذارد. ذکر این نکته هم ضروری است که مناطق بسیار بد از نظر امکانات با زندگی در پایینشهر فرق دارد. منظور ترمان از مناطق بسیار بد از نظر امکانات، جاهایی بود که حتی امکانات ساده زندگی مثل آب نیز در اختیار کودکان نبود. تعداد قابل توجهی از افراد نام دار دنیا از مناطق پایینشهر بودهاند و پایینشهر بودن مانعی برای داشتن نمره IQ بالا نیست. در نتیجه، منطقه بسیار بد از نظر امکانات با زندگی در پایینشهر اشتباه گرفته نشود.
۳۲- با وجود همه بررسیها، باز هم از کادر آموزشی مدرسه خواسته شد که اگر اتفاقات خاصی از منزل این دانشآموزان گزارش شده یا اطلاعاتی در خصوص نحوه ارتباط والدین با فرزندان در دفتر ثبت شده است، آنها را با دستیاران لوئیس ترمان در میان بگذارند. ترمان برای آنکه بتواند بین وضعیت گزارشهای ثبت شده از خانه دانشآموزان با IQ بالای ۱۴۰ و سایر دانشآموزان، دست به مقایسه بزند، همین موضوع را خواست که برای گروهی از دانشآموزان دیگر (۳۱۹ نفر دانشآموز عادی) نیز تحقیق کنند و معلمها در مورد وضعیت گزارشهای خانگی آن ۳۱۹ نفر دانشآموز عادی هم اگر گزارشی نوشته شده است، توضیحاتی بدهند. بعد از مقایسه، مشخص شد که شرایط نامطلوب خانه و خانواده تنها برای ۸/۶ درصد از دانشآموزان با IQ بالا به ثبت رسیده و این در حالی است که همین وضعیت برای دانشآموزان عادی، برابر با ۲۴/۱ درصد میباشد. این یعنی، به طور متوسط، دانشآموزان عادی تقریباً ۳ برابر دانشآموزان با IQ بالای ۱۴۰، وضعیت نامطلوب خانه و خانواده ثبت شده در دفتر مدرسه را دارند. در تصویر انتهای همین جعبه، توضیحات بیشتری درباره این مورد ارائه شده است.
دقت: این موضوع نیز، توضیح دیگری برای موارد «الف» تا «ج» مؤلفه شماره ۲۹ است.
تمامی پارامترهای شماره ۲۹ تا ۳۲، از زوایای مختلفی به مبحثی مشترک اشاره داشتند که آن نقطه اشتراکی، همان موارد «الف» تا «ج» بود. در واقع امروزه این را میدانیم که مهم نیست در خانواده خیلی مُرَفَه هستیم یا عادی و اهمیتی ندارد که کجای شهر زندگی میکنیم، تنها نکته مهم، فراهم آمدن شرایطی است که اتفاقات «الف» تا «ج» به وقوع بپیوندد؛ به عبارت دیگر، ابزار و لوازم رشد شناختی در سالهای اولیه زندگی، در اختیار کودک باشد. همین برای ارتقای نمره بهره هوشی او کافی است.
بعد از مطالعه موارد ۳۲گانه حاصل از بررسیهای تقریباً دقیق ترمان و همکارانش، یک سؤال جدید روی میز مطالعه ما نشسته است که اینطور مطرح میکنم: آیا باید با خودمان بگوییم که چون این دانش آموزان، دارای IQ بالای ۱۴۰ بودهاند، به طور متوسط و میانگین این ویژگیها را به صورت خودکار و طبیعی در ادامه روند زندگی کسب کردهاند و یا بایستی اینطور به خودمان بگوییم که هر کدام از این پارامترهای ۳۲ گانه، به اندازه خودشان در شکلگیری نمره IQ بالای ۱۴۰ نقش داشتهاند؟
چرا این سؤال، حائز اهمیت است؟ چون پاسخ به این پرسش میتواند دیدگاه مناسبی برای حل و فصل یک دعوای بسیار قدیمی باشد. دعوایی بین اینکه هوش و استعداد حاصل «ژنتیک» است یا «محیط». اگر بخش اول پرسش درست باشد، آنگاه حاصل ژنتیک و اگر بخش دوم درست باشد آنگاه نتیجه محیط خواهد شد. موضوع قدیمی و جنجالبرانگیزی که حتماً در ادامه دوره به آن خواهیم رسید.
با این وجود، تصویر زیر، علاوه بر خلاصه کردن پارامترهای ۳۲گانه ترمان و همکارانش، به ژنتیکی بودن یا نبودن هر مؤلفه نیز اشاره کرده که میتواند در یک نگاه به ما از ژنتیکی یا محیطی بودن هر عامل بگوید.
در جعبه بعدی میخواهیم سر جلسه دفاع از پایان نامه خانم کاترین کاکس؛ شاگرد دوره دکتری آقای لوئیس ترمان برویم و سر تا پا گوش شویم و به صحبتهای خانم دکتر که البته هنوز در آن موقع دکتر نشده و قرار است بعد از این جلسه دفاع، مدرک دکتری خودش را بگیرد ولی ما او را خانم دکتر صدا میزنیم چون امروزه میدانیم که ایشان توانست با موفقیت از پایان نامه خودش دفاع کرده و مدرک دکتری را بگیرد، گوش خواهیم داد تا بدانیم ایشان درباره هوش به چه دستاوردهایی رسیده است و آن اطلاعات چه کمکی به بهبود زندگی ما و نسل بعدمان خواهد کرد. در ضمن نوشیدن چای در جلسه دفاع از پایان نامه آزاد است، پس لطفا با یک لیوان چای، جعبه بعدی را بخوانید و دنبال کنید.
کاترین کاکس: استاد (منظورش ترمان است) لطفا گوشهای خود را بگیرید تا نشوید متن
اولین باری که نامِ خانمِ دکترِ کاترینْ کاکس را در دوره هوش و استعداد به میان کشیدیم، به جعبه هفتم برمیگردد؛ آنجا که گفتیم ایشان، دانشجو و شاگرد آقای لوئیس ترمان در دوره دکتری بود و قصد داشت در یک بررسی روی افراد مشهور تاریخ که دستاوردهای عالی به ثبت رساندهاند، تخمینی تا حد امکان قابل استناد از IQ این افراد در دوره کودکی بزند تا بتواند ارتباط بین موفقیت آنان در آینده را با نمره بهره هوشی ایشان در کودکی، توضیح دهد.
کاترینْ کاکس در پایاننامه خود مینویسد: جهت انتخاب افراد برجسته و مشهور تاریخی برای مطالعه روی نمره IQ آنان در دوره کودکی، نیاز به ملاکهایی است که بتوان روند بررسی را به صورت آماری و علمی جلو برد و از نتایج به دست آمده، دفاع کرد. به همین منظور، سه فیلتر ارزیابی، برای انتخاب افراد مورد مطالعه در این پایاننامه، در نظر گرفته شده که عبارت است از: ۱- دارای اکتشاف، اختراع، نظریه، تحقیق با نتیجه بسیار شگرف و مؤثر در علم و یا هر نوع خروجی برجسته دیگری در حیطه کاری خود بوده باشند، ۲- دستاوردهای آنان به صورت تصادفی، بیهدف و بدون برنامهریزی، به دست نیامده باشد، بلکه با هدف قبلی و بر اساس آزمایش یا پژوهش مُدَون و از پیش برنامهریزی شده، کسب شده باشد، ۳- زندگینامه و سوابق کاری آنها در دسترس باشد که بتوان با اطلاعات موجود در آن، به تخمینی قابل اِتِکا از نمره بهره هوشی این افراد در دوره کودکی رسید [۲۶].
در واقع کاترین کاکس میخواست برای اولین بار در تاریخ علم، به کمک اطلاعات موجود در زندگینامه افراد موفق و مشهور دنیا، به تخمینی قدرتمند از نمره بهره هوشی آنان در دوره کودکی برسد، زیرا در زمان زندگی آن دانشمندان و افراد موفق، چیزی به نام تست هوش وجود نداشته که در آن شرکت کنند و امروزه بدانیم که نمره بهره هوشی دوره کودکی آنها چند بوده است. در این شرایط، ساختن روش و ابزارهایی که بتواند به صورت علمی و با کمترین خطا، نمره IQ دوره کودکی آن دانشمندان را تخمین بزند، یک دستاورد برای علم به حساب میآمد و میتوانست درک بهتری از شرایط افراد نابغه تاریخی را فراهم آورد.
با این حساب، خانم کاکس، نیاز به روشها و ابزارهایی داشت که به کمک آنها بتواند اطلاعات موجود در زندگینامه افراد موفق و مشهور را تجزیه و تحلیل کرده و به تخمینی تقریباً نزدیک با واقعیت از نمره بهره هوشی آنان برسد.
بعد از اینکه تکنیکهای تخمینی کاترین کاکس مشخص شد، حالا نوبت به بررسی نمونههای پایاننامه رسید؛ جایی که قرار بود روی 301 فرد (282 نفر در یک گروه و 19 نفر در گروه دیگر) برجسته تاریخی که از بین تعداد بسیار زیادی انسان موفق، با در نظر گرفتن آن سه فیلتر، گلچین شده بودند، تجزیه و تحلیل زندگینامهای انجام شود و به تخمینی از نمره IQ کودکی این افراد برسند.
فعالیت کاترین کاکس فقط به تخمین نمره IQ دوره کودکی این افراد برجسته تاریخی ختم نشد؛ بلکه او توانست نتایج بیشتری را منتشر کند که در ادامه با شمارهگذاری، آنها را میخوانیم [۲۶]. مجدداً در زیر هر مورد، بخشی را با عنوان «دقت» قرار میدهم که توضیحات تکمیلی و اصلاحات لازم بر اساس آموختههای علم در دنیای امروز را در آنجا شرح خواهم داد. دقت داشته باشید که کاترین کاکس در سال ۱۹۲۶ میلادی (۱۳۰۵ خورشیدی) این پایاننامه را کار کرده است و در این چند ده سالی که از آن روزگار میگذرد، قطعاً دستاوردهای بیشتری در علم به ثبت رسیده که امروزه میتوانیم به کمک آنها، توجیهات و برداشتهای دقیقتری از یافتههای کاترین کاکس بنویسیم. به سراغ لیست او برویم:
۱- از این ۲۸۲ فرد موفق تاریخی که به شیوه توضیح داده شده، برای کار پژوهشی انتخاب شدهاند، ۱۷ نفر در بین سالهای ۱۴۵۰ تا ۱۴۹۹ میلادی (۸۲۹ تا ۸۷۸ خورشیدی)، ۱۰ نفر در بازه ۱۵۰۰ تا ۱۵۴۹ میلادی (۸۷۹ تا ۹۲۸ خورشیدی)، ۲۶ نفر در محدوده ۱۵۵۰ تا ۱۵۹۹ میلادی (۹۲۹ تا ۹۷۸ خورشیدی)، ۳۲ نفر در بین ۱۶۰۰ تا ۱۶۴۹ میلادی (۹۷۹ تا ۱۰۲۸ خورشیدی)، ۲۳ نفر در سالهای ۱۶۵۰ تا ۱۶۹۹ میلادی (۱۰۲۹ تا ۱۰۷۸ خورشیدی)، ۵۶ نفر در ۱۷۰۰ تا ۱۷۴۹ میلادی (۱۰۷۹ تا ۱۱۲۸ خورشیدی)، ۸۷ نفر در ۱۷۵۰ تا ۱۷۹۹ میلادی (۱۱۲۹ تا ۱۱۷۸ خورشیدی) و ۳۱ نفر در ۱۸۰۰ تا ۱۸۴۹ میلادی (۱۱۷۹ تا ۱۲۲۸ خورشیدی) زندگی میکردند.
دقت: کاترین کاکس، هر قرن را دو قسمت کرد و آن ۲۸۲ نفر را بر اساس تاریخ تولدشان، در نیمقرن مربوطه نوشت و در انتها، تعداد افراد قرار گرفته در هر نیمقرن را گزارش نمود. او بعد از دیدن خروجیِ این دستهبندی، نتیجه گرفت که بیشترین افراد موفق از لیست او؛ یعنی ۸۷ نفر از ۲۸۲ نفر که معادل ۳۱ درصد میشود، در نیمه دوم قرن هجدهم یعنی در بین سالهای ۱۷۵۰ تا ۱۷۹۹ میلادی (۱۱۲۹ تا ۱۱۷۸ خورشیدی) زندگی میکردند. برای شفافتر شدن تفاوت در تعداد افراد موفق متولد شده در هر نیمقرن، آنها را به صورت درصدی به ترتیب بیان میکنم: ۶ درصد نیمقرن اول، ۴ درصد نیمقرن دوم، ۹ درصد نیمقرن سوم، ۱۱ درصد نیمقرن چهارم، ۸ درصد نیمقرن پنجم، ۲۰ درصد نیمقرن ششم، ۳۱ درصد نیمقرن هفتم و ۱۱ درصد نیمقرن هشتم.
بیان درصدی بالا، بهتر مشخص میکند که نیمقرن هفتم، چه اختلافی نسبت به بقیه نیمقرنها دارد. نیمقرن هفتم، تقریباً ۵ برابر نیمقرن اول، ۸ برابر نیمقرن دوم، ۳ برابر نیمقرن سوم و چهارم، ۴ برابر نیمقرن پنجم و هشتم و ۱/۵ برابر نیمقرن ششم، فرد دانشمند و نابغه دارد. درباره این اختلاف چه میتوان گفت و کاترین کاکس چطور میخواست تفاوت بین تعداد افراد نابغه در هر نیمقرن را توجیه کند؟
او به این تحلیل رسید که افراد باهوش و با استعداد به صورت دورهای به دنیا میآیند؛ یعنی در یک بازه زمانی، تعداد افراد موفق زیادی متولد میشوند و دنیا با وُفُورِ نعمتِ افراد نابغه مواجه میشود ولی در بازههای زمانی دیگر با خشکسالی دست و پنجه نرم میکند و به ندرت، فردی نابغه به دنیا میآید.
آیا واقعاً میتوان گفت که این افراد به صورت موجی و دورهای به دنیا میآیند؟ نتیجهگیری بر اساس شرایط ۲۸۲ نفر که آن هم به صورت گلچین انتخاب شدهاند، نمیتواند قابل استناد باشد. برای همین نیاز به بررسیهای جدیتری در این مورد وجود دارد که هنوز چنین تحقیقی در جهان صورت نگرفته است که بتواند نظریه موجی بودن تولد افراد نابغه را تأیید کند.
با اینکه هنوز چنین پژوهشی وجود ندارد؛ اما در جهان و حتی جامعه خودمان، افراد زیادی را میبینیم که بیخبر از اصل ماجرا، به نوعی معتقدند که افراد نابغه به صورت موجی به دنیا میآیند و در برخی از بازهها، تعداد زیادی افراد موفق داریم و در دورههای دیگر، با خشکسالی از نظر افراد باهوش رو به رو هستیم.
صوت دوم: توجیه نتیجه گیری اول کاترین کاکسصوت دوم: توجیه نتیجه گیری اول کاترین کاکسصوت دوم: توجیه نتیجه گیری اول کاترین کاکس
صوت سوم: آیا تاریخ تولد، پیش بینی کننده آینده فرد است؟صوت سوم: آیا تاریخ تولد، پیش بینی کننده آینده فرد است؟صوت سوم: آیا تاریخ تولد، پیش بینی کننده آینده فرد است؟
۲- میانگین طول عمر (مدتزمان زندگی در این دنیا) برای این ۲۸۲ فرد موفق، ۶۵/۸ سال بوده است.
دقت: دکتر لنکستر (Lancaster)، در مطالعه خود، میانگین طول عمر انسانها را در قرنهای مختلف به دست آورده است [۶۵]. من با میانگین گرفتن از طول عمر انسانها در بین سالهای ۱۴۵۰ تا ۱۸۴۹ که محدوده زندگی آن ۲۸۲ فرد موفق بوده است به عدد ۴۴/۷۵ رسیدم.
این عدد نشان میدهد که ۲۸۲ فرد موفق مورد بررسی در پایاننامه کاترین کاکس، تقریباً ۱/۵ برابر میانگین طول عمر کل انسانها در آن دوره زندگی میکردند و شرایط خوبی از نظر طول عمر داشتهاند.
برایم مهم بود که بدانم چرا این تفاوت وجود دارد؟ به همین جهت روی دلایل مرگ در آن دوره تاریخی، بررسی انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که بین سالهای ۱۴۵۰ تا ۱۸۴۹ طاعون، سل، بیماری عرق کردن، تیفوس، آبله، عفونت، سوءتغذیه، قحطی و جنگ دلایل مرگ انسانها بوده است.
افراد موفق کمتر در جنگ حضور داشتهاند و از سوی دیگر این افراد متعلق به طبقه مرفه جامعه به حساب میآمدند و امکانات درمانی و تغذیهای به حد کافی را در اختیار داشتند و در نتیجه، این بیشتر بودن میانگین طول عمر با این توضیحات قابل توجیه است.
۳- بررسی کاترین کاکس نشان میدهد که ۸۱/۲ درصد این افراد جزء طبقه ثروتمند جامعه بودهاند که شغل پدران و اجداد آنها در دربار پادشاهان یا مشاغل حرفهای و اثرگذار در جامعه به حساب میآمده است.
دقت: این مورد به خوبی میتواند دلیل بالا بودن میانگین طول عمر این افراد را نسبت به میانگین کل جامعه در آن سالها را به خوبی توضیح بدهد. در ضمن همین وضعیت شغلی و رفاه اقتصادی خانواده باعث میشده که امکانات تحصیلی و مطالعاتی مثل دسترسی به کتابخانههای سلطنتی برای این افراد از همان دوران کودکی فراهم باشد.
از سوی دیگر، مشاغل حرفهای پدران و پدربزرگان این افراد نیاز به سواد و مطالعه داشته، پس میتوان تصویری از فضای خانوادگی این افراد داشت که در آن سواد و آموزش نقش مهمی را به دوش میکشیده و این اشخاص در محیطی بزرگ شدهاند که دغدغه علمآموزی موج میزده است.
۴- کاترین کاکس متوجه شد که همه این ۲۸۲ نفر، در دوره کودکی، IQ بالای ۱۰۰ داشتهاند و از بین تمام آنها، نمره بهره هوشی ۴۳ نفر (حدود ۱۵ درصد) بین ۱۰۰ تا ۱۱۵، امتیاز هوش ۲۱۲ نفر (حدود ۷۵ درصد آنها) بین ۱۲۰ تا ۱۵۵ و نمره ۲۷ نفر (حدود ۱۰ درصد)، بین ۱۵۵ تا ۲۰۰ بوده است. کاترین کاکس با روشهای مخصوصی مثل بررسی زندگینامه، شرححالی که بقیه برای آن فرد موفق نوشته بودند، گزارشهای مرتبط با آن شخص و…، توانسته بود نمره بهره هوشی دوره کودکی این افراد را تخمین بزند.
دقت: این بررسی نشان میدهد که برای نابغه جهانیشدن، لزوماً نمره بهره هوشی بالا لازم نیست زیرا نمونههایی دیده میشود که باهوش نزدیک به میانگین جامعه به چنین شهرت جهانی رسیدهاند. همچنین به عوامل اثرگذار بر نمره هوش که در جعبه قبلی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره و بر اساس تحقیقات مختلف به آن اشاره کردم، توجه کنید و بدانید که با آن ابزارها میشود نمره بهره هوشی یک انسان را افزایش داد.
۵- اندازه خانه، وجود نظم در محیط زندگی، سطح تحصیلات اعضای خانواده، آموزش در منزل، از شاخصههای پررنگ در دوران کودکی این افراد بوده است.
دقت: با توجه به مطالعهای کهترمان انجام داد، وجود چنین ویژگیهایی ما را غافلگیر نمیکند زیرا ترمان و مطالعات مرتبطی که برایتان در جعبه قبلی نوشتم همین شرایط را اثبات میکرد.
۶- علاقه به فکر کردن و شواهدی از تمایل آنها به فعالیت ذهنی در جهت تعمیم و استنتاج قوانین جهانی در دسترس است.
دقت: ترمان نیز نشان داده بود که افراد با IQ بالا به فعالیت ذهنی و فکری، تمایل بیشتری نشان میدهند و به همین دلیل هم هست که جذب بازیهای فکری و معمایی میشوند.
۷- از نظر روانی، این افراد عموماً به عنوان انسانی شاد ارزیابی شدند. سطح استرس و اضطراب پایینی را داشتهاند و تا حدود زیادی خشم و عصبانیت خود را فرو میخوردند.
دقت: این افراد، غمگین میشدند، استرس و اضطراب هم داشتهاند و گاهی از کوره درمیرفتند اما مقدارش پایین بوده است. ما نیز بایستی به دنبال آگاهیهایی باشیم که به وسیله آن بتوانیم میزان غم، استرس، اضطراب و خشم را کاهش دهیم و به کمترین مقدار خودش برسانیم تا شرایط برای دستاوردهای علمی فراهم شود.
۸- تحقیقات کاترین کاکس نشان میدهد که این افراد به دنبال انجام کار به بهترین شکل ممکن بر اساس توانایی خود بودهاند. از سر هم کردن و تحویل کار بیکیفیت پرهیز میکردند و نسبت به کاری که قرار بود انجامش دهند، مسئولیتپذیر رفتار میکردند.
دقت: ممکن است این مورد با کمالگرایی یعنی تمایل برای خواستن بهترینها اشتباه گرفته شود. کمالگراها فقط رویای بهترین و بالاترین استانداردها را دارند و برایش عملگرایی نمیکنند در حالی که این افراد به صورت عملگرایانه وارد کار میشدند و سعی میکردند از سَمبَلکاری پرهیز کنند و کار خود را با تمام تواناییهایی که در دسترس دارند به پایان برسانند.
این همان طرز تفکری است که ما نیز برای ارتقای وضعیت خروجی کارهای خود به آن نیاز داریم. هر بار بایستی بهتر عمل کنیم و به دنبال بهبود نقاط ضعف و گسترش نقاط قوت خویش باشیم. نسبت به کارها مسئولیتپذیر عمل کرده و با فشاری که میآوریم، آن را با عملگرایی به منطقه مطلوب از نظر نتیجه برسانیم.
۹- با وجود اینکه قدرت مدیریت کردن افراد دیگر را دارند اما از اینکه کانون توجه باشند و مورد تشویق قرار بگیرند، لذت نمیبرند. هر کتاب دانشگاهی و معتبر با موضوع اصول و روشهای تغییر و اصلاح رفتار، مثل کتاب ریموند جی میلتن برگر را مطالعه کنیم، صفحههای زیادی از مطالب خود را به اثر تشویق (تقویتکننده) و تنبیه اختصاص داده است [۶۶]؛ گویی اثر مثبت تشویق بین همه اساتید و بزرگان حیطه تغییر رفتار پذیرفته شده و تمرکزشان، روی برنامهریزی برای نحوه تشویق کردن و یا ارائه روشهای خلاقانه در تشویق است.
این خط فکری را در مقالات و تحقیقات نیز مشاهده میکنیم. با تمام این اسناد و مدارک که از ارزش تقویتکنندهها صحبت میکنند؛ اما طبق گفته محقق برجسته، وندی اس. گرولنیک، استاد روانشناسی در دانشگاه کلارک در ماساچوست، «تشویق و تحسین با تمامی مزیتها، جنبههای تاریک دارد». به نظر میرسد که اینجا، جعبه مناسبی برای باز کردن همین جنبههای تاریک تشویق و تحسین باشد.
از دید خودم، چند زاویه را برای بحث پیرامون تشویق، مفید دانستم تا جنبههای تاریک تحسین را به اندازه مطالعات خودم، نور بتابانم و روشن کنم؛ بنابراین آنچه تا به امروز آموختهام را با شما به اشتراک میگذارم تا نگاهها را متوجه بخشهایی از ماجرا کنیم که کمتر دیده شده است. آنچه حاصل تفکرم میباشد را با حروف الفبای انگلیسی توضیح میدهم:
a) روانشناسی رشد یکی از پایهایترین مفاهیمی است که اگر مورد توجه قرار نگیرد، جهتدهیهای نادرستی را به نتیجهگیریهای ما میدهد. به طور مثال، تشویق کردن در دوره کودکی یکی از اساسیترین روشهای تقویت یک رفتار درست است. وقتی یک کودک، واژهای را درست تلفظ میکند یا واژگان تازهای را بیان میکند، با خنده اطرافیان، دست زدنها، بغل کردنها، بوسیدنها و حتی دادن یک شکلات، این رفتارش تقویت میشود.
برای یک کودک، هیچچیزی جذابتر از دریافت پاداش نیست. او میخواهد هسته اصلی خانواده شود و هر حرکتش با حمایت و تشویق اطرافیان همراه باشد. همه را به بازی کردن فرامیخواند و قصد دارد نقش محوری را در بازیها ایفا کند. در واقع تلاش برای کسب پاداش، محرکی برای کودک است که رفتارهای خوب قبلی خود را تکرار کند و آنها را گسترش دهد.
از دراز کردن دست و پا برای گرفتن اسباب بازیهای اطراف تا غلتیدن برای رسیدن به یک عروسک رنگی تا اولین تاتی تاتی کردنهایش برای بغل گشوده پدر یا مادر، همگی نشان میدهند که کودک تا چه اندازه به پاداش و تشویق، اهمیت میدهد. او غلت میزند تا به عروسک رنگی برسد و این جایزهای برای اوست و قدمهای کوچک و نامتعادل را برمیدارد تا پاداش بغل شدن را دریافت کند.
دوران کودکی، بازه ساختن رفتارها با تشویق است. این اصول توسط روانشناسی رشد تأیید میشود و ضروری هم به نظر میرسد. در واقع پدر، مادر و سایر اعضای خانواده، موظف هستند که تشویقها و پاداشهایی را برای کودک در نظر بگیرند تا زمینه رشد فکری و ذهنی در او فراهم شود و این فوقالعاده است که خانوادهها به خوبی از این پاداشها کمک میگیرند تا رفتارهای اساسی مثل راه رفتن، حرف زدن، غذا خوردن، بازی کردن و… در کودک، سامان یابد.
تا به اینجا هیچ مشکلی نیست و همه چیز درست پیش میرود اما ایراد از جایی شروع میشود که ما اصرار داریم با روشهایی که در دوره کودکی باعث روشن شدن یک رفتار در فرزندانمان میشدیم، در دوره نوجوانی و جوانی نیز با همان ساز و کارها نتیجه بگیریم؛ به عبارت دیگر، ما به روانشناسی رشد توجه نداریم و این نکته را مد نظر قرار نمیدهیم که انسانها با بزرگ شدنشان، تغییرات اساسی در ساختار فکری و ذهنیشان به وجود میآید و لزوماً روشی که در کودکی جواب میداده، قرار نیست در نوجوانی و جوانی نیز کارا باشد.
سؤال اکثر خانوادههای ما این است که چطور فرزندانمان در دوره ابتدایی به خاطر یک شهربازی یا یک پیتزا، کلی درس میخواندند و مشقهای خود را مینوشتند اما در دوره متوسطه اول و دوم و مقاطع بالاتر، با جایزههای بزرگتری مثل مسافرت، هدیه نقدی و یا خرید گوشی و لپتاپ، به مانند دوره ابتدایی، پشت میز نمیروند و همچنان بیمیل هستند؟ ما با بزرگ شدن فرزندان خود، هم جایزهها را بزرگتر کردیم و هم تعدادش را بیشتر؛ پس چرا مثل قبل کار نمیکنند؟ به خصوص وقتیکه آن شخص به کنکور میرسد یا پشتکنکوری میشود، حتی گفتن اینکه «اگر قبول شوی برایت ماشین میخریم»، باز هم کارساز نیست و تکانی به او نمیدهد.
او به دانشگاه میرود، مورد تمجید و تعریف استادش قرار میگیرد و برای یکی دو ساعت تحت تأثیر آن تعاریف است و بعد خنثی میشود در حالی که تعریف معلم کلاس دوم ابتدایی از تواناییهایش را تا چند سال بعد، باز هم برای همه میگفت و به خاطر آن تعریفها کلی درس میخواند. چه اتفاقی افتاده که او دیگر مثل سابق نیست؟
هیچ اتفاقی روی نداده جز بزرگ شدن او. بله او دیگر کودک نیست و روشهایی که در کودکی روی او کار میکرد، در حال حاضر خنثی شدهاند یا اثر بسیار کوتاهمدتی دارند. بزرگ شدنش را فراموش کردهاید؟ انتظار دارید که در کودکی بماند و فقط با چند پاداش به نتیجهای که مطلوب است، دست یابد؟
با بزرگ شدن انسان، قاعده فکری او تغییر میکند. روشهای قبلی رنگ میبازد و باید روشهای دیگری جایگزین شود. تشویق و پاداش یکی از آن روشهایی است که در کودکی کاملاً پاسخگو، درست و ضروری میباشد ولی با ورود کودک به دوره نوجوانی، جوانی و پس از آن، رفته رفته بایستی تشویق و پاداش کم شود و به جای آن روشهای دیگری مثل شناخت روش کارکرد مغز، جایگزین گردد.
اصولاً، تمایلْ نشان ندادن به جایزه و پاداش، نشانه بلوغ فکری در دوره بزرگسالی است. به دیگر سخن، اگر انسانی با عبور از دوره کودکی و به مرور زمان، میزان خوشحالیاش از جایزه گرفتن بابت انجام وظایف شخصیاش، کاهش یابد، این خبر خوش را میدهد که او در حال رشد بر اساس سن و سالی است که در آن قرار دارد و فرایند رشدش کاملاً طبیعی میباشد.
اگر میبینید روزگاری در دوره کودکی با یک خط کش یا یک پاککن طرح موبایل، ماهها درس میخواندید ولی حالا با ورود به دوره نوجوانی، جوانی و پس از آن، با پاداشهای بزرگی مثل آخرین مدل گوشی فلان برند معروف تکان نمیخورید، نشانه خوبی است زیرا به بلوغ رسیدهاید و حالا نیاز به شناخت مغز و درک عمیق از چیستی نیازها دارید. قرار نیست کودک بمانید و همچنان دنبال تلاش کردن برای رسیدن به پاداشی باشید.
بعضیها فکر میکنند اینکه به پاداشها تمایلی نشان نمیدهند به دلیل افسردگی و یکنواختی زندگی است؛ در حالی که این بیعلاقگی به پاداش در دوره بزرگسالی، نشانه رشدِ درست و طبیعی میباشد که بابتش بایستی خوشحال باشید. فقط کافی است روشهای متناسب با سن خود را دنبال کنید و در دوره قبلی زندگی خویش نمانید.
روزگاری همه ما شیر مادر میخوردیم اما وقتی بزرگتر شدیم، غذاهای کمکی به آن اضافه شد و نرم نرم غذاهای دیگر، به طور کامل جایگزین شیر مادر و غذاهای کمکی شد. دورهای از زندگی را غلت میزدیم و چهار دست و پا میرفتیم ولی حالا راه میرویم. آیا بابت خنثی شدن روشهای قبلی و جایگزین شدن روشهای جدید، احساس افسردگی و یکنواختی داشتیم یا احساس بزرگتر شدن و عبور از مرحله قبلی؟
ماجرای تشویق و پاداشها نیز، چنین است. پاداشها برای دوره کودکی عالی بودند و جواب میداند اما به مرور زمان اثر خودشان را از دست میدهند. کجای این ماجرا شوکآور است؟ ما در حال بزرگ شدن هستیم و هر بار اثر پاداشها کمرنگتر میشود و ارزشهای دیگری جایگزین میگردند.
حالا، فضا برای ما شفافتر است که چرا دانشمندان مورد بررسی کاترین کاکس، تمایلی به مرکز توجه بودن و تشویق شدن نداشتند. آنها به بلوغ فکری رسیده بودند و بر اساس نیازها زندگی میکردند و روشهای دوره کودکی روی آنها اثری نمیگذاشت. این رویهای است که ما نیز موظفیم طی کنیم و در کودکی نمانیم. نترسیم از اینکه پاداش روی ما اثری ندارد و خوشحال باشیم که روشهای بزرگسالانهای مثل فکر کردن درباره نیازها و عملکرد مغز را جایگزین کردهایم.
b) بزرگ شدن و افزایش تعداد جایزهها یک مشکل دیگر را هم ایجاد میکند. وقتی با بزرگ شدن آن دانشآموز، جایزهها هم سنگینتر میشود، این نگرش را در شخص به وجود میآورد که برای کارهای بدون پاداش یا با پاداشهای کوچکتر، تمایلی نشان ندهد. این موضوع در مطالعهای به اثبات رسیده و نشان میدهد که پاداشهای پولی و بزرگ، باعث کاهش تمایل درونی افراد برای فعالیتهای کم پاداش یا بدون پاداش خواهد شد [۶۷]. با این حساب، رفته رفته با دانشآموزانی رو به رو هستیم که هیچ درسی را بدون پاداش نمیخوانند و از آن طرف پاداشها هم کم اثر میشوند و اینجاست که والدین با فرزندانی مواجه هستند که به ظاهر انگیزهای برای درس خواندن ندارند و هرچه میپرسند چرا اینطوری شده، جوابی برایش نمییابند.
c) تشویقها باعث شکلگیری وابستگی به نظر و خواسته دیگران میشود و اگر با بزرگ شدن انسانها، این رویه تغییر نکند و به آن اصرار ورزیده شود، آنگاه افرادی داریم که با وجود بزرگسالی، همچنان فکر میکنند که برای دیگران، مشغول زندگی و درس خواندن هستند.
کم نیستند افرادی که میگویند به خاطر پدر و مادرشان درس میخوانند و حتی رشتههای دانشگاهی را به دلیل رضایت آنها انتخاب میکنند. این افراد از یک دورهای به بعد، از این شرایط خسته میشوند و حاضر به ادامه نیستند. اتفاقی که در جامعه با عنوان بیانگیزگی شناخته میشود و اطرافیان گمان میکنند که او افسرده شده و انگیزهاش را از دست داده است؛ اما شاید ریشه در اینجا باشد که او متناسب با سنش، نیاموخته که آرام آرام خودش را ملاک قرار دهد و مستقل از تشویق و حمایت دیگران، هدفگذاری کند.
تشویق کردن و پاداش دادن، گویی این حق را به شخص تشویقکننده میدهد تا هر خواستهای را از شخص تشویق شونده داشته باشد. خودمانیتر بگویم، اینطوری میشود: «چون من تشویقت میکنم و به تو پاداش میدهم، پس طبق میل من رفتار کن». البته این یک دیالوگ نانوشته بین طرفین است و به صورت رسمی بیان نمیشود اما در عمل این اتفاق روی میدهد.
دختری هشتساله، نقاشی و طرحی را که در مدرسه کشیده بود، به مادرش نشان داد. عکسالعمل مادرش خیلی هیجانی و بیش از اندازه اغراق شده به نظر میرسید به طوری که دخترش را بیوقفه ستایش میکرد و او را «پیکاسوی بعدی» خطاب کرد.
هر وقت، کسی به منزل آنها میآمد، نقاشی دخترش را به میهمان نشان میداد و با افتخار به آنها میگفت که دخترش در هنر نقاشی، بسیار با استعداد است. دخترخانم، بعد از مدتی این احساس را پیدا کرد که مادرش اعتبار این نقاشی را به دست آورده و مالک هر چیزی است که او طراحی و نقاشی میکند. این احساس درونی باعث شد که آن کودک، نقاشی را کنار بگذارد.
اگر کودکان را با برچسبگذاریهای بزرگ مثل «قهرمان»، «دانشمند»، «مخترع»، «استاد»، «پیکاسو»، «انیشتین»، «آقای/خانم حافظه» و… که هنوز تا آن موقع به آنها نرسیدهاند، صدا کنید، این ذهنیت را ندارند که مشغول تعریف و تمجید از آنها هستید بلکه آن چیزی که در فضای فکری آنها شکل میگیرد این است که مشغول صحبت درباره آرزوها و خیالات خود نسبت به آینده کودک هستید و گویی میخواهید با این صحبتها مسیر زندگی او را مشخص کنید.
این تشویقها، درباره جایگاه فعلی کودک نیست و او چنین برداشت میکند که این تحسینها، تصویری خیالی از آنچه است که او باید به آن برسد تا رضایت پدر و مادر را جلب کند. با تکرار این روش تشویقی، نه تنها پیشرفتی در عملکرد او دیده نمیشود؛ بلکه فرار از کار یا تغییر مسیر زندگی و یا ترس از شکست را در او پر رنگ میکند.
بهترین کار این است که از تلاشهای کودکان تمجید کنید و پیشرفت آنها را به حد اعتدال و دقیقاً به اندازه پیشرفت امروزیشان تحسین کنید و صد البته با توجه به روانشناسی رشد، با افزایش سن، این تشویقها را کمتر کرده و به جای آن صحبتهای بزرگسالانه را جایگزین کنید. یادمان باشد اگر خودمان را اینگونه تشویق کردهاند یا هنوزم هم مشغول این مدل از تشویق کردنها هستند، به خویش یادآور شویم که به خاطر این تشویقها از مسیر زندگی خارج نشو و نیازهایت را دنبال کن تا با این آگاهی از خطر تغییر مسیر زندگی به دلیل تشویقهای غیر واقعی اطرافیان در امان بمانیم.
به کودکی برگردیم، کودک واژهای را بیان میکرد و تشویق میشد. این یعنی گفتن آن واژه باعث دریافت پاداش میشود و همین کافی بود تا کودک دوباره و سه باره این کار را تکرار کند. در اینجا کودک طبق میل و خواسته تشویقکنندهها رفتار میکرد تا پاداش خود را دریافت کند.
حال اگر این اصول فکری برای بزرگسالی ادامه یابد، مجدداً قانون نانوشته میگوید که تشویقکنندهها، پاداش و جایزه میدهند برای آنکه فرد تشویق شونده طبق جهتدهی و مسیر حرکتی آنها گام بردارد.
پدر و مادرهای ما هیچوقت، برای ما بد نمیخواهند. آنها جانشان را هم میدهند که ما خوشبخت باشیم. تنها مورد این است که پدر و مادرمان آگاه نیستند؛ اگر آگاه بودند به جای تشویق کردن در بزرگسالی، گفتوگو را جایگزین میکردند تا در اثر این همنشینی، ضمن اینکه آگاهیهایی را به دست میآوردند و نگرانیهای ذهنی خود را سر و سامان میدادند، رفتار خود را متناسب با سن فرزند خویش تنظیم میکردند و او را همواره به مانند کودکی که نیاز به تشویق و جهتدهی دارد، نگاه نمیکردند و با همین روش به بهبود رابطه پدر-مادری و فرزندی کمک مینمودند.
به این موضوع نیز دقت داشته باشید که تشویقهای اغراق شده و بزرگ، این طرز تفکر را در کودک میسازند که برای شاد کردن پدر و مادر و ایجاد حس افتخار و غرور در آنها دست به کاری بزند و توجهی به نیازهای خودش در زندگی آینده نداشته باشد. این شاید در ابتدا برای پدر و مادرها شیرین و جذاب به نظر برسد که بچه آنها به خاطر کسب رضایت و آرامش والدین مشغول درس خواندن است اما با بزرگ شدن و تغییرات مرتبط با دورههای زندگی، روحیه آن فرزند به مرور زمان تغییر میکند و در نقطهای از زندگی درمانده میشود.
حق طبیعی همه انسانهاست که از فرایندی که در جهت پاسخدهی به نیازهای شخصی خود است، رضایتمندی کسب کنند و این وظیفهای است که اطرافیان با تشویقهای درست به دوش خواهند کشید.
این موضوع را در مدرسه به شکل دیگری مشاهده میکنیم. دانشآموزانی که با یک معلم ارتباط خوبی برقرار کردهاند و برای مورد توجه آن دبیر قرار گرفتن، به آب و آتش میزنند و هر کاری میکنند که بیشتر توسط آن آموزگار دیده شوند. حتی علاقه درسی آنها به واسطه همین رابطه خوب ساخته میشود و ممکن است روی رشته دانشگاهی و مسیر شغلی آنها نیز اثر بگذارد.
تشویقهای کلامی در مدرسه باعث میشود که دانشآموز جهتدهی شود. نمونه این جهتدهیها زیاد است ولی اگر پرسش و پاسخهای سایت کلبه مشاوره را دنبال کرده باشید حتماً بارها شبیه این جمله را شنیدهاید که «به خاطر معلم درس X به این رشته علاقمندم و فکر میکنم در آینده باید این شغل را دنبال کنم» یا «من وقتی معلمم به شخص دیگری در کلاس توجه میکند، به هم میریزم و میخواهم که همه توجهش به من باشد» یا «من هدفم پزشکی است اما چون معلم ریاضیام، معتقد است که من در ریاضی خیلی خوب هستم، ساعتها وقت میگذارم تا تستهای ریاضی را به روشهای دیگری حل کنم و هفته بعد دوباره مورد توجه معلم ریاضی قرار بگیرم و این باعث شده که بقیه درسها را نخوانم و افت تحصیلی داشته باشم».
معلمها نیز با آگاهی از این مسائل میبایست مراقبت کنند که تشویقها باعث جهتدهی نادرست به مسیر زندگی فرد نشود و او را یک سویه و تک مسیره نکند.
دانشمندان لیست کاترین کاکس، یک روزی و یک جایی مجبور شدند که دست به کاری بزنند تا جهشی در علم به حساب بیاید؛ کارهایی که گاه با مخالفت و حتی سرزنش اساتید نیز همراه میشد. همین الآن نیز، بسیاری از ایدههای دانشجویان، توسط اساتید به بهانه اینکه برای شما زود است یا فعلاً نمیخواهد درگیر این موضوعات باشید یا این ایده که جالب نیست، لِه میشود. این یعنی بینصیب شدن از تشویق و حمایت. آنها نیاز داشتند که این دندان لق را بکشند و در علم یک گام به جلو بروند.
d) ذهنیت محبت و مهربانی پدر و مادر در ازای کارهای بزرگ، به مرور زمان در اثر تشویق ایجاد میشود. کودک با تشویقهایی که میشود، کم کم این مدل فکری را کسب میکند که «من اگر کار x را انجام بدهم، مورد لطف پدر و مادرم هستم». برای نمونه، «اگر نمره ۲۰ بگیرم، دوست داشتنی هستم» یا «وقتی کار x را انجام میدهم فرزند باهوشی هستم که لایق ستایش و دیده شدن است و اگر این کار را نکنم، فرزند دلبری برای پدر و مادرم نیستم».
تشویقهای بیش از اندازه، فضا را به سمتی میبرند که کودک، محبت پدر و مادرش را مشروط به یک سری از دستاوردها و موفقیتها میداند و اینجاست که میتوان انتظار داشت که او احساس ناامنی و تنهایی کند.
e) وقتی فردی را بیش از حد تحسین میکنند، او این حس را پیدا میکند که خاص است و قاعده موفقیت برایش با دیگران، فرق دارد. با گذشت زمان، ممکن است احساس حق بودن کند یا انتظار داشته باشد که زندگی برایش آسان جلو برود و این اندیشهها، موجب میگردد برای رویارویی با چالشهایی که مطمئناً زندگی برایش ایجاد میکند، آماده نباشد.
با گسترش این مدل فکری بین کودکان، در آینده، افرادی در جامعه میبینیم که انتظار دارند کمتر کار کنند و بیشتر به دست آورند. این ذهنیت میتواند به انسانها آسیب برساند زیرا این اشخاص به دلیل همان روحیه کمتر کار کن و بیشتر نتیجه بگیر، در ایجاد مهارتهایی که نیاز به ممارست و تمرین دارد، ناکام میمانند.
f) تشویقها، زمینهساز شکلگیری روحیه کمالگرایی در دانشآموزان و کنکوریها خواهد شد. تشویقهای نادرست که همراه با جملاتی مثل «همیشه عالی هستی»، «بهترین هستی»، «از بقیه متفاوتتری»، «خیلی خاص و شگفت انگیزی»، «همیشه یک سر و گردن که هیچ، یک بدن از بقیه بالاتری»، «چقدر کارهای بینقص و کاملی را ارائه میکنی»، «همیشه خروجی کارهای تو بیعیب و ایراد است» و سایر موارد از این دست، باعث میشود که بچهها احساس کنند که باید عالی و بینقص رفتار کنند تا قابل قبول به نظر برسند. با این حال، آنها از روزی میترسند که عیب و ایرادی داشته باشند و مورد تشویق اطرافیان قرار نگیرند یا حتی زیر بار فشار روانی ناشی از تمسخر و سرزنش آنها بروند. همین افکار موجب میگردد که آرامش خاطر کافی از «خود بودن»، نداشته باشند.
g) جملههای تشویقی مورد قبلی و مواردی مثل «عالی هستی»، «فوقالعادهای»، «بینظیری»، «خاصی»، «متفاوتی» و… وقتی به کودکی گفته شود، زمینه را برای خود کم بینی او فراهم میکند زیرا وقتی این کودک، بزرگتر میشود و با سختیهای زندگی، دست و پنجه نرم میکند، گاهی پایین و گاهی بالا خواهد بود و این باعث میشود که در اثر همین روندهای زندگی امکان دارد به این فکر کند که به اندازه کافی، عالی و فوقالعاده نیست و این تفکرات، نگرش خود کم بینی و تنفر از خود را رقم خواهد زد.
h) تشویقهای بیش از اندازه و اشتباه، کار را به جایی میرساند که کودک، نگران ناامید کردن والدین خود میشود و برای جلوگیری از این فشار روانی، دست به ریسک نمیزند و زندگی سطح پایینی که مطمئن باشد در آن میتواند به اهداف کوچک برسد را دنبال میکند.
مطالعهای انجام شده که بیان میکند: «احتمال وحشت و اضطراب در کودکانی که تحت فشار روحی و ذهنی حاصل از مدل اشتباه تشویق و تحسین والدین خود قرار میگیرند، بیشتر از سایر کودکان است. حتی بچههایی که اضطراب را تجربه نمیکردند، ریسکپذیر میشوند و «ذهنیت ثابت» پیدا میکنند. ذهنیت ثابت بدین معناست که این کودکان از ترس ناامید کردن والدین خود، از چالشهای بزرگ فرار میکنند و ترجیح میدهند یک زندگی آرام و کم دغدغه را دنبال کنند؛ به عبارت دیگر، تشویق و تحسینهای اشتباه و بیش از اندازه والدین به مانند یک کنترلکننده عمل میکند و جلوی ریسکپذیری و تلاش برای اهداف بزرگ را در کودکان میگیرد و این دسته از بچهها با کوچکسازی اهداف زندگی، به دنبال خلق موفقیتهای کوچک اما شدنی هستند که از این طریق، رضایت والدین را جلب کنند» [۶۸].
i) حس رقابت غیرضروری در کودکان برای کسب جایزههای بعدی و برتر از دیگران شدن ایجاد خواهد شد. لطمه اصلی این رقابت در نوجوانی است؛ دورهای از زندگی که همه نیاز داریم روی خودمان تمرکز کنیم و به درک عمیقی از نیازهای خویش برسیم اما متأسفانه به دلیل رقابت زیاد و جایزههای مرتبط با آن، به مسیری کشیده میشویم که تمام توجه خود را روی دیگران گذاشتهایم که از آنها جلوتر باشیم.
غم عمیق من این است که از چنین رقابتی حس خوبی هم در جامعه وجود دارد؛ مثلاً یک مدرسه برای تبلیغ خوب بودن خودش به والدین میگوید: «در مدرسه ما حس رقابت وجود دارد و دانشآموزان حسابی نسبت به هم حساس هستند و روی بیستوپنج صدم نیز با یکدیگر چانه میزنند و همین رقابت باعث پیشرفت فرزندتان خواهد شد» و از این وحشتناکتر، جملهای است که اکثر مردم بیان میکنند: «بدون رقابت که نمیتوان پیشرفت کرد و درس خواند».
این کلیدواژهها همگی نیاز به صحبت در دوره تخصصی خودش را دارند. ما چقدر حرف برای گفتن داریم و در کلبه مشاوره، بابت تک به تک این واژگان بایستی دوره بسازیم و به بحث بنشینیم و آسیبشناسی کنیم و خود را از بند این اشتباهات فکری رها کنیم.
اگر تشویقها در یک روند طبیعی کاهش مییافت و به ما این آگاهی داده میشد که در نوجوانی، جوانی و بعد از آن، تمرکز روی خودمان باشد و به فکر ارتقای وضع خویش باشیم، آنگاه سطح زندگی و مدل فکریمان بالاتر میآمد و دستاوردهای بیشتری را کسب میکردیم. این نیازی است که یک به یک ما موظفیم از همین لحظه به بعد، در خود ایجاد کنیم. درست است که اشتباه رشد کردهایم اما قرار نیست اشتباه ادامه دهیم.
j) اعتیاد کوتاهمدت شدن سطح فکر، یکی از آن موضوعاتی است که خیلی کم دربارهاش صحبت کردهایم و چقدر جایش خالی است. همه اساتید علوم رفتاری معتقدند که یکی از مهمترین ویژگیهای یک تشویق خوب و مؤثر، کوچک و گام به گام بودن آن است؛ یعنی با کوچکترین قدمی که شخص برداشت، یک پاداش دریافت کند.
ادامه این روند به جایی میرسد که ذهنیت کوتاهمدت را به وجود میآورد و آن فرد اینطور فکر میکند: «هر پیروزی کوچک، هر قدمِ ریز و هر حرکتی با پاداش همراه است؛ پس من در این دنیا، نیاز نیست برای دریافت دستاوردهای اساسی، تلاشهای بزرگ و طولانیمدت انجام دهم».
اگر چنین فردی با این مدل فکری به کنکور برسد آنگاه چقدر تحت فشار قرار میگیرد؟ برای او تحمل روزهای زیاد بدون پاداش تا چه اندازه رنجآور است؟ در فضایی مثل کنکور، روزهای زیادی را درس میخوانید و خبری از نتیجه دلخواه نیست. هر چه میکارید، دیر درو میکنید و این خاصیت کنکور است. این فضا نیاز به طرز تفکر بلندمدت دارد که بدانیم قرار نیست به همین سرعت برداشت کنیم و اتفاقاً الآن میکاریم که ماهها بعد درو کنیم. آیا تشویقها این ذهنیت را میسازند؟
k) تشویق شدن، ترس از شکست را شدت میبخشد. جملات پر تکراری در زمان تشویق شدن شنیده میشود که مرور آنها به ما اثبات میکند که تحسین چطور با ترس از شکست پیوند میزند. این جملات را در ادامه بخوانیم:
- از تو به جز این هم انتظار نداشتیم.
- من همیشه میدانستم که تو موفقیتهای بزرگ به دست میآوری.
- هوش و استعدادت برایم اثبات شده بود و منتظر همچین نتیجه درخشانی بودم.
- از کودکی هم مشخص بود که فرد موفقی میشوی و به دستاوردهای بزرگ میرسی.
- هیچوقت کار اشتباهی از تو ندیدم و همیشه در حال موفق شدن بودی.
- باعث افتخار ما در فامیل هستی و حالا سرمان بالاست که تو اینطور موفق شدهای.
- این جایزه که چیزی نیست، برای افتخار فامیل باید کارهای بزرگتری هم کرد.
- همینطوری همیشه باید خوشخبر و موفق باشی تا هر بار بیشتر باعث افتخارمان باشی.
- همه آرزوی چنین فرزندی را دارند. موفقیت تو زبانزد خاص و عام شده است.
- وقتی تو را میبینم، انگاری همهچیزهایی که میخواستم را به دست آوردهام چون تو فقط موفق میشوی و هر بار مرا خوشحالتر میکنی.
- الگوی بچههای فامیل هستی و همه میخواهند که شبیه تو باشند.
- سرآمد و برترین بچه فامیل هستی و پدر و مادرها حسرت میکشند که چنین فرزندی داشته باشند.
این جملات و دهها جمله با مفاهیم مشابه در زمان اهدای جایزه و پاداش به شخص گفته میشود. معنای مخفی تمامی جملات بالا برای آن شخص چنین تفسیر میشود که حق شکست خوردن، اشتباه کردن، زمین خوردن، از نو شروع کردن و تصمیم نادرست گرفتن را ندارد.
گویی به دنیا آمدهای که فقط موفق باشی و هر بار اتفاقات بزرگتری را رقم بزنی. این مدل فکری باعث میشود که آن دانشآموز یا داوطلب کنکور در تنهایی خودش درگیر ترس از شکست شود. در دوره «ترس شناسی» به طور جامع در خصوص این موضوع توضیح دادهام که میتوانید آن را از منوی بالای سایت کلیک کرده و مطالعه نمایید.
دانشمندان لیست کاترین کاکس، قطعاً شکست خوردهاند چون مسیر موفقیت بدون اشتباه کردن، زمین خوردن، شکست خوردن، نتیجه نگرفتن و تصمیم نادرست گرفتن نمیتواند باشد. همانطور که زمین خوردن برای فردی که راه میرود یا میدود یک حالت طبیعی است، شکست خوردن و از نو شروع کردن نیز حالت طبیعی موفق شدن است. آنها زیر بار روانی تفکر دیگران راجع به خود نرفتند و دست خود را برای رفتار طبیعی در مسیر موفقیت، باز گذاشتند.
l) مطالعاتی وجود دارد که نشان میدهد، تفسیر کودکان تشویق شده از شکست خوردن با یکدیگر متفاوت است. در یکی از این تحقیقات اینطور گفته میشود که آن دسته از کودکانی که همیشه به دلیل تواناییهای خودشان تشویق شدهاند (مثلاً کودک همیشه به دلیل محاسبات سریع تشویق شده است و توانایی او در حساب و کتاب به چشم آمده)، وقتی شکست میخورند، اکثرشان فکر میکنند که این شکست به دلیل ناتوانی آنهاست؛ در حالی که آن کودکانی که همیشه به خاطر تلاش خود تشویق شدهاند (مثلاً به کودک گفته شده همین که تلاش کردی مهم است)، وقتی شکست میخورند، این نگرش را ندارند که تواناییهایشان مشکلی داشته است [۶۹]؛ به بیان دیگر، تشویق کردن اشتباه، این قدرت را دارد که ذهنیت یک کودک را تحت تأثیر قرار دهد.
از سوی دیگر، مطالعه دیگری وجود دارد که مشخص کرده با گفتن «شما باهوشی هستی» به عنوان جمله تشویقی، این ذهنیت به وجود میآید که فرد پس از شکست خوردن، تمایل کمتری برای دوباره شروع کردن نشان دهد زیرا توجه او را از نیازهای درونی خودش برمیدارد و روی این میگذارد که نسبت او با «باهوش بودن» چیست و آیا الآن فردی باهوش به حساب میآید یا خیر [۷۰].
تحقیقات نشان داده است که تشویق کردن کودکان تأثیرات مثبتی در عملکرد آنها دارد، به شرطی که به درستی انجام شود. مطالعهای در توسط دانشگاه استنفورد روی کودکان نوپا (به بچههایی که ۱۲ تا ۲۴ ماهه باشند، کودک نوپا میگویند) نشان داد که «تحسین کردن تلاش و نه تشویق استعداد، به انگیزه بیشتر و نگرش مثبتتر نسبت به مواجه شدن با چالشها در کودکان ختم میشود». این یافتهها با تحقیقات قبلی که تشویق را با افزایش انگیزه در کودکان مرتبط میدانستند، هم خوانی دارد اما تنها زمانی که بر اساس ویژگیهای واقعی مطابق با شرایط فعلی کودک باشد [۷۱].
اطرافیان، ما را تشویق میکنند تا بتوانیم اعتماد به نفس بگیریم (درستتر این است که بگوییم عزت نفس؛ اما فعلاً از من همین اعتماد به نفس را بپذیرید)، برای همین مدل تشویق کردنهای آنها، بزرگنمایی و اغراقآمیز است. در واقع ما باید بدانیم که تشویق کردن، این نیست که به بچهها بگوییم هر کاری که انجام میدهند، فوقالعاده و خاص است بلکه تحسین و تشویق، همان احساس ارزشمندی واقعی بر اساس مهارتهایی است که بچهها برای خود میسازند. مثلاً بسیاری از والدین مایل هستند که فرزندان خود را با اظهارات نادرست یا اغراقآمیزی مثل «وای! چه هنرمند فوقالعادهای هستی. تو خیلی بااستعدادی! تو بهترین نقاشی هستی که من تا به حال دیدم»؛ در حالی که جمله درست این است: «چه نقاشی خلاقانهای! معلوم است که برایش خیلی زحمت کشیدهای و کلی تلاش داشتهای».
با وجود اینکه روانشناسی رشد میگوید که تشویق و پاداش در کودکی لازم و ضروری است اما ملاحظه میخواهد و پدر و مادر بایستی بدانند که دقیقاً با تشویق کردنهای خود چه طرز تفکری را در فرزند خویش پرورش میدهند. آیا این تشویقها باعث شکلگیری این ذهنیت میشود که او فردی باهوش است که بدون تلاش هم موفق است یا این نگرش را شکل میدهد که فردی پر تلاش است و هر موفقیتی را با تلاش میسازد.
بنابراین ضمن اینکه با بزرگ شدن فرد، بایستی زمینه را برای جایگزین روشهای بزرگسالانه به جای جایزه و پاداش فراهم کنیم، در همان کودکی هم مراقبت میکنیم که تشویقهای ما با هدف درست ارائه شوند.
دانشمندان لیست کاترین کاکس قطعاً با تلاش به خاص شدن رسیدهاند زیرا یکی از شرطهای کاترین کاکس برای تهیه فهرست خود این بود که آن افراد به صورت اتفاقی به دستاوردی نرسیده باشند و کاملاً بر پایه دانش و تلاش خویش، موفقیت را به آغوش کشیده باشند. آنها روی تلاش و نیازهای درونی تمرکز داشتهاند و شکست را طبیعت موفقیت میپنداشتند و ما نیز چنین ویژگیهایی را برای موفقیت خود نیاز داریم.
دوری از مرکز توجه و بیمیلی به تشویق شدن نشان دهنده بلوغ افراد حاضر در لیست کاترین کاکس است که در دوره بزرگسالی به این نتیجه رسیدهاند و بر اساس نیازهای درونی خود حرکت کرده و بیتوجه به فرهنگ حاکم بر اطراف، هر بار با وجود شکستها و زمین خوردنها به حرکت خود ادامه دهند تا دستاوردی قابل توجه داشته باشند.
تشویق و پاداش و در مرکز توجه بودن به شرط آنکه با هدف تقویت تلاش کودک باشد، یک رفتار پسندیده در دوره کودکی به حساب میآید اما رفته رفته و با بزرگ شدن ما انسانها بایستی کنار گذاشته شود و به جای آن مغزشناسی و رفتار بر اساس نیازها جایگزین شود. این چکیده و خلاصه تمام صحبتهایم درباره تشویق و پاداش بود و البته میدانم که شما نیز شوکه شدهاید که تشویق کردن این همه ریزه کاری داشت و نمیدانستیم؟ حتماً دورهای تخصصی درباره تشویق و تنبیه و همچنین اهرم رنج و لذت و اینکه آیا میتوانیم روی این کلیدواژهها حساب کنیم یا خیر، خواهم نوشت و ابعاد ماجرا را با جزییات بسیار ریزتر باز خواهم کرد ولی در این جعبه، هدفم این بود که بدانید چرا دانشمندان لیست کاترین کاکس علاقهای به مرکز توجه بودن و تشویق شدن نداشتند.
۱۰- خود را برای حل پروژهها و چالشهای مسیر زندگی، توانمند میدانستند و همواره به دنبال راهحلی برای برونرفت از مشکلات بودند.
دقت: مغز انسان، قدرت خارقالعادهای در ایجاد سؤال و چالش دارد؛ مثلاً همین الآن لطفاً درباره «درس خواندن برای کنکور»، سؤالهای مختلف را به صورت شفاهی از خودتان بپرسید. میبینید چقدر راحت میتوانید پرسشهای مختلفی درباره یک مفهوم تولید کنید. من هم به این مفهوم فکر کردم و سؤالاتی مثل «آیا درس خواندن برای کنکور با مدرسه متفاوت است؟»، «برای کنکور چطور باید درس بخوانیم؟»، «آیا درس خواندن برای کنکور نیاز به مرور هم دارد؟»، «آیا تست زدن هم جزء مطالعه برای کنکور به حساب میآید؟»، «آیا هر کسی میتواند مطالعه شخصی و منحصر به فرد خودش را برای کنکور داشته باشد و نتیجه بگیرد؟»، «یک مطالعه استاندارد برای موفقیت در کنکور، دارای چه ویژگیهایی است؟» و….
بیایید همین توانایی را برای مفهوم دیگری مثل «انگیزه»، امتحان کنیم. سؤالات خود را درباره انگیزه به صورت شفاهی از خویش بپرسید. من هم این پرسشها به ذهنم میرسد که اینجا مینویسم: «تعریف انگیزه چیست؟»، «آیا انگیزه به صورت درونی افزایش مییابد یا عوامل بیرونی هم روی آن اثر میگذارند؟»، «آیا ما برای درس خواندن نیاز به انگیزه داریم؟»، «چطور انگیزه خود را بالا نگه داریم؟»، «چرا کنکوریها دچار بیانگیزگی میشوند؟»، «وقتی انگیزه کاهش مییابد چه باید کرد؟»، «آیا بدون انگیزه میتوان در کنکور موفق شد؟»، «چرا انگیزه، نوسانی است و گاهی بالا میرود و گاهی پایین؟»، «آیا انگیزه از جنس احساس است یا با آن فرق دارد؟»، «اثر انگیزه، طولانیمدت است یا کوتاهمدت؟»، «آیا وقتی انگیزهمان بالاست، ترشح هورمونهای خاصی در بدن افزایش مییابد؟»، «آیا هورمونهای خاصی برای انگیزه وجود دارد؟» و….
این بازی را این بار برای مفهوم «هوش» تکرار کنیم. سؤالات شفاهی را درباره این کلیدواژه از خود بپرسید. پرسشهای من نیز، این موارد است: «تعریف هوش چیست؟»، «چگونه هوش خود را بسنجیم؟»، «آیا رشتههای تحصیلی و کاری نیاز به سطح مشخصی از هوش دارند؟»، «آیا تستهای هوش قابل اعتماد هستند؟»، «نمره به دست آمده از تستهای هوش را چطور تفسیر کنیم؟»، «اگر بر اساس نمره بهره هوشی، انتخاب رشته کنیم، موفقتر هستیم یا بر اساس نیازمان به یک رشته برویم؟»، «اگر دانشآموزی زودتر از بقیه درس ریاضی را یاد بگیرد یعنی از بقیه باهوشتر است؟»، «آیا میتوان هوش را بالا برد و نمره بهره هوشی را افزایش داد؟»، «هوش انسان به ژنتیک ربط دارد یا محیط زندگی؟»، «آیا افراد باهوش کمتر از بقیه کار میکنند و بیشتر از بقیه نتیجه میگیرند؟»، «چه کار کنیم که از بقیه باهوشتر باشیم؟»، «نقش هوش در موفقیت بیشتر است یا تلاش و تمرین؟»، «تفاوت کسی که بهره هوشی او ۱۰۰ شده با کسی که ۱۲۰ شده، در چیست؟» و….
این خاصیت مغزمان است که درباره هر کلیدواژهای، میتواند پرسش مطرح کند؛ اما اگر از همین مغز بخواهیم که دنبال پاسخ برای این علامت سؤالهای ذهنی بگردد، انگاری یخ میزند و تمایلی برای یافتن پاسخها نشان نمیدهد؛ چرا؟
دلیلش در تکامل مغز ما انسانهاست. به ۲۰۰ هزار سال قبل برگردیم. جایی که اجداد ما در دل طبیعت مشغول غذا خوردن بودند. آنها برای حفظ بقا و سلامتی خود، با هر پدیدهای که رو به رو میشدند؛ از خود میپرسیدند که آن چیست؟ خطرناک است؟ قابل اعتماد است؟ خوردنی است؟ میتوانم به آن نزدیک شوم؟
برای انسان ۲۰۰ هزار سال پیش، همه چیز ناشناخته و عجیب به نظر میرسیده؛ مثل کودکی که تازه پا به این دنیا گذاشته و میخواهد همه چیز را کشف کند و کلی پرسش دارد.
اجداد ما با یک پدیده رو به رو میشدند و پرسشهای زیادی را درباره آن مطرح میکردند ولی برای جواب دادن به آن چه باید میکردند؟ فرض کنید که آنها یک توله شیر را برای اولین بار دیدهاند. پرسش انسانها درباره این پدیده ناشناخته، چنین است:
- این چه چیزی است؟
- خطرناک است؟
- قابل خوردن است؟
- چرا تنهاست؟
- قدرت حمله کردن دارد؟
- مشغول چه کاری است؟
- اینجا چه کار میکند؟
- چطور آن را شکار کنم؟
- آیا میتوانم به آن نزدیک شوم؟
-…
تولید این جملههای سؤالی برای انسان ۲۰۰ هزار سال قبل، انرژی خاصی مصرف نمیکند اما برای پاسخ دادن به آنها، نیاز به ارائه راهحل دارد. نام «راهحل» که میآید بایستی بدانیم که قرار است فکر کنیم، ابزار یا وسیله بسازیم، آن را به کار بگیریم و در نهایت با آزمون و خطا به نتیجه برسیم و تمام اینها به معنای مصرف انرژی است.
انسان ۲۰۰ هزار سال قبل، کلی انرژی مصرف میکرد تا درک و شناخت کافی از توله شیر به دست آورد. این یک از هزار پدیدهای است که اجدادمان در زندگی خود با آن مواجه میشدند و برایشان ناشناخته بوده است و هر بار مجبور بودهاند که با صرف انرژی به شناخت برسند.
این میشود که در مغز ما، ارائه راهحل به معنای مصرف انرژی و درد کشیدن است. انسان امروزی به مانند اجدادش به خوبی و با سرعت قابل توجه، میتواند پرسشهای متنوعی تولید کند اما اگر از او خواسته شود که به دنبال راهحلی برای آنها باشد، مسائل را پس میزند و برایش سخت است که پرسشی را حل کند.
همین حالا میتوانید از یک فصل زیست، صد سؤال با کیفیت تولید کنید که ارزش آمدن در کنکور را داشته باشد ولی اگر گفته شود که صد تست از همان فصل را پاسخ دهید، با فشار مغز مواجه میشوید و اذیت هستید که قرار است صد تست را پاسخ دهید.
مغز ما در حالت طبیعی، پرسشگر است ولی دنبال حل مسئله نیست. دقت کردهاید که وقتی مشکلی را با دیگران مطرح میکنید، آنها به جای ارائه راهحل، مشغول توضیح اتفاق و سرکوفت زدن و پرسش میشوند؟ مثلاً فرض کنید من دانشآموزی هستم که نمره درس x را کم گرفتهام. وقتی این را با اطرافیان در میان میگذارم، کسی به من راهحل نمیدهد که چطور باید در این درس پیشرفت کنم اما تا دلتان بخواهد از این جملههای خبری و پرسشی خواهم شنید:
- باورم نمیشود که نمره درس x را کم گرفتی.
- تو که با معلم و کتاب درس x مشکل نداشتی.
- تنبلی کردی که نمره درس x را خراب کردی.
- حتماً مشغول گوشی و بازی بودی که برای خواندن و تمرین کردن وقت نگذاشتی.
- به چه حقی آبروی ما را با این نمره بردی؟
- مگر در مدرسه به شما درس نمیدهند که این نمره کم را گرفتی؟
- تو که اکثر روزها را مشغول درس خواندن هستی، نباید نمره کمی میگرفتی.
- من هر طور حساب میکنم، متوجه نمیشوم که چطور توانستی این نمره کم را بگیری.
- چرا از این نمره پایین احساس شرمندگی نمیکنی؟ من اگر جای تو بودم، الآن زمین دهان باز کرده و مرا بلعیده بود.
مشکلی با عنوان «نمره کم در درس x» پیش آمده و کمتر کسی را مییابیم که دنبال ریشهیابی بدون تحقیر و سرکوفت باشد و با ارائه تعدادی راهحل، زمینه را برای ارتقای نمره ما فراهم کند. به آنها حق بدهید، مغز همه ما پرسشگر است و دنبال راهحل نیست. این میشود که اکثر اطرافیان، فقط بهمن فکری تولید میکنند و چیزی به مشکل اضافه میکنند و آن را دردناکتر مینمایند. آنها با ناآگاهی، این روند را در پیش میگیرند و مطمئن باشید اگر آگاه شویم (مثل الآن که با خواندن این متن، تلنگری وارد شد)، دست از شاخ و برگ دادن به مشکلات برمیداریم و دنبال راهحل میگردیم.
درست است که ارائه راهحل دردناک و همراه با مصرف انرژی است و با مخالفت مغز حیوانی مواجه میشود اما اگر قرار است یک گام جلوتر برویم، چارهای نداریم که این درد را تحمل کنیم و راهحلی برای خروج از مشکل بدهیم.
مغز به دلیل مصرف شدن انرژی در ارائه راهحل، همواره تلاش میکند که احساس ما را نسبت به آن منفی کند و روشها و شیوههای مختلفی برای بروز این مخالفت به کار میبرد اما یکی از معروفترینها و پرکاربردترین روشهایش، ایجاد حس «خود کم بینی» در برابر مشکلات و وظایف زندگی است. در این شیوه، مغز حیوانی تلاش میکند تا «درجهای از احساس را تولید کرده و استمرار دهد که شخص به این نتیجه برسد که از هر مشکل و وظیفهای که با آن رو به رو میشود، کوچکتر است و از پس آن برنمیآید».
اگر فرد به چنین برداشتی از خویش برسد، آنگاه نیازی به راهحل ندارد زیرا اولاً معتقد است که راهحلی برای حل مشکل زندگیاش وجود ندارد و دوماً اگر هم راهحلی باشد، او آنقدر توانا نیست که مشکل خویش را حل کرده و از آن چالش، سر بلند خارج شود.
کاترین کاکس متوجه شده بود که افراد لیستش، همواره این ذهینت را داشتند که تواناییهای آنها با وظایف و مشکلات زندگیشان، برابر است و از عهده چالشهای مسیر هدف خویش بر خواهند آمد و راهحلها را به سر منزل مقصود، میرسانند.
آنها با حس منفی درون خویش که هنگام ارائه و دنبال کردن راهحل به دلیل مصرف شدن انرژی، ایجاد میشود، مخالفت کردهاند و هر بار با فشار و زور، قدمی رو به جلو برداشتهاند. این ذهنیت که مشکلات از آنها بزرگتر نیست باعث شده که نامشان در تاریخ علم جاودانه شود.
در مسیر کنکور نیز تا دلتان بخواهد میتوان بهمن فکری تولید کرد و پرسش روی میز گذاشت. میتوان خود را زیر سؤال برد و بابت هر افت تحصیلی و روحی، کلی سناریو نوشت و خویش را به باد سرزنش گرفت؛ اما آنچه فرمول درست است، روی آوردن به حل مشکل است. وقتی مشغول اجرای برنامه کنکوری برای درس خواندن میشوید، هر بار که با مشکلی مواجه شدید به جای آنکه شاخ و برگهایش را زیاد کنید و بهمن فکری بسازید، فقط درد ارائه و دنبال کردن راهحل را تحمل نمایید و بپذیرید که این برای شما مفیدتر است.
در کوتاهمدت، درد یافتن راهحل و اجرای آن را خواهید چشید اما در بلندمدت به هدف خویش خواهید رسید. مغز حاضر نیست این دردها را تحمل کند و با روشهای مختلفی مثل «خود کم بینی»، سعی در به هم زدن بازی دارد اما با آگاهی که به دست آوردهاید، الآن میتوانید بیش از پیش، روی ارائه راهحل و پیگیری آن تمرکز کنید و دست از پرسشگری و تولید بهمن فکری بردارید.
۱۱- آنها هر روز برای چالشها، فشارها، دردها و اتفاقات تازه آماده بودند.
دقت: آنچه در اینستاگرام به عنوان سبک زندگی افراد influencer (اینفلوئنسر یا همان شناخته شده و مؤثر)، به عنوان فهرست فعالیتهای مفید برای شروع روز، جهت کسب موفقیت، trend (روال و رایج) شده است، با کم و زیادش شامل توصیههای زیر میباشد (در لیست زیر، فعالیتهایی مثل ورزش کردن و صبحانه خوردن را ننوشتهام چون هدفم دقت و تمرکز روی ذهنیت موفق شدن است و پارامترهای مرتبط با سبک زندگی موفق را میخواهم از نظر افراد با نفوذ اینستاگرام، بنویسم):
- با لبخند بیدار شوید.
- عالی به نظر برسید.
- لباس قرمز بپوشید و آدامس نعنایی بجوید.
- گلها را تماشا کنید.
- به هدف زندگیتان نگاهی داشته باشید.
- به علایق خود توجه کنید.
- مراقبه و مدیتیشن را برای ابتدای صبح فراموش نکنید.
- صبح خود را با شنیدن جملات انگیزهبخش آغاز کنید.
- فیلمهای انگیزشی ببینید.
- نقلقول الهامبخش بخوانید.
- جمله «امروز شگفتانگیزترین، شادترین و مفیدترین روز را دارم» را چندین بار تکرار کنید.
- جمله «امروز شاد و آرام هستم، امروز روز شگفتانگیز و مفیدی است» را چندین بار تکرار کنید.
- انتظار داشته باشید که فقط اتفاقات شگفتانگیزی رخ دهد.
- روز فوقالعادهای را برای خود پیشبینی کنید.
- تمرین چیگانگ (Qigong) را انجام دهید زیرا این تمرین برای پرورش و به جریان انداختن انرژی ذاتی در بدنمان است.
در سال ۱۹۲۶ میلادی (۱۳۰۵ خورشیدی) یعنی بیشتر از صد سال پیش که خبری از اینستاگرام نبود، خانم کاترین کاکس روی لیستی از دانشمندان و موفقهای تاریخ کار میکرد که در بازه بین ۱۴۵۰ تا ۱۸۴۹ میلادی (۸۲۹ تا ۱۲۲۸ خورشیدی) به دنیا آمده بودند و هیچ کدام از پیشنهادهای بالا را انجام نمیدادند.
خانم کاترین کاکس با بررسی زندگی این افراد هرگز به این نتیجه نرسید که آنها با لبخند، روز خود را شروع میکنند و با پوشیدن لباس قرمز و جویدن آدامس نعنایی، سعی میکنند که عالی به نظر برسند و با تماشای گلها به عالم خیال فرو میروند تا بتوانند به هدفهای خود نگاهی بیندازند و به علایق خود بیندیشند. او ننوشت که دانشمندان و موفقهای لیستش، مراقبه و مدیتیشن میکنند و صبح خود را با شنیدن جملات، فیلمها، موسیقیها و نقلقولهای انگیزشی آغاز میکنند. خبری از تمرین چیگانگ نبود و از همه کلیدیتر اینکه آنها هرگز این تفکر را نداشتند که فقط اتفاقات شگفتانگیزی رخ دهد.
آنچه کاترین کاکس از بررسی زندگینامهها و نوشتار پیرامون زندگی این افراد به آن دست یافت، نشان میداد که اشخاص لیست او، اتفاقاً هر روز برای چالشها، فشارها، دردها و اتفاقات تازه آماده بودند.
آنها روز را برای رخ دادن اتفاقات خوشمزه شروع نمیکردند بلکه میدانستند با بیدار شدن و زندگی کردن، هر بار قرار است کلی فشار، درد، ناسازگاری، موانع ذهنی و عملی و… را تجربه کنند و طبق مورد قبلی، برای هر کدام از آنها راهحل بدهند و با فشاری که میآورند، عملگرایی را به سر منزل مقصود برسانند.
لباس قرمز پوشیدن و جویدن آدامس نعنایی خیلی رُمانتیک و با کلاس به نظر میرسد اما در سبک زندگی افراد موفق لیست کاترین کاکس جایی نداشته است. گفتن جملات انگیزشی و انتظار کشیدن برای یک روز خوب نیز برای آن اشخاص معنایی نداشته زیرا آنها بر طبق پژوهش کاترین کاکس، هر روز آماده مواجه شدن با چالشها و دردسرها بودهاند.
جالب است که در سراسر پژوهش کاترین کاکس، هیچگاه صحبت از این نشد که افراد موفق مورد بررسی او، به دنبال روشی برای انگیزه گرفتن باشند. مفهومی که امروزه برایش مربی وجود دارد و برخی خود را مربی انگیزشی و استاد راهنمای انگیزهسازی معرفی میکنند؛ در حالی که برای آن دانشمندان و موفقها، اصلاً مسئله نبوده است.
اگر قرار باشد این سبک فکری را در زندگی خویش، شخصیسازی کنیم به این ادبیات میرسیم که هر روز منتظر این باشیم که یک یا چند چالش و دردسر برای ما ایجاد شود. این چالشها میتواند شامل غلط حل کردن تعدادی تست، فراموشی مطلبی، کُند شدن در حل تستهای مبحثی خاص، فشارهای روحی، درگیریهای ذهنی، افکار مزاحم و منفی و… باشد. ما از خواب بیدار نمیشویم مگر آنکه در آن روز، یک یا چند دغدغه ایجاد شود و به محض قرار گرفتن بر سر راه این چالشها، به جای آنکه خود را پُشت جملاتی مثل «امروز پر از انرژی منفی است»، پنهان کنیم، به دنبال ارائه راهحل برای برطرف کردن آنها باشیم.
هر روز که از خواب برمیخیزیم، درد را بپذیریم و آن را به تعویق نیندازیم. این درسی است که افراد موفق لیست کاترین کاکس از سبک زندگی خود، در اختیار ما قرار میدهند.
۱۲- ترک نکردن وظایف در مواجهه با موانع و داشتن پشتکار و سرسخت بودن از ویژگی این افراد بوده است.
۱۳- پایبندی به قول یا تعهد به خویشتن در این اشخاص موج میزند.
۱۴- آنها روحیه عملگرایی داشتند و ذهنیت «کار کردن تا رسیدن به هدف» را دنبال میکردند.
دقت: ویژگیهای ۱۲.۱۳ و ۱۴، همگی نتیجه مستقیم خصوصیت ۱۰ و ۱۱ هستند و دقیقاً انتظار داریم که وقتی این افراد، سبک زندگی مطابق با مورد ۱۰ و ۱۱ را دارند، آنگاه ویژگیهای ۱۲.۱۳ و ۱۴ نیز را بروز دهند. در نتیجه نیاز به توضیح اضافهتری ندارد.
اما موضوع زیرپوستی دیگری وجود دارد که میخواهم دست روی آن بگذارم و آشکارش کنم. در واقع این جعبه را نوشتم تا به این دقت برسم و تمام صحبتهایم در این جعبه، دقیقاً روی این نکته متمرکز است.
تا قبل از پایاننامه کاترین کاکس، این ذهنیت در مورد افراد باهوش وجود داشت که آنها به دلیل داشتن نمره بهره هوشی بالا، به کار کمتری برای کسب موفقیت نیاز دارند؛ به عبارت دیگر، افراد با IQ بالا، با اندک فعالیتی به بالاترین دستاوردها میرسند اما پایاننامه کاترین کاکس نشان داد که افراد موفق، اتفاقاً بسیار پر تلاش و سختکوش بودهاند. آنها با وجود داشتن نمره IQ بالا، بیشتر از آنچه فکرش را کنید، اهل تمرین، تکرار و عملگرایی بودهاند.
میدانم که بسیاری از مردم امروزی نیز چنین باوری دارند که اگر بخواهی موفق شوی باید IQ بالا داشته باشی چون در این صورت بدون تلاش یا با کمترین زحمت به هر چه بخواهی، میرسی. مثلاً اگر میخواهی پزشک شوی، به این نیست که ساعتها درس بخوانی و همه زندگیات را با درس پر کنی؛ بلکه کافی است نمره بهره هوشی بالایی داشته باشی آن وقت بدون خواندن یا با کمترین مطالعه، این رشته را قبول میشوی.
اکثر مردم معتقدند که افراد باهوش، درسها را سر کلاس یاد میگیرند و در منزل اصلاً تکرار و تمرین ندارند. جملاتی مثل «افراد باهوش، در مدرسه درس را یاد میگیرند»، «افراد با نمره هوشی بالا، در منزل درس نمیخوانند»، «افراد با IQ بالا، نیازی به حل نمونه سؤال و تست ندارند»، «افراد هوشمند با یک بار خواندن هر چیزی را میآموزند و نیازی به مرور ندارد» و…، طرز تفکر نادرستی است که درباره افراد باهوش شکل گرفته است.
این طرز تفکر نیز به این دلیل ساخته شده که ما نمیتوانیم قبول کنیم که افراد باهوش نیز برای ساختن موفقیت مجبورند ساعتها کار کنند و عملگرایی داشته باشند. چون اگر چنین چیزی را قبول کنیم آنگاه این پرسش مطرح میشود که «هوش و استعداد آنها به چه دردی خورد؟ وقتی آنها هم مثل سایر افراد جامعه باید ساعتها کار کنند، به مرور و تکرار نیاز داشته باشند و تعداد زیادی نمونه سؤال حل کنند و تست بزنند تا به رشته مورد نظر خود برسند، آن وقت هوش این افراد چه خاصیتی دارد؟».
بیشتر مردم میخواهند که برای هوش، یک نقش کلیدی و مهم قائل شوند و به این نتیجه برسند که داشتن هوش باعث ایجاد تفاوت در رسیدن به موفقیت میشود و با عقل آنها جور در نمیآید که فرد موفق در زندگی خود دست به عملگرایی بزند و پیرو دیدگاهِ «کار کردن تا رسیدن به هدف» باشد.
آنها میگویند: «افراد دارای هوش معمولی برای رسیدن به هدف، نیاز دارند که ساعتها کار کنند؛ زیرا باهوش نیستند که همه چیز را روی هوا بزنند و مجبورند این ضعف هوشی را با کار زیاد جبران کنند اما کاترین کاکس به این نتیجه رسیده که افراد موفق، بسیار عملگرا بودهاند و ساعتهای زیادی را مشغول کار میشدند تا بالاخره به هدف خویش برسند».
پیرو همین فکر، جملاتی در فضای تحصیلی میشنویم که اینطور بیان میشود: «اگر باهوش باشی با یک بار خواندن یاد میگیری ولی اگر هوشت کم باشد آنگاه مجبوری صد بار بخوانی و کلی وقت بگذاری تا قبول شوی».
جمعبندی ذهنیت اکثر افراد جامعه اینطور است که افراد موفق با کار کم به بزرگترین نتایج میرسند اما بررسیهای علمی کاترین کاکس خلاف این موضوع را نشان میدهد. او با تحقیق خود به این نتیجه رسید که افراد موفق، بسیار پر تلاش و عملگرا بودهاند و متعهدانه زحمت میکشیدند و درد کار کردن را پذیرش میکردند تا به هدف خویش برسند.
این همان چیزی است که آقای ترمان را ناراحت میکرد. چون او نیز به دنبال یک اتفاق جادویی در زندگی افراد موفق بود تا آنها را از سایر افراد موفق، متمایز کند و برای همین است که در پژوهش خود هرگز روی این نکته تأکید نکرد که کودکان مورد بررسی او نیز از کودکی مشغول مطالعه بودهاند و ساعت مطالعه بالایی داشتند.
در جعبه قبلی به این مورد اشاره کردم که طبق بررسیهای ترمان، کودکان دارای IQ بالای ۱۴۰ دارای ویژگیهای عملگرایانه زیر بودهاند. ویژگیهایی که خودترمان هرگز از دید عملگرایی به آنها نگاه نکرد:
- تسلط روی خواندن، قبل از ورود به مدرسه.
- به طور میانگین، یک کودک باهوش در سن هفتسالگی، ۶ ساعت در هفته مطالعه غیر درسی میکند و در سن سیزده سالگی، ساعت مطالعه غیر درسیاش، در هفتهاش به ۱۲ ساعت میرسد.
- انجام تکالیف مدرسه با بالاترین امتیاز.
- میانگین غیبتهای کلاسی آنها در یک سال تحصیلی، ۱۲ روز است.
- تعدادی از آنها، در دوره کودکی، شغل پارهوقت داشتهاند.
این موارد نشان میدهد که کودکان با هوش، اهل عملگرایی بودهاند. آنها هرگز با این ذهنیت که چون باهوش هستند پس تکلیف مدرسه را رها کنند و یا غیبهای زیادی داشته باشند را از خود بروز ندادند. آنها از کودکی درد عملگرایی را به جان میخریدند و با وجود داشتن نمره بهره هوشی بالای ۱۴۰، باز هم اهل عملگرایی بودند.
خیلی متأسفم که پایاننامه کاترین کاکس به دلیل شهرت بسیار زیاد استادش، یعنی آقای ترمان، دیده نشد و مورد استقبال چندانی قرار نگرفت و با وجود چنین نتایجی، انگاریترمان نخواست که این پایاننامه دیده شود و مردم به این نتیجه برسند که چه باهوش هستند و چه نیستند، راز موفقیت در عملگرایی است.
این نتایج هنوز هم بین مردم، گمنام مانده و کمتر کسی را میشناسیم که قبول داشته باشد که چه هوشمند است و چه نیست بایستی درد عملگرایی را به جان بخرد و فقط با کار زیاد و در راستای هدف است که به نتیجه میرسد. امروزه این عقیده وجود دارد که کار زیاد نشانه اشتباه کار کردن است و کتابهایی نوشته شده و دست به دست بین مردم میچرخد و حرف اصلیاش این است که باید با کار کم به دستاوردهای بزرگ برسید و اگر زیاد کار میکنید، یک جای کار میلنگند.
امیدوارم این دوره به من و شما کمک کند که پای خود را روی زمین گذاشته و با معیارهای واقعی زندگی کنیم و دست از دور زدن عملگرایی و ابزاری جادویی گشتن برای موفق شدن برداریم و با پذیرش درد و فشار عملگرایی، پیرو ذهنیت «کار تا رسیدن به هدف» شویم.
۱۵- صرف مدتزمان قابل توجه برای مطالعه و تفکر
۱۶- تمایل به تجزیه و تحلیل و انتقاد از افکار و اعمال خود برای ارزیابی تواناییها و ویژگیهای ذهنی یا روحی خود.
۱۷-عدم تمایل به نشان دادن حس برتری نسبت به دیگران.
۱۸- داشتن دوستان گزینش شده.
۱۹- تحت تأثیر احساسات حاکم بر محیط، قرار نگرفتن.
۲۰- روابط تنظیم شده با دوستان، اعضای خانواده و فامیل.
ویژگیهای ۱۵ تا ۲۰ نیز نشان میدهد که دانشمندان لیست کاترین کاکس، طوری زندگی میکردند که محیط و اطرافیان از آنها انرژی ذهنی زیادی نگیرند تا بتوانند اکثر این انرژی را صرف رسیدن به هدف خویش کنند.
جای تأسف دارد که بین دانش آموزان و کنکوریها، رفتارهایی مثل «کَل کَل کردن سر یک مسابقه فوتبال یا بازی»، «بحث کردن سر یک طرز تفکر»، «کلنجار رفتن درباره اثبات یک موضوع به دیگری»، «انتخاب دوستانی که به سبک زندگیشان نمیخورد»، «درگیر مشکلات بقیه شدن بدون آنکه توان حل آنها را داشته باشند» و سایر موارد از این دست را مشاهده میکنیم.
تک به تک این رفتارها، انرژی زیادی را از ما مصرف میکند و اگر هر روز، فقط یکی دو مورد از اینها را انجام دهیم، آنگاه چیزی از انرژی برای درس خواندن و اجرای برنامه باقی نمیماند. افراد موفق لیست کاترین کاکس، همانطور که در موارد ۱۵ تا ۲۰ خواندید، روابط خود را طوری تنظیم کرده بودند که مجبور به خرج انرژی ذهنی برای اطرافیان به مقدار زیاد نباشند.
پژوهش کاترین کاکس را بررسی کردیم ولی ماجرای هوش و استعداد هنوز ادامه دارد. در جعبه بعدی سراغ اتفاقاتی خواهیم رفت که وقایع مهمی در دل خود دارند و با تحلیل آنها به سبک فکری مناسبی برای خویش دست خواهیم یافت. این جعبه را با این حسرت خواهیم بست که چرا پایاننامه کاترین کاکس در دنیا دیده نشد و چرا شهرت ترمان باعث شد کسی صحبتهای کاترین کاکس درباره موفقها را نشوند و به این نتیجه نرسد که تا بوده بحث تلاش و عملگرایی بوده نه نمره IQ. حسرت بزرگی است و امیدوارم دست کم برای مخاطبان کلبه مشاوره، صحبتهای کاترین کاکس، روشن شده باشد. در جعبه بعدی، همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.
مروری بر تاریخچه تستهای هوش + مشکلی که پیدا شد متن
اُکتبر ۱۹۰۴ میلادی (مهرماه ۱۲۸۳ خورشیدی)، وقتی وزیر آموزش و پرورش فرانسه، انجمنی را معرفی کرد که ساز و کار شناسایی کودکان آسیبدیده را تدوین کنند، هرگز به این فکر نمیکرد که قرار است آشوبی در آموزش و پرورش دنیا ایجاد شود و خانه به خانه، کوچه به کوچه، محله به محله، از این شبکه تلویزیونی به آن شبکه، درباره این صحبت شود که برخی از دانش آموزان، خاص و باهوشتر از بقیه هستند.
در این جعبه، زاویه دید خود را روی توسعه آزمونهای هوش معروف دنیا تنظیم میکنیم و به این پرسش محوری خواهیم پرداخت که وقتی رفته رفته تعداد تستهای هوش در جهان افزایش یافت، چه ایرادی به وجود آمد و آیا علم، پاسخی برای آن داشت؟
به همین منظور، ابتدا لیست تستهای هوش معروف دنیا به ترتیب سال انتشار به همراه علت ایجاد آن را در ادامه میخوانیم تا دید بهتری از مفهوم زیاد شدن این آزمونها کسب نماییم:
۱- اولین نسخه تست هوش آلفرد بینه – سیمون در سال ۱۹۰۵ میلادی (۱۲۸۴ خورشیدی): نخستین تست هوش دنیا در فرانسه توسط آلفرد بینه و همکارش آقای سیمون، ساخته و پرداخته شد که هدفش تشخیص کودکان آسیبدیده ذهنی بود تا آنها را از کودکان عادی جدا کرده و به مدارس ویژهای هدایت کنند که امکانات خاص مربوط به قدرت یادگیری این دانش آموزان را در اختیار داشتند. صادقانه و زیباترین هدفی که میتوان برای تستهای هوش متصور شد همین آرمانی بود که بینه و سیمون دنبال میکردند. آنها میخواستند زمینه را برای آموزش بهتر کودکان آسیبدیده فراهم کنند تا آنان نیز آموزش متناسب با شرایط ذهنی خود را داشته باشند؛ اما دنیای تستهای هوش روی این پاشنه نچرخید و به زودی، اهداف آزمونها، ۱۸۰ درجه با خواست اولیه شکلگیری آنها، زاویه ایجاد میشود.
۲- دومین نسخه تست هوش آلفرد بینه – سیمون در سال ۱۹۰۸ میلادی (۱۲۸۷ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش آزمون قبلی بوده است.
۳- سومین نسخه تست هوش آلفرد بینه – سیمون در سال ۱۹۱۱ میلادی (۱۲۹۰ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش دو آزمون قبلی بوده است.
۴- اولین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۱۹۱۶ میلادی (۱۲۹۵ خورشیدی): لوئیس ترمان، آزمون بینه – سیمون را برای فرهنگ کشورش منطبقسازی کرد و آن را به اسم دانشگاهش (استنفورد) معرفی نمود که یک تست هوش استاندارد است و برای اندازهگیری تواناییهای شناختی مانند استدلال، حل مسئله و تفکر انتزاعی طراحی شده است. هدف از این آزمون، ارائه معیاری مشخص از تواناییهای فکری افراد است که میتواند برای اهداف مختلفی مانند شناسایی کودکان با استعداد، تشخیص ناتوانیهای ذهنی و ارزیابی عملکرد شناختی در محیطهای بالینی مورد استفاده قرار گیرد. فقط یازده سال از آزمون بینه – سیمون گذشته بود که لوئیس ترمان، با تست هوش خودش، دنبال شناسایی کودکان باهوش بود. او بازی پر پیچ و تابی را شروع کرد که امروزه روز هم درگیر آن هستیم و در بافت فکری مردم، همچنان چنین توقعی از تستهای هوش وجود دارد.
۵- آزمون آلفای ارتش در سال ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ خورشیدی): این آزمون برای نخستین بار در آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۷، به دلیل تقاضا برای روشی مدون و قابل اندازهگیری جهت ارزیابی عملکرد فکری و عاطفی سربازان، توسط رابرت یرکس، روانشناس و رئیس انجمن روانشناسی آمریکا، ساخته شد. این آزمون، توانایی کلامی و عددی و توانایی پیروی از دستورالعملها و دانش اطلاعات را اندازهگیری کرد. نمرات آلفای ارتش برای تعیین توانایی یک سرباز در خدمت، به منظور طبقهبندی شغلی و پتانسیل او برای یک موقعیت رهبری، مورد استفاده قرار گرفت. تا قبل از این آزمون، هر تست هوشی ساخته میشد، هدفش ارزیابی کودکان بود ولی اینجا، آغاز کاربرد تستهای هوش برای بزرگسالان به حساب میآید.
۶- آزمون بتای ارتش در سال ۱۹۱۷ میلادی (۱۲۹۶ خورشیدی): چون بخشی از سربازان در آن سالها، سواد خواندن و نوشتن نداشتند، رابرت یرکس مجبور شد نسخهای برای سنجش هوش این سربازان تدارک ببیند. آزمون بتا که یک آزمون غیرکلامی بود از مازها (همان راههای پیچ در پیچ که باید راه خروج را پیدا کنیم)، تکمیل تصاویر، رمزسازی و… تشکیل میشد. به کمک این آزمون، سربازان بیسواد را از نظر هوش میسنجیدند و نمره دهی میکردند.
۷- تست هوش آدمک گودینو در سال ۱۹۲۶ میلادی (۱۳۰۵ خورشیدی): آزمون «آدمک بِکِش» توسط فلورنس لورا گودینو طراحی شد که در کشورمان با نام گودیناف نیز مشهور است. در این آزمون، مداد یا خودکار روانی به کودکی که کلاس یا دوره نقاشی شرکت نکرده، داده میشود تا روی یک کاغذ نقاشی، تصویر یک آدمک را با حوصله و دقت بکشد؛ سپس این تصویر را ارزیابی میکنند و متوجه ذهنیت و مدل فکری کودک میشوند و همچنین به کمک جدول امتیازدهی، نمره بهره هوشی او را حساب میکنند.
۸- آزمون ریون یا ماتریس ریون در سال ۱۹۳۶ میلادی (۱۳۱۵ خورشیدی): هر پرسش این آزمون دارای تصویری است که بخشی از آن پاک شده و باید از بین گزینههای زیر آن، یکی را انتخاب کرد که به درستی میتواند تصویر داده شده را کامل کند. این تست برای سنجش هوش عمومی و استدلال انتزاعی (ذهنی و تخیل کردن) طراحی شده است.
۹- دومین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۱۹۳۷ میلادی (۱۳۱۶ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی خودش بوده است.
۱۰- تست هوش وکسلر کودکان در سال ۱۹۴۹ میلادی (۱۳۲۸ خورشیدی): نسخه ابتدایی تست هوش وکسلر برای کودکان در این سال با هدف تخمین نمره IQ طراحی شد.
۱۱- تست هوش وکسلر در سال ۱۹۵۵ میلادی (۱۳۳۴ خورشیدی): این آزمون توسط وکسلر آمریکایی و برای سنجش میزان ناتوانیهای یادگیری و افت تحصیلی دانش آموزان طراحی و تدوین شد.
۱۲- سومین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۱۹۶۰ میلادی (۱۳۳۹ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی خودش بوده است.
۱۳- چهارمین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۱۹۷۳ میلادی (۱۳۵۲ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش آزمون قبلی بوده است.
۱۴- دومین نسخه تست هوش وکسلر کودکان در سال ۱۹۷۴ میلادی (۱۳۵۳ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش وکسلر برای کودکان بوده است.
۱۵- تست هوش هیجان بار-آن در سال ۱۹۸۰ میلادی (۱۳۵۹ خورشیدی): پرسشنامه هوش هیجانی بار-آن شامل بررسی و نمره دهی به تواناییهایی مثل انگیزه دادن به خویش، پشتکار در شرایط دشواری و سَرخوردگی، کنترل رفتارهای لحظهای و پیش بینی نشده، به تأخیر انداختن خواستهها و علاقهها، تنظیم هیجانات، جلوگیری از غلبهی استرس بر قدرت تفکر، قدرت همدلی با دیگران و امیدواری است.
۱۶- نسخه دوم تست هوش وکسلر در سال ۱۹۸۱ میلادی (۱۳۶۰ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی خودش بوده است.
۱۷- سنجش و ارزیابی کافمن برای کودکان در سال ۱۹۸۳ میلادی (۱۳۶۲ خورشیدی): اولین تست هوش در جهان بود که بر اساس نظریههای نوروسایکولوژی (عصب روانشناختی) ساخته شد. این آزمون هوش کلامی، هوش تصویری و حل مسئله در کودکان را ارزیابی میکند.
۱۸- تست هوش چندگانه گاردنر در سال ۱۹۸۳ میلادی (۱۳۶۷ خورشیدی): گاردنر برای اولین بار در کتاب خود با عنوان «چارچوبهای ذهن: نظریه هوش چندگانه»، مدعی شد که هوش انسان دارای جنبههای مختلفی است و آزمونهای هوش قبل از خود، در تعیین نمره همه جنبههای هوش، ناکارآمد هستند و هر کدام فقط یکی از جنبههای آن را نمره میدهند. او معتقد بود که هشت جنبه برای هوش وجود دارد و بعداً همکارش، مک کنزی، جنبه نهم را نیز به آن اضافه کرد که به طور کلی شامل هوش موسیقیایی، هوش منطقی- ریاضی، هوش طبیعتگرا، هوش هستیشناسی، هوش بین فردی، هوش بدنی – جنبشی، هوش تجسمی، هوش کلامی/زبانی و هوش درون فردی میشود. تست هوش گاردنر، جنبههای مختلف هوش را نمره دهی میکند و به همین جهت در بین مردم به عنوان تستی برای تشخیص استعداد تحصیلی و شغلی شناخته میشود.
۱۹- پنجمین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۱۹۸۶ میلادی (۱۳۶۷ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی خودش بوده است.
۲۰- سومین نسخه تست هوش وکسلر کودکان در سال ۱۹۹۱ میلادی (۱۳۷۰ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات نسخه دوم تست هوش وکسلر برای کودکان بوده است.
۲۱- آزمونهای نابسته (غیر مرتبط) به فرهنگ، توسط کتل در سال ۱۹۹۴ میلادی (۱۳۷۳ خورشیدی): هدف کتل از ساخت این پرسشنامه، ابزاری بود که تواناییهای شناختی افراد را فارغ از تأثیر زمینه فرهنگی و آموزشی بسنجد و میتوان گفت که این نخستین تست هوشی تا آن سالها بود که چنین رویکردی را دنبال میکرد. به عقیده کتل، هوش دارای دو جنبه سیال و متبلور است. هوش سیال وابسته به زمینه ژنتیکی زیستی فرد است و هوش متبلور تحت تأثیر آموزش و فرهنگ میباشد. در این آزمون هوش سیال یک فرد مورد ارزیابی قرار میگیرد.
۲۲- نسخه سوم تست هوش وکسلر در سال ۱۹۹۷ میلادی (۱۳۷۶ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی خودش بوده است.
۲۳- تست هوش هیجانی شات و همکاران در سال ۱۹۹۸ میلادی (۱۳۷۷ خورشیدی): تست هوش هیجانی شات، یکی از ابزارهای رایج برای سنجش میزان هوش هیجانی در افراد میباشد. هوش هیجانی، رهبری هیجانی و بهره هوش هیجانی، همگی اشاره به توانایی افراد در تشخیص هیجانات خود و دیگران دارد که هدف سنجش در تستهای هوش هیجانی است.
۲۴- ششمین نسخه مقیاس هوش استنفورد-بینه در سال ۲۰۰۳ میلادی (۱۳۸۴ خورشیدی): هدف این تست، بهبود سؤالات هوش نسخه قبلی بوده است.
۲۵- تست هوش رینولدز در سال ۲۰۰۳ میلادی (۱۳۸۴ خورشیدی): این آزمون، بنای خود را روی قدرت حافظه شرکت کنندگان میگذارد و برای سنجش توانایی شناختی افراد، قدرت یادآوری تصاویر، کلمات و رفتارها است.
۲۶- نسخه دوم سنجش و ارزیابی کافمن برای کودکان در سال ۲۰۰۴ میلادی (۱۳۸۵ خورشیدی): فرم سؤالات نسبت به آزمون قبلی، تغییراتی داشته است.
این لیست، فقط به مهمترین آزمونها اشاره داشت وگرنه تعداد تستهای هوش بسیار بیشتر از این تعداد است. تولید آزمونهای هوش با سرعت باور نکردنی ادامه مییافت و هر بار نسخهای تازه با رویکردی متفاوت به جامعه عَرضه میشد. تعداد این آزمونها به جایی رسید که یک سؤال مهم را روی میز گذاشت: کدام یکی از این آزمونها، واقعاً تعیین کننده هوش هستند و کدام تست هوش نماینده شایستهای برای تخمین نمره بهره هوشی یک دانشآموز است؟
اینجا نقطه بازنگری خاصی در تاریخ تستهای هوش بود. زیاد شدن تعداد این آزمونها، زمینه را برای بیشتر فکر کردن اندیشمندان این موضوع، فراهم کرد تا آنها به دور از هیاهوی تستهای هوش و علاقه مردم به سنجش هوش فرزندان خویش، به این بیندیشند که ما داریم چه کار میکنیم و نکند که مانند ماشینی به دور یک میدان، بیهدف دور میزنیم و مقصدی نداریم و مردم از چرخیدن دور میدان، خوششان آمده و سوار ماشین ما میشوند.
برگشت ذهنی اتفاق افتاد و بار دیگر آزمونها را روی میز گذاشتند و یکی یکی بررسی کردند و مهارت یا مهارتهایی که در هر تست هوش مورد سنجش قرار میگرفت را در فهرستی نوشتند تا بدانند در کل چه تواناییهایی در حال سنجیدن هستند. با کنار هم نوشتن تمام قابلیتهای اندازهگیری شده در تستهای هوش به موارد زیر رسیدند:
۱- قدرت تشخیص فضایی اجسام (مثلاً اگر یک شکل خاص را بچرخانیم چه طوری به نظر میرسد؟).
۲- تَبَحُر در صاف کردن یک خط به صورت افقی.
۳- چالاکی در دستهبندی کردن اشیاء (مثلاً میوهها را در یک گروه، حیوانات را در یک دسته و کتاب و دفتر را در یک طبقه قرار دادن).
۴- دقت و تیزبینی از راه تشخیص تفاوت بین چند شکل یا تعیین شکلهای مشابه (مثلاً تصویر چند هواپیما را میدهند و از فرد میخواهند که بگوید کدام دو هواپیما دقیقاً شبیه هم هستند یا تصویر دو هواپیما را میدهند و از شخص میخواهند که چهار تفاوت بین دو تصویر پیدا کند).
۵- چیدن جورچین.
۶- حل کردن معادله ماز (راههای پُر پیچ خمی که باید از یک نقطه به نقطه دیگر آن رسید).
۷- ماهر بودن در شمارش تعداد مثلثها در یک شکل پیچیده (ممکن است به جای مثلث، از فرد بخواهند تعداد مربع یا مستطیل و یا هر شکل هندسی دیگر را بشمارد).
۸- مهارت محاسبات عددی.
۹- مقایسه جِرم (به اصطلاح عامیانه وزن) اجسام.
۱۰- خلاقیت در نوشتن.
۱۱- توانایی در شنیدن.
۱۲- زِبَردستی در تشخیص تفاوت نتهای موسیقی.
۱۳- قدرت درک مطلب و جملهسازی.
۱۴- مهارت خواندن.
۱۵- سنجش حافظه کاری.
۱۶- بررسی حافظه کوتاهمدت.
۱۷- قدرت بازیابی اطلاعات و به خاطر آوردن آموختههای قبلی به منظور ارزیابی حافظه بلندمدت.
تستهای هوش، یک یا چند مورد از فهرست ۱۷گانه بالا را سنجش میکردند و عدهای از اندیشمندان به دنبال این افتادند که ببینید آیا رابطهای بین این پارامترهای ۱۷گانه وجود دارد؟ مثلاً اگر کسی در جمع زدن اعداد، مهارت خوبی دارد، قدرت نوشتن خوبی هم دارد؟ یا اگر کسی در تشخیص تفاوت بین شکلها، به خوبی عمل میکند، آیا در تشخیص تفاوت نتهای موسیقی هم به همان اندازه خوب است؟
اگر جواب این سؤال، مثبت در میآمد آنگاه دانشمندان دیگر نیاز نبود تا با تستهای هوش گوناگون به دنبال سنجش تواناییهای ۱۷گانه گفته شده باشند چون بین آنها یک ارتباط پیدا میکردند و به همه میگفتند که اگر مثلاً در تشخیص تفاوت جِرم بین دو جسم خوب عمل میکنید، در سایر پارامترهای هوش نیز خوب هستند و دیگر نیازی به تست دادن در سایر زمینهها نیست و یک تست برای بررسی وضعیت شما کافی است و به این طریق، خود را از دام تستهای متنوع که روز به روز بر تعدادش افزوده میشد، نجات میدادند و کار تمام میشد.
دانشمندان اسم این عامل را g-factor (جی - فاکتور) گذاشتند که حرف g از واژه general به معنای عمومی میآید که نشان دهنده این است که با مشخص شدن آن، میتوان هوش عمومی فرد را نیز پیشبینی کرد و دیگر نیازی به تستهای هوش متنوع نیست.
تلاشها برای تعیین g-factor شکست خورد زیرا بررسیها نشان داد که مثلاً اگر دانشآموزی در جمع و تفریق اعداد به خوبی عمل میکند، در تشخیص نتهای موسیقی ضعف دارد و یا اگر دانشآموز دیگری در تشخیص تفاوتهای بین دو شکل، عالی است اما در مهارت خواندن، آن قابلیت را ندارد؛ برای همین یک رابطه قوی بین جنبههای مختلف مورد سنجش در تستهای هوش وجود ندارد و نمیتوان گفت که عاملی وجود دارد که اگر عدد آن را بدانیم آنگاه سطح هوش یک انسان را به صورت کلی نیز میدانیم.
همینطور که اندیشمندان حوزه هوش به دنبال ساختن تستهای مختلف هوش با تئوریهای متفاوت بودند و عدهای دیگر به فکر روشی برای پیدا کردن یک جی-فاکتور قدرتمند میگشتند و هر بار شکست میخوردند، اتفاق دیگری به نام آزمونهای سنجش ورود به کالج و دانشگاه در حال تولید و عرضه در جامعه علمی بود. پنج مورد از معروفترین آزمونهای سنجش عبارت است از:
۱- آزمون SAT (مخفف عبارت Scholastic Assessment Test) که به عنوان آزمون استعداد تحصیلی نیز شناخته میشود، در سال ۱۹۲۶ میلادی (۱۳۰۵ خورشیدی) به وجود آمد و هدف آن، اندازهگیری آمادگی دانشجو برای ورود به کالج و ارائه روشی استاندارد برای ارزیابی داوطلب ورود به کالجها است.
این آزمون شامل دو بخش اصلی الف) خواندن و نوشتن مبتنی بر شواهد و ب) ریاضی است.
بخش خواندن و نوشتن مبتنی بر شواهد، توانایی دانشآموز را در خواندن و درک عبارات، تجزیه و تحلیل اطلاعات و نوشتن مؤثر و مرتبط با موضوع داده شده میسنجید.
بخش ریاضی این آزمون نیز، درک داوطلب ورود به کالج را در جبر، هندسه و مثلثات، آزمایش میکند.
نمره بالا در آزمون SAT میتواند شانس دانشجو را برای پذیرش در کالج یا دانشگاه مورد نظر خودش افزایش دهد.
۲- آزمون ACT (مخفف عبارت American College Test) که در سال ۱۹۵۹ میلادی (۱۳۳۸ خورشیدی) با هدف جایگزین شدن برای آزمون SAT که در آن زمان رایجترین امتحان ورودی کالج بود، توسعه داده شد.
هدف از آزمون ACT اندازهگیری آمادگی دانش آموزان برای تحصیل در سطح کالج و ارزیابی مهارتهای تحصیلی آنها در زبان انگلیسی، ریاضیات، خواندن و علوم است.
آزمون ACT به طور گسترده توسط کالجها و دانشگاههای ایالاتمتحده به عنوان بخشی از فرآیند پذیرش داوطلبان، استفاده میشود. همچنین نمره این آزمون توسط برخی از برنامههای بورسیه تحصیلی و کارفرمایان به عنوان معیاری برای سنجش تواناییهای یک متقاضی مورد بررسی قرار میگیرد.
این آزمون شامل سؤالات چندگزینهای است و دارای بخش نوشتاری اختیاری است. دانش آموزان میتوانند چندین بار در آزمون ACT شرکت کنند تا نمرات خود را بهبود بخشند.
در حال حاضر، ACT نتوانست جایگزین کاملی برای SAT شود و همچنان SAT جایگاه خودش را دارد ولی به طور کلی، ایجاد آزمون ACT گزینه دیگری را برای امتحانات ورودی کالج در اختیار دانشآموزان قرار داده است و به کالجها و دانشگاهها کمک کرده تا آمادگی دانشآموز را برای کار در سطح کالج ارزیابی کنند.
۳- آزمون GRE (مخفف عبارت Graduate Record Examination) که در سال ۱۹۳۶ با هدف ارائه یک معیار مشترک برای مقایسه مدارک و آمادگی متقاضیان برای تحصیلات در مقطع ارشد و دکتری در بخش تحصیلات تکمیلی و دانشکدههای بازرگانی تولید شد. در واقع این آزمون، هدف محدودتری را نسبت به دو آزمون معرفی شده قبلی، دنبال میکرد.
آزمون GRE مهارتهای استدلال کلامی و منطقی، تفکر انتقادی و مهارتهای نوشتاری-تحلیلی را که در یک دوره زمانی طولانی به دست آمدهاند و به هیچ رشته تحصیلی خاصی مرتبط نیستند را اندازهگیری میکند.
علاوه بر آزمون بازرگانی GRE، نسخههای دیگری از GRE نیز وجود دارد که مناسب داوطلبانی است که قصد گرفتن مدرک ارشد و دکتری در زمینههای خاص مانند زیستشناسی، شیمی، ادبیات، ریاضیات، فیزیک و روانشناسی را دارند.
در یک نگاه کلان میتوان گفت که آزمون GRE با ارائه معیاری استاندارد از تواناییهای تحصیلی داوطلبان، نقش مهمی در فرآیند پذیرش برای دانشکدههای تحصیلات تکمیلی و بازرگانی در سراسر جهان ایفا میکند.
۴- آزمون LSAT (مخفف عبارت Law School Admission Test) که در سال ۱۹۴۸ تولید شد، یک آزمون استاندارد است که در ایالاتمتحده، کانادا و برخی از کشورها برای نمره دهی به استعداد داوطلبان پذیرش در دانشکدههای حقوق استفاده میشود؛ بنابراین LSAT نیز یک آزمون اختصاصی است که در زمینه حقوق دست به ارزیابی میزند.
هدف از LSAT ارائه معیارهای استانداردی از مهارتهای خواندن و استدلال کلامی متقاضیان برای دانشکدههای حقوق است که برای موفقیت در دانشکده حقوق و مشاغل حقوقی مهم است.
این آزمون شامل سؤالات چندگزینهای است که درک مطلب، استدلال تحلیلی و تواناییهای منطقی را ارزیابی میکند.
LSAT به همراه معدل کارشناسی (اینکه همواره تأکید میکنم ریز نمرات دوره کارشناسی و دکتری عمومی اهمیت دارد، از این جهت است)، توصیهنامهها (توسط اساتید برای دانشجویان با سابقه تحصیلی خوب نوشته میشود و از این رو داشتن ارتباط مفید و سازنده با اساتید معروف دانشگاه اهمیت دارد زیرا آنها میتوانند توصیههای خوبی را برای شما بنویسید. توصیهنامه چیزی شبیه ضمانتنامه است که اساتید دانشگاه فعلی برای دانشگاه مقصد شما مینویسند)، انگیزه نامه (که در آن از دلایل و طرز تفکر خود برای ورود به مقطع بالاتر در رشته مورد نظر مینویسید) و…، عامل مهمی در تصمیمگیریهای پذیرش در نظر گرفته میشود.
همچنین علاوه بر استفاده از آن در پذیرش دانشکدههای حقوق، LSAT همچنین توسط برخی کارفرمایان و سازمانهای دولتی به عنوان بخشی از فرآیند انتخاب شرکتکنندهها برای شغلهای حقوقی استفاده میشود.
۵- آزمون GMAT (مخفف Graduate Management Admission Test) که در سال ۱۹۵۳ تولید شد؛ یک آزمون استاندارد است که برای ارزیابی تواناییهای افرادی که برای رشتههای مدیریت کسب و کار و کارآفرینی مثل MBA درخواست تحصیل میکنند، به کار میرود.
GMAT برای اندازهگیری طیف وسیعی از مهارتهای مرتبط با موفقیت در زمینه کسب و کار، از جمله نوشتن تحلیلی، استدلال منطقی، کلامی و عمومی طراحی شده است.
GMAT به عنوان یک شاخص قابل اعتماد از پتانسیل یک فرد برای موفقیت در تحصیل گرایشهای مرتبط با کسب و کار و کارآفرینی دیده میشود و اغلب در کنار عوامل دیگری مانند ریز نمرات دانشگاهی، تجربه کاری، توصیهنامهها و انگیزه نامه، در پرونده داوطلب قرار میگیرد تا وضعیت او را نسبت به سایر درخواست کنندگان بسنجد و نمره دهی نماید.
GMAT علاوه بر استفاده از آن در پذیرش مدرسه بازرگانی، گاهی اوقات توسط کارفرمایان به عنوان بخشی از فرآیند استخدام شرکتکنندهها استفاده میشود زیرا مهارتهای اندازهگیری شده توسط GMAT برای موفقیت در بسیاری از انواع مختلف مشاغل تجاری مهم در نظر گرفته میشود.
گسترش این آزمونهای ورودی به کالج و دانشگاه، توجه برخی از پژوهشگران حوزه هوش را به خود جلب کرد و این سؤال مطرح شد که آیا ارتباطی منطقی بین نمرههای به دست آمده از تست هوش با نمرههای به دست آمده از این آزمونها وجود دارد؟
جواب به طرز شگفتآوری مثبت بود. بررسیها نشان میدهد که ارتباط بسیار قدرتمندی بین نمرههای تست هوش و نمرههای کسب شده از این آزمونها وجود دارد. به ویژه این همبستگی برای سؤالات ریاضی آزمون SAT بسیار قویتر از بقیه بود و بعد از آن، همبستگی بین نمره بخش غیر ریاضی SAT با نمرههای تستهای هوش، قابل توجه بود.
با این حساب ماجرای تستهای هوش در دیدگاه و نظر اندیشمندان این حیطه، به گوشهای رفت زیرا از یک سو هر روز به تعداد آزمونهای هوش افزوده میشود و هیچ جی-فاکتور قدرتمندی برای یافتن همبستگی بین آزمونها کشف نمیشد و با ادامه این روند، کلافگی در تحلیل و تفسیر تستهای هوش ایجاد شده بود و از سوی دیگر، با وجود همبستگی قدرتمند بین نمره IQ و نمره کسب شده از آزمونهای ورودی به کالج و دانشگاه مثل SAT، دیگر چه نیازی به تستهای وقتگیر و پیچیده هوش بود؛ چرا که با دانستن نمره SAT یک فرد میتوانیم نمره IQ او را نیز بدانیم و هیچ لزومی ندارد یک انسان را وارد بازی تستهای هوش کرده و هر بار آزمونی متفاوت از قبل را از او بگیریم تا نمره بهره هوشیاش به دست آید.
آزمونهای ورودی به کالج مثل SAT به مانند آب سردی بودند که بر پیکر تستهای هوش ریخته شدند و شعلهوری این تستها را در بین اندیشمندان معروف این حیطه کاهش داد؛ گرچه هنوز هم که هنوز است، تستهای هوش برای پدر و مادرها اهمیت دارد و آنها به دنبال مرکزهای حضوری و اینترنتی برای شرکت دادن فرزند خود در تستهای هوش میباشند تا نمره بهره هوشی دختر یا پسر خود را بدانند؛ اما این ماجرا تقریباً در ذهن پژوهشگران هوش بسته شده و برای همین است که تعداد آزمونهای هوش تولید شده در سالهای اخیر به طور قابل توجهی کاهش یافته است و ساخت آزمون هوش، دیگر اولویت شماره یک اندیشمندان هوش نیست.
باورش شاید سخت باشد که از سال ۱۹۰۵ تا ۲۰۰۴ میلادی (۱۲۸۴ تا ۱۳۸۵ خورشیدی)؛ یعنی در بازهای صد ساله، ۲۶ آزمون معروف در دنیا تولید شد که به طور میانگین تقریباً کمتر از هر ۴ سال، یک تست هوش در جهان گسترش مییافت در حالی که از سال ۲۰۰۵ تا سال ۲۰۲۳ میلادی (۱۳۸۶ تا ۱۴۰۲ خورشیدی) یعنی در بازهای ۱۷ ساله، فقط ۲ تست هوش جهانی، معروف شده؛ به بیان دیگر، تقریباً هر ۸ و نیم سال، یک تست هوش تولید شده است.
چنین آماری به خوبی نشان میدهد که شور و حرارت پژوهشگران هوش برای تولید تستهای هوش تا چه اندازه کمرنگ شده و آنها سالهاست که متوجه بیفایده و اضافی بودن تستهای هوش شدهاند؛ اتفاقی که هنوز در بین مردم عادی سر و شکل نگرفته است.
امروزه در دنیا، متخصصها و کار بلدها از کسی نمره بهره هوشی او را نمیپرسند بلکه از او میخواهند که نمره SAT خودش را ارائه دهد. آنها دنبال این نیستند که نتهای موسیقی را از هم جدا کنید یا بتوانید تفاوت جِرم (اصطلاح عامیانهاش، وزن است) دو وزنه را تشخیص دهید؛ بلکه شرکت در آزمون SAT و کسب نمره آن، کار تمام تستهای هوش را انجام میدهد و بازی این تست هوش بهتر است یا آن یکی را برای همیشه تمام میکند.
اینطور به نظر میرسد که پرونده پر فراز و نشیب آزمونهای هوش که روزگاری با هدف تشخیص دانش آموزان آسیبدیده شروع شد و در ادامه به وسیلهای برای بازی با فکر مردم تبدیل شد، در این جعبه به پایان میرسد اما راستش را بخواهید این ماجرا تازه شروع شده است؛ چرا؟
وجود همبستگی بین آزمونهایی مثل SAT و تستهای هوش یک علاقه بزرگ را در روانشناسان ایجاد کرد؛ علاقه به دنبال کردن زندگی افرادی که نمرههای بالایی در SAT کسب کرده بودند. آنها میخواستند سرنوشت نمره بالاهای SAT و سایر آزمونهای نامبرده شده را ببینید.
بررسی موفقیت در زندگی نمره بالاهای SAT و کمی بیش از آن، موضوع صحبت ما در جعبه بعدی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره است. آن جعبه را از دست ندهید زیرا سریال هوش و استعداد در دنیای علم و پژوهش به جاهای حساس و پر نکتهای رسیده که تحولی عجیب در تفکر ما ایجاد خواهد نمود.
آیا با هوشها، دنیا را میگردانند و شغلهای خوب برای آنهاست؟ متن
تصور کنید وسیلهای مثل منجنیق وجود داشت که در سبد آن بنشینیم و ما را دقیقاً به ۲۵ مارس ۲۰۱۳ (معادل ۵ فروردین ۱۳۹۲) پرتاب کند. در این تاریخ، یک مقاله بسیار زیرکانه و حساب شده به چاپ رسید [72] که مثل سوزنی به بادکنک، باعث از هم گسستن افکار اندیشمندان قبلی درباره هوش و استعداد شد.
جاناتان وایی (Jonathan Wai)، محققی بود که آن مقاله را به رشته تحریر در آورد. او از خودش پرسید: «موفقترینها در آمریکا، در چه شغلهایی هستند؟ من میخواهم زندگی آنها را از نظر میزان تحصیلات و دانشگاههایی که درس خواندهاند، بررسی کنم». سؤالِ سادهای به نظر میرسد اما سادگی، ملاک نیست؛ بلکه این اهمیت دارد که یکی مثل جاناتان، به دنبال پاسخ همین سؤال رفت و مقالهای را بر اساس آن نوشت که تا به امروز، توسط ۱۱۲ مقاله و کتاب معتبر دیگر، مورد استفاده قرار گرفته و به آن ارجاع دادهاند و از نتایج مقاله او، بهره بردهاند. گاهی همان پرسشهای سادهای که در ذهن داریم و بیتفاوت از کنارشان میگذریم، میتواند با تحقیق و بررسی، چنین دستاوردهایی داشته باشد.
از بحث دور نشویم، جاناتان به سراغ بهترین موقعیتهای شغلی در آمریکا رفت و با خودش گفت: اگر کسی بخواهد در جامعه آمریکا موفق شود، باید به یکی از این شغلهای سطح بالا برسد. سپس فهرست این شغلهای با ارزش را آماده کرد که عبارت بود از:
۱- مدیر عاملهای پانصد شرکت و کارخانههای آمریکا که از بقیه شرکتها و کارخانهها در آمریکا از نظر سودآوری بالاتر هستند. مثل مدیر عامل شرکتهای آمازون، اَپِل، مایکروسافت، فیسبوک، کوکاکولا و….
۲- قاضیهای فدرال که بالاترین سطح یک قاضی در قانون آمریکاست (برای شفافیت بیشتر اینطور میگویم که همانطور که در کشورمان، رشتههایی مثل پزشکی و دندانپزشکی، جایگاه بالایی دارند، در آمریکا رشته حقوق که به وکالت و قضاوت میرسد، از چنین جایگاهی برخوردار است).
۳- میلیاردرهای آمریکایی که با تواناییهای خود به ثروتهای بزرگ رسیدند. برای نمونه: آلون ماسک، بیل گیتس، زاکربرگ و….
۴- سناتورها که در سِنا به نمایندگی از مردم ایالت خود حضور دارند.
۵- نمایندگان مجلس.
جاناتان به سراغ این پنج گروه رفت و به بررسی زندگی تحصیلی ۵۰۰ مدیر عامل شرکتهای برتر، ۷۸۹ قاضی فدرال، ۴۲۴ میلیاردر، ۱۰۰ سناتور و ۴۴۱ نماینده مجلس پرداخت و نتایجی را به دست آورد که در مقاله خویش چاپ نمود. در ادامه، هر دستاورد او را با شمارهگذاری نوشتهام و تحلیل مربوط به آن نتیجه گیری را با نوشتن «دقت»، ارائه کرده ام. با هم این نتایج را بخوانیم:
۱- بر اساس نمونهای که او برای تحقیق انتخاب کرده بود؛ ۳۸/۶ درصد از مدیر عاملهای شرکتهای برتر، ۴۰/۹ درصد از قاضیهای فدرال، ۴۵ درصد از میلیاردرها، ۴۱ درصد از سناتورها و ۲۰/۶ درصد از نمایندگان مجلس در دانشگاههای برتر آمریکا درس خواندهاند.
دقت: در خصوص این نتیجه، لازم است به این موارد توجه شود:
الف) منظور از دانشگاههای برتر آمریکا، یعنی ۳۲ دانشگاهی که برای ورود به آنها، بالاترین نمره SAT و یا آزمونهای معادل آن، نیاز است. چیزی شبیه به دانشگاه شهید بهشتی، تهران، ایران، شیراز، اصفهان، مشهد، تبریز و چند شهر دیگر که برای رشته پزشکی و دندانپزشکی، بهترین رتبهها را میخواهد.
ب) کمتر از نصفِ افراد موفقی که در این جایگاههای شغلی هستند، به دانشگاههای برتر آمریکا راه یافتهاند و این نشان میدهد که بیشتر از نصف افرادی که در جایگاههای شغلی با ارزش آمریکا هستند، اصلاً وارد دانشگاههای برتر نشدهاند. پس اینطور نیست که برای موفق شدن در آمریکا، اول باید سر از دانشگاه برتر در بیاوری و یک نمره بالا در آزمونهای ورودی به دانشگاه داشته باشی.
از همین جاست که میتوانیم متوجه شویم، آن ذهنیتی که فکر میکردیم فقط افرادی موفق میشوند که در دانشگاههای برتر باشند تا چه حد اشتباه است و با واقعیت همخوانی ندارد.
اجازه بدهید یک میانگین از دستاورد اول بگیریم و با عدد صحبت کنیم. اگر میانگین درصدهای داده شده را حساب کنیم آنگاه خواهیم داشت: ۳۷/۲۲ درصد افراد موفق آمریکا در دانشگاههای برتر این کشور درس خواندهاند و ۶۲/۷۸ درصد از افراد موفق ایالات متحده، اصلاً در این دانشگاههای برتر درس نخواندهاند. حالا بهتر متوجه میشویم که تصورات شخصی ما به چه شکل، دارای خطا بوده است.
پ) این نتایج نشان میدهد آن دیدگاه که میگوید: باهوشها به دانشگاههای برتر میروند و دنیا را افراد باهوش میچرخانند و آنها هستند که به دستاوردهای بزرگ میرسند و بقیه مردم دنیا فقط در حال تماشای موفقیت آنان میباشند تا چه اندازه نادرست است. چرا که به طور میانگین، فقط ۳۷/۲۲ درصد افراد موفق آمریکا نمره لازم برای قبولی در دانشگاههای برتر را به دست آوردهاند و از آنجا که در جعبه قبلی هم گفتیم، نمره آزمونی مثل SAT نشان دهنده نمره هوش آن فرد هم هست؛ پس میتوان گفت که این درصد، نمایانگر افراد باهوش موفق شده در آمریکا است.
با این حساب، ۶۲/۷۸ درصد افراد موفق آمریکا، نمره لازم برای قبولی در دانشگاههای برتر این کشور را به دست نیاوردهاند و چون رابطه قوی بین نمرات این آزمونهای ورودی به دانشگاه با نمره هوش وجود دارد، پس این افراد نمره هوش کمتری از قبول شدهها داشتهاند اما موفقیتشان، دقیقاً هم اندازه و مشابه آنهاست.
بنابراین با فرض اینکه ضریب هوشی ما کمتر از بقیه باشد، باز هم احتمال موفقیتمان تقریباً دو برابر افراد باهوش است و تازه داریم شوکه میشویم از باورهای اشتباهی که یک عمر در گوش ما زمزمه میکردند و گمان میبردیم که فقط افراد باهوش هستند که دنیا را میگردانند و بقیه ابزار دست اشخاص نابغه به شمار میروند.
اتفاقاً این نتیجه نشان میدهد که دنیا را افرادی با سطح هوش معمولی اداره میکنند زیرا از هر ۱۰۰ موقعیت شغلی موفق و درجه یک، تقریباً ۶۳ شغل در اختیار افراد با سطح هوش معمولی و تقریباً ۳۷ شغل در اختیار افراد باهوش است.
ت) این نتیجه نشان میدهد که هوش و استعداد، تنها عامل تعیین کننده موفقیت در آینده نیست. در واقع نمیتوانید در آزمون هوش شرکت کنید و بگویید ضریب هوشی من خیلی بالاست پس حتماً موفق میشوم. چون درصدهای به دست آمده از دستاورد شماره یک تحقیق جاناتان نشان میدهد که احتمال موفقیت یک فرد با ضریب هوشی بالا، ۳۷/۲۲ درصد است.
این خیلی قلقلکآور است که بدانیم چرا با وجود نمره بالای هوش، باز هم احتمال موفقیت افراد با هوش کمتر از افراد با سطح هوش عادی است؟ عجیب نیست که کمتر است؟ همه تصورات ذهنی ما میگفت که باید یک فرد باهوش، موفقتر از یک فرد با سطح هوش معمولی باشد اما تحقیق معتبر معرفی شده، نشان میدهد که اتفاقاً برعکس است. بعداً دلیل آن را با تحقیقات دیگری توضیح خواهم داد که چرا این ماجرا روی میدهد و از قضا، کلی نکته مهم برای مدل فکریمان در آنجا خواهم داشت.
ث) این نتیجه تأکید میکند که به طور میانگین، ۳۷/۲۲ درصد از افرادی که وارد دانشگاههای برتر آمریکا شدهاند، به جایگاه شغلی بالا رسیدهاند. به دیگر سخن، بقیه افرادی که وارد دانشگاههای برتر آمریکا شدهاند، اصلاً به جایگاه شغلی بالایی نرسیدهاند.
الآن بهتر متوجه میشویم که قبولی در یک دانشگاه و رشته عالی به معنای تضمین موفقیت در آینده نیست. چه بسا فردی در بهترین رشته و دانشگاه قبول شود و در انتها هیچ دستاورد قابل اتکایی به دست نیاورد.
قرار نیست با رتبه برتر کنکور شدن یا رسیدن به بهترین رشته و دانشگاه، این تضمین را در جیب خود بگذاریم که ما دیگر موفق شدهایم. اتفاقاً باید هر بار به این فکر کنیم که اگر پارامترهای معرفی شده در جعبه بعدی دوره هوش و استعداد کلبه مشاوره را در نظر نگیریم و بخواهیم در باد قبولی در کنکور بخوابیم و بیتفاوت باشیم، به احتمال ۶۲/۷۸ درصد به هیچ جایگاهی نخواهیم رسید و جای ما را کسانی میگیرند که به اندازه ما در کنکور موفق نبودهاند.
اینها تلنگرهای اساسی به ما میزند تا به خودمان بیاییم و حواسمان باشد که کنکور فقط یک قدم بسیار کوچک در موفقیت اساسی زندگی ماست و قرار نیست موفقیت در آن، به معنای موفقیت در کل زندگی باشد.
شاید بارها در پرسش و پاسخ سایت کلبه مشاوره این جمله را از من خوانده باشید که میگویم: «قبول شدن فردی در پزشکی یا دندانپزشکی را معادل این نگیرید که او فردی موفق است و هرچه میگوید درست است». حالا شفافتر است که چرا چنین نگرشی دارم زیرا که او به احتمالاً بالاتر، اگر در باد همین قبولی بخوابد، به دستاورد خاصی نخواهد رسید.
قطعاً برای شما سؤال است که چرا با وجود نمره قبولی لازم در بهترین و بالاترین دانشگاهها، اکثر آنها به دستاوردی نمیرسند؟ در واقع چه چیزهایی باعث میشود که با وجود قبول شدن در یک رشته خوب در یک دانشگاه برتر، باز هم دستاورد خاصی نداشته باشیم؟ این همان بحث جعبه بعدی است.
میدانم که ذهنیت اکثر ما اینطور بود که باهوشها وارد بهترین رشته و دانشگاهها میشوند و بعد همانها هستند که وارد بالاترین و با ارزشترین شغلها خواهند شد اما این آمار نشان میدهد که اتفاقاً جریان برعکس است. چرا اینطور است؟ در ادامه دوره هوش و استعداد دقیقاً به همین علتیابی خواهیم رسید. موضوع بسیار حساس شده و کار به جاهای باریک خودش رسیده است.
۲- بر اساس نمونهای که جاناتان در تحقیق خودش روی آن کار کرده بود؛ ۲۸/۴ درصد از مدیرعاملهای شرکتهای بزرگ آمریکا، ۵۹/۱ درصد از قاضیهای فدرال، ۱۱/۶ درصد از میلیاردرها، ۴۲ درصد از سناتورها و ۴۷/۵ درصد از نمایندگان مجلس، تحصیلات فوقلیسانس داشتهاند.
دقت: میانگین درصدهای گفتهشده در بالا، برابر با ۳۷/۷۲ میشود. این عدد نشان میدهد که اکثر افراد موفق در آمریکا، یعنی ۶۲/۲۸ درصد آنان، به سراغ تحصیلات فوقلیسانس نمیروند.
۳- جاناتان با کار روی نمونه خود متوجه شد که ۲۷/۲ درصد از مدیر عاملهای شرکتهای بزرگ آمریکا، ۰ درصد از قاضیهای فدرال، ۳۱/۴ درصد از میلیاردرها، ۱۶ درصد از سناتورها و ۳۰/۸ درصد از نمایندگان مجلس، در کالج درس خواندهاند.
دقت: کالجها چیزی شبیه به دانشگاه هستند ولی در اندازههای کوچکتر و معمولاً در یک یا دو رشته خاصی تمرکز دارند. میانگین درصدهای بالا نشان میدهد که ۲۱/۰۸ درصد این افراد در کالج درس خواندهاند و ۷۸/۹۲ درصد آنان به سمت کالجها نمیروند.
میدانم که کلی سؤال برای شما ایجاد شده است. از اینکه چرا اکثر باهوشها، موفق نمیشوند؟ برای چه اگر کسی در رشته و دانشگاه خوبی قبول شود، شغل آیندهاش تضمین نمیشود و روی چه حساب، اکثر کسانی که در بهترین شغلهای دنیا هستند، یک هوش معمولی دارند و به چه دلیل، ما اینقدر درگیر حساب و کتاب هوش خود هستیم وقتی که آمار نشان میدهد، هوش به تنهایی عامل تعیین کننده موفقیت نیست؟
این سؤالها و کمی بیشتر از آن را در جعبه بعدی دنبال خواهید کرد. سیر و سفر تاریخی ما از اُکتبر ۱۹۰۴ میلادی (مهرماه ۱۲۸۳ خورشیدی) شروع شد و به ۲۵ مارس ۲۰۱۳ (معادل ۵ فروردین ۱۳۹۲) رسید. کم کم داریم به تاریخ امروز میرسیم و دوره هوش و استعداد نیز رو به پایان است. جعبه بعدی، صحبتهای راهگشایی را دارد، لطفاً متفاوتتر از بقیه جعبهها، برایش وقت بگذارید و مطالعه نمایید.
تلاش عمدی و هدفمند + شخصیت Incremental + لیست ترمان متن
با یک دنیا سوال که از جعبه قبلی با خود آورده ایم، وارد جزییات این قسمت میشویم و میخواهیم بدانیم که چرا اکثر افرادی که در بهترین دانشگاههای آمریکا قبول شده بودند، نتوانستند به جایگاههای شغلی عالی در این کشور برسند و چرا با وجود داشتن بهره هوشی بالا، قافیه را به انسانهایی با سطح هوش عادی باختند و دنیا را افراد عادی کنترل و مدیریت میکنند؟
یک بخش از پاسخ به این سوالات، در جیب اَنْدرس اریکسون (Anders Ericsson) است. او تصمیم گرفت بیطرفانه به سراغ افراد مشهور و محبوب مشاغل مختلف برود و به این سوال پاسخ بدهد که آنها چطور توانستهاند جزء برترینهای حیطه شغلی خود باشند؟ او میدانست که هوش به تنهایی نمیتواند باعث برجسته شدن یک فرد شود و از همین رو به سراغ عامل یا عوامل دیگری میگشت که ریشه این دستاوردهای عالی و تبحرهای ویژه باشد و سر انجام نتایج خود را در مقالهای منتشر کرد [۷۳].
اریکسون در پژوهش خود به بررسی سبک زندگی برجستهترین پزشکان جراح، مشهورترین موسیقی دانان، ورزشکاران با رتبههای برتر جهانی و… پرداخت و متوجه این نکته شد که آنها به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت تمرین عامدانه (از روی قصد و هدف) و آگاهانه انجام دادهاند تا به چنین دستاوردی در شغل خود رسیده اند.
به طور مثال، وقتی یک شطرنج باز معروف میبینیم که در رتبهبندی دنیا، جزء بهترینها به حساب میآید، اینطور نیست که فکر کنیم او به دلیل داشتن نمره IQ بالا به چنین جایگاهی رسیده بلکه تحقیقات اریکسون نشان میدهد که ایشان به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت تمرین عامدانه شطرنج داشته است. به عبارت دیگر، اگر فرض کنیم که او هر روز مشغول بازی شطرنج به مدت ۵ ساعت باشد، آنگاه تقریبا ۶ سال طول میکشد تا به چنین جایگاهی برسد.
همین قصه برای موسیقیدانهای برجسته هم وجود دارد. سباستین باخ، موسیقیدان برجسته تاریخ که روزگاری افرادی مثل فرانسیس گالتون که در جعبه اول و دوم دربارهاش صحبت کردیم، چنین میاندیشیدند که نبوغ او به دلیل خانواده و ژنتیک است، با پژوهش اریکسون مشخص شد که باخ، حدود ۱۰۰۰ موسیقی ساخته که شکست خورده و هر بار با تمرینهای بیشتر، سعی در اصلاح قبلیها داشته است.
صحبت از خراب کردن موسیقی شد، این را هم اضافه کنم که موزارت حدود ۶۰۰ و بِتهوون نیز حدود ۶۵۰ موسیقی ساخته که با شکست کامل مواجه شده است. آنها چنین تمرینهای پیگیرانه و مداومی را بروز دادهاند که به سمبلهای موسیقی جهان تبدیل شده اند؛ هر چند قبلا تصور بر این بود که ژن خاصی دارند.
قصد دارید در رشته پزشکی یا دندانپزشکی به یکی از برجستهترین افراد تبدیل شوید؟ جدای از اینکه نمره بهره هوشی شما چیست، به این نیاز دارید که به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت تمرین عامدانه و آگاهانه برایش داشته باشید و اگر فرض کنیم که روزی ۸ ساعت مشغول کار در این مشاغل هستید، آنگاه تقریبا ۳/۵ سال طول میکشد که جزء اولینها در این شغل باشید. البته به ویژگیهای دیگری هم در کنار این تلاش عامدانه نیاز دارید که در ادامه به آن خواهیم رسید.
در پژوهش اریکسون، سه نتیجه مهم وجود دارد که به ترتیب شماره گذاری، در ادامه توضیح میدهم:
۱- افرادی که به رتبههای برتر شغلی و جایگاههای ویژه میرسند، نه فقط به دلیل داشتن نمره بالای IQ، بلکه به علت پایبندی به تمرین عامدانه و هدفمند به آنجا رسیده اند. تلاشهایی که به طور میانگین، ۱۰ هزار ساعت طول کشیده است.
۲- او در پژوهش خود، عبارت «DELIBERATE PRACTICE» را به کار میبرد و نه لغت «PRACTICE». در واقع او با ظرافت خاصی میگوید وقتی وارد جزییات زندگی افراد موفق و نابغه شده، به این نکته پی برده که هر تمرین کردنی، ارزشمند نیست بلکه باید «DELIBERATE» باشد. این لغت به فارسی به معنای از روی عمد و قصد است. برای همین، در پاراگرافهای قبلی از عبارت «تمرین عامدانه و هدفمند» و مشابه آن، استفاده کردم. تلاش یا تمرین عامدانه به این معناست که شخص، با هدف تعیین وضعیت فعلی، رفع اشکال و ارتقای شرایط خود، دست به تمرین میزند و هر بار اوضاع را بهتر مینماید.
۳- ایشان در مقاله خود نشان داد که یک رابطه مستقیم بین میزان تلاشهای عامدانه و میزان موفقیت وجود دارد به طوری که هر چه بیشتر تلاش آگاهانه و از روی هدف داشته باشید، به موفقیت بیشتری میرسید. این برخلاف تمام تصورات مردم جامعه است که میگویند: همه افراد موفق، با کمترین تلاش یا بدون تلاش به موفقیت رسیدهاند و اگر قرار باشد کلی ساعت درس بخوانی تا موفق شوی که ارزش ندارد. در حالی که تحقیقات نشان میدهد همان افراد باهوش موفق شده نیز به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت تمرین داشتهاند و اتفاقا هرچه بیشتر تمرین کرده اند، موفقیت بیشتری هم به نام خود زده اند.
احتمالا شما هم شبیه این عبارتها را شنیدهاید که میگویند: «فلانی توی کوچه بازی میکرد ولی همه نمراتش ۲۰ بود»، «یه پسر عمو دارم اصلا درس نمیخوند ولی رتبه دو رقمی کنکور شد»، «یه همسایه داشتیم اصلا نمیدونست راه مدرسه کدوم وره، نفر اول المپیاد زیست شد» و…. صحبتهای کوچه بازاری که برای پهلوانسازی از موفقها ساخته و پرداخته میشود.
متاسفانه بیشتر افراد موفق هم خوششان میآید و دَم نمیزنند که این شایعهها را نسازید و اینطور نیست. آنها هم دوست دارند خاص به نظر بیایند و وجه جادویی داشته باشند و کسی نفهمد که به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت مشغول تمرین عامدانه و هدفمند بودهاند تا چنین دستاوردی داشته باشند. اما چرا مردم دوست دارند که از موفقهای دنیا، یک تصویر منحصر به فرد بسازند و اینطور نشان دهند که دستاوردهای او به دلیل IQ بالای اوست؟
جواب این سوال را از خانمِ کیا جونگ تِسای (Chia-Jung Tsay) خواهیم شنید. ایشان دست به یک ابتکار جالب زد. یک قطعه موسیقی که توسط یک نفر نواخته شده بود را به دو تکه تقسیم کرد و از مردم عادی و استادان موسیقی خواست که به این دو تکه موسیقی گوش دهند و به آنها میگفت که تکه اول را شخصی نواخته که روزی چندین ساعت تمرین میکرده و تکه دوم را فردی نواخته که به دلیل داشتن هوش بالا، چنین مهارتی در نواختن دارد. دقت داشته باشید که هر دو تکه را یک نفر نواخته بود و خانم تِسای فقط میخواست این موضوع را بررسی کند که مردم عادی و استادان موسیقی کدام تکه را برجسته و با ارزشتر میدانند.
نتیجه مقاله خانم تِسای نشان داد که استادان موسیقی حتی بیشتر از مردم عادی تمایل داشتند که تکه دوم را انتخاب کنند و طرفدار فردی باشند که با هوش بالا توانسته به چنین دستاوردی برسد و نسبت به فردی که با سختی و زحمت، یک موسیقی را بنوازد، گارد داشتند و او را پس میزدنند [۷۴]. در نظر داشته باشید که هر دو تکه را یک نفر نواخته بود ولی برچسب اینکه تکه دوم را فردی باهوش زده و تکه اول را فردی زحمت کش نواخته، تا چه حد روی قضاوت مردم و استادان موسیقی اثر داشت؟
الان متوجه شدیم که میل جهانی و اشتیاق مشترک بین همه انسانها وجود دارد که وقتی یک فرد موفق را میبینند، آن موفقیت را به هوش سرشار و نمره بالای IQ او نسبت دهند. بنابراین هیچ عجیب نیست که کف جامعه خودمان نیز، با این موضوع رو به رو میشویم و تعداد زیادی خانواده را میبینیم که بعد از موفقیت فرزند خود، اینطور نشان میدهند که او زیاد درس نمیخوانده یا فقط چند ماه درس خوانده و به موفقیت رسیده است. همه از یک فرد جادویی صحبت میکنند که با کمترین تلاش به رتبه برتر رسیده و او را یک پهلوان دست نیافتنی نشان میدهند که نمره بالایی در هوش دارد و نابغه است و به مانندش در کره زمین وجود ندارد.
این دوره برای از بین بردن همین تفکرات کوچه بازاری و پهلوانسازیهای قلابی و تمایلات جادویی نوشته شد. سطر به سطر تاریخ مربوط به هوش و استعداد را بررسی کردیم تا دیگر کسی نگوید فلانی بدون تلاش زیاد و فقط به دلیل داشتن نمره IQ بالا، به موفقیت رسیده و بقیه افرادی که سطح هوش معمولی دارند، هر چه تلاش هم کنند به جایی نمیرسند.
این مسیر تاریخی را طی کردیم که از بُتسازی خارج شوید و با تکیه بر مقالات معتبر دنیا به این نتیجه برسید که هیچ تفاوتی بین «رونالدو»، «مِسی»، «مارادونا» و سایر افراد برجسته فوتبال و بقیه مشاغل نیست. همه آنها به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت و حتی بیشتر از آن، تمرین کردهاند و دست برداریم از اینکه دائما بگوییم رونالدو سخت کوش بوده و موفق شده اما مِسی باهوش بوده که فوتبالیست برتر دنیا شده است. هر دوی آنها به طور میانگین ۱۰ هزار ساعت و حتی خیلی بیشتر، تمرین کردهاند و اگر تلاشهای عامدانه نداشتند، هرگز به این جایگاه نمیرسیدند، حتی اگر ضریب هوشی آن ها، بالاترین نمرهای باشد که جهان به خودش دیده است. البته افراد موفق، علاوه بر همین تلاش عامدانه، ویژگیهای دیگری هم داشتهاند که در ادامه به آن خواهیم رسید.
هیچ فرد برجستهای محصول هوش نیست بلکه نابغه بودن او به دلیل تمرینهایی است که به صورت هدفمند و از روی عمد انجام داده است به اضافه ویژگیهایی که در ادامه به جزییات آن خواهم پرداخت. این صحبت من نیست بلکه نتیجه مستقیم پژوهشهایی است که اریکسون و سایر اندیشمندان امروزی، انجام داده اند.
همین پژوهشها زمینه را برای تغییر نگرش در جامعه، بنا نهادند به طوری که همین حالا در انگلیس، مدرسه تیزهوشان وجود ندارد و این مدارس را جمع کردند و به مردم گفتند که این یک خطای ذهنی است که فکر میکنیم یک سری افراد با هوش بالا هستند که باید آنها را از بقیه جدا کنیم و تحت آموزش قرار دهیم که به دانشمندان بزرگ تبدیل شوند. همه انسانهایی که دارای هوش طبیعی هستند، این توانایی را دارند که با تلاش عامدانه و هدفمند به هر دستاوردی برسند.
سیل این تعطیلیها در کشورهای دیگری مثل آلمان، ایتالیا، فرانسه، کانادا، ژاپن، کره جنوبی، چین، آمریکا، هند، استرالیا، بزریل، روسیه و ترکیه نیز ادامه داشت و آنها هم متوجه اشتباه ذهنی شکل گرفته در بین اکثر مردم شدند و اجازه ندادند که این ذهنیت اشتباه، ادامه یابد.
اینطور به نظر میرسد که به پایان ماجرا رسیدیم و متوجه شدیم که هوش تنها عامل تعیین کننده موفقیت نیست و این تلاش عامدانه و هدفمند است که حرف اول را میزند و زمینه را برای موفق شدن یک فرد فراهم میکند. اما اینطور نیست، همانطور که بارها در نوشتههای بالا یادآوری کردم، ویژگیهای دیگری هم نیاز است.
مسیر پژوهش ادامه داشت و تحقیقات بروزتری آمد که نشان دادند هوش، استعداد و تمرین عامدانه و هدفمند، همگی روی هم، چیزی حدود ۳۰ درصد موفقیت را میسازند [۷۵]. پس بقیه آن، یعنی ۷۰ درصد دیگر، به چه عوامل و ویژگیهایی مرتبط است؟
بیایید یک نگاه سریع از اول تا به اینجا داشته باشیم تا به جواب سوال بالا برسیم. اوایل این دوره، وقتی به ابتدای تاریخ تحقیقات مرتبط با هوش و استعداد برگشته بودیم، اندیشمندان اینطور فکر میکردند که ۱۰۰ درصد موفقیت به هوش بر میگردد و هر چه جلوتر آمدیم متوجه شدیم که پژوهشگران این حوزه سهم کوچکی برای هوش و ارزش بزرگتری برای تمرین و تلاش هدفمند و با برنامه قائل بودند و اینطور به نظر میرسید که آنها هم معتقدند که تقریبا ۱۰۰ درصد موفقیت به تلاش عامدانه بستگی دارد؛ ولی حالا آخرین تحقیقات اینطور نشان میدهد که موفقیت یک فرد، چیزی فراتر از هوش و تمرین عامدانه است.
شوک بزرگی است. این را میپذیریم که روزگاری فکر میکردند که هوش باعث موفقیت فرد میشود و کم کم که جلوتر آمدند متوجه شدند که تلاش هدفمند مهمتر از هوش و استعداد است اما این که کسی به ما بگوید مثلا در خصوص موفقیت تحصیلی، فقط و فقط ۳۰ درصد از موفقیت شما به هوش و تلاشهای پشت سر هم و هدفمندی که انجام دادهاید بستگی دارد و ۷۰ درصد آن به ویژگیهای دیگری مرتبط است؛ خیلی قابل قبول به نظر نمیرسد. با این حساب، نیاز به پاسخ این پرسش داریم که اگر هوش و تلاش روی هم ۳۰ درصد از موفقیت تحصیلی یک فرد را تشکیل میدهد، پس آن ۷۰ درصد دیگر چیست؟ شاید با دانستن ویژگیهای مرتبط با آن ۷۰ درصد، نظرمان عوض شد.
اینطور به نظر میرسد که موفقیت ها، دستاوردها، اختراعات، کشفها و خلاصه در یک کلام، جاودانه شدن نام یک فرد در تاریخ علم و یا ورزش، چیزی فراتر از هوش و تمرینهای عامدانه است و از قضا، همین موضوع، تبدیل به تیتر یک کتاب مقاله محور به نام The complexity of greatness: Beyond talent or practice شد که معنای آن به فارسی میشود: پیچیدگی دستاورد عالی: فراتر از استعداد ذاتی و تمرین.
با خواندن این کتاب و مجموعه مقالات موجود در آن متوجه میشویم که افرادی که جایزه نوبل میگیرند، به بهترین شغلهای جهان میرسند، رتبههای برتر المپیادها و آزمونهای سراسری میشوند و یا اختراعات و اکتشافات ماندگار در تاریخ علم را رقم میزنند و همچنین در رشتههای ورزشی، نابغه لقب میگیرند، علاوه بر هوش، استعداد و تمرین عامدانه که حدود ۳۰ درصد از موفقیت آنها را تشکیل میدهد، چه چیزهای بیشتری داشتهاند که آن ۷۰ درصد دیگر موفقیت را میسازد؟
نویسندگان این کتاب، در گام اول، انسانها را بر اساس نوع نگرش آنان به مقوله هوش و استعداد، به دو گروه تقسیم کردند.
گروه اول، افرادی بودند که به هوش و استعداد اعتقاد داشتند و موفقیت خود یا انسانهای دیگر را به هوش و استعداد ربط میدادند و میگفتند هر انسانی، استعدادی دارد که در آن به راحتی میتواند موفق شود. نویسندگان کتاب، نام این گروه را Entity theories (طرفداران هوش و استعداد ذاتی) گذاشتند.
گروه دوم، اشخاصی بودند که موفقیت خود یا دیگران را به تلاش و زحمت مرتبط میدانستند و معتقد بودند که خودشان و دیگران با انجام فعالیتهای مختلف، به چنین دستاوردی رسیده بودند. این کتاب، چنین انسانهایی را Incremental theories (طرفداران تلاش و کوشش) نام نهاد.
این تقسیمبندی بین خود ما هم هست. بیشتر مردم کشورمان، اینطور که شواهد نشان میدهد، Entity theories هستند یعنی به هوش و استعداد اعتقاد دارند و دنبال کشف آن میروند و تعداد کمی از ایرانی ها، Incremental theories میباشند و معتقدند که موفقیت از دل تلاشهای طولانی و پیگیرانه حاصل میشود.
نویسندگان کتاب، به بررسی رفتارهای ریز طرفداران این دو دیدگاه پرداختند تا تاثیر نوع نگاه آنها را در زندگی روزمرهشان بررسی کنند. نتایج بسیار جالبی از این پژوهش و مطالعههای مشابه آن به دست آمد که در ادامه با شمارهگذاری میخوانیم. فقط دو نکته را یادآور میشوم: الف) من طرفداران دو دیدگاه را که در بالا توضیح دادم، با همان اصطلاح انگلیسی، معرفی میکنم، ب) برای هر نتیجه، یک یا چند مثال میزنم تا جزییات آن، شفافتر شود:
۱- افرادEntity، در یادگیری چیزهای جدید، سر سختی نشان میدادند؛ در حالی که طرفدارانIncremental، به راحتی به سراغ یادگیری هر چیزی که نیاز داشتند میرفتند.
مثال: یک انسان Entity وقتی میخواهد زبان یاد بگیرد، از آنجا که یادگیری زبان را یک استعداد میداند، آنگاه اگر احساس کند که استعداد یادگیری آن را ندارد، به سمتش نمیرود اما یک Incremental، اگر نیاز به مهارت زبان داشته باشد به سراغ یادگیریاش میرود و آنقدر پافشاری میکند تا آن را بیاموزد.
۲- یک Entity، همواره دنبال موفق شدن و نمایش مدارک تحصیلی و دورههایی است که آنها را گذراندها و میخواهد در امتحان، مسابقه، رقابت و حتی در یک کلاس معمولی نیز برتر از سایرین شود و همه او را بابت داشتن بهره هوشی بالا، ستایش کنند؛ حال آنکه هدف یک Incremental، یاد گرفتن است و اصلا اولویتش این نیست که خاص و منحصر به فرد به نظر برسد و تمام تلاش خود را میکند که عمل یاد گرفتن به خوبی شکل بگیرد.
مثال: آن دسته از کنکوریها که همیشه به دنبال این هستند که بهترین رتبه کنکور آزمایشی را مدرسه، منطقه، شهر و استان خود بیاورند و حاضرند دست به هر کاری بزنند تا این اتفاق بیفتد، دنبال کننده دیدگاه Entity هستند و آن داوطلبان کنکور که هدفشان از شرکت در کنکور آزمایشی، تکمیل کردن فرایند یادگیری است، معتقد به Incremental میباشند.
۳- فرد Entity، همواره در تلاش است که استعداد و هوش خود را به معرض نمایش بگذارد و همه را مجذوب استعداد خاص خودش کند ولی Incremental به دنبال برجسته کردن تلاش و عملگرایی خودش است.
مثال: دانش آموزی که دلیل موفقیت کلاسی یا کنکور خود را به داشتن ژن خاص و هوش سرشار نسبت میدهد و تمایل دارد باهوش به نظر برسد، از سبک Entity پیروی میکند ولی آن دانش آموزی که موفقیت خود را در گرو تلاشهای بعد از مدرسه و حتی زنگ تفریح خود میداند، پایبند به Incremental است.
۴- شخص Entity، دائما در حال مقایسه خودش با دیگران میباشد و برایش اهمیت دارد که رتبهاش در کلاس یا جامعهای که در آن رقابت دارد، چند شده است و همیشه میپرسد که بالاترین و پایین نمره چند بوده تا بتواند جایگاه خودش را درست ارزیابی کند. در نقطه مقابل، یک Incremental، وضعیت فعلی را با گذشته خود مقایسه میکنند. مثلا درصدهای الان خود را با درصدهای سه ماه پیش مقایسه میکند تا متوجه تغییر و پیشرفت خودش بشود.
مثال: اگر دانش آموزی دائما دغدغه اطلاع یافتن از نمره سایر همکلاسیها را دارد و میخواهد شاگرد اول شود و برایش مهم است که بهترین نمره کلاس برای او باشد و همیشه در حال مقایسه خودش با دیگران است، آنگاه او یک Entity است در حالی که اگر دانش آموزی، خودش را با گذشتهاش مقایسه کند و بررسی نماید که در درسها چقدر پیشرفته کرده آنگاه یک Incremental است.
۵- انسان Entity همواره خود را در خطر از دست رفتن آبرو میبیند و نگران این است که نکند در آزمونی شرکت کرده و نمره عالی نگیرد و استعدادش زیر سوال برود؛ در حالی که Incremental، از اینکه هر بار در تلاش برای بهتر شدن است، به خویش افتخار میکند و از اینکه کاستی هاش دیده شود، احساس خطر نمیکند و حتی آنها را قبول هم دارد.
مثال: افرادی که ترس از شکست به دلیل رفتن آبرو و از دست دادن هویت و جایگاه خانوادگی، مدرسهای و اجتماع را دارند و گمان میکنند اگر شکست بخورند دیگر فردی باهوش و استعداد نیستند، پیرو Entity و کنکوریهایی که ایرادات خود را میپذیرند و بابت شکست خوردن، احساس از دست رفتن هویت و کم هوشی و بیاستعدادی نمیکنند، معتقد به Incremental میباشند.
۶- طرفدار Entity به سراغ ساز و کارهای دفاعی میرود و نمره پایین یا عملکرد ضعیف خود را به گردن دیگران یا شرایط محیط میاندازد تا استعدادی که در درونش پذیرفته، در معرض خطر قرار نگیرد؛ حال آنکه Incremental، نقش خود را در شکل گیری یک شکست، پس نمیزند و میپذیرد که نیاز به خود اصلاحی و بهتر کردن وضعیت خویش دارد و شکست را به هویت فردی خود، گره نمیزند بلکه آن را قسمتی از عملکرد خود میداند که نیاز به بهبود دارد.
مثال: کنکوریهایی که علت شکست در کنکور را به عواملی مثل مراقب سالن، گرمی هوا، شرایط بد محل برگزاری و… مرتبط میدانند یک Entity است و کنکوریهایی که علت شکست خود را به سواد نا کافی یا عدم غلبه بر استرس آزمونی مرتبط میدانند یک Incremental هستند.
۷- کسی که Entity است، از بررسی زندگی افراد موفق دور و اطراف خودش بیزار است و سعی در نادیده گرفتن آنها دارد چرا که معتقد است وجود این افراد موفق، به نوعی باعث زیر سوال رفتن هوش و استعداد او میشود. ولی Incremental به راحتی دست به تحلیل زندگی افراد موفق گوشه و کنار خودش میزند تا نکاتی را برای ارتقای وضعیت خودش بیاموزد.
مثال: دانش آموزانی که دوست ندارند باور کنند افراد موفقتری هم در مدرسه آنها هست و حاضر نیستند حتی صحبت کنند و از آنها چیزهای درستی بیاموزند، فردی Entity هستند ولی آن دانش آموزانی که ادعایی ندارند و دست به آنالیز شخصیت و عملکرد افراد موفق میزنند تا نکاتی را یاد بگیرند، خط فکری Incremental دارند.
۸- یک Entity علاقمند به دیدن افراد ناکام است تا به واسطه آن، احساس برتری و پیروزی کند و خوشحال باشد که استعداد نابی دارد که باعث سربلندیاش میشود. در عوض، Incremental هرگز وجود افراد موفق را کتمان نمیکند و به دنبال یادگیری از هر فردی است که چیزی برای یاد دادن و بهتر کردن وضعیت او، داشته باشد.
مثال: اگر دانش آموزی همیشه از شکست خوردهها و نمره پایینهای کلاس صحبت کند و از این بابت احساس خوشحالی و آرامش داشته باشد که بله من از تعدادی بهترم، فردی Entity است و اگر دانش آموزی، به دنبال یادگیری از افراد موفق است و احساس بدی ندارد که افرادی از او موفقتر شده اند، آنگاه Incremental است.
۹- انسان Entity وقتی در موضوعی شکست میخورد، سعی در پنهان کردن آن دارد و خودش را سرگرم و دلخوش به موفقیتهای بالایش میکند، اما Incremental مشتاقانه سراغ نقص میرود و هرگز خودش را پشت موفقیت ها، مخفی نمیکند. همین میشود که او هر بار با اصلاح ایرادات، به وضعیت بهتری میرسد.
مثال: داوطلب کنکوری که نتایج و درصدهای کم خود را پنهان میکند و از بررسی دلیل یا دلایل افت خودش میترسد و دائما به درصدهای بالای خود مینازد، مدل فکری Entity دارد اما آن کنکوری که اتفاقا مشتاق بررسی درصدهایی پایین برای رفع ایراد است، اندیشه Incremental دارد.
۱۰- شخص Entity خیلی زودتر از یک Incremental سرد و دلزده میشود چرا که یک شکست کوچک یا به دست نیاوردن یکی دو رتبه بهتر از دیگران، یک Entity را دلسرد کرده و از مسیر دور میکند.
مثال: کنکوریهایی که با یکی دو درس عقب افتادن، یاد نگرفتن چند مطلب و یا زدن چند تست نادرست و نتیجه نگرفتن در یکی دو کنکور آزمایشی، احساس ناامیدی پیدا میکنند و کل کنکور را کنار میگذارند، صاحب اندیشه Entity هستند و آن کنکوریهایی که حتی با وجود شکستهای پی در پی، دلسرد نمیشوند و دنبال اصلاح فرایند هستند، افرادی از جنس Incremental خواهند بود.
۱۱- فرد Entity، اصلا بازخورد گرفتن بابت اشتباهاتش را قبول ندارد و به شدت مقاومت میکند و هرگز حاضر به قبول آنها نیست و حتی از اینکه یک فرد متخصص به او نظری درباره اصلاح عملکردش بدهد، ناراحت میشود. در نقطه مقابل، Incremental مشتاقانه از افراد صاحب نظر و دلسوز میپرسد که ایراداتش کجا بوده که پیشرفت خوبی نداشته و چطور میتواند آن را اصلاح کند.
مثال: اگر به عنوان یک دانش آموز، از شنیدن ایرادات و مشکلات درسی خود، فراری هستید و احساس میکنید هویت و استعدادتان زیر سوال میرود، آنگاه Entity هستید و اگر به دنبال شنیدن اشکالات هستید تا برنامهای برای برطرف کردنش بسازید، آنوقت Incremental به حساب میآیید.
۱۲- یک Entity، هر جایی احساس کند که نمیتواند نمره بالایی بگیرد یا در معرض از دست دادن ذهنیت مثبت به استعداد خودش است، تصمیم به کم کاری میگیرد تا خدشهای به تصورش در مورد استعدادش وارد نشود. به بیان دیگر، این افراد کاملا عمدی و از روی قصد، دست به کارهایی میزنند که توجیه خوبی برای نتیجه گرفتنشان باشد که بعدا بتوانند راه فراری داشته باشند و استعداد خود را از دست رفته نبینند؛ حال آنکه Incremental در هر آزمونی که شرکت میکند، تمام خود را برای امتحانش میگذارد و حتی اگر نتیجه لازم را نگیرد، هویت خود را از دست رفته نمیداند و به فکر بهبود و اصلاح خودش میرود.
مثال: اگر در آزمونی به دلیل اینکه قبلا نخواندهاید یا کم خواندهاید و ترس از زیر سوال رفتن هوش و استعداد خود دارید و در آن شرکت نمیکنید و بعدا میگویید که به دلیل سرماخوردگی، مشکل خانوادگی و… نتوانستم شرکت کنم وگرنه بهترین نتیجه مال من بود، یک فرد Entity هستید و اگر اینطور برخوردی ندارید و حاضر به مشکل دار نشان دادن خود نیستید و شجاعانه در امتحان حاضر میشوید تا ایرادات خود را درک کنید، آنگاه یک فرد Incremental هستید.
البته این موضوع آخر را با آن شرایطی که شخص واقعا نتوانسته درس بخواند، اشتباه نگیرید. این مورد، میگوید که شخص به دروغ، خود را در وضعیتی باز نمایی میکند که گویی بیمار است یا مشکلاتی دارد و از همه مهمتر علت این نمایش او، ترس از زیر سوال رفتن استعدادش است. اگر شما برای دلیل دیگری این نمایش را بازی کرده اید، زودی به خود نگویید که من Entity هستم. این خیلی مهم است که دلیل این نمایش، دقیقا ترس از زیر سوال رفتن استعداد ذاتی باشد.
تا به اینجا چه گفتیم؟ متوجه شدیم که ۳۰ درصد از هر موفقیتی مثل موفقیت تحصیلی یک دانش آموز به هوش و تلاش پیگیرانه او ربط دارد و ۷۰ درصد از موفقیت او در گِرو داشتن یا ساختن شخصیت Incremental است + ۴ عاملی که در ادامه تشریح میکنم:
۱- سطح فکر، نگرش، نحوه حمایت و توجه خانواده در شکل گیری موفقیت یک فرد نقش دارد. ما در خلاء زندگی نمیکنیم و دور و بر ما، افرادی هستند که از کودکی روی افکار و اندیشه ما اثر داشته اند. برای همین است که میگویم موفقیت یک اتفاق فردی نیست و مدل فکری اطرافیان نقش تعیین کنندهای بر زندگی ما دارد.
بنابراین آگاهی از مدل فکری خانواده اهمیت زیادی دارد چرا که اگر نادرست میاندیشند، اجازه ندهیم که آن افکار در درون ما ریشه بدواند. همین که بدانید اطرافیان چه اشتباهاتی دارند، خودش کمک میکند که تاثیر منفی از آنان نگیرید.
۲- امکانات زندگی روی موفقیت یک دانش آموز موثر است.
۳- حلقه دوستان و همکلاسیها نقش پُر رنگی در شکل گیری موفقیت یک فرد دارد. اگر قرار باشد با افرادی معاشرت کنید که دغدغههای پایین دارند، بعد از مدتی به میانگینی از رفتارهای آنها میرسید و چالشهای زندگی خود را کوچک میکند. در حالی که اگر با افراد سطح بالا برخورد داشته باشید، آنگاه مسیر زندگی شما به نسبت آنها نیز ارتقا مییابد.
۴- مشاغلی که در فامیل، خانواده و آشنایان وجود دارد، روی عملکرد و ذهنیت شما تاثیر خواهد داشت. البته با آگاهی از تاثیر این عامل، میتوانید آن را خنثی کنید ولی از آنجا که اکثر مردم دنیا، آگاهی لازم را ندارند بنابراین، تحت تاثیر چنین عاملی نیز قرار میگیرند.
تاریخ طولانی هوش و استعداد را ورق زدیم و در جعبههای متعدد ماجرای آن را به نظاره نشستیم و به اینجا رسیدیم که هوش و استعداد تنها عامل تعیین کننده موفقیت نیست بلکه نیاز به تلاش عامدانهای است که در بستر اندیشه و امکانات خانواده، فامیل، اطرافیان شکل میگیرد و از همه مهمتر نیاز به شخصیت Incremental دارد که این پازل را کامل کند. جمعبندی این دوره را در جعبه بعدی از دست ندهید.
آنچه در کل دوره درباره آن خواندیم متن
در ادامه به پر تکرارترین سؤالات مربوط به هوش، پاسخ میدهیم:
۱- هوش چیست؟
هوش به معنای توانایی یادگیری، تفکر، حل مسائل، تجزیه و تحلیل اطلاعات و انجام عملیات ذهنی پیچیده است.
۲- آیا هوش وجود دارد؟
اگر منظورتان از هوش، تعریف ارائه شده در پاسخ سوال اول باشد، آنگاه هوش وجود دارد؛ اما اگر منظورتان از هوش این است که افرادی در این دنیا وجود دارند که بدون صرف وقت مناسب برای یادگیری، مرور، تمرین، رفع اشکال و هنر آزمون توانستهاند به مهارتهای خاصی در رشتهها و درسهای مختلف برسند، آنگاه قطعاً چنین هوشی وجود ندارد. با تمام این تفاسیر، تأکید میکنم که اگر به دنبال موفقیت هستید، فارغ از اینکه هوش وجود دارد یا نه؛ موظفید ویژگیهای شخصیتی Incremental را در خود به وجود آورید.
۳- چگونه میتوانیم هوش خود را اندازهگیری کنیم؟
امروزه انواعی از تستهای هوش در اینترنت حتی به زبان فارسی موجود هستند که همگی نیز استاندارد و جهانی میباشند. با جست و جوی «تست هوش آنلاین» در گوگل، به این تستها، دسترسی خواهید داشت. با این وجود، این را در نظر داشته باشید که وقتی شخصی در یک مدرسه عادی که شامل مدارس دولتی، نیمهدولتی، غیرانتفاعی، نمونه دولتی و تیزهوشان میشود، دارای هوش طبیعی و عادی است؛ درنتیجه، نیازی به تست هوش دادن هم نیست. شاید فکر کنید که افرادی که در تیزهوشان درس میخوانند، باهوشتر از بقیه هستند؛ اما اینطور نیست. در پرسش شش، به همین موضوع پاسخ میدهم.
۴- آیا هوش را میتوان زیاد کرد یا اینکه غیرقابل تغییر است؟
بدون شک، هوش انسان، قابلیت تغییر و بهبود داده شدن را دارد چرا که با تمرین، تعلیم و تجربه ارتقا مییابد. این پدیده به عنوان «تغییرپذیری هوش» یا «پلاستیسیته هوشی» در تحقیقات و پژوهشها شناخته میشود.
به عنوان مثال، افراد با مطالعه و یادگیری مستمر میتوانند مهارتهای تفکر منطقی، تجزیه و تحلیل و حل مسائل خود را بهبود بخشند. همچنین، تجربیات زندگی و مواجهه با چالشها میتوانند تواناییهای هوشی را تقویت کنند. از سوی دیگر، تمرینهای شناختی مثل بازیهای ذهنی و تمرینهای حافظه میتوانند به افزایش هوش کمک کنند.
در واقعیت، اغلب افراد با تلاش، تمرین و تکرار میتوانند هوش خود را بهبود ببخشند. این بهبود میتواند در زمینههای مختلفی از تواناییهای هوشی، از جمله تفکر منطقی، حل مسائل، تجزیه و تحلیل اطلاعات و حافظه رخ دهد؛ بنابراین، هوش به عنوان یک توانایی تغییرپذیر و قابل توسعه مورد تأیید علمی قرار دارد.
۵- برای زیاد کردن هوش، چه باید کرد؟
کافی است به جعبههای مربوط به لوئیس ترمان و کاترین کاکس مراجعه کنید و پارامترهای بررسی شده توسط این دو دانشمند را در زندگی خود پیاده کنید. بعد از آن، قطعاً نیاز دارید که Incremental باشید. ویژگیهایش را یادتان هست؟
۶- آیا افرادی که در تیزهوشان یا نمونه دولتی درس میخوانند، حتماً باهوشتر از بقیه هستند؟
خیر. افرادی که در مدارس تیزهوشان یا نمونه دولتی قبول میشوند، مدتزمان کافی را صرف یادگیری، تست زدن، مرور، رفع اشکال و هنر آزمون کردهاند و با یک آمادگی ذهنی و روحی در این آزمونها شرکت میکنند و دقیقاً به واسطه همان زحمتهایی که کشیدهاند، در آزمون ورودی این مدارس قبول میشوند و برتری هوشی نسبت به سایر دانشآموزان ندارند.
۷- آیا رتبههای برتر کنکور، حتماً باهوشتر از بقیه هستند؟
خیر. افرادی که رتبههای برتر کنکور را به دست میآورند، به اندازه کافی مشغول یادگیری، مرور، تست، رفع اشکال و هنر آزمون بودهاند و همچنین از نظر روحی خود را ارتقا دادهاند که بتوانند با فشارهای فکری این آزمون مواجه شده و تحت تأثیر قرار نگیرند و در چنین شرایطی به واسطه زحمتی که برای سواد و روحیه خود کشیدهاند، به نتیجه تکرقمی در کنکور دست یافتهاند.
۸- آیا باهوشها کمتر درس میخوانند و بیشتر نتیجه میگیرند؟
متأسفانه این طرز تفکر بین اکثر مردم وجود دارد که یک سری دانشآموز و کنکوری خاص هستند که خیلی کم مطالعه میکنند و دائماً مشغول بازی و باشگاه و تفریح هستند و درسهای خود را سر کلاس یاد میگیرند و نه مروری، نه تستی و نه رفع اشکالی دارند و به واسطه هوش طلایی خود میتوانند بقیه را جا گذاشته و به هدف برسند.
چنین انسانهایی وجود ندارند و فقط ساخته و پرداخته صحبتهای یک کلاغ، چهل کلاغ بین گروههای خانوادگی و دوستی است. تمام افراد موفق، سختکوش بودهاند. نتایج حاصل از لوئیس ترمان و کاترین کاکس را به خاطر بیاورید. آنها متوجه شده بودند که نابغهها، به سختی تلاش میکنند. همین ماجرا را در شخصیت Incremental نیز میتوانید بررسی نمایید تا به سختکوشی و عملگرایی آنان، پی ببرید.
۹- آیا رشتههایی مثل پزشکی و دندانپزشکی فقط به افراد باهوش در کنکور میرسد و اگر کسی یک هوش عادی داشته باشد، شانسی برای قبولی ندارد؟
در کنکور، افرادی در رشته و دانشگاه مورد نظر خود قبول میشوند که به مقدار بیشتری، یادگیری، مرور، تستزنی و رفع اشکال داشته باشند و در کنار آنها، هنر آزمون دادن را بلد باشند که در وقت محدود کنکور به بیشترین جوابهای درست برسند و روی مسائل روحی هم مسلط باشند که خودشان را در شرایط مختلف، کنترل نمایند.
۱۰- آیا بین هوش مردان و زنان، تفاوتی وجود دارد؟
وجود تفاوتهای معنادار که قابل بحث و بررسی باشد، در تحقیقات دیده نشده است.
۱۱- آیا استعداد وجود دارد؟
این را درک میکنم که استعداد و استعدادیابی، ریشه در علاقه انسان به یافتن فرمولی برای تعیین شرایط و موقعیت خودش در بین بقیه انسانها و رتبه بندی کردن بشر دارد.
علاقهای که با پاسخهای متفاوتی در بین دانشمندان و علوم شناختی کاران و همچنین روانشناسان رو به رو شده است؛ اما این تمایل بشری، دلیل کافی برای این نیست که بپذیریم چیزی به نام استعداد وجود دارد یا خیر.
در قدم اول، لیست تمامی تعریفهایی که برای کلمه «استعداد» در بین مراجع مختلف، وجود دارد را لیست کرده و سپس یکی یکی آنها را بررسی میکنم.
تعریف اول: استعداد، توانایی است که از ابتدا وجود دارد و هیچ نقشی در ایجادش ندارید و فقط میتوانید آن را کشف و پرورش دهید.
تعریف دوم: استعداد میزان نسبی پیشرفت فرد در یک حوزه یا فعالیت خاص هست؛ یعنی مثلاً اگر ۳ نفر در یک شرایط و موقعیت یکسانی برای یادگیری مهارتی مثل فراگرفتن زبان انگلیسی قرار بگیرند، میزان کسب آن مهارت در بین این ۳ نفر متفاوت خواهد بود و هر کسی زودتر یاد بگیرد، در آن زمینه با استعدادتر است.
تعریف سوم: استعداد یعنی یادگیری یک مهارت با صرف انرژی و زمان کمتر.
تعریف چهارم: استعداد مجموعهای از تواناییهای فرد شامل مهارت، دانش و ظرفیت برای رشد و توسعه است.
تعریف پنجم: مجموعهای از تواناییهای یک شخص که شامل ذوق ذاتی، دانش، هوش، شایستگی، غریزه و توانایی یادگیری است. استعداد داشتن در یک زمینه اغلب به عنوان حدی بالاتر از میانگین تواناییها تعبیر میشود.
تعریف ششم: فرد با استعداد کسی است که مهارت و توانایی انجام دادن کاری را به صورت ذاتی دارد.
تعریف هفتم: توانایی بهره بری فوری از آموزش، تعلیم یا تجربه در یک محدوده مشخص از عملکرد
تعریف هشتم: توانایی بالقوهای که فرد را برای انجام دادن کار، آماده میکند.
تعریف نهم: استعداد یک توانایی بالقوه است که در هر انسانی به یک شکل خاص وجود دارد.
تعریف دهم: استعداد در ساختار قابل انتقال ژنتیک ریشه دارد، از این رو حداقل تا حدودی ذاتی است. این ویژگی نیاز به محیط مناسب برای بروز دارد.
بسیار عالی شد؛ حالا لیستی از تعاریف گوناگون استعداد را داریم که کارمان را برای تحلیل بسیار روان میسازد. قبل از آنکه هر تعریف را نقد و بررسی نمایم، نیاز است مقدماتی در مورد مغز برایتان بگویم تا ذهنیت شما آماده مرحله بعدی شود؛ بنابراین با هم به مطالعه این مقدمه میپردازیم:
استعداد در کجای مغز قرار دارد؟ به هر روی، وقتی می گویید یک ویژگی در انسان وجود دارد بایستی بتوانید یک یا چند قسمت مغز را تعریف کنید و بگویید با همکاری این قسمتها، ویژگی به نام استعداد شکل میگیرد؛ بنابراین سؤال روشن این است که استعداد به کجاهای مغز باز میگردد؟ پاسخی که دریافت میکنیم این است که نیمکرههای راست و چپ مسئول برخی از استعدادها هستند.
به طور مثال ناحیه چپ میتواند استعداد کلامی و سخنوری را در دل خودش جای بدهد. وقتی می گوییم این دانش آموز یا داوطلب کنکور، قدرت بیان خوبی دارد یعنی نیمکره چپ او، به ویژه ناحیهای به اسم «بروکا» با بقیه دانش آموزان تفاوتی باید داشته باشد. حال این تفاوت چیست؟
برای تمام اختلافهای بین مغز دو انسان سالم، میتوان یک عبارت به کار برد؛ تفاوت مغز من و شما در نحوه آرایش سلولهای عصبی است. تحقیقات گستردهای به بررسی و مقایسه مغز انسانهای سالم پرداخته است. به طور مثال در یک تحقیق، فعالیت مغز موسیقی دانان را با افراد معمولی، مقایسه کردهاند که این مطالعه نشان میدهد، قسمتهای گستردهتری از سلولهای عصبی موسیقی دانان درگیر آهنگ میشود و فعالیتهای پیوستهای را در قیاس با مغز افراد معمولی نشان میدهد.
با این توصیف، اگر اختلافی بخواهد بین مغز ما باشد، تفاوت در آرایش سلولهای عصبی است. مثلاً یک بخش از مغز من، سلولهای عصبی بیشتری نسبت به مغز شما دارد و برعکس، بخش دیگری از مغزتان، سلولهای گستردهتری نسبت به مغز من دارد. حالا سؤال این است که چرا پخش شدن سلولهای عصبی در بین انسانها متفاوت میشود؟
افراد به دلیل زندگیهای متنوع و متفاوتی که تجربه میکنند، محیط خانواده و آموزشهایی که میبینند، کم کم سلولهای عصبیشان شروع به چیدمان و شکل گیری بر اساس همان زندگی، مینمایند. در واقع آنچه باعث تغییر و چینش سلولهای عصبی میشود، محیط و افرادی هستند که با آنها برخورد میکنیم و به عبارت بهتر، در طول زندگی و گذر عمر، آرام آرام آرایش و چیدمان سلولهای عصبی من و شما متفاوت از هم میشوند. با این مقدمه، میتوانیم به سراغ تعاریف استعداد برویم و آنها را نقد کنیم.
نقطه مشترک تمام تعاریفی که در کتابهای مختلف در مورد استعداد توضیح داده شده به این صورت است: «قدرتی خاص در انسان که از قبل تولد در او وجود دارد و خودش هیچ کاری برای بوجود آمدن آن قدرت نکرده است بلکه میتواند بعداً این قدرت یا ویژگی را کشف کند و آن را پرورش دهد». با این تعریف، استعداد چیزی است که به صورت ذاتی در درون هر یک از ما ممکن است باشد یا نباشد. پس هیچ کسی استعداد خودش را نساخته بلکه از اول همینطوری بوده است.
نقطه مشترک تمام تعاریف استعداد ما را به این نتیجه میرساند که بچهها وقتی به دنیا میآیند، با چیدمان و آرایشهای مختلفی از سلولهای عصبی متولد میشوند و این آرایش باید ثابت و بدون تغییر باشد چون اگر این آرایش تغییر کند آنگاه استعداد این فرد متفاوت خواهد شد؛ با این تفاسیر، نباید انتظار داشته باشیم که محیط زندگی و افرادی که با آنها برخورد میکنیم، باعث تغییر چیدمان سلولهای عصبی ما شوند. چطور یک نوزاد که قسمتی از تکامل عصبی خود را بعد از به دنیا آمدن سپری میکند باید آرایش متفاوتی نسبت به سایر نوزادان داشته باشد؟ چه چیزی باعث شده تا این آرایشها متفاوت شوند؟
در چند خط بالاتر بیان شد که آنچه باعث تغییر چیدمان و آرایش سلولهای عصبی میشود زندگی کردن در محیط و برخورد با انسانهای دیگر است. آنچه میبینیم، میشنویم، تجربه میکنیم، خاطرات مثبت و منفی و افکاری که برایمان میسازند، باعث شکل گیری این آرایشها میشوند؛ بنابراین چطور یک نوزاد میخواهد این آرایش متفاوت و منحصر به فرد را داشته باشد؟ حال بگذریم که روانشناسان معتقدند که کودکان مانند یک لوح سفید به دنیا میآیند و در این دنیا، سر و شکل رفتاری خود را میآموزند.
با این توضیحات، نمیشود گفت استعداد یک توانایی مربوط به قبل از تولد است. برای همین پرسشهای بی پاسخ بود که عدهای تعریف خود را از استعداد تغییر دادند و به این تعریف رسیدند: «استعداد را میزان نسبی پیشرفت فرد در یک فعالیت برآورد میکنیم. اگر برای کسب مهارت در یک فعالیت افراد مختلف در شرایط و موقعیت یکسانی قرار بگیرند متوجه خواهیم شد که افراد مختلف تفاوتهایی از لحاظ میزان کسب آن مهارت نشان میدهند.
برخی افراد در یک زمینه یادگیری بهتر و کارایی زیادتری دارند و پیشرفت آنها سریعتر است، در حالی که افراد دیگر در زمینههای دیگری ممکن است از خود کارایی و مهارت و سرعت پیشرفت زیادتری نشان دهند. در واقع چنین تفاوتی به تفاوت آنها در استعدادهایشان مربوط میشود»؛ اما این تعریف، باعث شکل گیری یک پرسش کلیدی میشود؛ چه چیزی باعث شده تا برخی بهتر از دیگران در یادگیری یک مهارت عمل کنند؟
با یک مثال توضیح میدهم. طبق تعریف جدید استعداد، اگر فردی مهارتهای سخنوری بهتری از دیگری نشان میدهد به دلیل این است که استعداد دارد؛ یعنی قسمتهایی از مغز این فرد نسبت به دیگری، دارای سلولهای عصبی بیشتری است و او میتواند بهتر این فعالیت را نشان دهد. این که همان آرایش سلولهای عصبی است. این فرد، بهتر صحبت میکند چون در طول زندگیاش، با انسانها و محیطهایی سر و کار داشته و خاطرات مثبت و قدرتمندی دارد که باعث شده، روز به روز آرایشهای سلولهای عصبی او در ناحیه بروکا که مرکز تولید زبان و گفتار در مغز است، تقویت شود و تجمع سلولها در آنجا بیشتر شوند.
پس اگر این فرد، بهتر سخن میگوید، نه بخاطر خودش بلکه به دلیل مدتها زندگی در محیط و با افرادی است که خواسته یا ناخواسته این آرایش سلولی را برای او رقم زدهاند. هیچ چیزی فراتر از آن وجود ندارد. من نوشتن با دست چپ را بلد نیستم، حال اگر از همین امروز شروع به تمرین کنم پس از مدتی، تجمع سلولهای عصبی در ناحیه پیشانی من که مرکز کنترل است باعث میشود تا بتوانم با دست چپ بنویسم.
اینکه کسی زودتر از من میتواند با دست چپ بنویسد با استعدادتر نیست بلکه نشان میدهد او مجموعهای از خاطرات مثبت در مورد نوشتن با دست چپ یا تمرینهای قبلی یا نقاشی با دست چپ و... داشته که باعث شده آرایش سلولی او در این ناحیه بیشتر از من باشد برای همین او زودتر از من با دست چپ نوشتن را میآموزد. یک آرایشگر خیلی خیلی بهتر و حرفهایتر از من با قیچی کار میکند نه بخاطر اینکه با استعداد است بلکه فقط به دلیل سالها کار کردن و تمرینهایی است که هر روز در محیط کارش انجام داده است.
من هم اگر مجموعه خاطرات مثبت و زندگی او را داشتم، با همین مغزم، میتوانستم به خوبی او از قیچی استفاده کنم. به همین صورت میتوانیم نتیجه بگیریم که فرق بین کسی که درس ریاضی را روی هوا یاد میگیرد با کسی که یک ساعت طول میکشد تا بیاموزد با کسی که اصلاً یاد نمیگیرد، استعداد نیست. تفاوت این سه نفر در مجموعهای از خاطرات، تشویقها، برخوردها و افکاری است که باعث شکل گیری آرایشهای مختلف سلولهای عصبی در این سه فرد شده است.
با این اوصاف، نمیشود گفت اگر من کاری را زودتر از دیگری آموختم یعنی من با استعدادتر از او هستم. بلکه فقط میشود اینطور نتیجه گرفت که من خاطرات بهتر، تجربه بیشتر، برخورد و افکار مناسبتری با آن موضوع دارم که باعث شده بهتر از دیگری آن کار را بیاموزم. در نتیجه تعریف جدید هم صورت مسئله را تغییر نداد و به همان جمله رسیدیم که آنچه باعث تفاوت ما انسانها شده است، همان آرایش متفاوت سلولهای عصبی میباشد که خود این تفاوت نیز ریشه در خاطرات مثبت و منفی، سرکوب یا تشویق شدن، برخورد مثبت یا منفی دیگران، افکار مثبت و منفی، شخصیت سازی و... دارد.
روانشناسان رفتارگرا این حقیقت را به درستی پذیرفتهاند. آنها معتقدند که یک کودک دوساله، از هر نژاد و کشوری که باشد را بیاورید و بگویید که دوست دارید این کودک، در چه شغلی قرار بگیرد؟ بیست سال بعد، بازگردید و او را در آن شغل تماشا کنید.
روانشناسان رفتارگرا، مجموعهای از بازیها، خاطرات مثبت، تشویقهای جهت دار، حمایتهای معنادار و رفتارهای متناسب با آن شغل را در این کودک پرورش میدهند تا او آماده آن شغل شود.
برنامه عصر جدید را اگر دیده باشید به عنوان یک برنامه استعدادیابی بود. مدل این برنامه در کشورهای دیگر هم انجام میشود. آیا شما آنجا استعدادی مشاهده کردید؟ آنچه ما در آنجا میدیدیم، افرادی بودند که سالها زحمت کشیده و مهارتی را بدست آورده بودند. آنچه از تعاریف ارائه شده برای استعداد درک میشود این است که توانایی درونی و ذاتی داشته باشیم که کاری برایش نکردهایم.
بنابراین وقتی کسی میگوید من نقاشی با شِن میکنم، انتظار داریم اولین باری که با شن نقاشی کرده است بدون اینکه سایر هنرها و مهارتهای موازی مثل نقاشی را یاد گرفته باشد یک نقاشی قابل قبول ترسیم کند به طوری که همه بگویند: واو چقدر تو قشنگ با شِن نقاشی کردهای و تو واقعاً استعداد نقاشی با شِن را داری. ولی آیا واقعاً اولین باری که قهرمان عصر جدید با شِن نقاشی کرد، یک نقاشی قابل قبول بوده است؟
با یک جست و جوی اینترنتی به جملهای از ایشان رسیدم که چنین نوشته بودند: «از من پرسیدند که کار شن را از کجا آغاز کردی و من گفتم که از نمک شروع کردم. هر خانمی در آشپزخانهاش به یک نبوغی میرسد. خانمی که پا به آشپزخانه میگذارد و غذا میپزد خودش یک هنرمند است. کار من هم واقعاً از نمک شروع شد. مادرم همیشه میگفت که تو وقتی بچه بودی هر وقت حتی یک گوجه میدیدی آن را به شکلی درمیاوردی و یا حتی یک تکه زغال هم از روی زمین برمی داشتی نقاشی میکشیدی. ولی نقاشی با گرد و پودر و ... از نمک شروع شد و وقتی علاقهام را در این مسیر محک زدم، دنبالش را گرفتم».
اگر همین پاراگراف را بخوانید، متوجه میشوید که آرایش سلولهای عصبی او چگونه آغاز شده است. از همان کودکی در فضایی بزرگ شده که به او اجازه دادند، با هر وسیلهای نقاشی بکشد. مطمئن باشید مجموعهای از خاطرات مثبت در دوران کودکی به اضافه حمایتها و تشویقها و استقبال دیگران از او، کم کم به این سمت کشیده شده است.
او استعدادی از دوران قبل تولد با خودش به این دنیا نیاورده بلکه همه عواملی که بیان شد از او یک هنرمند ممتاز ساخته است. کدام یک از شرکت کنندگان مسابقه استعداد یابی بودند که برای آنچه استعدادشان خوانده میشد، فعالیتی نکرده و از قبل تولد آن را با خودش به دنیا آورده باشد؟ اگر مصاحبههای هر کدام از آنها را بخوانید متوجه میشوید، آنها به دلیل محیط زندگی و خاطراتشان در یک مسیر افتادهاند و دایما با تشویق شدنها و حمایتها در آن مسیر ماندگار شده و بعد از سالها تلاش، رشد کردهاند. هیچ کسی با استعداد هنری، ریاضی، خطاطی و... به دنیا نمیآید.
هرچیزی هستیم و میشویم ارتباط مستقیمی با خاطرات مثبت و منفی، تشویقها و تنبیهها، حمایتها و روی گردانیها، محیط زندگی، افراد الگو و زمینههای علاقمندی آنها، محلهای که در آن زندگی میکنیم و... دارد. البته که اگر انسانی به آگاهی برسد آنگاه خودش میتواند به فردی با هر مهارتی تبدیل شود ولی اگر به آگاهی نرسد آنگاه زیر سلطه عواملی که گفتم گمان میکند به چیز خاصی علاقه دارد و همان را استعداد خودش معرفی میکند.
لیست تعاریف اولیه متن را یک بار دیگر در زیر مینویسم و علت نادرستی هر تعریف را در زیرش تشریح میکنم:
تعریف اول: استعداد، توانایی است که از ابتدا وجود دارد و هیچ نقشی در ایجادش ندارید و فقط میتوانید آن را کشف و پرورش دهید.
نقد: هر آنچه به عنوان توانایی از خود بروز میدهیم، در این دنیا و بر اساس شرایط زندگی آموختهایم بنابراین چیزی از قبل در وجود هیچ انسانی نیست.
تعریف دوم: استعداد میزان نسبی پیشرفت فرد در یک حوزه یا فعالیت خاص هست؛ یعنی مثلاً اگر ۳ نفر در یک شرایط و موقعیت یکسانی برای یادگیری مهارتی مثل فراگرفتن زبان انگلیسی قرار بگیرند، میزان کسب آن مهارت در بین این ۳ نفر متفاوت خواهد بود و هر کسی زودتر یاد بگیرد، در آن زمینه با استعدادتر است.
نقد: علت تفاوت این سه نفر، به خاطر شرایط و موقعیتهای زندگی قبلیشان است و هیچگاه نمیتوانید سه نفر با شرایط یکسان پیدا کنید چون مجموعه خاطرات آنها با هم فرق دارد. در نتیجه فرض این تعریف غلط است که میگوید اگر سه نفر با شرایط یکسان باشند.
تعریف سوم: استعداد یعنی یادگیری یک مهارت با صرف انرژی کمتر و زمان کمتر.
نقد: اگر یک انسان، مهارتی را زودتر میآموزد به دلیل گذشتهاش است و محیط و انسانهای اطراف با رفتارهایشان باعث شکل گیری تفکری در این فرد شدهاند که میتواند زودتر از بقیه آن را بیاموزد پس تواناییهایش را از جایی در قبل از تولد به دست نیاورده است.
تعریف چهارم: استعداد مجموعهای از تواناییهای فرد شامل مهارت، دانش و ظرفیت برای رشد و توسعه است.
نقد: این مجموعه تواناییها را هر انسانی در این دنیا بر اساس مدل زندگیاش کسب میکند پس استعداد داشتن چیز ویژه و خاصی با این تعریف به حساب نمیآید.
تعریف پنجم: مجموعهای از تواناییهای یک شخص که شامل ذوق ذاتی، دانش، هوش، شایستگی، غریزه و توانایی یادگیری است.
نقد: استعداد داشتن در یک زمینه اغلب به عنوان حدی بالاتر از میانگین تواناییها تعبیر میشود. تمامی کلیدواژههایی که در این تعریف نوشته شده، بر اساس زندگی آن فرد در این دنیا شکل میگیرد و به ذات و ژنتیک آن فرد ارتباطی ندارد.
تعریف ششم: فرد با استعداد کسی است که مهارت و توانایی انجام دادن کاری را به صورت ذاتی دارد.
نقد: آرایش سلولهای عصبی بر اساس زندگی در این دنیا شکل میگیرد پس ذات فرد تاثیری در این آرایشها ندارد.
تعریف هفتم: توانایی بهره بری فوری از آموزش، تعلیم یا تجربه در یک محدوده مشخص از عملکرد.
نقد: اگر خاطرات مثبت داشته باشید قطعاً این توانایی را هم دارید و اگر خاطرات منفی داشته باشید قطعاً ناکارآمد هستید. پس تعریف ویژهای ارائه نشده است.
تعریف هشتم: توانایی بالقوهای که فرد را برای انجام دادن کار، آماده میکند.
نقد: همه چیز از زندگی در این دنیا برای هر انسان شکل میگیرد و توانایی بالقوه در وجودش ندارد.
تعریف نهم: استعداد یک توانایی بالقوه است که در هر انسانی به یک شکل خاص وجود دارد.
نقد: دقیقاً مشابه استدلال قبل.
تعریف دهم: استعداد در ساختار قابل انتقال ژنتیک ریشه دارد، از این رو حداقل تا حدودی ذاتی است. این ویژگی نیاز به محیط مناسب برای بروز دارد.
نقد: دقیقاً مشابه استدلال قبل.
سوالی که خیلی علاقمندم به آن پاسخ بدهم این است که چه فرقی دارد بگوییم استعداد یک ویژگی ذاتی است یا یک توانایی که در اثر زندگی و برخورد با انسانها شکل میگیرد؟ به قول شاهین که طرز تفکرش را در ابتدای دوره نوشته بودم، خلاصه چند هزار نفر بهتر از او پیدا میشوند؛ حالا چه بگوییم استعداد یک توانایی ژنتیکی است و چه بگوییم استعداد مجموعهای از خاطرات مثبت است که در اثر زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعی فرد به وجود میآید.
نکته بسیار ظریفی اینجا نهفته است که شاید در نگاه اول به چشم نیاید. اگر یک انسان با طرز تفکر غلط بپذیرد که استعداد یک توانایی ذاتی و ژنتیکی است آنگاه این فرد قبول کرده است که این دنیا هیچ تاثیری بر بهتر شدن وضعیت او ندارد. او میگوید استعداد پزشکی ندارد چون ژنهایش این قابلیت را به او ندادهاند.
در واقع یعنی انسان مانند یک آدم آهنی است که با یک توانایی مشخص متولد میشود و هیچ تغییری نمیکند و کلاً به جز در مسیر استعدادش در هیچ مسیری به موفقیت نمیرسد؛ اما وقتی با طرز تفکر درست، میپذیریم که قابلیتهای ما در این دنیا تعریف شدهاند آنگاه می دانیم که در همین جهان هم میتوانیم این قابلیتها را تغییر دهیم.
اگر امروز به دلیل مجموعهای از خاطرات منفی توانایی یادگیری ریاضی را نداریم آنگاه می دانیم که با تغییر دادن ذهنیت و شناخت مغز و تمرین میتوانیم در درس ریاضی به پیشرفتهای بی نظیر برسیم؛ به عبارت دیگر، افرادی با طرز تفکر سابق شاهین، از پیش بازنده هستند. آنها معتقدند که استعدادشان به اندازه کافی نیست پس بدون هیچ تلاشی، خود را متوقف میکنند و با گفتن اینکه استعداد ندارم، عذاب وجدان نمیگیرند و شکست را میپذیرند.
البته این صحبت خیلی از پدر و مادرها هم هست که تو شاید استعداد فلان رشته را نداری پس خودت را زجر نده و به دنبال یک رشته در حد استعدادهایت باش؛ یعنی وقتی با طرز تفکر نادرست پذیرفتید که استعداد یک توانایی ذاتی و ژنتیکی است آنگاه بی اختیار میپذیرید که اگر کوچکترین شکستی خوردید پس مستعد قبول شدن در آن رشته نیستید.
استعداد همین حالا هم در بین بزرگان علم عصب شناسی بی معنا شده و تا چند دهه دیگر، به طور فراگیر در تمام جهان صحبت از این میکنند که استعداد وجود ندارد و همه چیز فقط مغز است و مجموعه از اتفاقاتی که برای شما رخ داده است. پس چه بهتر که پیشگام باشیم و از همین امروز، با شناخت عملکرد مغز و رشد شخصیت خود، دست از کلیدواژههای غیر علمی و غلط که مربوط به کاوشهای روزهای اولین روانشاسان بوده است برداریم و دنبال آزمون استعدادیابی نباشیم و بیاموزیم که ما باید به نیازهای انسانی خود پاسخ دهیم.
به عنوان یک تمرین، خیلی خوب میشود اگر به این سؤال همگی پاسخ بدهیم؛ وقتی دانش آموزی میگوید استعداد حفظ کردنی دارم و استعداد حل مسئله ندارم ترجمان حرفش چه میشود؟
و اما جمعبندی دوره هوش و استعداد سایت کلبه مشاوره: شما در خانوادهای متولد میشوید. مدل فکری و سبک زندگی خانواده و فامیل، روی طرز نگاه شما به مفاهیم مختلف، اثر میگذارد و در آن بستر، رشد میکنید و میآموزید که چگونه مسائل روزمره زندگی خود را پاسخ دهید.
به مرور زمان که بزرگ میشوید، این مهم است که چه افرادی را چه به صورت مجازی و چه به صورت حضوری دنبال میکنید و با چه کسانی معاشرت دارید؛ چرا که همصحبتی یا دنبال کردن افرادی که سطح بالا هستند، زمینه را برای ارتقای روحی و فکری شما فراهم میآورند.
در کنار اینکه مراقب گروههای اثرگذار خود هستید و جدای از اینکه بهره هوشی بالایی دارید یا خیر، به ساختن یا ساخته شدن شخصیت Incremental نیاز دارید که در سایه آن بتوانید تلاشهای مستمر و پیگیرانهای انجام دهید و هر بار به فکر اصلاح و بهبود رفتارها و اعمال خود باشید و از شکستها، نترسید و آنها را به هویت خود گره نزنید تا در نهایت به موفقیتهای بزرگ و دستاوردهای عالی برسید.
برای تمرین، لطفاً به کمک جعبه قبلی، ویژگیهای یک فرد Incremental را برای خود بنویسید و جلوی چشمان خویش قرار دهید و سعی کنید آن ویژگیها را در روتین فکری و اخلاقی خویش ایجاد نمایید.
چند مورد در خصوص پرسش و پاسخها (کلیک کنید) فایل(های) ضمیمه
برای آنکه پاسخ اصولیتر و دقیقتری دریافت کنید، توصیه میکنم به موارد زیر توجه فرمایید:
الف) سعی کنید در پرسیدن سوال خویش، اطلاعات کاملی از وضعیت و شرایطی که در آن قرار دارید بدهید.
ب) لطفا پرسشهای مربوط به قوانین کنکور را در صفحه «از من بپرسید قوانین کنکور» بپرسید.
پ) لطفا پرسشهای مربوط به روحیه را در صفحه «از من بپرسید آنالیز رفتار» بپرسید.
ت) روشهای مطالعه، مرور، خلاصه نویسی، تست زنی و یادگیری هر درس، از جمله سوالاتی به حساب میآیند که قابل پاسخ گویی در پیام نیستند چون این موضوعات به شناخت، پیگیری مستمر و استفاده از ابزاهایی مثل جزوههایی که هر مشاور در اختیارش است، نیاز دارد.
سلام من ۱۵ سالمه و کلاس دهمم همچی خوب پیش میرفت که یهو بعد از ترم اول یک نفر گفت من ضریب هوشی بالاتره بعد سر کلاس من همش ساکتم ولی اون خیلی سوال میپرسه و حس میکنم باهوشه اومدو گذشت و من روز به روز به درس بی میل تر میشدم هرچقدرم سعی کردم نشد تا الان که رفتم ضریب هوشیم رو سنجیدم و در اومد ۸۶ خیلییی ناامید شدم چون من در حد نرمال هم نبودم چه برسه به هوش بالا همش فکر میکنم همه ی اطرافیانم باهوش تر از منن بنظرتون چیکارکنم؟
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. درباره پیامتان چند نکته است که درباره آن با شمارهگذاری صحبت میکنم:
1- اگر شما از نظر هوش دچار مشکل بودید، هرگز در مدرسه عادی ثبتنام نمیشدید. مدرسه عادی هم منظورم انواع مدرسههای دولتی، غیرانتفاعی، نمونه دولتی و تیزهوشان است. تمام این مدرسهها عادی به حساب میآیند. شما قبل از اینکه وارد کلاس اول ابتدایی شوید، در طرحی به نام سنجش و ارزیابی مورد انواع معاینات و تستها قرار گرفتهاید تا به شما اجازه ثبتنام در مدرسه عادی داده شده است.
2- لطفاً مطالب گفته شده در جعبههای بالا که تاریخ هوش و استعداد میباشد را به ترتیب از بالا به پایین بخوانید تا متوجه شوید که آنچه باعث موفقیت یک فرد میشود، داشتن تمرین هدفمند + شخصیت Incremental است. درنتیجه آن طرز تفکر سنتی که میگوید هر کسی نمره بالاتری در IQ دارد موفقتر است را به سطل زباله بریزید چون در علم روز، کسی صحبت از نمره IQ نمیکند و همه بر روی تمرین هدفمند + شخصیت Incremental متمرکز شدهاند.
با این حساب، اگر قصد دارید که موفق شوید، به فکر این باشید که ویژگیهای شخصیتی افراد Incremental را بسازید و یک برنامه بسیار پر تمرین که شامل حل نمونه سؤالهای مختلف و مرور مطالب باشد را برای خود بچینید.
اینطور فکر نکنید که باهوشها کمتر درس میخوانند و هیچ مرور و تستی ندارند. این فکرها متأسفانه در جامعه هست و دائماً به هم میگویند که اگر باهوش بودی همان سر کلاس درسها را یاد میگرفتی و نیاز به این همه خواندن و مرور و تست نبود.
خواهش میکنم این جملههای کوچه بازاری را به سطل زباله بریزید و بدانید که از اساس غلط است. در مطالب جعبههای بالا با مثالهای معروف دنیا این را اثبات کردهام که تمام افراد موفقی که میشناسید، یک دنیا تمرین و تکرار داشتهاند تا به چنین تسلط و مهارتی رسیدهاند.
انسان موفق در مدرسه و کنکور و دانشگاه با نمره IQ موفق نمیشود بلکه با تمرین هدفمند مثل مرور، تست، حل نمونه سؤال و رفع اشکال + ویژگیهای شخصیت Incremental که در جعبههای بالا دربارهاش صحبت کردهام، به موفقیت میرسد.
3- من روحیه رقابتی و مقایسهای بودن را در لا به لای صحبتهای شما درک کردم. به نظر میآید که شما روی آن همکلاسی خود حساس شدهاید و در مقایسه با ایشان در حال زندگی هستید. به یاد بیاورید که موفقیت در مدرسه و کنکور به هیچ وجه رقابتی نیست. شاید بگویید نه! مگر میشود که نمرات مدرسه و کنکور، رقابتی نباشد؟
برای شما توضیح میدهم تا متوجه شوید که نه مدرسه و نه کنکور با اینکه همه صحبت از رقابتی بودنش میکنند، اصلاً رقابتی نیست. با مدرسه شروع کنیم:
اگر شما همین الان بخواهید در درسهای خود نمره 19 یا 20 بگیرید، آیا باید با همکلاسیهای خود رقابت کنید یا اینکه باید سواد خود را به کمک خواندن، مرور کردن، تست زدن، نمونه سؤال تشریحی حل کردن و رفع اشکال کردن به حدی برسانید که نمره 19 یا 20 را بگیرید؟ رقابت با دیگران نمره شما را میسازد یا ساختن سواد؟
مسلم است که اگر سوادتان به اندازه نمره 19 یا 20 باشد و سر جلسه امتحان نیز با آرامش به سؤالات جواب بدهید، آنگاه نمره 19 یا 20 را میگیرید و هیچ نیازی هم به رقابت کردن با افراد دیگر ندارید. دانش آموزان میگویند: باید نمره من بهتر از نمره فلان همکلاسیام بشود و این یعنی رقابت در حالی که باید بگویند: من میخواهم نمره 19 یا 20 بگیرم و اینجاست که دیگر رقابتی در کار نیست و برای گرفتن آن نمره باید با سواد شود و سر جلسه امتحان هم با آرامش این سواد را روی برگه پیاده کرد و نمره دلخواه را گرفت.
برای کنکور هم دقیقاً همینطور است. فرض کنید شما میخواهید رشته X از دانشگاه Y را قبول شوید. طبق آمار قبولیهای چندین سال اخیر به این نتیجه میرسید که مثلاً باید میانگین درصدهای شما در کنکور 60 درصد باشد تا به کمک سوابق تحصیلی امتحان نهایی که دارید، به این رشته برسید. خب وقتی شما به این نتیجه رسیدهاید که باید سوادتان در حد 60 درصد باشد، دیگر چه نیازی به رقابت با دیگران است؟
این را میدانم که همه صحبت از رقابتی بودن کنکور میکنند اما کدام رقابت؟ میانگین درصدهای لازم برای قبولی در هر رشته و دانشگاه مشخص است و شما با رساندن سواد خود به آن اندازه به قبولی میرسید و کار تمام است.
با این اوصاف، آنجا که در پیامتان فرمودهاید: «همش فکر میکنم همهی اطرافیانم باهوشتر از من بنظرتون چیکارکنم؟» جوابش این میشود که اولاً هوش و استعداد تعیینکننده موفقیت نیست و برای موفقیت در زمینه تحصیل و کنکور باید تمرین هدفمند مثل مرور، تست، حل نمونه سؤال و رفع اشکال + ویژگیهای شخصیت Incremental را ایجاد کنید و دوماً کسب نمرههای بالا در مدرسه و همچنین قبولی در کنکور، نیازی به رقابت کردن با بقیه ندارد. گیریم که همه باهوشتر از شما باشند؛ وقتی رقابت تأثیری در نمرات مدرسه و رتبهی کنکور ندارد و فقط باید سوادتان را به حد مورد نظر برسانید، پس به هر دستاوردی بخواهید، حتماً دست پیدا میکنید.
این نکته را فراموش نکنید که اگر هوش شما مشکلی داشت، هرگز اجازه ثبتنام در مدرسه عادی را نداشتید. بنابراین هرگاه فردی در مدرسه عادی مثل مدارس دولتی، غیرانتفاعی، نمونه دولتی و تیزهوشان درس میخواند، او از نظر هوش کاملاً نرمال است و میتواند بدون رقابت با دیگران و با در پیش گرفتن مثل مرور، تست، حل نمونه سؤال و رفع اشکال + ویژگیهای شخصیت Incremental به هر هدفی برسد. موفقترین باشید.
سلام من گذشتم خیلی اذیتم میکنه چونکه همیشه دانش اموزی تنبل و بی انگیزه بودم و هر گز حتی امتحانات نوبت ها رو هم نمیخوندم به همین دلیل همیشه از سوی دبیران به من بی احترامی شده و همیشه همکلاسی هایم من رو به چشم یک دانش اموز تنبل میدیدند و بعضی وقتها وقتی یک امتحان رو میخوندم نمره ی خوبی کسب میکردم مثل نوزده و بیست اونها خیلی تعجب میکردند و میگفتن این امکان نداره من خیلی ناراحت میشدم اونا منو به چشم یک دانش اموز بی استعداد میدیدند واسه همین هر چی میخوام تغییر کنم نمیتونم چون خودم هم باورم شده که خیلی تنبلم و خنگ و کم هوش و بی استعداد و خیلی بی انگیزم!!!!
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. در پیامتان، موارد وجود دارد که با شمارهگذاری به تشریح آنها خواهم پرداخت:
1- شما در دورهای از زندگیتان، تصمیمی برای درس خواندن نداشتید ولی حالا این انتخاب را کردهاید که درس بخوانید و سؤالی که روی میز میآید این است که چرا فکر میکنید بین گذشته و امروزتان، وابستگی وجود دارد؟ یعنی چه؟
پاراگراف قبلی به این معناست که چرا فکر میکنید اگر در گذشتهتان، درس نخواندهاید، پس الآن هم نباید بخوانید؟ نمیشود کسی که قبلاً نخوانده، از الآن درس بخواند؟ اینها با هم پیوندی ندارند و گذشتهای که در آن درس نخواندهاید، نباید تاثیری روی تصمیم امروزتان برای درس خواندن داشته باشید.
با این حساب، در گام اول لطفاً به این پیوند زدن گذشته و امروز از زاویه دید درس خواندن و نخواندن فکر کنید و حتماً به این نتیجه میرسید که بین آنها ارتباطی نیست و هر آدمی میتواند مستقل از اتفاقات زندگی قبلی خودش، تصمیمات متفاوتی را برای زمان حال خودش بگیرد.
2- شما از بزرگترین ویژگی انسانی خود که تغییر دادن انتخابها و تصمیمهاست، در حال استفاده هستید. اکثر انسانها مشکل شماره یک را که توضیح دادم، در خودشان دارند. آنها فکر میکنند که انسان نمیتواند یا نباید شخصیت خودش را تغییر دهد. اگر عمری درس نخوانده، پس دیگر باید تا آخر عمرش، درس نخواندن را انتخاب کند.
اگر در گذشته، فردی رفیقباز بوده و کلی دوست در زندگیاش دارد، حالا دیگر حق تغییر دادن شخصیتش را ندارد و باید تا آخر عمرش رفیقباز بماند. آیا به جز این است که انسان میتواند هر بار تصمیمش را عوض کند؟ این نشانه برجسته انسانیت است که میتواند هر لحظه که فکر کرد چیز بهتری برای چنگ زدن وجود دارد، نگرش قبلی خودش را کنار بگذارد و با دیدگاه بهتر به زندگی ادامه دهد.
چرا اکثر ما فکر میکنیم اگر کسی نظرش را عوض کند، سبک زندگیاش را دگرگون نماید و چیزهایی را که یک عمر قبول داشته و از آن پیروی میکرده را کنار بگذارد، یعنی متزلزل است و ثبات شخصیت ندارد؟ اتفاقاً به این انسان بیشتر باید اعتماد کرد چرا که او کاملاً انعطافپذیر است و هرگاه قبول کند که چیزی به نفعش است و زندگیاش را بهتر میکند، بدون هیچ تعصبی، دیدگاه قبلی خودش را کنار میگذارد و با فکر تازهاش، عمرش را ادامه میدهد.
اگر تغییر نکردن ارزش باشد که سایر موجودات دنیا از ما جلوتر هستند چون آنها تغییر خاصی ندارند و نسل به نسل همان رفتارهای نسل قبلی را تکرار میکنند. پس تغییر و عوض کردن آداب و اصول زندگی از بد به خوب و از خوب به عالی، نشانه متعالی از انسان بودن ماست.
من روزگاری طرفدار قانون جذب بودم چون بیسواد بودم. کمکم که مطالعه کردم و مغز را شناختم، آن را کنار گذاشتم و به مغز شناسی چسبیدم چون راه درست را نشانم میداد. من از این تغییر و حتی از بیانش خجالت نمیکشم چون این برترین نشانه انسانیت من است که میتوانم بیتعصب، راهحل غلط را کنار گذاشته و به راهحل درست بچسبم و هرگز با خودم نمیگویم که چون قبلاً طرفدار این قانون بودی، حالا زشت است که نظرت را عوض کنی و باید همچنان قبولش داشته باشی.
شما در حال نشان دادن بالاترین درجه از انسانیت هستید زیرا میخواهید از شخصیت قبلی خود بر اساس تفکرتان، دل کنده و وارد شخصیت جدید خود شوید و این تغییر قابل ستایش است. سفت و سخت به این تغییر بچسبید و از اینکه انسان هستید و تغییر میکنید، سرتان را بالا گرفته و به خود افتخار کنید. ثابت بودن و عوض نشدن افتخار نیست بلکه منعطف و سیال بودن مایه مباهات و فخر است.
3- من این را به خوبی میدانم که ما انسانها به واسطه زندگی اجداد خویش تا چه حد گرفتار نظر دیگران و ترس از رأی بقیه هستیم. اجداد ما وقتی در جنگلها زندگی میکردند، با تمام وجودمان میترسیدند که اگر از این گروه، به خاطر حرفهای بدی که دربارهشان زده شود، بیرون انداخته شوند، چطوری تنهایی دنبال غذا بگردند و اینطوری قطعاً زندگیشان سخت میشد.
آنها عضو گروه میشدند، هر غذایی پیدا میکردند را برای گروه میآوردند و کاملاً تابع جمع بودند تا عضو مفید گروه تلقی شده و همچنان در آن گروه عضو باقی بمانند تا زنده بودن خود را ادامه دهد.
اما حال چرا باید این تفکر کهن در مغز امروزی ما تقویت شود؟ ما که دیگر برای زنده بودن نیازی به این نداریم که مورد تأیید بقیه باشیم. همکلاسیها و معلمهایتان درباره آینده درسیتان نظر مثبتی ندارند؟ خب نداشته باشند. این حق طبیعی آنهاست که شما را باور نداشته باشند اما این هم حق طبیعی شماست که یک بیاهمیتی خاصی در چشمهایتان موج بزند و روی شخصیت خود متمرکز شوید و به موفقیت ادامه دهید.
ما کاری به تعجب یا غمگینی و یا حتی شادمانی بقیه درباره نتایج خودمان نداریم. موفقیت شما ملاک است. سخت عملگرایی کنید و بهتر از قبل شوید و آن نگرانی قدیمی اجدادمان برای نظر دیگران را کنار بگذارید. اگر به توضیحات بیشتری نیاز دارید، لطفاً دوره ترس شناسی را از منوی بالای سایت انتخاب کرده و بخوانید تا مشکل وابستگی به نظر دیگران حل شود.
4- طبق توضیحات مطالب این صفحه چه چیزی متوجه شدیم؟ اگر قرار است به موفقیت برسیم باید شخصیت Incremental داشته باشیم. تمام تمرکز خود را روی ساختن این شخصیت بگذارید. در همین مطلب در خصوص این شخصیت صحبت کردهام، کافی است جعبه «پیچیدگی دستاورد عالی: فراتر از استعداد ذاتی و تمرین» را مطالعه کنید. موفقترین باشید.
سلام من 17سالمه امثال نهایی دارم و سال دیگه کنکور دارم نمیدونم چرا همش فکر می کنم که من تو کنکور موفق نمیشم همش فکر می کنم خیلی دانش اموز از من باهوش تر زرنگ تر و برای تست زدن عالی تر هستن اما من نه اعتماد به نفسم خیلی کم شده واقعا نمیدونم چیکار کنم همش فکر می کنم دیره
دیگه زمان دیره واسه جبران کردن بعضی درسا واسه تند شدن دستم تو تست همش احساس می کنم دیگه کم اوردم توی خانواده ما خیلی بچه هایی هستن که همسن من هستن و مدرسه خیلی بهتر و پشتکارشون و هوششون از من بهتره وقتی فکرش می کنم میگم اونا حتما موفق میشن اما من نه چون اونا از اول دانش اموزای عالی و برتری بودن اما من که دانش اموز متوسطی هستم موفق نمیشم چون تو کنکور ادمایی که عالی هستن موفق میشن لطفا بهم کمک کنین انگیزم هم به خاطر فکرایی که کردم از دست دادم شاید بگم یکم از انگیزم مونده که اونم با دیدن بقیه دارم از دست دادم.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. مواردی در پیام شما به چشم میخورد که با شمارهگذاری درباره آنها توضیح میدهم:
1- آیا شما میخواهید طبق علم زندگی کنید یا بر اساس احساس و شنیدههای کف جامعه؟ اگر قرار است بر اساس علم زندگی کنید، سرگذشت ماجرای «هوش و استعداد» را در این صفحه از اول تا آخر توضیح دادم و خلاصهاش این شد که برداشتهای اشتباهی از این مفاهیم به وجود آمده بود و الآن خیلی از کشورهای پیشرفته دنیا، مدارس تیزهوشان را در کشورشان تعطیل کردهاند چون دیگر باوری بر این مبنا ندارند که برخی از دیگران باهوشتر هستند یا نیاز به توجه بیشتری دارند.
امروز علم پذیرفته که دو دسته انسان روی کره زمین زندگی میکند: الف) انسانهای آسیبدیده مغزی، ب) انسانهای سالم. شما وقتی در مدرسه عادی درس میخوانید، بنابراین سالم هستید و چون سالم هستید، توانایی یادگیری هر مهارت و درسی را دارید و قابلیتی پایینتر از بقیه ندارید. وقتی هم میگویم مدرسه عادی، منظورم مدرسه دولتی، نمونه دولتی، تیزهوشان، غیرانتفاعی و شاهد است. همین مدارسی که ما میرویم.
2- طبق توضیحاتی که در این دوره دادم، به این نتیجه رسیدیم که عامل موفقیت انسانهای برجسته دنیا، داشتن شخصیت Incremental است. بنابراین اگر قرار است به دستاورد عالی در این دنیا برسید، چه معتقد به وجود «هوش و استعداد» باشید و چه نباشید، موظفید که در پی ساختن ویژگیهای شخصیت Incremental باشید. در جعبه «پیچیدگی دستاورد عالی: فراتر از استعداد ذاتی و تمرین» کمی بالاتر در همین صفحه، در خصوص ویژگیهای این شخصیت صحبت کردهام که میتوانید مطالعه کرده و آنها را به وجود آورید.
3- هیچ فرد برجستهای محصول هوش نیست بلکه نابغه بودن او به دلیل تمرینهایی است که به صورت هدفمند و از روی عمد انجام داده است به اضافه ویژگیهایی که در ادامه به جزییات آن خواهم پرداخت. این صحبت من نیست بلکه نتیجه مستقیم پژوهشهایی است که اریکسون و سایر اندیشمندان امروزی، انجام دادهاند. آیا شما به اندازه کافی تمرین هدفمند داشتهاید؟
با این حساب، اگر میخواهید سرعت تستزنیتان بهبود پیدا کند، لازم است که اولاً پایه تحصیلی را بهبود دهید، سپس با تستهای متنوع و مرورهای مکرر، شرایط را به مرحلهای برسانید که آن تلاشهای هدفمند و عمدی به وقوع بپیوندد و آنگاه خواهید دید که به سرعت تستزنی خواهید رسید.
سرعت تستزنی، اتفاقی یک شبه یا هفتگی و ماهانه نیست. گاه چندین ماه موظف هستید تست بزنید تا تازه بعد از آن، شاهد تحرکهایی باشید. اینطور نیست که بگویید من ناامیدم چون یک ماه تلاش کردم و نشد. به مسیرتان و تمرین عامدانه ادامه دهید تا رشد را ببینید.
وقتی دانهای زیرخاک کاشته میشود، کسی آن را بیرون نمیآورد و بگوید چون یک روز گذشت و رشدی نکرد پس به درد نمیخورد. به آن دانه، اجازه روییدن میدهند. روزهای اول خبری نیست ولی کمکم از خاک بیرون میزند و رشد خودش را نشان میدهد.
4- به نظر میرسد که مغزتان روی «هوش و استعداد» مانور داده تا شما را ناامید کند. به بیان دیگر، نقطه ضعف شما را اینطور فهمیده که اگر روی عقب بودن و دیر شدن در اثر کمهوشی پا فشاری کند باعث میشود که دلسرد شده و دست از حرکت بردارید. این یک کلک مغزی برای شخص شماست که اگر شروع به خواندن و تداومش کنید، کاهش مییابد و رنگ و بوی خودش را از دست میدهد.
حتماً روی ساختن شخصیت Incremental تمرکز کنید چون خیلی از این مقایسههای خود با دیگران و سایر رفتارهای نادرست را کنار خواهید گذاشت و تمرکزتان روی خودتان خواهد بود و همین زمینه را برای موفقیت فراهم میکند. موفقترین باشید.
سلام پسر من هوشش خیلی ضعیف هست چه کارش کنم؟
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. دو نکته مهم را در نظر بگیرید: ۱- سن و سال فرزندتان مهم است که اشارهای به آن نکرده اید، ۲- دلیل یا راه اثبات اینکه چرا ایشان را ضعیف میدانید را توضیح نداده اید. ما نیاز به تستها و معایناتی داریم که این موضوع را اثبات کند. بنابراین لطفا به مراکز سنجش هوش کودکان در محل سکونت خود مراجعه نمایید تا وضعیت پسرتان به طور علمی و دقیق روشن شود. بعد از مشخص شدن شرایط هوشی ایشان، در صورت نیاز، راه حلهای مناسب را ارائه میدهند. موفقترین باشید.
سلام من حس میکنم ذهنم کنده و توانایی به خاطر سپردن خیلی چیزارو ندارم اصلا حفظیاتم بد شده مثل قبل نیس یعنی از بس درس نخوندم این حسو دارم شاید عجیب بنظر بیاد ولی حتی یادم نمیاد چجوری قبلا مطالب رو حفظ می کردم.
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. ما نمیتوانیم بر اساس احساسی که نسبت به خودمان داریم درباره خویش اظهار نظر کنیم؛ چون احساسات بسیار فریبنده هستند و میتوانند با آنچه واقعاً هستیم فاصله زیادی داشته باشند. برای همین هم هست که روانشناسان و روانپزشکان، ابزارهای مختلفی برای سنجش و ارزیابی وضعیت ما طراحی و اجرا کردهاند که با خطای بسیار ناچیز، میتواند توضیح علمی از وضعیت ما بدهد؛ بنابراین برای آنکه به شناخت بهتری از وضعیت حافظه خود برسید، بایستی تستهای مختلف علمی را بدهید. تستهایی که حافظههای کاری، کوتاهمدت، تصویری و… را سنجش میکنند. تفسیر نتایج این تستها است که میتواند درباره وضعیت حافظه شما اطلاعات دقیقی به خودتان بدهد. با این توضیحات، شما بایستی تستهای مربوط به حافظه را بدهید تا نتایج آن مورد تحلیل و بررسی قرار بگیرد. موفقترین باشید.
سلام من چون از لحاظ مالی تو خانواده ضعیفی هستم از اول راهنمایی خیلی زودتر واسه خودم هدف هایی رو تعیین میکردم و میگفتم بالاخره من باید روزی ثروتمند شم و ازاین سختی ها و…خودم وخانواده ام را نجات دهم.چون تو روستامون مدرسه راهنمایی نبود بخاطر درس خوندن من به شهر اومدیم و خونه اجاره کردیم البته بعدش من هدف تو شغل آزاد تعیین کردم وبعد اتمام اول دبیرستان در تعطیلی تابستان به تهران رفتم واسه کار.تو یه مغازه آبمیوه بستنی کارمیکردم. اونجا افکاراتی عجیب وغریب تخریب کننده ای به سراغم اومد. فکر میکردم که من آدم گیجی ام و هیچی یاد نمیگیرم و کم هوش هستم،کند ذهن هستم همش گریه میکردم البته تنها این نبود به دلیل بحث هایی که با همکارهای اونجا شد و دعواهایی پیش اومدخیلی از لحاظ روحی داغون تر شدم. بعد تابستان که برگشتم مثل یه جنازه بودم دیگه نتونستم دوم و سوم دبیرستان رو بخونم وافسردگی گرفتم بعد دوسال یه اتفاق هایی افتاد که خیلی تحقیر شدم و من از سر اون تحقیر شدن ها سعی کردم به خودم بیام وبرای جبران این سختی ها دوباره پاشم البته چون دیگه فکرم نسبت به کارگری و شغل آزاد عوض شده بود.من هدف تحصیلی برای خودم تعیین کردم و میخواستم پزشک بشم سربازی رفتم.وبعد سربازی تابستان گذشته برای هزینه درسم وادامه تحصیل تو روستای خودمون زمین اجاره کردم بعد اون تغییر رشته دادم و الان تو مدرسه غیر خضوری درس های دهم تجربی رو برام گرفتم.الان کمتر از چهار ماه مونده به امتحانات ومن هنوز شروع نکرده ام ومیتونم بگم 80%از فکرهایی که نزاشتن من درس بخونم فکر این بوده که من یه آدم کم توانی ام و از لحاظ ذهنی کند هستم وتوانایی یادگیری درس های تجربی رو ندارم واینکه من یه ساله گوشی خریدم و قبلش یه گوشی ساده داشتم و کامپیوتر ولب تاب هم نداشتم وفکر اینکه الان من نزدیک به 23سال دارم و سر از برنامه های اینترنتی گوشی و کامپیوتر در نمیارم و هیچ وقت نمیتونم مثل خیلیا به خوبی سر از کامپیوتر و...در بیارم.واینکه من کلا مسائل رو نمیتونم یاد نمیگیرم.این فکرا خیلی عذابم میده وباعث میشه که فکر این بیاد سراغم که یه گوشه خونه افسرده زندگی کنم تا عمرم تموم شه.ممنون
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. پرسش شما حاوی نکاتی است که به ترتیب شماره گذاری، توضیح خواهم داد:
۱- هدفگذاری یک فرایند شخصی و تک نفره است. هرگونه پیوند زدن هدف با خوشبخت کردن خانواده، فامیل، اقوام و یا کل مردم کشور، اشتباه است زیرا بعد از مدتی بابت هر چند تست نادرست، بابت هر چند ساعتی که بنا به هر دلیلی نتوانید درس بخوانید، گمان میکنید که به آنها ظلم کردهاید و فشار روانی زیادی را وارد خواهید کرد که در نهایت خوراک مناسبی برای مغز حیوانی درست میکند و باعث تولید افکار مزاحم، منفی و تکرار شونده زیادی خواهد شد.
هدف برای خود شماست و فقط به ابعاد شخصی آن بپردازید و به هیچ وجه در هدف خود به دنبال قرار دادن جایگاهی برای بقیه نباشید. قطعا روزی که به هدف برسید، اوضاع بقیه هم خوب خواهد شد اما این نباید هدف باشد و گمان ببرید که مسئولیت دارید که حتما این اتفاق را رقم بزنید. من متوجه دلسوزی هستم اما مغز حیوانی مشتاق چنین خوراکی است تا شما را زیر بار روانی آن، له کند. دو دستی به نیازهای شخصی خود بچسبید و آنها را پاسخ دهید. اگر فرد محور جلو بروید، زمینه برای پیشرفت فراهم میشود.
۲- در مدرسه عادی درس خوانده اید. منظور از مدرسه عادی یعنی مدرسه دولتی، نمونه دولتی، تیزهوشان و انواع مدارس غیر انتفاعی است. با این حساب از نظر بهره هوشی در حد طبیعی و نرمال جامعه هستند. چون اگر آسیب دیده بودید قطعا نمیتوانستید با درسهای موجود در مدارس عادی کنار بیایید و از همان تستهای هوش قبل از کلاس اول ابتدایی به سمت مدارس استثنایی هدایت میشدید.
درس خواندن در مدارس عادی، امروزه به عنوان نشانه سلامت هوش است و حتی نیاز به هیچ آزمون و تست اضافهتری ندارد. اینکه درباره خود چه فکر میکنید و تمایل دارید خود را «کم هوش»، «بی استعداد» و «ناتوان در یادگیری» بنامید با اینکه از نظر هوشی سالم هستید یا خیر، قطعا تفاوت دارد. میتوانید صبح تا شب هر برچسبی را به خودتان بچسبانید اما وقتی از نظر علمی بخواهید سلامت هوش خود را بسنجید، امروزه راحتترین روشش این است که در مدرسه عادی درس خوانده اید. بنابراین احساس شما نسبت به خودتان چه مثبت باشد چه منفی، ارتباطی با سنجش علمی هوش ندارد. امروزه میگویند اگر کسی در مدرسه عادی درس خوانده پس ضریب هوشی نرمال و عادی دارد و از نظر مغزی هیچ آسیبی ندارد.
اما چرا به خودتان صفتهای نادرست میچسبانید؟ این موضوعی است که بایستی در خاطراتتان به دنبال آن بود. علاوه بر خاطرات، به طور کلی افرادی که از روستا وارد شهر میشوند، متاسفانه خودشان را دست کم میگیرند و گمان میکنند که از بقیه پایینتر هستند. این موضوع مهاجرت از روستا به شهر نیز میتواند روی شما اثراتی داشته باشد که نیاز به بررسی دارد.
۳- علاوه بر درس خواندن در مدرسه عادی، تمامی فعالیتهای یک فرد سالم از نظر هوش را انجام میدهید. مثلا مهاجرت از روستا به شهر، کار کردن، سربازی رفتن (که دوباره نشانه سلامت هوش شماست چون اگر اینطور نبود که از سربازی بابت آسیب مغزی معاف میشدید و کارت قرمز میگرفتید)، اشتغالزایی در روستا با اجاره زمین، ثبت نام مجدد برای ادامه تحصیل، خریدن گوشی و حتی آمدن داخل سایت کلبه مشاوره، خواندن مطالب و نوشتن پیام.
به نظر میآید لقب «کم هوشی» یک دستاویز برای شماست که از عملگرایی فاصله بگیرید. یعنی یک تعداد خاطره در گذشته خود دارید که یک برچسب درست کردهاند و آن را به پیشانی خود میچسبانید که من «کم هوش» هستم پس تلاش کردن فایدهای ندارد. بعد این سوال پیش میآید که اگر «کم هوش» هستید چطور هدفگذاری میکنید و میخواهید پزشک شوید؟ میدانید چرا این را گفتم؟ چون میخواهم این هشدار را بدهم که مشغول وسط بازی هستید. یعنی چه؟
یعنی از یک طرف، خود را شایسته موفقیت میدانید و بابتش هدفگذاری میکنید و آنقدر اهل آینده نگری هستید که به فکر تامین مخارج تحصیل نیز میباشید و همزمان در مدرسه ثبت نام میکنید ولی از آن طرف، وقتی پای عملگرایی میرسد، یک برچسب به خود میزنید که یک وقتی انرژی مصرف نشود و درسی نخوانید. به این وسط بازی میگویند. یعنی اگر بگوییم چرا مثل افرادی عادی نمیروی کار کنی و درس و هدف را فراموش کنی؟ در جواب خواهید گفت چون من شایسته هدفم هستم و اگر بگوییم چرا برای هدفت که پزشکی است تلاش نمیکنی؟ در جواب میفرمایید چون کم هوش هستم.
این یعنی من میخواهم وسط بمانم و نه یک زندگی موفقیتآمیز را شروع کنم و هزینهها و دردهایش را بپذیرم و بابتش عملگرایی کنم و نه حاضرم یک زندگی معمولی را پایهگذاری کنم که البته در آن هم رنجهای خاص خودش است. وسط بازی همان ترفندی است که مغز حیوانی به آن علاقمند است زیرا وقتی کسی وسط قرار گرفت، در کلام صحبت از هدفهای شیرین میکند ولی در عمل به اندازه یک شغل عادی هم بابت آن هدفش عملگرایی نشان نمیدهد و چه چیزی از این بهتر برای مغز حیوانی که به دنبال جلوگیری از مصرف انرژی بابت درس خواندن است؟
برای آنکه باز هم موضوع وسط بازی را شفافتر کنم از پاراگراف آخر پیامتان کمک میگیرم. از یک سو، تصمیم دارید که پزشک شوید ولی از سوی دیگر به خودتان میگویید که توانایی یادگیری چیزی را ندارم. سوال روی میز این است: چرا برای پزشک شدن تلاش نمیکنید در جواب میگویید چون توان یادگیری چیزی را ندارم یعنی اینطور حس میکنم که توانش را ندارم. بسیار خب، اصلا حق با شماست، اگر واقعا معتقدید که توان یادگیری ندارید چرا هدف پزشکی میگذارید و خودتان را بیتحرک کرده اید؟ چرا به سراغ یک شغل نمیروید که توان یادگیری خاصی نخواهد؟ جوابش مشخص است: چون من لایق پزشکی هستم و میتوانم پزشک باشم. درست است که سختی دارد ولی من میتوانم پزشک باشم.
فکر کنم این وسط بازی روشن شده باشد. مغز حیوانی توانسته شما را به کمک خاطراتی که دارید وارد چرخهای کند که از یک سو، هدف انتخاب کنید و از سمتی دیگر بابت آن هدف تلاشی نکنید. برای خروج از این چرخه در قدم اول پرونده خاطرات خود را یک بار برای همیشه ببندید که توضیحاتش را در دوره خاطرهشناسی دادهام و سپس قبول کنید که فشارهای روحی و روانی موفقیت را که در منوی بالای سایت در بخش آغاز نوشتهام را تحمل کنید و دست به عملگرایی بزنید. موفقترین باشید.
سلام من کلاس دوازدهم هستم امسال نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما هرچقدر تلاش میکنم و درس میخونم نمره هام پایینه و نتیجه ی تلاشمو نمبینم. موقع امتحان یا خوندن هم هیچ اضطرابی ندارم و واقعا خونسردم، خیلی میخونم اما تا میرم سر جلسه امتحان ممکنه دو تا کلمه یادم نیاد یا توی یه سوال گیج بشم حتی درسامو مرور هم میکنم از صبح تا شب فقط دارم درس میخونم اما واقعا نمیدونم چیکار کنم از هر کسیم میپرسم یا میگه بخاطر اضطرابه یا میگه تمرکز نداری یا مرورت کمه اما واقعا هیچکدوم اینا نیست. الانم احساس ناامیدی شدیدی سراغم اومده و جدیدا افکار و احساس بدی سراغم میاد و میگم شاید مشکل از خودم باشه شاید باهوش نیستم، مدام دارم دنبال راه حل میگردم اما خسته شدم چون هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدم اینکه میبینم بعضیا از من کمتر درس میخونن اما بهترین نمره هارو کسب میکنن احساس ناامیدی میکنم و با خودم میگم چرا وقتی انقدر تلاش میکنم نتیجشو نمیبینم اونوقت بقیه نصف من تلاش میکنن و نتیجشون از منم بهتر میشه
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. در متن شما چندین ریز نکته مهم وجود دارد که با شمارهگذاری به توضیح آنها خواهم پرداخت:
۱- آنطور که من از محتوای کلی پیامتان متوجه شدهام، مسئلهای که در حال حاضر با آن مواجه هستید، داستانی است که از امسال که کلاس دوازدهم آمدهاید برای شما شروع شده و چنین مشکلی را در سالهای قبل نداشتهاید.
اگر این برداشتم درست باشد، آنگاه ما با یک شوک مواجه هستیم. چطور؟ دقت داشته باشید که بر اساس برداشت من، شما از سال اول ابتدایی تا قبل از ورود به سال دوازدهم، مشغول درس خواندن بودهاید و همه چیز مرتب و منظم جلو میرفته و با تمام کم و زیادهایی که بر سر راه هر دانش آموز است، درسهای خود را میخواندید و به اندازه تلاشتان نتیجه میگرفتید و همیشه یک توازن مناسبی بین تلاش و نتیجه برقرار بوده است.
اما در سال دوازدهم، این توازن به هم خورده و هر چه تلاش میکنید به آن اندازه نتیجه نمیگیرید. هرگاه یک دانش آموز یا داوطلب کنکور، چنین اتفاقی را تجربه میکند، در اصطلاح به آن میگوییم: شوک. این شوک قرار نیست یک اتفاق عجیب و غریب و غیرعادی باشد. سادهترین موضوعات دنیا میتوانند به شوک برای یک فرد تبدیل شوند و دقیقاً اکثر اوقات پیدا کردن شوکها سخت است زیرا یک موضوع پیش پا افتاده باعث تغییر رویکرد در آن فرد شده و مسیرش را تغییر داده است.
من میتوانستم به جای «شوک» از واژههایی مثل «تغییر رویکرد»، «تغییر نگرش»، «عوض شدن»، «تغییر کردن»، «تغییر لاین و مسیر دادن» و… استفاده کنم اما اصرار دارم که از همان شوک بهره ببرم زیرا درک بهتری به ما میدهد و عمیق میتوانیم متوجه رویداد مورد نظر شویم.
با تمام این تفاسیر، ماجرا را چطور باید ببینیم؟ داستان از این قرار است که مشغول زندگی و مطالعه به سبک همیشگی خودتان بودهاید و همه چیز مثل همیشه پیش میرفته تا اینکه یک یا چند اتفاق رخ داده و باعث شده رویکرد و نگرش شخصی شما تغییر کند و از آن به بعد، تعادل همیشگی را نداشته باشید و این بر هم خوردن توازن، روی نتیجهتان هم اثر گذاشته است.
حالا برای آنکه بتواند متوجه آن شوک یا شوکهای زندگی خویش شوید، چند مثال میزنم که فقط باعث فعال شدن ذهنتان شود و بتوانید بهتر به موضوع فکر کنید و موارد شخصی خود را بیرون بکشید. با مشخص کردن شوکها و تجزیه و کردن آنها، دوباره به چرخه قبلی باز خواهید گشت و تناسب بین تلاش و نتیجه برقرار میشود. به این مثالها توجه کنید:
الف) شوک یک دانش آموز در شرایط مشابه شما، مربوط به صحبتی بود که در خصوص امتحان نهاییها شنیده بود. به او گفته بودند که باید واو به واو کتاب را بنویسی. دقیقاً همان واژهها را باید استفاده کنی و اگر یکی دو کلمه ننویسی یا با هممعنیهایش جایگزین کنی، نمره نمیدهند.
او استرسی نداشت، نگران هم نبود ولی موقع مطالعه و خواندن، سرعتش کم شده بود و زمینههای وسواسی پیدا کرده بود. هر بار میخواند، بیشتر شک میکرد و کمتر جلو میرفت. از بیرون که به زندگیاش نگاه میکردی، از صبح تا شب مشغول درس خواندن بود اما چون نگران فراموشی تک کلمههای کتاب درسی بود، هر بار مجبور میشد جمله قبلی را چندین بار بخواند و با این شرایط، بازده مطالعاتی کمی پیدا کرده بود و وقتی سر امتحانات داخلی مدرسه میرفت، با فراموشی یکی دو کلمه، دستهایش یخ میزد و نمیتوانست بقیه جملات را بنویسد چون میخواست دقیقاً همان دو کلمه یادش بیاید.
او فقط میخواست به سبکی بنویسد که شبیه امتحان نهایی باشد. به او گفته بودند باید مو به مو بنویسی و او نیز درگیر همین شده بود. شوک زندگی این فرد به تصورات نادرستش درباره امتحان نهایی برمیگشت که اجازه راندمان داشتن در مطالعه را با وجود زیاد درس خواندن به او نمیداد و افت کرده بود.
ب) دانشآموزی به کلاس دوازدهم رسیده بود و شرایط تحصیلی خوبی داشت اما معلمش سر کلاس گفته بود که درس خواندن برای تشریحی با تستی فرق دارد. برای همین اکثر شما یا باید در تستزنی قوی شوید که در تشریحی ضعیف خواهید شد یا باید در تشریحی قوی شوید که در تستها ضعیف میشوید. حالا دیگر انتخاب با خودتان است.
او که گمان میکرد، معلم هر صحبتی انجام بدهد درست است و اصلاً توجهی به این نداشت که یک معلم حتی اگر با سواد باشد، باز هم نمیتوان مطمئن شد که همه صحبتهایش دارای پشتوانه علمی است و نباید چشم بسته هر صحبتی را قبول کرد، تحت تأثیر آن جلسه قرار گرفته بود و این اتفاق مثل یک شوک باعث تغییر در نگرش او شد.
از آن به بعد، دیدگاهی داشت که چون من تستی کار کردهام، پس در تشریحی ضعیف هستم و این اتفاق باعث افت در نمرات شده بود. در حالی که او بلد بود سؤالات امتحان را پاسخ بدهد اما مثل فردی از پیش بازنده، در امتحانات عملکرد خوبی نشان نمیداد چون ذهنیت اشتباهی برایش ساخته شده بود.
پ) دانشآموزی در سال دوازدهم، تصمیم گرفت به یک مدرسه سختگیر برود. اصطلاحی که خیلیها در کشورمان علاقمند هستند و دنبال مدرسهای میگردند که به قول معروف سختگیر باشد تا شاید درس بخوانند و جای بهتری قبول شوند. با ورود به آن مدرسه، معلمهایش میگفتند ما سختترین امتحانات را میگیریم تا هم در کنکور موفق باشید و هم در نهایی.
این دانش آموز بدون بررسی سؤالات امتحان نهایی و آگاهی از سطح سؤالات، همیشه فکر میکرد که قرار است با پرسشهای دشواری در آزمونها رو به رو شود و از قبل تحت تأثیر جو مدرسه قرار گرفته بود و حتی اگر سؤالی را بلد بود، دستش به نوشتن نمیرفت چون گمان میکرد که سؤال سختی است و او توان حل این سؤال را ندارد.
اینها فقط سه مثال از نمونه شوکهای رایج بین کنکوریها و دانش آموزان (به خصوص کلاس دوازدهم) است. اینها را ننوشتم که فکر کنید مشکل شما یکی از این سه مورد است، بلکه اینها را نوشتم تا فقط جرقههایی زده شود و فکر کنید.
به چه فکر کنید؟ به صحبتهایی که از والدین، اعضای خانواده، فامیل، آشنا، دوست، همکلاسی و معلم شنیدهاید. کدام کلام و چه موقع باعث شوک در افکار شما شد و ذهنیت شما را به هم ریخت؟ اگر آن را بیرون بکشید ریشهاش را خشک خواهیم کرد و به روند همیشگی خود باز خواهید گشت.
۲- قرار نیست همه تغییر نگرش یا شوکها، با استرس و اضطراب همراه باشند. البته اکثر آنها استرسزا هستند ولی استثنا هم هست. خوشحالم که آرامش دارید و خونسرد رفتار میکنید. این یک برگ برنده برای شماست و لطفاً در همین آرامش به دنبال شوک زندگی خویش باشید تا شرایط را به نفع خود تغییر دهید.
۳- ما انسانها در برخورد با مشکل دو رویکرد کلی میتوانیم داشته باشیم:
الف) پاسخ احساسی بدهیم که این راه، انتخاب اکثر انسانهاست. مثلاً وقتی در شرایط شما قرار میگیریم، احساس نا امیدی، خستگی، کلافگی، دلشکستگی، بیانگیزگی، بیحالی، دلسردی، فرار از زندگی و… داشته باشیم که اگر این مسیر را برگزینیم، اتفاق ویژهای رخ نخواهد داد و مغز حیوانی توانسته باکیفیت خوبی جلوی عملگرایی ما را بگیرد و به هدفش که جلوگیری از مصرف انرژی برای درس خواندن است، دست یابد.
ب) پاسخ راهحل محور بدهیم و اگر صد راهحل را طی کردیم دنبال صد و یکمی باشیم تا بالاخره مشکل را ریشهکن کنیم. این یکی را کمتر کسی انتخاب میکند چون سخت است. انسانها تمایل دارند سؤال بپرسند به جای آنکه سؤال را حل کنند. راهحل دادن برای اکثر انسانها سخت است و برای همین راه موفقیت خود را دنبال نمیکنند. من از شما خواهش میکنم تمرین راهحل دادن کنید. دو دستی به راهحل بچسبید و هر بار وضعیت خود را بهتر کنید و از پاسخهای احساسی دوری کنید. سود شما در یافتن راهحل برای برطرف کردن مشکل است.
اینکه مدام دنبال راهحل میگردید، ارزشمندی شما را نشان میدهد ولی اگر میخواهید در کلاس فکری بالاتری قرار بگیرید، آن احساس ناامیدی و خستگی را پذیرا نباشید و با تمام بازیهای مغز حیوانی باز هم به راهحل دادن ادامه دهید.
۴- این موضوع ارتباطی با مفهوم «هوش و استعداد» ندارد زیرا شما توانستهاید در مدرسه معمولی درس بخوانید و این یعنی از نظر بررسیهای هوشی در سطح انسان عادی بودهاید و هیچ مشکلی وجود ندارد. دقت کنید که مدرسه معمولی شامل مدارس دولتی، غیرانتفاعی، نمونه دولتی و تیزهوشان میشود. در واقع عبارت «مدرسه معمولی» در برابر «مدرسه استثنایی» به کار میبرم. مدرسه استثنایی مخصوص عزیزان و ایرانیهایی است که متأسفانه دارای آسیبهای مغزی در دوره جنینی، زمان تولد و چند سال اول زندگی هستند و این آسیبها باعث میشود که در فعالیتهای روتین زندگی نیز دچار مشکل باشند و در مدارس خاص خودشان درس میخوانند.
با این توضیحات، وقتی در یک مدرسه عادی درس خواندهاید، پس از نظر هوشی هیچ مشکلی ندارید و کاملاً آماده یادگیری هر مطلبی در هر درس و رشته دبیرستانی و دانشگاهی هستید و هیچ محدودیتی برای شما وجود ندارد.
۵- در انتهای پرسشتان فرمودهاید: «میبینم بعضیا از من کمتر درس میخونن اما بهترین نمره هارو کسب میکنن». آیا شما ثانیه به ثانیه با آن بعضیها زندگی کردهاید؟ در فضای درس و کنکور، صداقت در کمترین حالت خودش است. کسانی که کلاس خصوصی میروند ولی به کسی نمیگویند، افرادی که بیشتر از بقیه میخوانند ولی به روی خودشان نمیآورند، اشخاصی که از قبل شروع سال تحصیلی آن درسها را خواندهاند اما روی پیشانی آنان نوشته نشده که پیشخوانی کردهاند؛ بنابراین برداشتهایی از این دست، غلط است. رقابت موجود در این فضا، صداقتی باقی نگذاشته است و به چنین برداشتهایی اطمینان نداشته باشید. موفقترین باشید.
سلام من دوازدهم تجربیم هدفم پزشکی تهرانه هر وقت از معلمای مدرسه در مورد پزشکی تهران می پرسم بهم میگن که تو سعی کن خوب درس بخونی اما دانشگاه تهران رو نمی خواد بری چون جو علمی اون جا خیلی سنگین و واقعا بالاست و باید جزو انسان های خیلی باهوش باشی تا بتونی درس ها رو قبول بشی
میگن که سعی کن دانشگاه های شهرستان ها رو بری میخواستم بدونم آیا این مدلی هست واقعا من میدونم که الان باید همه تمرکزم رو بزارم واسه کنکور و واقعا هم دارم با جون و دل میخونم اما یه چیزی شک میندازه تو دلم اونم اینه که من دهم تیزهوشان قبول شدم و رفتم اونجا دچار افت شدم و برای یازدهم رفتم یه مدرسه دیگه و پیشرفتام شروع شد هی مغزم بهم میگه نکنه ماجرای دانشگاه تهران هم مثل ماجرای تیزهوشانه باشه و قبول بشی بعدش بری افت کنی و پشیمون بشی از انتخابم لطفا در این زمینه منو یه راهنمایی کنید ممنون
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. شاکله پیام شما را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: 1- آیا دانشگاههایی مثل دانشگاه تهران فقط مختص یک سری افراد خاص است که به آنها باهوش میگویند؟، 2- آیا خاطره قبلی شما در خصوص مدرسه تیزهوشان قرار است در دانشگاه، تکرار شود؟ اگر به این دو پاسخ دهیم، پرونده را بستهایم.
برای پرسش اول، اگر مطالب همین دوره «هوش و استعداد» را دنبال کنید، در نهایت به این مدل از سؤالات و چندین پرسش مشابه، پاسخ خواهیم داد و کامل متوجه میشویم که ماجرا از چه قرار است. اما برای پرسش دوم، بایستی بگویم که مغزتان اسیر خطای «خاطرات تکرار میشوند»، شده و شما را با همین تفکر نادرست، اذیت میکند.
مغز ما گمان میکند که خاطرات تکرار میشوند. مثلاً اگر دوستی داشته باشید که چند باری برای آمدن به مدرسه خواب مانده و دیر برسد، مغزتان طبق خطای خاطرات تکرار خواهند شد، اینطور میگوید: «این دوست، فرد بینظمی است و قرار است که همیشه خواب بماند و دیر برسد». به وضوح این جمله مغز نادرست است و میدانیم که این شخص قرار نیست همه روزها خواب بماند و این اتفاق فقط برای تعداد دفعات کمی رخ میدهد. با اینکه میدانیم ولی ذهنیت ما تحت تأثیر همان تفکر «خاطرات تکرار میشوند»، نسبت به این دوستان شکل میگیرد و او را فردی میدانیم که نمیتواند منظم باشد و سر ساعت در مدرسه حاضر شود. به عبارت دیگر، چند بار خواب ماندن و دیر آمدن او به مدرسه برای مغز ما مساوی با تکرار همیشگی و پشت سر هم آن است.
به عنوان مثال دیگر، فرض کنید که یک دانشآموز، چند باری در درس X نمرات کمی بگیرد. بعد از مدتی مغزش طبق همان خطای خاطرات تکرار میشوند، عبارتی شبیه این را بیان میکند: «هیچوقت در درس X نمیتوانی موفق باشی. این درس را یاد نمیگیری. یک رشتهای بخوان که درس X را نداشته باشد. تو استعداد یادگیریاش را نداری و همیشه در این درس نمرات بدی میگیری».
این خطای مغزی روی ذهنیت دانشآموز مورد نظر اثر میگذارد به طوری که او هر بار کمتر از قبل به سمت درس X میرود و از خواندن آن درس، فرار میکند و با این کمتر مطالعه کردنش، در آن درس، نمره خوبی برای دفعه بعدی نمیگیرد و مغز این اتفاق را تأییدی بر درستی خاطرات تکرار میشوند میداند در حالی که این دانشآموز در اثر ذهنیتی که نسبت به درس X پیدا کرده بود، مطالعه و پافشاری نسبت به این درس نشان نداد و آن را تقریباً رها کرد و قطعاً کسی که درسی را نخواند، نمره خوب نمیگیرد.
این ماجرا باعث میشود که دانشآموز، ذهنیت منفیتری نسبت به درس X بگیرد و دفعه بعدی کمتر بخواند و هر بار در اثر نصفه و نیمه خواندن، نمرات کمی میگیرد و اینطور برداشت میکند که توانایی یادگیری آن درس را نداشته در حالی که اینطور نیست و اگر او درس خواندن را برای کتاب X شروع کند، پافشاری داشته باشد، ذهنیت قبلی را در مدت زمانی که برای درس X میگذارد، دخیل نکند، آنگاه بعد از مدتی، پیشرفتش شروع میشود.
با این توضیحات به سراغ خاطره شما برویم. مغزتان میگوید: «چون قبلاً به تیزهوشان رفتهای و تیزهوشان جای دانشآموزان باهوش است و در آنجا افت کردی پس هرجایی که مخصوص باهوشها باشد، افت خواهی کرد. همه هم میگویند دانشگاه تهران جای افراد باهوش است، پس قطعاً اگر آنجا بروی، افت میکنی».
در این صحبت مغزتان چند نکته وجود دارد؛ اولاً تیزهوشان واقعاً جای افراد تیزهوش است یا خیر؟ این موضوع هم در همین دوره هوش و استعداد پاسخ جامعی دریافت خواهد کرد و دوما هر گِردی قرار نیست گردو باشد، یعنی چه؟
اینکه شما در سال دهم افت تحصیلی کردهاید قطعاً نیاز به بررسی دلایل دارد. افت تحصیلی برای درس خواندن کاملاً طبیعی است و همه دانشآموزان با افت تحصیلی مواجه میشوند و طرز برخورد آنها باعث میشود که این افت تحصیلی طولانی یا کوتاه شود. پس هر افت کردنی، دلایل خودش را دارد و وقتی فهرستی از علتهای افت کردن را ندارید، مغزتان به راحتی دلیل نادرست خودش یعنی تیزهوشان بودن مدرسه را جایگزین دلایل اصلی میکند و باعث ایجاد ذهنیت نادرست میشود.
حالا همین خاطره را به کل زندگیتان گسترش میدهد و میگوید یک بار در وضعیت تیزهوشان به دلیل تیزهوش بودن جو مدرسه، افت کردی و قرار است بازهم این اتفاق برای بقیه محیطهای مشابه رخ دهد. به این جمله دقت کنید که خاطرات وقتی تکرار میشوند که ریز به ریز شرایطشان مثل هم باشد. مثلاً وقتی من در یک روز برفی زمین میخورم، نباید بگویم: «من هرگاه از این خیابان عبور کنم، زمین میخورم» بلکه باید بگویم: «در هر خیابانی اگر 1- برف آمده باشد و زمین یخزده باشد، 2- کفش نامناسب داشته باشم، 3- پاهایم را محکم روی زمین نگذارم، 4- برای رفتن عجله کنم، 5- دقت در قدم برداشتن نداشته باشم، شرایط برای زمین خوردن فراهم میشود».
مغزم میخواست خیابان را به عنوان دلیل زمین خوردن به من بفروشد در حالی که دلایل واقعی زمین خوردن، موارد یک تا پنجی بود که نوشتم. حالا مغز شما هم مشابه این کار را در حال پیاده کردن در زندگیتان است. او میخواهد تیزهوشان بودن را به عنوان دلیل افت تحصیلی به شما بفروشد و نتیجه بگیرد که هرجایی که شنیدی مخصوص افراد باهوش بود نرو که ضرر میکنی در حالی که دلایل واقعی افت تحصیلی کردن، موارد دیگری است که خودتان میتوانید فهرستش را بیرون بکشید و بیانش کنید.
با این شرایط، راه برون رفت از خطای «خاطرات تکرار میشوند» برسی دلایل اصلی رخ دادن آن خاطره و یادآوری این نکته است که وقتی یک خاطره قابلیت تکرار دارد که ریز به ریز دلایل روی دادن آن، تکرار شوند. درنتیجه اگر دلایل افت تحصیلی خود را بیرون بکشید و برای آنها راه حل ارائه دهید از آن زاویه دچار افت تحصیلی نخواهید شد و اگر دلایل افت تحصلیی خود را دوباره تکرار کنید، در هر محیطی که باشید، حتی همان دانشگاه شهرستان که مغزتان اصرارش را میکند، ممکن است افت تحصیلی روی دهد. موفقترین باشید.
سلام من تا دبیرستان درسم خوب بود وقتی به سال اول دبیرستان رسیدم گفتم درس بخونم ولی وقتی کتابای عجیب غریب دیدمدیگه حس درس خوندن نبود حس بود ولی انگار یه فکر مشغولی وسواس منو از گوش دادن سر کلاس باز میداشت جزوه هامم نمینوشتم تحت تاثیر داشتم قرار میگرفتم.
هرکی هر حرفی میزد تا اینکه کار به جایی رسید حتی برا امتحانتم نمیخوندم میگفتم استعداد ای درسا رو ندارم تا رفتم سال دوم و دیگه نگاه اطرافیانم میکردم هرکاری میکردم درسخون تر بشم انگار یه چیزی جلو مو میگرفت میگفتم استعداد ندارم دیگه اینا سختن منی که معدلم زیر ۱۹ نبود اینجور شدم.
سال دوم قبول شدم متاسفانه سال سوم بدتر شدم دیگه فقط الکی مدرسه میرفتم خودمم نمیدونستم چمه دوسالم خودمم فریب دادم با کنکور ولی از زندگی جا موندم لازم به ذکره یکی میگفت ما استعدادشو نداریم پایه ددرسیمون قوی نیس از اول هی ضعیف بودیم معلما نمره میدادن و کسی معدلش بالا بود فکر میکردیم اینا مغزشون خاصه. میشه لطف کنین راه حل برون رفت از این قضیه چیه ممنون
رضا جدیدی پاسخ داد:
سلام وقت بخیر و نیکی. طرز تفکر ما انسانها تأثیر بسیار مهمی بر نوع رفتارهایمان دارد. در واقع رفتارهایی که نشان میدهیم معادل همان طرز تفکرهایی است که داریم. به صورت تجربی و عملی در اطراف خودمان این موضوع را مشاهده کردهایم که وقتی کسی باور به هوش و استعداد داشته باشد، آنگاه تمایل ندارد که عملگرایی را پُر رنگ کند و علاقه دارد که نشان دهد به دلیل داشتن یک برتری هوشی توانسته اینطور موفق شود.
به قول خودمان دوست دارد که همه بگویند فلانی زیاد درس نمیخواند ولی بهترین نمرهها را میگیرد. بنابراین شخص چرا رفتار عملگرایی و درس خواندن زیاد را از خودش نشان نمیدهد؟ چون فکر میکند که باهوش است و انسان باهوش نباید زیاد بخواند بلکه بایستی با کمی خواندن به نمره بالا دست پیدا کند.
این مدل فکری تا یک سنی و یک مقطع تحصیلی جواب میدهد ولی هر چه بالاتر میرویم حالا کم کم میفهمیم که باید واقعاً درس خواند تا نتیجه حاصل شود و این فردی که هوش و استعداد را قبول دارد دچار تضاد درونی میشود. یعنی هرچه میخواهد تلاش کند با این سؤال رو به رو میشود که یک فرد باهوش باید کم درس بخواند پس تو که یک عمر فکر میکردی باهوشی چرا میخواهی زیاد درس بخوانی؟ در نتیجه دو راه پیش رویش است:
1- بپذیرید باهوش نیست که در این صورت هویتش لطمه میبیند چون او عمری با باور باهوش بودن زندگی کرده است و برای همین دچار افت تحصیلی میشود، 2- بپذیرد هوش و استعداد وجود ندارد یا اگر هم وجود دارد نقشی بر موفقیت ندارد و آنچه موفقیت را میسازد، تلاش پی در پی درست است. متاسفانه اکثر افرادی که به صورت تجربی و عملی در اطرافمان میبینیم راه اول را انتخاب میکنند.
با توجه به توضیحاتی که دادهاید، حدس اولیه من این است که شما هم به دلیل سابقه تحصیلی خوب تا قبل از اول دبیرستان یعنی 9 سال پی در پی که احتمالاً با کمترین زحمت به معدلهای بالا میرسیدید به یک باره با سال اول دبیرستان رو به رو شدید و میخواستید با الگوی قبلی یعنی با کمترین تلاش به بالاترین نمرات برسید ولی این الگو جواب نمیداده و شما نیز دچار بحران بی هوش و بی استعدادی شدهاید و افت تحصیلی را در همان سال و بعد از آن تجربه کردهاید.
حدس دومم این است که باور به هوش و استعداد در شما تا قبل از سال اول دبیرستان شکل گرفته و گمانتان چنین بوده که یک فرد با هوش و استعداد بایستی بتواند هر مطلبی را با یک بار خواندن یاد بگیرید یا چون باهوشم پس سر کلاس و همان دفعه اول باید یاد بگیرم ولی چون در سال اول دبیرستان این اتفاق برای چند مبحث اولیه کتابها در همان آغاز سال تحصیلی رخ نداده است، شما دچار بحران بی هوشی و کم استعدادی شدهاید و روند افت تحصیلی را آغاز کردهاید.
حدس سومم این است که شما فردی رقابتی باشید و بر اساس مسابقهای که با همکلاسیها داشتهاید درس خواندهاید و در تمام 9 سال تحصیلی قبل از ورود به اول دبیرستان در این رقابتها دست بالا را داشتهاید ولی در سال اول دبیرستان شاید روی یکی دو درس آن عملکرد درست را نداشتهاید و در نهایت بحران کم هوشی و بی استعدادی برای شما استارت خورده است و روند افت تحصیلی را تجربه کردهاید.
این سه حدس را بیان کردم تا افکار شما را روشن کنم و این نکته را تاکید کنم که به این سه جز فکر کنید: 1- قبل از اول دبیرستان باور و تعریفتان از هوش و استعداد چطور شکل گرفته و دیگران چه برداشتی از شما داشتهاند و چه صفتهایی را برای توصیف شما به کار میبستهاند؟ 2- در سال اول دبیرستان چه خاطرات، اتفاقات و ماجراهایی رخ داد که با گذشته شما در تضاد بود؟ 3- در اثر تقابل باوری که طی 9 سال تا قبل از ورود به دبیرستان شکل گرفت و اتفاقات سال اول دبیرستان، شما چه نتیجهای گرفتید که منجر به افت تحصیلی شد؟
حالا چطور از این شرایط بیرون برویم؟ فقط کافی است به این فکر کنید که آیا طرز تفکر شما و باوری که در 9 سال اول تحصیلتان ساخته شده، درست است یا خیر؟ اگر طرز تفکر خود را اصلاح کنید آنگا پرونده اتفاقات و خاطرات را با یک تحلیل صحیح، میبندید و فصل تازه زندگیتان را با بینش سطح بالا شروع میکنید. من هم سعی میکنم این دوره را تکمیل کنم تا کمک به شما شود برای آنکه به درک بهتری از کلیدواژههای هوش و استعداد برسید. موفقترین باشید.